هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴

رز زلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 181
آفلاین
دنيل با شنيدن صداي جيغ به سوي اتاقي كه آنيتا در ان بود رفت آنيتا بي حال روي زمين افتاده بود صورتش رنگ پريده بود اما اتفاقي برايش نيفتاده بود دنيل كه متوجه شده بود نگراني هلگا بي مورد بوده براي اينكه او را ارام كند گفت : هلگا مي خواي به رز كمك كني ؟؟
هلگا هم تا اين حرف را شنيد با دقت بيشتر به حرف هاي دنيل گوش داد دنيل با ارامش تمام بدون انكه ذره اي نگراني در صدايش به گنجاند با اعتماد كامل براي هلگا توضيح داد
دنيل : هلگا براي اين كار بايد يه معجون به اسم معجون بازگشت درست كني اين معجون اگه با دقت كامل درست بشه مي تونه رز رو به حالت عادي برگردونه
هلگا :من اين معجون رو مي شناسم از روي كتاب معجون هاي درماني با دقت زياد درست مي كنم اما تو ميدوني عوارض اين معجون در صورت اشتباه درست شدن چيه ؟
دنيل : اگه مقدار موادي كه در اين معجون استفاده ميشه درست نباشه مي تونه فراموشيه دائمي بده اما من به كار تو اطمينان دارم و مطمئنم تو با دقت تمام اين معجون رو درست مي كني
هلگا كه با حرفهاي دنيل قوت قلب پيدا كرده بود به ارامي از اتاق خارج شد دنيل بالاي سر آنيتا نشست و وردي خواند چشمهاي آنيتا با نگراني باز شد
آنيتا : اون كجاست ؟ اون كجاست ؟
براي اولين بار وحشت در چشمانش موج ميزد با اضطراب و وحشت تمام اين سوال را پرسيد اما معلوم بود براي خود نگران نبود نگرانيه او از بابت فردي ديگر بود دنيل كه تازه متوجه منظور او شده بود با يك نگاه اتاق را در پي اوتو گشت اما اوتو انجا نبود انگار رفته بود زير زمين دنيل از هنگام خروجش از اتاق انجا را زير نظر داشت پس اوتو براي رفتن راهي جز غيب شدن نداشت اما با ان حال و روز اوتو غيب شدن ميسر نبود ! همين بود كه تعجب دنيل را بر انگيخته بود
دنيل كه متوجه نگرانيه آنيتا شده بود براي اينكه او را نگران تر نكند با لحني ارام گفت : اوتو ؟ مگه اوتو چش شده ؟ چرا تو اتاق نيست ؟؟
آنيتا : نميدونم با اين كه حالش خوب نبود يه دفعه به هوش اومد بعد بلند شد و گفت كه لرد منتظرشه و يه طلسم به طرف من فرستاد قيافش شبيه كسايي بود كه خودشون رو نميشناسن !
دنيل : من فكر مي كنم اين از عوارض همون اطلاعات غلطيه كه وارد مغزش كردين اين اطلاعات باعث شده كه اون رفتار يك مرگ خوار رو در پيش بگيره
آنيتا : اوه بايد ازپدر كمك بگيريم تا اوتو رو پيدا كنيم
حتي خود دنيل نيز نمي دانست چطور توانست به آنيتا بگويد كه "پدرتون گم شده " اين حرف ان چنان تكان دهنده بود كه هر فردي ضعيف تر از انيتا را مي كشت اما روح قوي آنيتا باعث شد او در جواب فقط بگويد : پدر تا وقتي افراد وفاداري مثل ما رو داره گم نميشه
آنبيتا به تندي از اتاق خارج شد و همان موقع ...
@@@@@
مي دونم اصلا خوب نشده نميدونم چرا تازگيها نمايشنامه نويسيم افتضاح شده ؟؟
اگه ميشه راهنماييم كنين
راستي به توصيت كه گفته بودي نمايشنامم رو پس از نوشتن يه دور بخونم عمل كردم


