آمادهاید شاهد یکی از بزرگترین و نفسگیرترین رقابتهای تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و اینبار نهتنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانهای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار میگیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همهچیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود میگیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته میشود و تنها یک گروه میتواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پستها را بخوانید، از خلاقیتها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!
تولد 20 سالگیت مبارک جادوگران!
با اینکه از عضویتم تقریبا دو ماه گذشته، ولی از اینجا خوشم میاد
مکان خوبیه برای اونایی که جغدشون نامهی هاگوارتز رو گم کرده، مثل من!
- از طرف آریانا دامبلدور!
بعد از مراسم گروهبندی، همه خیلی ذوق رفتن به برج گروهشان را داشتند. بچهای هافلپاف، همه به سرعت به برج رفتند. اما آریانا خیـلی خسته بود و آخر از همه رفت. در حال رفتن، گم شد و راه برج هافلپاف را پیدا نکرد. یک دختر اسلیترینی را دید. حدس میزد او سال سومی باشد. از او آدرس برج را پرسید. او گفت : «من چه بدونم! تو خودت باید زودتر میرفتی تا اینطوری گم نشی. دنبال یه هافلپافی مثل خودت...» ناگهان بین صحبت های آن دختر، کسی دستش را روی شانههای آریانا گذاشت. دختر اسلیترینی گفت : «که پیدا شد!» او درحال رفتن به آرامی گفت : «دخترهی گیج چه شانسی هم داره.» آریانا برگشت تا ببیند چه کسی پشت اوست. یک پسر هافلپافی بود. از قدش که انگار سال دومی بود. او خودش را معرفی کرد و آریانا هم همین کار را کرد. پسر گفت : «مثل اینکه گم شدی؟ سال اولی هم هستی! من کمکت میکنم؛ راستی به اون دختر هم اهمیت نده.» آریانا گفت : «ولی انگار وقتی داشت میرفت یه چیزی گفت.» پسر هافلپافی گفت : «خب، دیگه بریم. برج هافلپاف از این طرفه.» آنها به تابلو نزدیک شدند و پسر کلمهی رمز را گفت و وارد شدند. پسر هافلپافی هیچ ذوقی برای برج نداشت، مثل اینکه از هر بار وارد شدن به برج خسته شده است. سریع به سوی خوابگاه پسران رفت. انگار او اولین کسی بود که به خوابگاه رفته است. آریانا با دقت به اطراف نگاه کرد. همه پراکنده شده بودند. گروهی کنار پنجره در حال کتاب خواندن، گروهی درحال گپ زدن، گروهی درحال خوش گذرانی و باری های فکری و شطرنج، و ... در بین همهی آنها، گروهی از سال اولی و سال دومی ها، مشغول صحبت و بازی بودند. آریانا به جمع آنها پیوست. خیلی فضای دوستانهای بود. آریانا دوست داشت تا صبح در همان فضای شلوغ و صمیمی بماند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام! من آریانا دامبلدور هستم. بـا افتخار؛ یه هافــلپافی!
نام ؛ آریانا دامبلدور ــــــــــــــــــــ گروه خونی ؛ اصیل زاده ــــــــــــــــــــ گروه ؛ هافلپاف ــــــــــــــــــــ جبهه ؛ محفل ققنوس ــــــــــــــــــــ ویژگی های ظاهری ؛ مو تا سرشونه و قهوه ای، پوست سفید، چشمای عسلی، لبای قرمز، قد معمولی، استایل مینیمال ــــــــــــــــــــ ویژگیهای اخلاقی ؛ تحمل نکردن ناعدالتی، حق گو، واقع گرا، برونگرا، شوخ، عصبی، انتقام گیر، قوی ــــــــــــــــــــ چوبدستی ؛ موی تکشاخ و غیر انعطاف پذیر ــــــــــــــــــــ علاقمندیها ؛ دفاع در برابر جادوی سیاه، مدافع کوییدچ، مسابقات کوییدچ ــــــــــــــــــــ دوستان؛ جرج و فرد ویزلی، هری پاتر، رون ویزلی، سدریک دیگوری، دراکو مالفوی، نیمفدورا تانکس ـــــــــــــــــــ معرفی کوتاه ؛ مدافع کوییدچ، آریانا دامبلدور با اینکه در گروه هافلپاف است، عاشق رقابت، شرکت در مسابقه ها و رهبری است. او به راحتی انتقام میگیرد و کسی را نمیبخشد. او باعث سربلندی هافلپاف است و به اندازهی بقیهی اعضا مهربان نیست. همیشه میخواهد گروه هافلپاف اول باشد و از همه پیشی بگیرد. با اعضای گروه گریفیندور دوست است، اما با اسلیترینی ها هم مشکلی ندارد. ولی اگر موضوع برنده شدن جام قهرمانی گروه هاست، دوستان خود را که در گروهی به جز هافلپاف هستند، به کلی فراموش میکند. مادرش هم مانند اوست، اما پدرش اسلیترینی است و به هرحال فرزند قوی و سرسخت خود را دوست دارد و به آن افتخار میکند.
