چند لحظه از انحراف جاده می گذشت! شنهای خاکستری شاه راه کهن با اکراه تمام به سمتی می پیچید که مشت بزرگ دیوانگی قرار داشت!
حالا که این همه سال می گذرد ،می دانم که آن جا ناف عمیق سیاهی بود! گودی مردمان غریب آفرینش!
البته برای خادمان خالص ساخته نشده بود! سیاه ترین سربازان سایه آن جا راهی نداشتند چرا که اجازه ی خوردن یکدیگر از آن ها گرفته می شد و نمی گذاشتند که با بند های بریده ی انگشت ِ دیگری شطرنج باری کنند ، نمی تواستند پورت* با خون ِ سیاه رگ ِ تک شاخ بخورند! اما به هر حال همچنان گرمای سولفور** از آن به مشام می رسید و گاه می شد که شیاطین دون پایه تر به گوشه ی دنج چراغ جادو سری بکشند!
نمای بیرونی دو طبقه را نشان می داد که گویی اتفاقا روی هم قرار گرفته بودند! طبقه ی بالایی به شکل خطر ناکی در حال افتادن به نظر می رسید و در مرز بین دو طبقه که با شکافی پیدا بود ، یک لب برجسته ، زنانه و تحریک کننده خود نمایی می کرد! به زبانی نا آشنا چیزی می گفت . بعد ها دریافتم زمزمه می کند : " در مقابل چرغ جادو قرار دارید. شما وارد می شوید و خارج شدن به عهده ی خودتان خواهد بود!"
دیوار ها را پنجره هایی باریک و بلند پوشانده بود .مانند حفره هایی رو به شب . نه نوری به بیرون نفوذ می کرد نه داخل پیدا بود!
به اوژن نگاهی کردم! چهره اش هیچ احساسی را منتقل نمی کرد. بازویم را چسبیده بود و عملا مرا روی هوا می برد، طوری که فقط گاهی بر خورد ناخن هایم را با زمین احساس می کردم!
گفته بود که نمی توانم از موهبت غیب و ظاهر شدن استفاده کنم ، چرا که ممکن است در میان مدار های میدان نیرو ی سیاهی که بر این سرزمین شناور است ، آویخته شوم و هرگز راه خلاص شدن را نیابم! و در مقابل این همه ،برای آنکه وحشتم را بروز ندهم ، من تنها نامش را پرسیده بودم!
تصمیم گرفتم حرفی بزنم ! پس پرسیدم :
- هی مرد! این جا که منو می بری چجور جاییه؟! بار ارتش یا میخونه ی اجنه؟!
لحن ماسیده ی طنزم را نشناخت! کمی رنجید و پاسخ داد :
- هیچ کدوم! این جا چراغ جادوئه! و غول مشهور چراغ ،عادی ترین چیزیه که اینجا می تونی برای دیدنش پول بدی! اما به هر حال امنیت در بالاترین حدش این جا حاکمه! علی آرامش می خواد و توی بار ِاون مجبوری که بی طرف محض باشی! مطلقا به هیچ طرفی گرایش نشون ندی و اگر پاش افتاد برای عزازیل*** عرق سفارش بدی! صلح بزرگ ابر قدرت ها ،غریبه!
- عزازیل؟! مگه این طرف ها پیداش می شه؟!
نگاه ساختگی ای به صورتم انداخت که در چند ثانتی متری چشم هایش در هوا شناور بود. نگاهی که مخلوط ناشیانه ای از تحقیر و دل سوزی بود!
- من فقط یه بار دیدمش. هیچ دوست ندارم دوباره اون اتفاق بیافته و اونجا پیداش بشه! حتی فکر کردن بهش آزارم می ده. به هر حال با ارباب سیاه کار داشت! اتفاقاتی افتاده بود که باید به گوشش می رسوند. سر راهش از چراغ جادو گذشت ، خیلی عجیب بود برای همه!
اکنون در مقابلمان، در کوچکی قرار داشت ! دری بی شکل از فلزی نقره ای رنگ ! نه دایره بود نه مربع و نه هیچ یک از اشکال هندسی که آن زمان می شناختم. اگر می خواستی خوش بینانه تفسیرش کنی ، اندام کوچک یک بدن بود که نافوسی را در آغوش کشیده باشد!