رز عزیز

فضاسازیت به نسبت خوب بود ولی من یک اشکال بزرگ تو کارت دیدم که شاید به خاطر همون هم خودت احساس میکنی که خوب ننوشتی .روی جملات همین پستت دقت کن ...چندتا فعل "بود" در پاراگراف اول به کار رفته؟؟ نوشته ت یک حالت کتابی بدی مثل کسی که قادر به ترجمه نباشه پیدا کرده که هر جا چیزی کم اورده از فعل استفاده کرده اونم از نوع "بود"ش .
اینکه نوشته ت رو بازخوانی بکنی تا غلط های املاییت رو رفع کنی امری ضروریه ولی به جملاتت هم دقت کافی داشته باش .مطمئنم اگر با دقت کامل دوباره خوانی کرده بودی به حالت عجیب جملاتت پی میبردی و اون موقع میتونستی رفعشون کنی .
من اشکال دیگه ای به غیر از این مورد تو کارت ندیدم چون دیالوگ ها و فضا سازیت به نسبت خوب بود ولی روی این فعل ها کار کن چون خیلی رو نوشته ت تاثیر گذاشته به حدی که خودت هم غیرعادی بودنش رو فهمیدی

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲ ۲۱:۰۵:۱۲

هافلپاف هرم نبض آتشين ماست در شرجي عشق و اشتياق
تصویر کوچک شده


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ سه شنبه ۲۷ دی ۱۳۸۴

رز زلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 181
آفلاین
هلگا به رز در نشستن كمك كرد ولي رز هنوز هم ....
حالش خوب نبود قيافه ي سرگرداني به خود گرفته بود و چنان به اتاق نگاه مي كرد گويي هرگز وارد ان جا نشده بود بعد به چهره ي تك تك اعضاي محفل خيره شد و نگاهش بر روي هلگا ثابت ماند هلگا متوجه رفتار عجيب رز شد و از او پرسيد : رز چت شده ؟
رز جواب نداد انگار كلمه ي رز برايش بي معني بود منتظر بود تا يكي از اقراد كه ان جا ايستاده جواب او را بدهد وقتي ديد همه به او خيره شدند و كسي جواب ندا د رو به هلگا گفت : ببخشيد من رو با چه اسمي صدا كردين خانم؟؟؟
جسيكا كه به نظرش رز داشت مسخره بازي در مي اورد گفت : تو رو ملكه اليزابت صدا كرد !! خب چي صدات كرد معلومه رز مسخره بازي رو كنار بذار فكر كردي باورم ميشه كه خودت رو نميشناسي يا نكنه مي خواي بگي من اشتباه كردم
دامبل : جسي اون مسخره بازي در نمياره تو كار تو اشكالي وجود داشته
رز : ببخشيد شما كي هستيد و من اين جا چكار مي كنم يادمه تو خانمون بودم بابام گفت لرد برگشته!
دامبل : بچه ها ازتون مي خوام بياين بيرون جسي تو مراقب رز باش
..........................
در سالن همه در حال پچپچ كردن بودند كه دامبل گفت : رز حافظظه ي كوتاه مدتش رو از دست داده ما مي تونيم اونو برگردونيم اما نه حالا
هلگا : يعني بايد صبر كنيم ؟؟
دامبل : بايدي وجود نداره بهتره بر نگردونيم اون مي تونه با آنيتا و اوتو همراه بشه ما يه سري اطلا عات غلط بهش ميديم و اينجوري همه چي درست مي شه
دنيل : اما اين درست نيست ما اينطوري از اون سواستفاده كرديم
هلگا : من نميذارم رز خودش نميدونه من اجازه نميدم
دامبلدر در جواب هلگا به طرف اون وردي فرستاد هلگا جيغي زد و به عقب پرتاب شد و وقتي دنيل به سمتش رفت او بيهوش روي زمين بود
دنيل : دامبلدور چت شده اين چه كاريه كه مي كني ؟؟
دامبل : من براي رسيدن به اهدافم همه مخالفا رو از جلوي راهم بر ميدارم
دنيل كه متوجه رفتار عجيب دامبل شده بود وقتي دامبل رويش را برگرداند ورد بيهوشي را به سوي او فرستاد
"اشيونيوس"
سيريوس : اين چه اري بود چ....
اما صحنه اي كه ديد او را از ادامه دادن گفته اش باز داشت در مقابل او به جاي دامبلدور روكوود يك مرگ خوار قرار داشت پس او هم به قضيه پي برد
سيريوس : اقاي واتسون دامبلدور كجاست ؟ حتما فراموشي رز هم كار اونه احتمالا در ورد جسي تغيير ايجاد كرده از حرفاش معلوم بود دامبلدور هيچ وقت بدون اگاهيه كسي ازش استفاده نمي كنه
دنيل در حاليكه به حرفهاي سيريوس گوش ميداد به طرف هلگا رفت ورد بالاي سرش خواند چشمان هلگا به ارامي گشوده شد هلگا از جا برخواست
هلگا : اون...
دنيل : اون دامبلدور نبود دامبلدور هرگز چنين كاري نمي كرد
هلگا : من ميرم به انيتا بگم
هلگاا با سرعت به طرف اتاقي كه آنيتا در ان بود دويد اما همان موقع صداي جيغش مانع از حركت دنيل شد
هلگا : آنيتاااااااااا!!
..................................
منتظر نقد زيباتون هستم

