در خیابانهای بزرگ شهر راه می رفت.شهر لندن در آرامش به خواب رفته بود.غافل از اینکه کسی منتظر اتفاق ناگواری ست.هری بسیار خسته بود.از آن همه تعقیب و گریز خسته شده بود.چرا او نمی توانست مانند سایر مردم زندگی کند؟چرا او همیشه قربانی می بود؟و چرا همیشه او بود که می بایست کسی را از دست بدهد.می دانست راه زیادی در پیش دارد.اما نه مقصد را می دانست و نه مقصود را.در دل از دست همه عصبانی بود.به این فکر می کرد که چرا ولدمورت از او فرار می کرد ؟چرا جلو نمی آمد و کار را تمام نمی کرد؟یعنی چه چیز مانع او شده بود؟
این افکار در ذهنش به دوران افتاده بود که ناگهان نوری اندک از سویی از خیابان روشن شد.و سپس یک طلسم بیهوشی بود که از جانب هری به آن سمت فرستاده شد.....مطمئن بود که از افراد خودی نیست البته اگر افرادی ماننده باشند.........
کنجکاو شد تا به آن سو برود.....به جسد مرد نزدیک شد....درست حدس زده بود او را نمی شناخت..اما از لباسهای سیاه و خاکی و کلاه بزرگی که تا روی پیشانیش را پوشانده بود کاملا مشخص بود که او یک مرگخوار است....به اطراف نگریست...خیابان همان طور آرام و ساکت می نمود.....کوچه ایی تنگ و باریک در مقابلش قرار داشت...در رفتن تردید کرد....اما تصور اینکه شاید آن کوچه زندگی او را تغییر دهد و به مفهوم دیگری بخشد او را قادر ساخت رفتن را بر قرار ترجیح دهد...می دانست هر چیز قابل تجربه است و تا امتحانش نکند نخواهد فهمید خوب است یا نه؟
تصمیم خود را گرفت و پا در آن سیاه چال بی انتها گذاشت....خطر را حس می کرد...چوب دستی اش را به سختی در دست می فشرد.....آخرین ورد هایی که یاد گرفته بود در ذهن مرور می کرد...آن ها آخرین هدیه هایی بودند که به او داده شد.....تنها یادمانده های بهترین دوستانش......خاطره ی از دست دادن آن ها باعث شد استوارتر به سوی مقصد نا مشخص گام بردارد......اما آن کوچه خیال تمام شدن نداشت......کوچه از دیوار های بلند و سیاهی تشکیل شده بود که ساخت آن بدست مشنگ ها غیر ممکن می نمود..بدون هیچ روشنایی...سیاهی مطلق.....
کم کم از دور نوری ضعیف توجه او را به خود جلب کرد.حالا با سرعت بیشتری حرکت می کرد.....پس از چند لحظه صدایی در آن جا طنین انداز شد:
_هری پاتر قهرمان.....فرد برگزیده.....
صدا را می شناخت.هری احساس می کرد تعداد افراد در اطرافش مرتب افزون می گردد.با خشم چوب دستی اش را در دست فشرد و گفت:
_ولدمورت.......
ولدمورت پاسخ داد:
_درسته.....آفرین.....حالا میخوام که خودمو بهت نشون بدم...شاید دلیل این غیبت طولانیو بفهمی!
و جلوتر آمد و در همان روشنایی اندکی که هری را به سمت خود کشانده بود قرار گرفت.قابل باور نبود.چیزی که هری می دید هیچ شباهتی به صورت نداشت......کاملا از بین رفته بود.....مشخص بود که در آتش سوخته است......ولدمورت بار دیگر به سخن آمد و گفت:
آره تو آتیش سوخته!اما قبل از اینکه دلیلشو بفهمی از دنیا خداحافظی کردی......
هری و ولدمورت هر دو در یک زمان طلسم ها را رها کردند......ولی طلسم ها بهم بر خورد نکردند.طلسم آبی رنگ ولدمورت از طلسم هری رد شد......لحظه ایی بعد این جسد بی جان هری بود که با آرامش بر روی زمین افتاده بود......مرگ خواران بعد از اینکه دریافتند هری مرده است به طرف ولدمورت برگشتند....اما آن جا نیز چیزی جز یک شنل بدون جسم نبود..................................
همه چیز با یک جای زخم شروع شد و اکنون هری هم با همان جای زخم مرد............................
_______________________________________________
روز خوش
سارا اوانز