دو طرف درگاه ،دو ناقوس عظیم مسی رنگ آویخته شده بود! خورشید کم جان ظهر در سرزمین تاریکی بر آن فرود می آمد اما ناقوس ها با ولعی ناممکن ، نور را به درون می کشیدند و هیچ انعکاسی بر سطح شان دیده نمی شد!
سطحی بسیار فریبنده!
احساس خنکی هول آوری تمام وجودم را در بر گرفت و ان گاه در یافتم که ناقوس ها به چه کار می آمدند!
کیمیا گران تاریکی! این باید نامشان می بود! نوری را که باید پس می دادند ، قورت داده و به سایه تبدیل می کردند ! هیچ اوهامی زیبا تر از انعکاس جوهر گون سایه نیست . خوب که نگاه می کردی سایه را که از سطح ناقوس متصاعد می شد و اطراف را در بر می گرفت می دیدی!
اوژن به سمت یکیشان رفت که در سمت چپ بود! دستش را روی بند ِ آویخته از زبانه ی آن گذاشت و ناقوس را - این زاینده ی سایه ، نفس خنک کننده ی تاریکی را - به صدا در آورد!
اما آنچه شنیدم صدای زنگ نبود! صدای مردانه ای بود با لهجه ی شرقی و آشنا :
- خوبه شکارچی پیر! باید صورت حسابت رو پرداخت کنی. مهمون هم که داری... بیا تو اوژن . بیا تو!
در ما را پذیرفت و وارد شدیم!
در شگفتی ای خوش غرق شدم و دانستم که بر خلاف انتظارم نور وجود دارد! شمع های بلند سرخ رنگ در هوا معلق بودند و بی آنکه شعله ای داشته باشند ، فضای اطرافشان را روشن می کردند! یا در حقیقت در نگاه نخست این طور به نظر می رسید . چون در طی چند ثانیه ی بعد توانستم حرکت نا محسوس چیز تیره ای را روی نخ ایستاده ی شمع ببینم! هرگز ، حتی خیلی بعد از آن نفهمیدم که آن شمع ها دقیقا چطور کار می کنند ! هیچ کس مایل نبود در باره اش صحبت کند . اما بی شک آن نور ملایم سرخ که فضای بار ِ مهمان خانه را روشن می کرد ، طیفی دور از چیز تیره ای بود که شمع ها می پراکندند!
در نور اندک - که گویا عمدا آن چنان اندک بود تا نتوانی اطرافیان ات را تشخیص دهی ، و این شاید که به دلیل بی طرفی آچون بود - بله ، در آن نور اندک از میان میز های بسیار گذشتیم . هنگام عبورمان خنده ها محو می شد و پچ پچ ها فرو می مرد!
روی دیوار ها را تابلو هایی پوشانده بود که بی منبع نوری می درخشیدند :
زنانی که به شکلی زننده برهنه بودن ، نسخه های خنده آور از تمثال های مذهبی ، شمایل مردی که شاخ هایی سیاه داشت و و قسم می خورم که گاهی از دهان اش آتش بیرون می زد ، پرده هایی که بعد ها تبدیل به شاه کار های نقاشی شد و آن زمان هنوز در سرزمین تاریکی حضور داشت و دزدیده نشده بود تا به نام کسی ثبت شود ، و سر آخر تک چهره ای بزرگ که زیر کلاه شنلی سیاه پنهان شده بود! این تابلو ی آخری درست پشت مسئول بار قرار داشت و به نظر می رسید تابلو ی اصلی باشد.
صحنه ای گرد درست وسط فضای رقص قرار داشت و چند میز تک نفره پای آن چیده شده بود! صحنه را با سر تو خالی ِ یک کوسه روشن کرده بودند و از باقی بار روشن تر به نظر می رسید!
تشت بزرگی درست از جنس ناقوس های بیرون در ، روی صحنه بود و پر بود از مایع سرخ دلمه بسته ای که بخار می کرد و به نظر می رسید خون داغ باشد! ناگهان از میان تشت ، بدنی خمیده بلند شد و تن راست کرد! پشت کتف هایش دو زائده ی قهوه ای رنگ قرار داشت که پوشیده از پر سوخته بود و داشت دود می کرد! اندامش نه زنانه بود و نه مردانه! تشخیص اینکه از چه جنسی است دشوار بود!