خب....ديالوگهاي نمايشنامت اصلا جالب نبودن و واقعا بايد رويه ديالوگها خوب كار كني.
حدود يكي دو هفته پيش پيشرفت خوبي كرده بودي و بهتر مينوشتي.به نظر ميرسه اون روند رو از دست دادي و به همون رز زلر قديم تبديل شدي!
داستانت جالب بود ولي بازم جاي كار كردن داشت ولي فضاسازي باز جالب بود.
به نظر ميرسه روندي كه ناظرين سايت در پيش گرفتن و رويه فضاسازي كار كردن تاثيرگذار بوده و همه ي بچه ها تغريبا فضاسازي زيبايي ميكنن ولي به نظر ميرسه ديالوگها خراب شدن!
بيشتر بايد كار كني و يك بار ديگه باز ميگم....يك بار بعد از اينكه نمايشنامه رو نوشتي و قبل از اينكه بفرستي نمايشنامه رو بخون و تمام نقاط بد و خوب داستان رو در نظر بگير و روشون تغييراتي اعمال كن.معلوم بود نخوندي بودي دوباره پستت رو...من ميفهمم اينو رز جان!
سعي كن وقتي ميخوني غلطهاي املايي و ويرايشي رو هم درست كني....اوكي؟

**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۸ ۲:۵۹:۵۶

هافلپاف هرم نبض آتشين ماست در شرجي عشق و اشتياق
تصویر کوچک شده


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ دوشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۴

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
*** اتاق پذيرايي گريمالد***

اوتو از شدت درد چشمانش رو بسته بود و فرياد ميكشي
اوتو: آآآآآآآآآآآآي ي ي ي ....بس كنيننننننن!!!!!
آنيتا كه كنار اوتو ايستاده بود زير لب ميگفت: طاقت بيار ... الان تموم ميشه!!!!!
نورهاي قرمز همچنان فضا رو پر كرده بود، چوبدستي در دستان سيريوس و جسي حركت ميكرد گويي آنها هم دردي كه اوتو تحمل ميكرد را داشتند!!!
بعد از چند دقيقه ديگر از نورهاي رنگي خبري نشده بود ، اوتو بيهوش شده بود و سرش را به صندلي تكيه داده بود.
آنيتا كه تحمل ديدن اوتو را نداشت با تمام شدن كار ، چشمانش را باز كرد و وقتي اوتو را ديد كه بيهوش شده ، دامبلدور را صدا زد.
آنيتا: پدر...اوت..اوتو...اون چش شده؟؟؟؟
دامبلدور وقتي چهره ي نگران دخترش را ديد به طرفش رفت و او را در آغوش گرفت و گفت: هيچ جاي نگراني نيست !!!...با كمي استراحت مثل روز اولش ميشه.
آنيتا كه حالا سرش روي شونه هاي پدرش بود گفت: اميدوارم!
دامبلدور: اگه دوست داري ميتوني تا به هوش بياد پيش اوتو بموني ؟؟؟...اگه خبري شد حتما بهمون خبر بده!!!
آنيتا كه سرخ شده بود گفت: اووووه....بله پدر
دامبلدور موهاي بلند و زيباي دخترش رو نوازش ميكنه و از اون جدا ميشه و به سمت در ميره اما قبل از اينكه خارج بشه روش رو به آنيتا ميكنه و ميگه:بهتره از آقاي واتسون يه معجون براي خودتم بگيري چون توي اين چند خيلي اتفاقا افتاده كه باعث شده فكرت مشغول شه!!
آنيتا در حالي كه لبخند ميزد ، سرشو به علامت مثبت تكون داد.


