هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۸

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
۱
آرام آرام به سمت فضا پیمای کوچک قدم برداشت.
از پله های فلزی آن بالا رفت و وارد شد.
روی صندلی بزرگی که آنجا بود نشست و به فرمون و دکمه هایی که دورتادور آن را فرا گرفته بود خیره شد.
کار با فضا پیما را بلد نبود که البته چیز تعجب آوری برای دیانایی که اصولا کاری جز خوردن و خوابیدن کاری نمیکرد،نیست!
دکمه ای که فکر میکرد فضا پیما را روشن میکند را فشار داد اما اتفاقی نیوفتاد!
سپس خوی گربه ای اش به او غلبه کرد و با پنجه هایش به جان دکمه های فضا پیما افتاد!

چندی بعد..مریخ

فضا پیما ، عقبکی در حالی که ماهواره فضایی و زباله های فضایی به آن چسبیده بودند،روی
سطح سرخ مریخ فرود آمد و پس از کمی تلو تلو خوردن،در مچاله شده اش توسط دیانای گیج و زخم زیلی که حتی لباس مخصوص هم به تن نداشت باز شد و از آن بیرون افتاد و روی خاک مریخ سقوت کرد.
تن زخمی اش را تکاند و با دستانش به خاک مریخ چنگ زد،تا آن را در پاتیلی که همراهش آورده بود بریزد اما متوجه شد تن و بدنش به طرز عجیبی میخارد!
سپس متوجه شد که نمی تواند نفس بکشد...آنجا اکسیژن نبود و دیانا به خاک مریخ حساسیت داشت!
پس از آن واقعه ی تلخ دیانا هرگز پیدا نشد ولی سری داستان هایی که بچه ی رابستن درباره ی شجاعت گربه نمایی که بدون لباس فضایی به مریخ سفر کرده بود، نوشته و به بچه های مشنگ گفته میشد...پس از آن دیانا در والت دیزنی هم معروف شد!
و جای سیندرلا و بل و گیسو کمند و حتی السا را هم گرفت!
و البته که بچه ی رابستن هم روز به روز پولدار تر میشد...

نتیجه:هیچ وقت بدون خوردن قرص حساسیت به مریخ سفر نکنید چون باعث پولدار شدن افراد سود جو میشوید!

۲

رکسان ، آرام آرام پاتیل معجون را به سمت دهان خود برد و جلوی چشم مشتاق دانش آموزانش که گویی منتظر ناپدید شدنش از صفحه ی روزگار بودند،آن را نوشید.

کمی بعد

رکسان به دانش آموزانش که با تعجب به او خیره شده بودند نگاه کرد.
سپس یکی از دانش آموزان داد زد.
-استاد ویزلی!

رکسان خواست بگوید(خالیم خالی!) اما هرچه سعی کرد نتوانست.سپس با نهایت تلاش دهن خود را باز کرد.
-بده جا ده اتجادی اداده؟

کسی متوجه ی حرف رکسان نشد اما یکی از دانش آموزان آینه ای را روی میز او گذاشت و فرار کرد.
رکسان آینه را برداشت وبه خود که زبانش گنده شده و از دهانش بیرون زده و حتی رویش خال خال نارنجی در آورده بود، نگاه کرد.
خواست جیغ بزند اما صدایش در گلویش خفه شده بود...

۳***

معجون خال خالی خفه کن..
تصویر کوچک شده

همون طور که مشاهده میکنین زرده با خال خال های قرمز از همونا که روی زبون رکسانه و معجون داره از توش قل قل میکنه😸




تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱:۳۵ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۸

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
امروز ۰:۵۶:۰۸
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 298
آفلاین

۱. توی یه رول، به مریخ برین و خاک مریخ بیارین!

_ خب ملت! حالا از کجا خاک مریخو گیر بیاریم؟
_ از مریخ.
_ تنهایی فکر کردی؟! مسئله اینه چجوری بریم اونجا!
_ با فضاپیما خب.
_ پول فضا پیمارو از کجا بیاریم هان؟

چند ساعت بعد!

_ به نام خدا. صدای منو میشنوین از فضا پیمای هاگوارتز بیست سه. ملت هاگوارتز بخاطر تکلیف نازی که معلم نازشون بهشون داده هرچی پول تو جیبی داشتند رو روی هم گزاشتن و بلاخره تونستن یک فضا پیمای تاناکورایی دست چندم بخرن ،سوارش بشنو به آن سوی بیکران مریخ سفر کنند.

آن سوی بیکران (مریخ)

فضا پیما با هزار زور ، بدبختی و ماتحت جر دادن بلاخره فرود سالم داشت. ملت هاگوارتز یکی پس دیگری پیاده میشدند و هاچو واچ به اطراف نگاه میکردند.
آستریکس بعد اینکه پیاده شد به اطراف نگاهی کردو با خودش گفت:
_ همینمون کم بود پامون به مریخ باز بشه.
_ خب ملت! قبل اینکه اکسیژن کپسولاتون تموم بشه هرچی خاک میتونین جمع کنینو بریم.
ملت شیرجه زنان مشغول جمع کردن خاک مریخ شدن ولی خاک مریخ مثل خاک زمین نبود و خیلی فرق داشت و یکی از فرقاش این بود که خاکش خیلی سفت بود و بیل و کلنگ ملت توش فرو نمیرفت.

_چیکار کنیم الان؟
_کسی نظری نداره؟
_ملت حالا که نمیتونیم خاک مریخو ببریم نظرتون چیه خود مریخو ببریم؟
_یکی پس کله این مرتیکه بزنه قبل اینکه مریخو نکردم تو مخش!
_ اقا ولی چاره دبگه ای هم نداربم فقط همین یه راهه.

ملت هاگوارتزی بعد از بحث های فراوان که کردند به این نتیجه رسیدنت که مریخو ببندند به باربندی فضا پیما و هرجور که شده ببرنش.

ملت مریخو بزور روی باربندی فضاپیما میبندند و بعد از ساعت ها پرواز سایره به اون بزرگی رو ، روی میز معلم میزارن هرچند مریخ از کل مدرسه هم بزرگ تر بود و باعث خرابی مدرسه شد ولی مهم بود تکلیف معلم انجام بشه.

۲. معجون چه بلایی سر رکسان بعنوان خورنده معجون آورد؟


قلوم، قلوم، قلوم!
_اخییییش تموم شدا.
_پروفسور الان چی میشه؟
_ خوب نگاه کنید... اگه دقت کنید رفته رفته موهام درخشنده و درخشنده تر میشم تا جایی که مثل ستاره برق بزنن.

ملت شروع کردن به دقت کردن و بازم دقت کردن و همچنان دقت کردن تا جایی که موهای رکسانا شروع کرد به درخشیدن ، درخشیدن و درخشیدن تا جایی که از شدت درخشندگی ملت خیره شونده کور شدند و تامام.