نگاهی به اوژن انداختم و او که مسیر چشم های مرا دنبال کرده بود با سر اشاره ای به سمت صحنه کرد و گفت :
- پیامینه ! می دونی که! یه جور فرشته! این جا گیر افتاد! خیلی سال پیش بود . و بعد آچون مجبورش کرد بابت خسارتی که بهش زده بود ، هر شب با فاصله یک ساعت از هم این جا خودش رو بسوزونه و دوباره به دنیا بیاد! می بینی بال هاشو ، تازه سوخته ! معلومه مراسم آتیش زدن رو تازه شروع کرده!
هیچ نمی خواستم باقی مراسم را هم شاهد باشم! خواستم از صحنه چشم بر دارم که این بار دور از جایی که فرشته ی محتضر قرار داشت ، پیکر نیف مردانه ای توجه ام را جلب کرد! نگاه بی جانش به نقطه ای در دور دست خیره بود و زن خپله ای با قپ قپ ای که عضوی جدا گانه از صورتش به نظر می رسید و می توانست آن را حرکت دهد ، پایین پای مرد ایستاده بود و نام هارا فرا می خواند! از میان سیاهی فرمز رنگ ِ پای صحنه پیکر هایی بالا می آمدند و دستشان را روی پهلوی مرد می گذاشتند! گاهی بلند می خندیدند ، گاهی آه می کشیدند و گاهی بی آنکه صدایی بیرون بدهند، دوباره صحنه را ترک می کردند و پایین می رفتند!
بی آنکه نیاز باشد به اوژن نگاه کنم او توضیحات مرگ بارش را آغاز کرد:
- کسی نمی دونه از کی این جاست! انگار با مهمون خونه اون هم بوده! می گن از هر مردی پیر تره!
یه زخم روی پهلوی راستشه! مردم برای دلایل خاصی می رن و انگشتشونو توی زخم می کنن! بعضی ها آن چنان لذت می برند که از خود بی خود می شن و تمام شب رو بی حال روی صندلی لم می دن! بعضی ها از بعضی چیز ها مطمئن می شن و بعضی ها هم با اون به خلسه می رن و غیب بینی می کنن! خلاصه تفریح جالبیه!
سعی کردم به میز ها نگاه کنم ! هر چند اینکه نور را پایین آورده بودند بی شک هشداری بود با این مضمون : نگاه نکنید و اگر چنین می کنید سلامت عقلتان با خودتان است!
پشت اولین میزی که دیدم ، بی شک توماسار نشسته بود! آن شهید جنگ ها ی "دست قدرت" ، آن اسطوره! هنوز زره جنگ ها را به تن داشت و دست سرخی که روی زره اش بود زنده تر از هر زمانی به نظر می رسید! و در مقابل اش دیو ماده ای نشسته بود که لباس زننده ای پوشیده و پوست زرد اش را به نمایش می گذاشت! با ورق های کره ای داشتند بازی می کردند!
کمی آن سو تر مردی با ریش بلند نشسته بود. ریش اش درخشان و میخ مانند بود. ردای بلندی پوشیده بود که آستین های گشادش دست هایش را می بلعید ، و دمپایی بزرگی پوشیده بود که جلویش بسته بود! زیر لب چیزی زمزمه می کید و وقتی ما گذشتیم سرش را به سویم باز گرداند! اوژن به آن سو نگاهی انداخت و خودش را بین من و مرد شنل پوش قرار داد! مرد غرغری کرد و بیشتر در صندلی اش فرو رفت!
سر آخر به میز بلند بار رسیده بودیم! چند مشتری روی لبه تکیه داده بودند و مردی درشت هیکل با لباس های غریبش آن جا ، با ابرو های در هم رفته اش ، با صدایی بلند تر از حد معمول می غرید!
به محظ اینکه اوژن به میز تکیه داد به سمت او آمد! لابد پیش از آفرینش با هم رفیق بودند!
صاحب بار چیزی گفت که نفهمیدم و تنها دریافتم که صدا ، همان صدایی ست که بیرون ِ در، از ناقوس ها شنیده بودم!
سپس اوژن چیزی گفت و مرد صاحب بار نگاه خیردارانه ای نثارم کرد! احساس کردم اسب اوژن هستم و به زودی به مرد فروخته خواهم شد!
