با ( گریه)به سوی عکس مادش برگشت
باورش نمی شد ، هنوز دعا می کرد به( دیروز) برگردد ، مادش مادر عزیز و مهربانش یک مرگخوار بود
چرا ، چرا به او نگفته او چرا باید ان را اکنون از زبان بچه های هاگوارتز این را بشنود( دستمال ) هدیه مادرش یه قیمش چند صد (گالیون) بود را برداش و اشکش را پاک کرد
هه کی باورش می شد او دختر یک مرگخوار اکنون هاگوارتز و بر روی صندلی و منتظر گروهش باشد ،همیشه ارزوی گروه گریفندور را داشت ولی الان فقط به پدرش( فکر )می کرد به برادرانش و به مادش که اکنون در ازکابان بود ( اعصابش ) خورد شده بود و حتا اب( کدو حلوایی ) و پرواز با جاروی نیمبوس ۲۰۰۵ اش که دیروز خریده بود هم حالش را خوب نمی کرد ، در ذهنش با خود گفت ، من تبدیل به قوی جادوگر میشوم تا به فرار مادرم از ازکابان بیشترین کمک را بکنم ، کلاه به صدا در امد ، گروه اسلیترین ...
قشنگ نوشته بودی، فقط به دو تا نکته توجه کن.
اول توی این جمله:
نقل قول:حتا اب( کدو حلوایی ) و پرواز با جاروی نیمبوس ۲۰۰۵ اش که دیروز خریده بود هم حالش را خوب نمی کرد
کلمهی حتی به این شکل نوشته میشه.
و اینکه علائم نگارشی باید به کلمهی قبل از خودشون بجسبن و از کلمهی بعدی با یه اسپیس فاصله بگیرن.
در کل داستانت به اندازهی کافی خوب بود.
تایید شد!مرحلهی بعد: گروهبندی!