۳. رنگ و شکل معجون رو توضیح بدین.

معجون با رنگ مایل به خاکستر ولی شیر مانند که در لیوان های ۵۰سی سی سرو میشن.


In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۸

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5465
آفلاین
1.
- رسیدیم!

جمله کوتاه بود، اما کامل و جامع. اونا به مریخ رسیده بودن و وقتش بود از سفینه پیاده بشن و برای اولین بار تو عمر گرانقدرشون رو خاک مریخ قدم بذارن.

- من حشره‌م! هیچ‌وقت آرزوم قدم زدن رو خاک مریخ نبود. پرواز کردن تو آسمونش بود! پس گونه‌پرستی رو کنار بذارین و با همه به عدالت و یکسان برخورد کنـ... شپلخ!
- اوه شرمنده!

ضربه قرار بود فقط به جهت ساکت کردن لینی به پس کله‌ش برخورد کنه و بس. اما زننده‌ی ضربه یک مقدار در محاسباتش اشتباه کرده بود و نتیجه‌ش این بود که لینی با سرعت و شدت به دیواره‌ی سفینه برخورد می‌کنه و همچون کتلت می‌چسبه بهش.

پروفسور خالی اما حافظ جون دانش‌آموزاش بود پس در مقابل این عمل سکوت اختیار نمی‌کنه و به دفاع از حق دانش‌آموزش بلند می‌شه.
- کی شما رو اینجا راه داده آقا؟ تو محاسبه‌ی شدت یه ضربه اشتباه عمل می‌کنی! می‌دونی اگه حتی یک میلیاردم خطا توی محاسبات ساخت این سفینه و حرکتش و تا اینجا رسوندمون رخ می‌داد چی می‌شد؟ نه می‌دونی؟ بگو می‌دونی یا نه!

شخص ضربه زننده به لینی نمی‌دونست و احتمالا هرگز هم نخواهد دونست. چرا که خدمه‌ی سفینه کاملا با پروفسور خالی موافق بودن و به همین جهت برای جلوگیری از اشتباهات محاسباتی بعدی، اون شخصو از یقه می‌گیرنش و پرتش می‌کنن تو فضای بی‌کران بیرون. باشد که سرنوشت خودش مقصد رو براش مشخص کنه!

پروفسور خالی که به رضایت خاطر رسیده بود، در کمال آرامش کلاه و لباس مخصوصشو برمی‌داره و به تن می‌کنه.
لینی که به تازگی با کاردک از دیواره جدا شده بود، حالا در حالی که بر اثر سرگیجه‌ی حاصل از برخورد هلی‌کوپتری پرواز می‌کرد به نکته‌ی زیبایی اشاره می‌کنه.
- لباس سایز منم دارین دیگه؟

نگاه خدمه‌ی سفینه به وضوح جواب رو فریاد می‌زد. "نه"! پروفسور خالی برای بار دوم اختیار از کف می‌ده.
- شما بدون تجهیزات کافی پذیرفتین ما تو این سفر علمی شرکت کنیم؟ بگین کی مسئوله تا خودم به حسابش برسم!

خدمه از تهدید پروفسور خالی بسیار می‌ترسن. برای همین به صورت کاملا هماهنگ و اتوماتیک‌وار همگی به سمت در خروجی سفینه اشاره می‌کنن.

- عه اونی که انداختین بیرون مسئول بود؟ خیله خب به سزای عملش رسید. بریم دیگه!

همه نفس راحتی می‌کشن و پروفسور خالی ضمن گفتن این حرف لینی رو می‌چپونه تو یه کلاه فضانوردی و زیرشم با پوششی می‌بنده و اونو زیر بغل می‌زنه و بیرون می‌بره.

به محض خروج از سفینه، همه جا سرخ می‌شه. در واقع سرخ نمی‌شه، سرخ بود و در اثر بازتابش نور خورشید محیط براشون نمایان می‌شه و سرخی مریخ با شدت کوبیده می‌شه تو نگاهشون. تا چشم کار می‌کرد همه جا بیابون سرخ بود و کوه‌های کوتاه و بلندی که در جای‌جای مریخ سر بلند کرده بودن.

لینی که گوشه‌ی کلاه کز کرده بود و پاتیل غم زیر بغل گرفته بود، با بغض می‌کوبه به شیشه.
- پروفسور قرار بود از خاک مریخ یکم بردارم.

پروفسور خالی اونقد محو تماشای محیط اطراف شده بود که به کل کلاس و تکالیفش رو فراموش کرده بود. اما به محض برخورد نگاهش با لینی متوجه موضوعی می‌شه.
- تو که نمی‌تونی ازون تو بیای بیرون، پس من به جات برمی‌دارم!
- نـــــــــــــــــــــــــــه!

پروفسور خالی که تازه خم شده بود تا کمی از خاک مریخو برداره، با شنیدن فریاد لینی دوباره صاف می‌شه.

- پروفسور! شما گفتین که ما باید بریم و خاک مریخ بیاریم. خودمون! با دستای خودمون! پس من باید خاک مریخو بردارم، خودم، با دستای خودم. ولی این توام!

حق با لینی بود. پروفسور خالی این همه راه لینیو نکشونده بود اونجا تا از دور نظاره‌گر دست کشیدن پروفسورش به خاک مریخ باشه، بدون اینکه خودش شانسی برای این کار داشته باشه.

- چرا وایسادین؟ زودباشین باید سریع خودمونو به پایگاه برسونیم!

لینی با بغض و پروفسور خالی با غصه نگاهی به هم می‌ندازن. وقت تنگ بود و باید هرچه سریع‌تر راهی پیدا می‌کردن.
- پروفسور نظرتون چیه فقط برای چند ثانیه در حدی که این پاتیل کوچولو رو از خاک پر کنم ازینجا بیام بیرون و یه ذره ازون خاکو بردارم و دوباره تندی برگردم همین تو؟
- نه نه نه! اصلا و به هیچ‌وجه! من حتی برای یک ثانیه هم جون دانش‌آموزمو به خطر نمی‌ندازم حتی با وجود اینکه می‌دونم چیزی نمی‌شه.

لینی پوکرفیس‌وارانه به سخت‌گیری بیش از حد استادش نگاهی می‌ندازه. تا به الان این سختگیری به دادش رسیده بود، اما اینجا مانع رسیدن به رویاهاش شده بود.

- پروفسور کتاب علمی تخیلی هری پاتر و جام آتش رو خوندین؟ اونجا تو مسابقات سه جادوگر یکی از چهار قهرمان...
- مسابقات سه جادوگر فقط سه قهرمان داره.