صاحب بار سری تکان داد و باز چیزی به اوژن شکارچی گفت!
احساس خوبی نداشتم! یوسف در میان برده داران باید خیلی شرم سار بوده باشد!
شکارچی نجات دهنده به سوی ام آمد! غمگین به نظر نمی رسید، اما قدری حالت بی احساس چهره اش رو به افول گذاشته بود!
- آچون می گه که برات اتاق نداره! می گه اصلا بی طرف نیستی و ممکنه دردسر درست کنی! متاسفانه اون می تونه بوی شر رو هم احساس کنه! و حالا می خواد تو رو از پناه چراغ جادو بیرون ببره! و اون بیرون آدمای بدی منتظرت هستن غریبه! اصلا شانس نیووردی!
از دست من کاری بر نمیاد متاسفم! ...اوناهاشن ! دارن میان!
هیچ احساس ویژه ای نداشم! تهی بودم و اگر کسی به دیواره ی پوستم ضربه می زد کنسرت ساز های کوبه ای بر پا می شد! سرم را به سمت در برگرداندم! چهار کپه چرم پیش می آمدند! چهار زن در لباس های چرمی تنگشان ، مست ، به سویم می آمدند! چشم هایشان بیش از اندازه درشت بود و نیمی از صورتشان را در بر می گرفت! به نظرم رسید که باید کار خاصی با چشم هاشان انجام بدهند!
مدام نزدیک تر می شدند و من فضای سنگین اطراف را احساس می کردم! گویی مهمانان هیچ خوششان نمی آمد که آن ها ، آن جا باشند!
مستقیم به سمت من آمدند و در چند قدمی ام ایستادند!
- خیی کاری بدی کریی که بی ایزه اومدی توو! تو کی هسی گوله ی برف؟! این جا چی می خوای؟!
این صدای فرمانده بود! یکی شان که از دیگران بیشتر بوی الکل می داد ، و ریز تر از همه بود!
چیزی نگفتم! سکوت خیلی تهدید کننده به نظر می رسید.
آن گاه همان فرمانده مستقیما به چشم هایم نگاه کرد!
چیز هایی دیدم که حتی از به یاد آوردنشان متنفرم! هرگز آن را برای شما نقل نخواهم کرد!
می خواستم التماس کنم که بگذارند بمیرم! بگذارند گریه کنم و بمیرم. خیلی نیاز به گریستن داشتم اما جای آن، گرمای گسترده شونده ای را در شلوارم ردای ام احساس کردم! از وحشت آن بلا را سر خودم آورده بود!
از وتقی یک شکارچی نجاتم داده بود هویت نگه بانی ام را از کف داده بودم! آن گاه کسی ، شاید روح پدرانم در من جنبیدند! به دستم نفوذ کردند ....
و من دوباره آگاته را در دست داشتم! باید نشانشان می دادم که می توانم چه بلایی سر چشم های مصیبت آورشان بیاورم!
چوب دستی را بالا گرفتم و در حالی که کم کم تصویر محو سالن مهمان خانه در برابرم رنگ می گرفت، تصور کردم که چه می شد اگر از چشم های آن ها خون جاری می شد و لباس هشان به گوشتشان نفوذ می کرد!
آن وقت بود که چهار مجسمه ی گریان در برابرم بود! تمثال های گریان با حلقه ای از نکبت بالای سرشان !
اندامشان در خود فرو می رفت و خون جاری می شد!
دستم به شدت می لرزید ! این بار از عطیه ی نگهبانی ام دفاع کرده بودم ! حتی اگر یک قرار داد سفید امضا می کردم ، حاضر نبودم در مقابل آن همه چشم در سرزمین سایه هویتم را آشکار کنم! و نمی دانم چرا چنین کردم!
چهار زن متشنج ، روی زمین می خزیدند تا خود را به بیرون برسانند ، و برای نخستین بار متوجه شدم که صدایی شبیه به موسیقی، بار دیگر در فضای بار ولو شده است!
اوژن پیش امد! و پشت سرش همان مرد صاحب بار! آچون!
- خوبه مرد! اوژن نگفته بود که از اهالیه پلاتینوسی غریبه! جسارتم رو می بخشی!