*** سالن اجلاس گريمالد ***

طبق معمول همه ي اعضا منتظر بودند تا سخنان دامبلدور را بشنودند.
دامبلدور وارد ميشه و به سمت صندلي هميشگي خود ميره و مي نشينه و شروع به صحبت كردن ميكنه.
دامبلدور درحالي كه با انگشتانش بازي ميكرد گفت: خوب ما با كمك سيريوس و جسيكاي عزيز تونستيم اطاعات غلت رو وارد ذهن بگمن كنيم تا از نقشه هامون چيزي لو نره...
در حالي كه دامبلدور مشغول سخنراني بود در اتاق باز ميشه و همه با چهره ي وحشت زده ي دنيل روبرو ميشن.
دني تته پته كنان در حالي كه انشگت اشارشو به طرف بالا گرفته بود گفت: پروفسور اون ..اون دختره!!!!!
دامبلدور كه نيم خيز شده بود گفت:براي دوشيزه زلراتفاقي افتاده واتسون؟؟؟
دني كه داشت عرقش رو پاك ميكرد گفت: اون حالش خيلي بد شده؟؟؟...من بهش معجون دادم ولي نميدونم كه چرا اثر نكرد؟؟؟


*** طبقه ي بالا{ اتاق رز زلر}***

دامبلدور و همه ي اعضا به طبقه ي بالا ميرن تا از ماجرا باخبر بشن.
اتاق تاريك بود و تنها روشنايي آن از پنجره اي كه در آنجا بود تامين ميشد ، سرما به وضوح احساس ميشد ، دامبلدور در اتاق رو باز ميكنه و رز رو مي بينه كه خودشو جمع كرده بود و به گوشه ي اتاق رفته بود...
دامبلدور و مك گونگال به سمت تاريكترين قسمت اتاق ميرن تا رز رو روي تخت بزارن ولي رز مانند مقاومت ميكرد و تكان نميخورد.
جسي و هلگا كه خيلي ترسيده بودند كنار رز نسشتند و منتظر عكس المع رز بودند ولي اون مثل جسمي بيجان يه زمين چسبيده بود.
همه نگران بودند !!!
ناگهان جسي به حرف اومد و گفت: من يه وردي بلدم كه اجسامي كه خشك شدن رو مثل روز اولش ميكنه..اينو وقتي كه كوچيك بودم از پدرم ياد گرفتم ...خيلي جاها كمكم كرده ؟؟؟
دامبلدور كمي فكر ميكنه و دستي به ريش بلندش ميكشه و ميگه: خوب ... اين لطفه بزرگيه كه در حق دوستتون انجام ميدين ولي اين ورد خيلي دشواريه به نيروي زيادي نيازه!!!!
جسي كمي جلوتر ميره و ميگه: اگه اجازه بدين تمام سعيم رو مي كنم؟؟؟
دامبلدور كه اصرار جسي رو ديد به او اجازه ي اين كار را داد.
جسي نفس عميقي ميكشه و با تمام توان فرياد ميزنه: "گاستروپودا"*
نوري آبي رنگ از چوبدستي جسي خارج ميشه و به سمت رز ميره ، قدرت و شدت نور به قدري بود كه كساني كه در نزديكي جسي بودند يا دست جلوي چشمان خود را گرفته بودند.
سي ثانيه گذشت ، نور آبي رنگ كم كم محو شد و رز گويي دوباره جان گرفته باشد... رنگش به حالت اوليه باز گشت .
با نشستن رز همه ي اعضا شروع به دست زدن كردند و از جسي بخاطر اين كار تشكر كردند!!!
دامبلدور كه داشت لبخند ميزد گفت: كارت عالي بود دوشيزه پاتر!!
جسي سرخ شده بود ، و فقط سرش را تكان ميداد.
هلگا به رز در نشستن كمك كرد ولي رز هنوز هم ....


--------------------
1- gastropoda

اولا اينكه از اين انتقاد و پيشنهاد و اينا ديگه ننويسين پايين نمايشنامتون...دوما هم همون اولنه!

خب نمايشنامه جذابي بود و فضاسازيش حرف نداشت.چونكه فضاسازي خوب باعث ميشه فرد خواننده بره تويه اون محيط و من وقتي داشتم ميخوندم اون محيط رو براي خودم تصوير كردم.تويه پستاي قبليتم فضاسازيهات عالي بود و معلومه از لحاظ فضاسازي ديگه كامل شدي.ديالوگهات هم تويه اين نمايشنامه به نظر شخصي من از ديالوگهاي نمايشنامه هاي قبلي بهتر بود.
پيشنهادي كه براي بهتر شدن رولت دارم اينه كه رويه طنزنويسي كار كني.دقيقا پيشنهادي كه به آنيتا دادم.تو هم بايد همين كارو بكني چون به نظر ميرسه كه اين سبك نمايشنامه نويسي(نمايشنامه نويسي در همين تاپيك خانه ي شماره 12 گريمالد) رو خوب ياد گرفتي و ديگه بايد كم كم بري تويه بقيه تاپيكها...البته منظورم اين نيست كه اينجا نمايشنامه ننويسي...نه يعني بايد بقيه سبكهاي نمايشنامه نويسي رو هم ياد بگيري.