لینی می‌خواست مخالفت کنه و کل داستانو برای استادش تعریف کنه. اما بلند شدن صدای فریاد دوباره‌ی خدمه، اونو ازین کار بازمی‌داره. پس به گفتن ادامه‌ی ماجرا اکتفا می‌کنه.
- یکیشون وقتی می‌خواست بره تو دریاچه یه جادویی گفت که یه حبابی دور سرش تشکیل شد که توش اکسیژن بود! اینطوری تونسـ...
- قبوله!

پروفسور خالی شاید اون کتابو نخونده بود، اما به هر حال پروفسور بود و وقتی توضیحات جادویی رو می‌شنید می‌فهمید منظور چیه. پس قبل از اینکه خدمه بیان و اون دو تا رو بکنن تو گونی و به زور ببرن تو پایگاه، نوک چوبدستیشو داخل کلاه می‌کنه و طلسمی رو زیر لب بیان می‌کنه و بعدش پوشش کلاهو برمی‌داره.

لینی که دور سرش حبابی تشکیل شده بود به سرعت بیرون میاد و در حالی که دستکش‌های مینیاتوری‌ای دستش بود، دستشو می‌کنه تو خاک و مشتی از خاک مریخو برمی‌داره می‌ریزه تو پاتیلش و پروازکنان برمی‌گرده تو کلاه.

- من نه‌تنها خاک مریخو برداشتم که حتی تو مریخ پروازم کردم!

پروفسور خالی که از دیدن شوق و ذوق لینی به وجد اومده بود، طلسمو خنثی می‌کنه و دوباره پوشش کلاهو برمی‌گردونه. این‌بار خدمه با عصبانیت و قدم‌هایی بلند داشتن به سمتشون میومدن. پس به سرعت کلاهو می‌زنه زیر بغلش و دوان دوان می‌ره به بقیه ملحق بشه تا به داخل پایگاه برن که پاش به سنگی گیر می‌کنه و محکم پخش زمین می‌شه و لینی همراه کلاه به هوا پرتاب می‌شه نمی‌دونی تا کجا می‌ره!

خب درسته که ماگلا اول پست از پروفسور خالی حساب می‌بردن چون جادوگر بود، ولی بالاخره یه جایی باید شخصیت حقیقیش می‌زد بیرون دیگه!


2.
دانش‌آموزان با ذکر "مرلینا اونو از ما بگیر" منتظر اثر کردن معجون بودن. ثانیه‌ها براشون مثل ساعت‌ها می‌گذشت و چیزی نمونده بود از شدت هیجان اختیار از کف بدن.

- صورتش داره سرخ می‌شه!
- همینه، داره خفه می‌شه.
- دستاشم داره سرخ می‌شه!
- همینه، داره سرخک می‌گیره!
- لباساشم دارن سرخ می‌شن!
- همینه، داره یه ویزلی کامل می‌شه!

مشخصا دیالوگ آخر متعلق به یک ویزلی بود که از افزوده شدن یک عضو دیگه به خاندان شونصد نفره‌ش خوشنود بود.

از اون طرف شاید پروفسور خالی می‌تونست خودشو از خفه شدن و سرخک گرفتن نجات بده، اما "ویزلی" بودن و کوبیده شدن حقیقت ویزلی بودن تو سرش، خط قرمزی بود که هیچ‌کس نباید ازش عبور می‌کرد.

- شما چی گفتین؟

پروفسور خالی همزمان با گفتن این حرف جلو میاد و به صندلی برخورد می‌کنه که موجب می‌شه تلو تلو بخوره، اما کنترل خودشو به دست میاره و دوباره همچون زامبی‌ها به سمت دانش‌آموزا به حرکت در میاد.

- تکرار کنین ببینم!

هیچ‌کدوم از دانش‌آموزا جرات تکرار کردن نداشت و آرزو می‌کردن کاش همون موقع که رکسان معجونو سرکشیده بود، بدو بدو دمشونو گذاشته بودن رو کولشون و فرار کرده بودن. اما خب، نه اونا فرار کرده بودن و نه پروفسور خالی دست از نزدیک شدن بهشون برمی‌داشت.

سو همراه بقیه با یه قدمی که رکسان جلو میومد، یه قدم عقب می‌رفت. اما اختیاری رو بدنش نداشت، چرا که کل سلول‌های مغزیش به دنبال چاره‌ای برای گریختن از وضع پیش اومده بود. این همه تفکر بالاخره نتیجه می‌ده! برای همین به سرعت آینه‌ای از جیبش در میاره و با طلسمی اونو بزرگ می‌کنه و یکراست می‌گیره جلوی پروفسور خالی.

پروفسور خالی با دیدن آینه‌ی قدی که کل هیکل سرخ رنگشو نشون می‌داد که بیش از پیش ویزلی بودنش رو فریاد می‌داد، در هم می‌شکنه! همونجا رو زمین می‌شینه و شروع می‌کنه به زار زدن.
- نه! من خالیم، خالی خالی! خیلی خالی. زیادی خالی!

دانش‌آموزا که فرصتی برای گریختن پیدا کرده بودن، دو پا دارن، دوتای دیگه‌م قرض می‌گیرن و به سرعت از کلاس خارج می‌شن تا پروفسورِ کاملا ویزلی نشانشون رو به همون حالت ویزلی تنها بذارن تا تو خلوت خودش با ویزلی بودنش کنار بیاد!

بله! اثر معجون به این شکل بود که کل بدنش به رنگ خاک مریخ در میاد و حتی معجون به لباساشم رحم نمی‌کنه و اونا رم سرخ رنگ و ویزلی مانند می‌کنه! شاید باید سیاره‌ی مریخ رو به سیاره‌ی ویزلی تغییر اسم می‌دادن...
(نکته: چون موهای رکسان از اول سرخ بود، سرخی روش اثری نذاشت!)


3.
ویزلی شو!
معجونی در تکاپو و سرخ رنگ، با خطوط سرخ رنگ، با دایره‌های سرخ رنگ و کلا سرتاپا و وجودش سرخ رنگ همچون ویزلـ... هیچی!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۲۳ ۲۰:۱۶:۲۸



پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۷:۱۴
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 722
آفلاین
سلام پروفسور خالی!

۱. توی یه رول، به مریخ برین و خاک مریخ بیارین! اینکه از کجای سفرتون شروع کنید مهم نیست. اما اینکه در مورد اقامتتون توی مریخ توضیح بدین. اونجا چجوریه؟ اصلا میذارن راحت خاک مریخ بردارین یا راحت برگردین؟ بیشتر توضیح نمیدم که محدود نشین. نوشتن برگشتنون هم اختیاریه. مهم اقامتتون و خاکیه که میخواین بیارین. ۲۴

سدریک درحالی که رو به روی پنجره نشسته و به بیرون زل زده بود، به تکالیفش فکر می کرد. در بین همه ی کلاس هایش، کلاس ستاره شناسی سخت ترین و پر زحمت ترین تکلیف را به خود اختصاص داده بود.