- آره علی! منم نمی دونستم! ولی شانس اوردی غریبه! اون ها پنجمی رو با خودشون نیاورده بودن! اون از بقیه قوی تر بود! شاعران هریا! این اسمشونه! به زبون ما یعنی شاعران ارباب مرگ! به هر حال برای خودت دردسر درست کردی! صاحبشون از دستت می رنجه!
حالا از موضع قدرت حرف می زدم!
-چرا اوژن! پنجمی کجا ست؟!
- جایی نیست! دیگه نمی تونه جایی باشه! چون چند وقت پیش خوردنش! هر پنج تایی با هم ازوداج کردن و اون بهشون خیانت کرده بود! پس سزاش مرگ بود!
سعی کردم نشانی از وحشت در چهره ام نباشد!
و مرلین شاد باشد، چرا که آچون دوباره چیزی گفت:
-اسمت چیه مرد؟! اون دور های شرق اسم ها قشنگی دارن!
کمی فکر کردم! آیا درست بود که نام واقعی ام را آشکار کنم؟!
- بووبو رفیق! ...جایی برای خوابیدن هست؟! من خسته ام و خسته گی همیشه رو به بیماری داره!
.....
* نوعی شراب که الکلی ها خیلی به اون علاقه دارن!
** طبق آموزه های مسیحی ، دیو ها و شاطین جهنم بال هایی از سولفور دارند!
*** فرشته ای که گناه قوم یهود رو حمل می کنه!
آه سرورم فکر می کنم به اشتباه لقب " تالکین کبیر" به شما دادم، تالکین اینقدر سیاه نمی نویسه؛ ادامه قبلی این خاطره با وجود اینکه فضایی تاریک و وهم آور داشت، این امید نیز در دل بود که اون نگهبان گمنام وقتی به مهمانخانه چراغ جادو رسید با روشنی و آرامش روبه رو بشه ... به نظر خودت جای کدوم نویسنده بزرگ سیاه قلم رو گرفتی ؟! باور کن نمی تونستم چشم از نوشته ات بردارم، گویی با طلسم نابخشودنی " فرمان " برای خواندنش طلسم شده بودم و این ... چه میتونه باشه جز یک قدرت عظیم و وحشتناک نویسندگی !!! ( به راستی کلمات یارای تعریف و تحسین در خور برای متن و سبک حرفه ای شما ندارند ! ) و من نمی خوام با دید یک روانشناس شاهکارت رو نقد کنم، پس از خیر نوشتن خیل حرفها می گذرم و منتظر فرصت مناسبی می مونم تا با خودت در این رابطه صحبت کنیم و در حال حاضر یک خواهش کوچک داشتم و آن اینکه " با توجه به اینکه دوستان زیادی خاطره ی شما رو می خونن و با توجه به اینکه بین این عزیزان خواننده های کم سن و سال زیاد داریم و البته با توجهی دیگر به این مسئله مهم، که سیاست اجرایی سایت جادوگران بر پایه این اصل مهم هست که از نوشتن برخی توصیفات خود داری کنیم، لطفا قسمت های مربوطه رو شخصا سانسور کنید " ... استاد عزیز بی نهایت سپاسگذارم !و امّا دوستان عزیز خواننده و نویسنده ... ابتدا از شما عزیزان که مایل هستید در این تاپیک پست بزنید، تقاضا می کنم خاطره ی خودتون رو با خلاقیت و سوژه های شخصی و بدون کپی برداری از توصیفات دیگر دوستان بنویسند ... چرا که این تاپیک همان طور که به آنیتا دامبلدور عزیز گفتم، همچون یک دفتر خاطرات شخصی هست و امکان اینکه یک خاطره با تجارب منحصر به فرد شخصی شبیه به خاطره ی دوست دیگر باشه، کمی بیش از اندازه غیر محتمل به نظر می رسه و البته هر فردی دیدگاه خاص خودش رو نسبت به مسائل پیرامون داره، به طور مثال همین دوست و سرور عزیزمون لرد ولدرمورت ! توصیفات مثبت و سفیدشون از مهمانخانه چراغ جادو به طرز شگفت انگیزی کاملا درست، و فضاسازی سیاه و منفی شان بی نهایت شبیه به فضای تجسم شده مهمانخانه " گرگ خاکستری " بود، که همان طور پیشتر توضیح داده شده محلی برای گردهمایی جنایتکاران سرزمین تاریکی ست !