لوپين در فكر بود كه ايا به دامبلدور بگويد كه او تحت تاثير طلسم فرمان بوده است يا نه؟مگر دامبلدور راز دار اين محفل نبود؟چطور مرگخواران اين محل رو پيدا كردند؟هر چه كه بود نميخواست و يا نميتوانست بگويد...صداي دامبلدور او را از غرق شدن در افكارش نجات داد
-يعني چي يادت نمياد،ريموس؟
-دامبلدور...نميدونم ..فكر كنم به استراحت احتياج دارم...اگر ميشه يكي ديگه رو به جاي من بفرستيد...(ناگهان فكري كرد...اگر دوباره به ان مكان ميرفت ممكن بود دوباره از آنجا سر در آورد...شايد شانسي براي پيروزي بود...حد اقل اگر هم كشته ميشد بهتر از اين بود كه زنده بود و شكست محفل را ميديد.)نه..نه..خودم ميرم..
دامبلدور:تو خسته اي...
لوپين يه نوشيدني ورداشت و يه سره سركشيد و دستانش را باز كرد طوري كه بفهماند كه كاملا حالش خوب هست
- نه خسته نيستم..شمارو ديدم حالم بهتر شد
دامبلدور:-تعدا مرگخوارهار هر لحظه داره بيشتر ميشه...بهتره تورو تنها نفرستم...يك عضو جدي محفل داري كه سرعت عملش خوبه...تازه عضو محفل شده...آزمايشاتي كه من كردم ميدونم كه قابل اطمينانه..اونو همراهت ميفرستم
دامبلدور دستش را در جيب ردايش كرد و يك پر قرمز در اورد و آن را در هوا گرفت و زير لب چيزي گفت و پر آتش گرفت...چند ثانيه بعد شخصي هم قد و قواره لوپين آنجا ظاهر شد...
دامبلدور:آقاي ملكيان...از شما ميخوام كه همراه لوپين برويد
لوپين دهانش قفل شده بود...به سقف نگاه كرد...او ديگر كه بود؟دو نفره نميتوانست به جايي برود كه قبلا رفته بود ولي چيزي يادش نيست
دارون ملكيان(دستش را دراز كرد):دارون هستم آقاي لوپين...
لوپين لبخند تلخي زد و دست داد
دامبلدور گفت:ريموس..اشكالي نداره...مطمئن بودم كه دارو دسته امپراطور حتما اگر كسي رو گير بيارن حافظشو هم اصلاح ميكنن
لوپين احساس كرد كه آب يخي روي او ريختند...چطور ممكن بود كه او بفهمئ..او كه مستقيم در چشمان ا ذل نزده بود...
لوپين نميتوانست حرف بزند...دارون كه به نظر ميرسيد 25 يا 26 ساله باشد خيلي ذوق و شوق داشت...به نظر ميرسيد كه اولين ماموريتش باشد...
بعد از چند ثانيه سكوت دامبلدور گفت:خب...ريموس...بهتره كه زود تر بري..البته ما از وزارتخونه عده اي براي متفرق كردن مرگخوارا فرستاديم..ولي افراد وزارت خونه مثل رئيسشونن...ترسو و بزدل...الان تقريبا تعداد مرگخوار ها و طرفداران امپراطور و ارتشي كه او درست كرده 5 بابر تعدا محفل هست...
لوپين چنان بر كفپوش اتاق ذل زده بود كه احساس كرد اطراف چشمش به ارامي در حال كدر شدن هست...پلك زد و بدون حرفي غيب شد و در كوچه اي نزديكي همان ايستگاه ظاهر شد...شخصي به طرف او امد..
دارون:آقاي لوپين...خيلي اوضاع خرابه
همين را گفت و برگشت و دويد
لوپين هم دنبالش دويد كوچه اي بود كه انگار رنگ زيباي را تاحالا نديده بود
يك لحظه لوپين با خود فكر كرد كه شايد اتاق امپراطور همين زير باشد...ولي بعد با خود فكر كرد چه دليلي دارد كه آنها زير زمين باشند.؟شايد نوعي مكان مجازي درست كرده باشند...به ابتداي كوچه رسيد...صداي وسيله نقليه پليز ماگلها شنديه ميشد...از كوچه فاصله گرفت
دو نفر با سرعت راه ميرفتند و به اطراف نگاه ميكردند و از كنار لوپين گزشتند
يكي كه قده بلندي داشت و كمي هم چاق بود به ديگري كه كمي قدش كوتاه تر ولي چاق تر بود گفت:الان نميشه رفت ...بايد صبر كنيم اينجا خلوت بشه
لوپين سرجايش خشكش زد..چرا اون ان روز اينقدر دير فهم شده بود...چرا تمام حركاتش كند بود؟
__________________________
منم خودمو جز آدميزاد كردم
من به لي جردن 4.5 ميدم
به چو 4 و به آرتازيروس؟همين بود اسمت؟چون ادامه ندادم نميتونم نمره بدم
به خودم 2 ميدم...اگه بد نوشتم(كه حتما بد نوشتم..ببخشين..تازه واردم ديگه...الان شبه..خواستم بيشتر از داستان عقب نيافتم..) ادامه ندين...همون براي چو رو ادامه بدين
ويرايش توسط ناظر جديد=سرژ تانكيان...غلط املاي هارو گرفتم