در همین حال که به چگونگی انجام دادن تکلیفش می اندیشید و زیر لب درمورد تکالیف غیراستاندارد چیزهایی می گفت، ناگهان از خشم منفجر شد:
- اَه... یعنی چی برین مریخ خاک بیارین؟ اینم شد تکلیف؟ پس وزارتخونه داره چه کار می کنه؟ باید حواسش به تکالیف غیراستاندارد باشه دیگه! آخه من الان با چی باید برم مریخ؟

با گفتن جمله ی آخر، در بین آن همه خشم و عصبانیت، ناگهان فکری به ذهنش رسید. درحالی که از فکرِ خودش متعجب شده بود، برای عملی کردنش از اتاق خارج شد.

دو ساعت بعد

سدریک رو به روی جاروی پرنده ای که از آن اجزای مختلفی آویزان بود، ایستاده و به آن زل زده بود؛ جاروی پرنده ای که سدریک چندی پیش با کمک اطلاعات ماگلی اندکی که داشت، توانسته بود آن را به موشک های فضایی ماگلی شبیه کند.

در دو طرف جاروی موشکی، وسیله هایی برای بیرون آمدن آتش و وجود شتابِ بیشترِ جارو برای پرواز به سمت فضا وجود داشت. سدریک با رضایت، نگاه دیگری به جاروی موشکی اش انداخت، برای آخرین بار از درست کار کردنِ اجزایش مطمئن شد و سپس با اطمینان کامل از اختراع جدیدش، سوار بر جارو شد و به طرف فضا به پرواز در آمد.

پس از گذشت ساعت های طولانی، بدون هیچ مشکلی، بالاخره به فضا رسید. درحالی که از سالم رسیدنش به فضا به وجد آمده بود و از درست کار کردن جاروی موشکی اش به خود افتخار می کرد، به دنبال مریخ می گشت.

- اَه...پس کو این مریخ؟ چرا انقدر این سیاره ها شبیه به همن؟

البته که سیاره ها شبیه به هم نبودند؛ هر کدام رنگی متفاوت داشتند، اما از نظر‌‌‌‌‌ سدریکی عصبانی که تلاشی برای تشخیص رنگ ها نمی کرد، همه سیارات به یکدیگر شبیه بودند.

سدریک که دیگر از نشستن بر روی جارو خسته شده بود، درحالی که خودش را به دلیل این که صندلی راحتی برای جارو نساخته بود، لعنت می کرد، به سمت اولین سیاره ای که مقابلش بود حرکت کرد.

سدریک نمی دانست که سیاره ای که بر روی آن فرود آمده، مریخ است یا نه. برایش فرقی هم نمی کرد؛ همین که مشتی خاک بر می داشت و به زمین بر می گشت، برایش کفایت می کرد. چه دلیلی داشت که خودش را بخاطر معجونی احمقانه به زحمت بیندازد؟

البته از شانس خوبش، سیاره ای که بر آن فرود آمده بود مریخ بود. از جارویش پیاده شد تا مشتی خاک بردارد. دستش را درون خاک های نرم زیر پایش فرو برد که ناگهان با دیدن آنچه اتفاق افتاد، بر جا خشکش زد؛ بطور عجیبی همین که دستش با خاک ها تماس پیدا می کرد، خاک های آن قسمت کنار می رفتند.

دوباره تلاش کرد اما باز هم با همان نتیجه مواجه شد. پس از چندین تلاش دیگر، سدریک متوجه شد که خاک ها از دستش فرار می کنند و به هیچ وجه نمی تواند با دست آنها را بگیرد.

فکر دیگری به ذهنش رسید. با این که امید چندانی به عملی شدن فکرش نداشت، تصمیم گرفت که حداقل امتحانش کند. بنابراین بلند شد و روی جارویش نشست و سپس درحالی که مخاطبش خاک ها بودند، رو به آنان گفت:
- سلام ای خاک های خوش رنگِ قرمز! چقدر شما خوش رنگین؛ تا حالا همچین رنگ قرمزی ندیده بودم!

هیچ اتفاقی نیوفتاد. دانه های خاک حتی ذره ای عکس العمل از خود نشان ندادند. اما سدریک ناامید نشد و ادامه داد:
- شما خیلی خاص هستین، رنگ قرمزتون خیلی جلب توجه می کنه. راستی، می دونستین تو زمین خاک های دیگه ای وجود داره؟ خاک هایی که عاشق رنگ قرمزن!

دانه های خاک با شنیدن نام خاک های زمینی، دیگر نتوانستند خودشان را کنترل کنند؛ کم کم شروع به جنب و جوش کردند. چیزی نگذشت که دانه ای که به نظر می رسید رئیس بقیه باشد، رو به سدریک گفت:
- گفتی خاک های زمین؟ منظورت چه جور خاک هاییه؟ تو از ما چی می خوای؟

سدریک که از عملی شدن نقشه اش بسیار به وجد آمده بود، گفت:
- آره، گفتم خاک های زمینی. اونا قهوه ای هستن و عاشق رنگ قرمز! می دونستی رنگ قرمز چقد به قهوه ای میاد؟
- خب حالا، چی می خوای؟
- می خوام یه ذره ازتونو با خودم به زمین ببرم.

دانه ی رئیس سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نمی شه! من و اعضای گروهم با تو هیچ جا نمی ایم؛ ما سیاره قشنگمونو ول نمی کنیم!
- ولی آخه شرایط تو زمین خیلی بهتره! شما می تونین اونجا زندگی بهتری داشته باشین! من همش یه مشت ازتون می خوام!
- اصلا و ابدا!
- فقط چند نفرتون؟
- حرفشم نزن!

سدریک باید چاره ی دیگری می اندیشید. پس از گذشت چندین ثانیه، بالاخره حرف دیگری زد:
- ببینین، من می تونم براتون یه زندگی عالی فراهم کنم. می تونم بهترین خونه های زمینو واستون بگیرم، براتون تشکیل خانواده بدم! می دونستین بهترین خاک های مونث تو سیاره ی زمینن؟

خاک ها با شنیدن این حرف ها دیگر طاقت نیاوردند و اندکی نرم شدند. چیزی نگذشت که دانه های خاک شروع به مشورت با یکدیگر کردند. پس از گذشت دقایقی طولانی، بالاخره رئیس خاک ها رضایت خود را اعلام کرد. سپس خود به همراه جمعی از داوطلبان وارد مشت سدریک شدند تا به سمت سرنوشتِ معجونیشان که البته خودشان از آن خبر نداشتند، بروند.