تایید شد! خیلی خوش اومدی.
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1402/9/21 15:53:03 ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1402/9/21 15:55:41 ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1402/9/21 16:15:50
اولویت هام : گریفیندور، اسلیترین خیل حرف میزنم، شجاعم، از چیزی نمیترسم، احساسیم و هیجانی. از ماگل ها خوشم میاد البته فقط اون دسته که از جادو بدشون نمیاد. زیاد رفیق دارم ولی فقط با یکی یا دوتاشون صمیمیم امممممم خیلی حرف زدم کلاه، هر گروهی که دلت خواست منو بنداز، اگه اخلاقم شبیه اعضای گریفیندور و اسلیترین نبود، منو توی گروه دیگهای بندازی ناراحت نمیشم!
سلام کلاه! چطوری؟ چخبر از خونواده؟ در قید حیات هستن دیگه؟ من دفعهی قبلی که دربارهی خودم گفتم برای گروهبندی، گفتی باید تاپیک بازی با کلمات رو رد کنی! با اینکه من رد کرده بودم و تازه تایید هم شدم. اولویت هام به ترتیب : گریفیندور، ریونکلاو و اسلیترین. هر کدوم که خواستی، بر اساس ویژگی هام. من ترسو نیستم، شایدم یذره شجاع باشم. از دورگه ها و ماگل ها خوشم میاد و بهشون توهین نمیکنم. باهوشم و هرچیزی رو زود یاد میگیرم! از کهکشان خیلی خوشم میاد، همین.
آره، مطمئنم خوشش میاد. کتابام رو نگه میدارم برای اون. اول میدم بهش تا کتاب رو بخونه چون میخوام اول راجب همه چی درمورد هری پاتر بدونه بعد فیلم رو ببینه چون کتاب خیلی گسترده تره. میدونی که چی میگم؟ هرکاری رو انجام میدم تا خوشش بیاد. اصلا مگه با خودشه که خوشش نیاد؟
امروز، روزی بود که اشلی منتظرش بود. او با خانوده ای ماگل، قرار بود که به ایستگاه کینگز کراس بروند. مدتی پیش نامهای از جنس «کاغذ پوستی» در صندوق پست آنها بود. اشلی با مادرش روی «پله» ها منتظر پدرش بود. مادرش خمیازهای به «منظور» اینکه خسته است، کشید. اشلی «تردید» داشت که نامه برای او باشد و بنابراین، دوباره رفت و نگاهی به نامه انداخت تا مطمعن شود نامه برای اوست. لحظهی «تلخی» بود. داشت دیر میشد. «رنگ» اشلی پرید و کنار مادرش ایستاد و باز هم منتظر پدرش ماند. ناگهان صدای بوق ماشینی آمد. اشلی پدرش را در ماشین دید. «کلاه» همیشگی و زیبای خود را روی سرش گذاشته بود و این برای اشلی «خنده» دار بود چون که کل اهالی محله پدرش را با این کلاه میشناختند. پدر او فردی با استعداد بود. و همینطور هم مادرش فردی وقت شناس بود از این وضعیت چندان خوشحال نبود. اشلی به قدری خوشحال بود که احساس «قدرت» میکرد. مادر اشلی یک دسته گل برای اشلی به مناسبت نامهی هاگوارتز و رفتن اشلی به مدرسهی جادویی چیده بود. اما پدر تا نزدیک مادر آمد تا به آن سلام بدهد، عطسهای کرد چون به گل ها حساسیت داشت. بعد از سلام دادن پدر به مادر اشلی و خود اشلی، سوار ماشین شدند و به سمت ایستگاه کینگز کراس حرکت کردند.
خوب بود. سعی کن با اینتر آشتی کنی تا بتونی پاراگرافبندی داشته باشی. ضمنا "مطمئن" درسته و نه "مطمعن".