۲. معجون چه بلایی سر رکسان بعنوان خورنده معجون آورد؟ توی یه رول کوتاه توضیح بدین. ۴

رکسان معجون را سر کشید. ابتدا هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. مدتی گذشت. باز هم اتفاقی نیفتاد. حتی مدتی بعدتر هم همه چی به همان صورت بود و باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد.

سرانجام درست هنگامی که رکسان از کار کردن معجون ناامید شده بود، اتفاقی رخ داد؛ در کسری از ثانیه موهای قرمز رنگ سرش رشد کرد؛ به قدری که تمام بدنش را در بر گرفت. از دست و پا و سر و صورت و تمام قسمت های بدنش موهای قرمز می رویید تا تاکید بیشتری باشد بر ویزلی بودن رکسان!

رکسان درحالی که در سرتاسر اتاق می دوید و درتلاش بود تا از موهای قرمز رنگ خلاص شود، فریاد می زد و با پافشاری، بر خالی بودنش تاکید می کرد.

معجون این قابلیت را داشت که چیزهایی که فردِ مصرف کننده از آنها تنفر دارد را به مقدارِ بسیار زیادی در وجودش برویاند!

۳. رنگ و شکل معجون رو توضیح بدین یا نقاشیش کنید. و یه اسم براش انتخاب کنین. ۲

نام معجون: رویاننده ی مشکلات
شکل ظاهری: معجونی غلیظ که همیشه درحال قل قل کردن و جوشیدنه، رنگ ثابتی نداره اما یه جورایی می شه گفت رنگ غالبش قرمزه، مدام درحال تغییر رنگه تا مشکلات و چیزهایی که فرد از اونا تنفر داره رو با رنگی که ازش بدش میاد، روی بدنش تولید کنه.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
۱. توی یه رول، به مریخ برین و خاک مریخ بیارین! اینکه از کجای سفرتون شروع کنید مهم نیست. اما اینکه در مورد اقامتتون توی مریخ توضیح بدین. اونجا چجوریه؟ اصلا میذارن راحت خاک مریخ بردارین یا راحت برگردین؟ بیشتر توضیح نمیدم که محدود نشین. نوشتن برگشتنون هم اختیاریه. مهم اقامتتون و خاکیه که میخواین بیارین. ۲۴


- روونایا، آخه چرا من؟ چطوری بگم از خاک متنفرم؟

گابریل نگاهی به آن همه خاک و غبار انداخته و سعی کرد جلوی ایستادن قلبش را بگیرد و جلوی دهانش را، تا مبادا باز شود و سخنانی خارج از ادب بر زبان آورد و جلوی سیارهء غریبه، هم‌گروهی‌هایش را بی‌شخصیت نماید.
- همهء عمرم سعی کردم از خاک و گرد و غبار دوری کنم، اون‌وقت این بوقیا منو فرستادن وسط اینا! ... حالا چی می‌شد یکی دیگه واسه معجون پروفسور خالی خاک ِ مریخ میاورد؟!

همین‌طور که غر می‌زد، نایلونی را از توی کیفش برداشت و کمی جلو رفت؛ سعی کرد توجهی به آن‌همه گرد و غبار قرمز روبرویش نکند و نایلونش را پر از خاک کرده و سریعا از همان راهی که آمده، برگردد. اما درست در لحظهء آخر، وجدان ِ فضول و خاک بر سرش وارد کار شد.
- می‌خوای اینجا رو همین‌طوری ول کنی و بری؟ همین‌قدر کثیف؟ چطور دلت میاد؟
- خب... خب...
- چطور می‌تونی ادعا کنی تمیزترین آدم دنیا هستی وقتی بخشی از دنیا رو این‌قدر کثیف می‌بینی و بهش بی‌توجهی؟
- آخه...
- برگرد و بجنگ! برگرد و اینجا رو پاکیزه کن!

وجدان ِ گابریل همیشه همین‌قدر تسترال بود و حرفش را به کرسی می‌نشاند. در نتیجه، گابریل تی تاشو اش را از توی جیبش بیرون آورده و با نگاهی به اطراف، مشغول تمیز کردن مریخ شد.

هفتاد و سه سال بعد

- خب... بالاخره تمیز شد!

گابریل نگاهی به روبرویش انداخته و لباس‌هایش را تکان داد. لبخندی از سر رضایت زد و به طرف فضاپیمایش رفت تا به زمین بازگردد.
فضاپیما همانجایی بود که در ابتدا قرار داشت، ظاهرش نیز درست شبیه همان موقع بود اما تفاوت‌هایی نیز داشت.
گابریل لبخندش را تجدید و کرد و دستش را به ‌طرف در فضاپیما برد تا سوارش شود اما با اولین تماس، فضا پیما کاملا پودر شد و روی زمین ریخت.

- آیا... ممکنه... انسان‌ها بتونن پرواز کنن؟!



۲. معجون چه بلایی سر رکسان بعنوان خورنده معجون آورد؟ توی یه رول کوتاه توضیح بدین. ۴

رکسان شیشهء معجون را بالا برد و تمامش را توی دهان خودش ریخت. معجون که غلیظ هم بود به طرف دهان ِ رکسان جاری شد و...

بلافاصله به طرف جایی که از آن آمده‌بود برگشت و گوشهء ظرف جمع شد!

رکسان که ترسی... چندشش شده‌بود کمی خم شد و توی ظرف را نگاه کرد. دستش را به طرفش برد و سعی کرد آن‌را از گوشهء ظرف جدا کند که ناگهان معجون جیغ کشید و از توی شیشه بیرون پرید و توی ترک دیوار، پنهان شد!

معجون که شبیه سازنده‌اش شده‌بود، هیچ بلایی سر رکسان نیاورد؛ جز اینکه رکسان نیز از ترس جیغ زد و پا به فرار گذاشت و توی ترک دیوار ِ روبرویی قایم شد.

معجونی که رکسان درست کرده بود، معجونی بود که هر کس آن را درست می‌کرد ویژگی‌های خودش را هم به آن منتقل می‌نمود!

۳. رنگ و شکل معجون رو توضیح بدین یا نقاشیش کنید. و یه اسم براش انتخاب کنین. ۲


اسم معجون: منم همین‌طور!

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۲۱ ۱۹:۴۲:۲۳

گب دراکولا!


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
نقل قول:
۱. توی یه رول، به مریخ برین و خاک مریخ بیارین! اینکه از کجای سفرتون شروع کنید مهم نیست. اما اینکه در مورد اقامتتون توی مریخ توضیح بدین. اونجا چجوریه؟ اصلا میذارن راحت خاک مریخ بردارین یا راحت برگردین؟ بیشتر توضیح نمیدم که محدود نشین. نوشتن برگشتنون هم اختیاریه. مهم اقامتتون و خاکیه که میخواین بیارین. ۲۴



_ببین....بذار برادریمون سرجای خودش بمونه...نذار به خشونت متوسل بشم!
_هزار بار گفتن شدم...من خاک مریخ نداشتن هستم...من از سیزارو اومدن کردم!
_ببین داداش‌های مردم چیکار میکنن، تو یه خاک مریخ از من دریغ میکنی....برو جلو چشمم آفتابی نشو، به هیچ دردی نمیخوری!

رودولف لنگه پایی که متعلق به رابستن بود را ول کرد و رابستن با مخ به زمین خورد...چند دقیقه‌ای میشد که رودولف به طمع اینکه بردارش از فضا و امثالهم اطلاعات و دسترسی دارد و ممکن است کمی از خاک مریخ که رودولف دنبال آن بود را داشته باشد، رابستن را از قوزک پا گرفته بود و به صورت وارانه بلند نموده بود!
اما حالا که مشخص شده بود که رابستین این خاک را ندارد، رابستین را رها و به فکر چاره‌ای دیگر بود...
_خاک مریخ از کجا گیر بیارم؟مریخ فروشی؟ نداریم که...از خود مریخ؟ هوم...چطوری برم تا اونجا خب؟ آپارات که نمیشه...جاروی پرنده هم توی جو میسوزه...فضاپیما هم مشنگیه و افت داره واس ما...هومممم....آها! فهمیدم!

رودولف بلاخره بعد از کمی فکر کردن و به یک راه‌حل رسیدن، سریعا به سمت پارک سرکوچه رفت!

چند دقیقه‌ی بعد، گوشه‌ای از پارک!

_این منقل رو ژود راه بنداژین، یه صفایی بکنیم بابا!
_سلام...کسی اینجا چیزی داره من باهاش برم فضا؟
_من...من دارم...بیا اینجا...اسمت چیه؟
_رودولف!
_منم اسمم آمفتامینه!
_عه؟ ما هم دایی اربابمون اسمش مورفین بود...همکار شما هم بود...حالا بیا بده من ببینم این "فضابَر" کجاست؟


*این قسمت به دلیل بدآموزی و مقابله با اموزش نحوه استعمال مواد افیونی، سانسور شده است!*


رودولف حالا جایی بود که تا کنون تا به حال نه دیده و نه شنیده بود...او متعجب به اطرافش در حال نگاه کردن بود...
_وااااااای پسر....مریخ چه باحاله..من فکر میکردم قرمزه...اصلا بهمون گفته بودن کخ قرمزه...چرا سبز، یشمی و خال خالی پشمیه پس؟ اصلا مگه نگفته بودن که آب نداره؟ پس این دریای نوشیدنی کره‌ای چیه؟ چقدر جاذبه کمه اینجا...میتونم پرواز کنم....اگه میدونستم اینقدر جای باحالیه زودتر میومدم اصلا!

رودولف همانطور که در حال پرواز بود، از باغ‌های تسترال آنجا (درختانی در آنجا بود که تسترال در آن میرویید!) کمی خاک برداشت...رودولف باور نمیکرد که بیدار باشد...همه چیز عجیب بود!

فردا صبح!

_هوی رودولف....رودولف...بیدار میشی یا طلسم بفرستم سمتت؟
_چی شده؟
_بیدار شو...چته؟ لنگ ظهره...بلند شو برو نون بگیر!
_نون؟ من؟ تو؟کجا؟چی شده؟
_بله...نون نداریم برای صبحونه‌ی ارباب....و بله تو...رودولف...همسر بلاتریک لسترنج متاسفانه...چون منم بلاتریکس لسترنج هستم...جا هم اینجا، خونه‌ی ریدل....سوال های احمقانه‌ات تموم شد؟
_ها؟ آره...یعنی نه...یعنی چیزه...چیز...من مریخ بودم!
_آره...مریخ بودی، منم خوش‌برخورد و مهربونم....حالا برو نون بگیر!

بلاتریکس این را گفت و از اتاق خارج شد...رودولف هم نگاهی به اطرافش انداخت...بلاتریکس راست میگفت و آنجا اتاقی از اتاق‌های خانه ریدل بود...رودولف شاید خواب دیده بود، ولی توجه‌اش به مشتش که بسته بود جلب شد...مشتش را باز کرد....خاک سبز رنگی در مشتش بود!

----------------------------------------------


نقل قول:
۲. معجون چه بلایی سر رکسان بعنوان خورنده معجون آورد؟ توی یه رول کوتاه توضیح بدین. ۴


رکسان لرزش خفیفی احساس کرد...احساس نگرانی کرد...سپس لرزش شدیدتری حس کرد...احساس نگرانی بیشتری کرد...بعد لزرش بسیار شدید در حد هفت ریشتر احساس کرد که باعث شکسته شدن شیه های کلاس شد...اما این پایان ماجرا نبود...چرا که لرزش بعدی که احساس شد، باعث فرو ریختن دیوار و سقف کلاس شد...مصدومان این حادثه شونصد و شصت و یک نفر گزارش شدن که شونصد و شصت نفر اونها زیر آوار گیر افتاده بودند و نیازمند یاری سبز هموطنان بودند...آن یک نفر هم جان به جان آفرین تسلیم کرد..مجلس ختم آن مرحوم در مسجد محل با حضور دوستان، آشنایان و سایر بستگان برگزار میشود....حضور در آن مراسم موجب شادی روح آن تازه درگذشته شده و تسلی خاطر عزیزان را به همراه دارد!
بلاخره بعد از لرزش های بسیار بلاخره اتفاقی که نباید می‌اُفتاد، افتاد...رکسان باد گلو از خود مسطع کرد و گفت:
_آخیش...چقد حال داد...یه قلوپ دیگه معجون بخورم!

پایان!

-------------------------------------------


نام:معجون فضایی

رنگ: قرمز و سبز

شکل:آبکی و فضایی!


---------------
/ \
/ \
/____ ____ \
ا ا
ا ا
ا ا
ا ا
ا ا
ا ا
ا ا
\ /
\______/




پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
تدریس جلسه اول کلاس ستاره شناسی

-

همه بچه ها با خستگی زیاد روی صندلیاشون نشسته بودن... یا حداقل سعی میکردن بشینن؛ چون اینقدر خوابشون میومد که حتی نمیتونستن بشینن.

- استاد بهمون گفته ساعت چهار صبح بیایم، الان ساعت ششه!
- سر کاریم بابا، جمع کنین بریم!

درست لحظه ای که همه آماده جمع کردن کیفاشون بودن، در باز شد و رکسان که کیسه های سنگینی توی دوتا دستش بود، وارد شد.

- سلام بچه ها!
- سلام پروفسور ویزلی!
- ویزلی چیه بیتربیتا؟ خالیم، خالی!

با نگاهی به قیافه بچه ها، میشد فهمید اصلا راضی نیستن که همون جلسه اول "بیتربیت" خطاب شدن. رکسان که میخواست نشون بده صلاحیت استاد بودنو داره، سعی کرد از دلشون در بیاره.
- خب بچه ها، امروز میخوایم... معجون فضایی درست کنیم!

به بچه ها نگاه کرد، ولی هیچکس هیجان زده نبود. همه یا خواب بودن، یا در شرف خواب. رکسان شیشه معجون رو روی میز زد و همه رو از خواب پروند. بعد خودش با وحشت، ازش فاصله گرفت.
- این معجون با خاک مریخ درست میشه...

یکی از بچه ها، خمیازه کشان دستشو بالا برد.
- ببخشید پروفسور... خالی. خاک مریخ از کجا میاریم؟
- چه سوال خوبی! از مریخ!

سعی کرد بیشتر از این تابلو نکنه که چقد از شرکت یه دانش آموز ذوق زده شده.
- خب... بریم سراغ ساخت معجون... به این صورت.

رکسان یکی از کیسه های توی دستشو، توی پاتیل خالی کرد، خاک قرمزی رو توی پاتیل ریخت و هم زد. کمی بعد، دود قرمزی ازش بلند شد. بچه ها کم کم مشتاق میشدن.

بعد از گذشت چیزی حدود پنج دقیقه، ساعت روی میز زنگ خورد و رکسان کمی از معجون درست شده رو توی شیشه معجون ریخت.
- کی میخواد امتحانش کنه؟

بچه ها با نگرانی به معجونی که در حال قل قل کردن بود نگاه کردن. کسی نمیدونست این معجون چیکار میکنه، پس طبیعتا کسی هم حاضر به امتحانش نبود.

- نبود؟ خب پس، خودم امتحانش میکنم!

رکسان اینو گفت و با ترس و لرز به سمت شیشه معجون رفت و معجون رو تا آخر سر کشید. همه با اشتیاق جلو اومدن تا ببینن چه اتفاقی برای رکسان میفته. خیلیاشون امیدوار بودن اثر کشنده ای داشته باشه تا حداقل یکی از کلاساشون کمتر بشه.

تکالیف:
۱. توی یه رول، به مریخ برین و خاک مریخ بیارین! اینکه از کجای سفرتون شروع کنید مهم نیست. اما اینکه در مورد اقامتتون توی مریخ توضیح بدین. اونجا چجوریه؟ اصلا میذارن راحت خاک مریخ بردارین یا راحت برگردین؟ بیشتر توضیح نمیدم که محدود نشین. نوشتن برگشتنون هم اختیاریه. مهم اقامتتون و خاکیه که میخواین بیارین. ۲۴

۲. معجون چه بلایی سر رکسان بعنوان خورنده معجون آورد؟ توی یه رول کوتاه توضیح بدین. ۴

۳. رنگ و شکل معجون رو توضیح بدین یا نقاشیش کنید. و یه اسم براش انتخاب کنین. ۲


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۰:۲۸ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱:۵۷:۴۳ سه شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
آغاز ترم 23 هاگوارتز


تدریس کلاس نجوم و ستاره شناسی تا پایان پاییز 98، بر عهده‌ی اساتید گروه هافلپاف است.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ سه شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۵

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین

1-
نسيم عجيبي بر سطح مريخ مي وزيد و ذرات شن و ماسه هاي قرمز رنگ آن را با خود همراه ميكرد.
مريخ قرمز بود. به قرمزي رنگ خون و به سرخي يك گل سرخ. گويي سالها جنگ و جدل و ريخته شدن خون هاي بسياري به آن اين رنگ را بخشيده بود كه تا ابد ياداور اين جنگها باشد.
در ميان سادگي بي مثل مريخ، درميان وزش باد لذت بخشش و قرمزي خونين رنگ خاكش دو جنگجو در مقابل يكديگر با لباس هاي جنگي ايستاده بودند و با خشم و غضب به يكديگر خيره شده بودند.

كتي بل كه يكي از ان دو مبارز بود، با چشماني درخشان همچون چشمان يك روباه تيز بين حتي از ميان موهايش كه در نسيم اين سو و آن سو مي رفت و جلوي ديدش را مي گرفت، باز هم همچنان با زيركي تمام به دشمنش خيره شده بود و با گوش هايش نيز مراقب اطراف بود تا مبادا با حمله اي غافلگيرانه از پاي در ايد. ابهت خاصي در وجودش به وجود امده بود. ابهتي بي نظير كه هر كسي در جهان آن را مي ستود.
شمشیرش را با تمام قدرت در دستش می فرشد. باید به رقیبش ضرب شستی نشان می داد تا بداند هر چیزی بهایی دارد. بايد انتقام مي گرفت انتقام تمام عزيزاني را كه اين موجود خبيث با بي رحمي خودش آنها را كشته بود و حتي اثري از جسم بي جان آنها بر جا نگذاشته بود.

فلش بک-زمین

کودک در کنار مادرش ایستاده بود و هر چند ثانیهیک بار به مادرش نگاه می کرد تا مطمئن شود تنهایش نگذاشته است. بعد از مدتی طاقتش از بین رفت. خودش را به مادرش چشپاند و تا می توانست خود را به او فشرد.

-مادرجون به نظر خاله می تونه انتقام بابا و عمو ها رو بگیره؟
-مطمئن باش اون خاله است ها! اون خیلی قویه.

مادر کودک با زدن لبخندی سعی کرد دختر کوچکش را ارام کند. اما نمی توانست زیرا خودش هم اضطرابی بس غریب داشت. آیا کتی زنده می ماند؟

فلش بک-مریخ

نه... نه... نمي توانست بدون اينكه بجنگد و او را از بين برد ارامش را دوباره در خود بيابد. حاضر بود در ميدان جنگ جان خود را از دست بدهد تا اينكه بعد از سالها با عذاب وجدان زيستن در رخت خواب گرم و نرم جان بدهد.

موجود مريخي چشماني كشيده و بي روحي داشت كه چهره اش را بيشتر از قبل شيطاني مي كرد. بر لبانش پوزخندي نشسته بود و شمشيرش را در دست ميچرخاند و منتظر اولين حمله ي دختر جادوگر زميني ماند.

كتي كه با ديدن چهره ي ارام او خونسرد او ديگر داشت خونش به جوش مي آمد، با صداي بلند كه خودش هم تا به ان زمان چنين صدايي را از خود سراغ نداشت، گفت:
- آماده باش مرگت نزديكه بزدل ديگه وقتشه ازت انتقام كساني رو كه كشتي بگيرم كساني كه سالها باعشق زندگي كردند و با عشق هم مردند. كساني كه هم ديگر رو به جاي تمام لحظاتي كه نزيسته بودند ودست مي داشتند. حالا وقته اینه كه تاوان پس بدي.

و با فريادي بلند شمشيرش را بالا گرفت و به سمت موجود خبيث، به قصد نابودي حمله كرد و چنان گرد و خاگي به هوا راند كه گويي سپاهي چند هزار نفري در حركت بودند. انگار تمام اسمان ها و کهکشان ها منتظر بودند تا پیروزی او را ببینند و به افتخارش تعظیم کنند.

دیگر زمانش شده بود که دلهره ی دختر بچه ی زمینی از بین برود و آرامش دوباره به دلش بازگردد.

٢.
همان طور كه در بالا ذكر شد، اخرين جنگي كه در كتاب هاي تاريخ و ذهن ها باقي ماند همان جنگ كتي بل با موجود خونخوار مريخي بود كه در را انتقال سپاهيانش تا اخرين نفس جنگيد و بعد از كشتن رقيبش خود نيست خاك را بوسيد و به آن جان داد.
3.
چرا جاي دوري بريم؟ همين مريخ خودمون كه ادم فضايي كم نداره اما نشون نميدن خودشونو. وسايلي هم كه دارند صد برابر ابزار هاي جنگي ما جادوگراس به علاوه يه سپاه منسجم و پيوسته اي دارند كه براي يك هدف همگي به يك كار دست مي زنند و از هيچ تلاشي براي نابود كردن دشمن خودشون غفلت نمي كنند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ دوشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۵

هایدی مک آوویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۲ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۳۱ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
از زیر یه درخت کهن سال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
1-در غالب یک رول یک جنگ فضایی رو شرح بدید.( جنگ برای چیه؟ بین چه کسانیه؟صحنه سازی جنگ و توصیفش خیلی مهمه.20 )

چند ساعتی میشد که جنگ را شروع کرده بودند و سپاه آلولا رفته رفته تعدادشان کم میشد و این باعث میشد که سپاه بالول خوش حال تر شود.سپاه آلولا تصمیم گرفت که بهترین سرباز باقی مانده اش را به میدان نبرد بفرستد.آن سرباز که نامش پالونا بود به میدان رفت.این آخرین نبرد تکی بود. اگر او می باخت سپاه آلولا و بالول به جان هم می افتادند و قطعا بالول میبرد.باید سعی خودش را میکرد. باید میبرد.

تصمیم گرفت پای پیاده به میدان برود.میخواست ببیند که آیا حریفش هم پای پیاده به میدان می آمد.مهم نبود.چون اگر او می باخت آدم فضایی های نژاد پرست که همان اصیل زاده ها بودند می بردند و آدم فضایی های دو رگه که پدر یا مادرشان مال سیاره ی دیگری بودند و با هم ازدواج کرده بودند(مثلا یک مریخی با یک زحلی ازدواج کرده بود) را مجبور میکردند که از این سیاره( مریخ ) بروند.نباید می باخت. بلکه باید انتقام میگرفت.

درست حدس زده بود حریفش هم پای پیاده به میدان آمده بود.چون تفنگ های لیزریشان همه خراب و خرد شده بودند با شمشیر به میدان رفت.شمشیرش را در آورد و ضربه ای به پای حریفش زد.ولی حریفش زخمی کوچک برداشت و همانطور سر جایش ایستاد.

بعد ازچند دقیقه:
حدود یک 20 دقیقه ای میشد که پالونا و حریفش با هم مبارزه میکردند.حریفش هنوز سر حال بود و پالونا کم کم داشت بی حال میشد.اما اگر می باخت و سپاهیان به جان هم می ریختند چه؟ در همین فکر ها بود که ناگهان حریفش شمشیرش را به طرف پالونا برد ضربه ی محکمی به دست او زد و دست پالونا زخم عمیقی برداشت و روی زمین افتاد.و سپاهیان به جات هم ریختند.او باخته بود و قطعا با این باخت سپاه آلولا از دست میرفت.

فقط صدای شمشیر ها بود که می آمد. اما بعد چند دقیقه صدا ی شمشیر ها هم متوقف شد.پالونا به اطراف خود نگاه کرد.چیزی را که میدید نمی توانست باور کند. سپاه آلولا برده بود و پادشاه سپاه بالول کشته شده و تعداد زیادی از سپاه بالول هم در مقابل سپاه آلولا تعظیم کرده اند. او دید که سپاه آلولا از دفعه ی قبل بیشتر شده بودند.مردم دهکده همان هایی که قبول نکرده بودند به جنگ بیایند الان بکمک آنها آمده بودند و در کنار هم جنگیده بودند و سپاه بالول را شکست داده بودند. آنها برده بودند. پالونا در دلش گفت:هه کار خوبی کردن.
و از هوش رفت.

2-توضیح بدید که آخرین جنگ زمینی ها و فضایی ها کی بود. ( لزوما نباید به خونریزی ختم شده باشه...میتونه حتی یه جنگ ده دقیقه ای بوده باشه .10 )

خب اینطوری که من حدس میزنم آخرین جنگشون ما سال 1059میلادی بوده باشه که فضایی ها میخواستم بیان زمین ولی زمینی ها اجازه ندادند برای همین جنگ میکنن.زمینی ها که اون موقع شمشیر و تفنگ این چیزای نداشتن میومدن سنگ و چوب و این چیزای به طرف فضایی ها پرتاب میکردن.فضایی ها هم که تازه فهمیده بودن آتیش چیه هی به طرف اونا آتیش پرتاب میکردن.
و فکر کنم که یه 7 روزی دور این جنگ بودن که بعد فضایی ها عقب نشینی میکنن و دیگه پاشونو توی زمین نذاشتن.ولی متاسفانه ما قول خودمونو شکستیم و هی داریم موشک میفرستیم فضا.

3-قدرتمند ترین جنگجویان فضایی متعلق به کدام قسمت فضا هستند؟ در مورد سپاه و دست آورد های جنگشون توضیح بدید.5

خب من فکر میکنم که عطاردی ها باشن.چون اونا نزدیک به خورشید هستند و میتونه سلاح های گرم تولید کنند که از سلاح های زمینی ها و مریخی ها بهتر باشه.چون نزدیک خورشید هم هستم میرن از خورشید تکه ها کوچکی بر میدارن بعد با اونه سلاح میسازن.حتی گفته شده که یه بار به مریخی ها حمله کردن و با یه بمب کل سپاه مریخ رو کشتن و نفله کردن.خدا رحم کرده که با آب و هوای زمین سازگاری ندارن.وگرنه الان ما اینجا پست نمیذاشتیم. خدا رحممون کرده.


ما فرزندان هلگا
در کنار هم و باهم
پیشرفت میکنیم
کمک میکنیم
متحد میشویم
و
هافلپاف را میسازیم.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.