**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۸ ۲:۴۸:۲۱


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
صدای دنیل اومد که میگه:
_ خدای من.....پروفسور.....
با صدای دنیل همه به یاد رز افتادند و با عجله به سمت اتاق او دویدند.
ناگهان همه شاهد رز بودند که به آرامی صورت سیاهش رو به سپیدی می رفت و بخارهایی سیاه از او بر می خواست. جسم او کم کم داشت پایین می آمد. بعد از دقایقی رز روی تختش قرار داشت و صورتش سفید شده بود، مانند روز اول.
رز با زحمت هر چه تمام چشم هایش را باز کرد و گفت:
_ من کجام؟؟؟
جسی سریع پیش او رفت و رد حالی که سعی می کرد اشک هایش را پاک کند ، گفت:
_ رز، خدای من.....تو توی محفلی......
رز که صدایش بسیار ضعیف بود به آرامی گفت:
_ اشباح سیاه دارن به.....
جسی ادامه داد:
_ میدونیم رز.....می دونیم.....
دنیل با لکنت رو به اعضا کرد و گفت:
_ اون.....روز بدی رو.......... پشت سر گذاشته.......اون باید استراحت کنه....
پروفسور دامبلدور با لبخند رو به اعضا کرد و گفت:
_ باشه دن......ما می ریم....
جسی که دست رز رو گرفته بود گفت:
_ آ....من پیشش می مونم......
دنیل سریع گفت:
_ نه.....یعنی....من باید مواظبش باشم تا ........اگه معجونی....چیزی خواست پیشش باشم....
آنیتا نگاهی به صورت سرخ دنیل انداخت و با آرامش پیش جسی رفت و آرام به او گفت:
_ جسی.....بیا بریم.....حالش خوب می شه!!
جسی با نارضایتی به دنبال آنیتا به راه افتاد.
همه روی کاناپه ها نشستند و در فکر فرو رفتند. که یکدفه آنیتا گفت:
_ خدای من.....اوتو امشب باید من و خودشو ببره پیش لرد.....
انگار که تازه یاد آنها آمده باشد، همگی مضطرب شدند.
دامبلدور با آرامش مخصوص خودش گفت:
_ اوتو.....نفهمیدی اونجا کجا بود؟؟؟
اوتو با لکنت و اضطراب گفت:
_ اوه....نه....نمی دونم....
_ حتی یه نشونی، چیزی روی دیوار ندیدی؟؟؟
اوتو چشمانش را بست و بعد از مدتی گفت:
_ چرا...چرا.....یادمه روی دیوار مقابلم یک حرف "A " قرار داشت که طلایی بود.
دامبلدور فکری کرد و نگاهی به سریوس انداخت. سریوس نیز با حرکت سر چیزی را به دامبلدور گفت.
دامبلدور بلافاصله گفت:
_ استرجس؟؟؟
استرجس که خوابش می یومد با خواب آلودگی گفت:
_ ها؟؟!!!
همه نگاهی عجیب و متعجی به استرجس انداختند. استرجس از خواب پرید و سریع گفت:
_ معذرت می خوام پروفسور.....بله؟؟؟
دامبلدور لبخندی زد و گفت:
_ سریعا با هر روش مخفی ای که می دونی ، به هر کس از محفل که می شناسی، بگو " تا ساعت 8 شب، مخفیانه به قصر اصیل زادگان برن" ؛ مفهومه؟؟
استرجس هم سریعا گفت:
_ البته......قربان!!!
و به سرعت از در خارج شد.
دامبلدور ادامه داد:
_ اوت تو اکلامانسی ( بسته نگه داشتن ذهن) ات خوبه؟؟
اوتو با شرمندگی گفت:
_ نه پروفسور....نه....
دامبلدور دستی به ریش سفیدش کشید و گفت:
_ بسیار خوب، مینروا.........لطفا سریعا برو هاگوارتز و"سیزو" و" ری سیزر" رو بیار.
_ البته پروفسور
و مک گونگال هم به سرعت از در خارج شد.
جسی با تعجب پرسید:
_ اینا برای چی هستن؟؟؟ ذهن پاک کنی؟؟
سریوس سرش را تکان داد و گفت:
_ جسیکا....... شنیدم که ورد "سامائولا" رو توی مدرسه روی کسی اجرا کردی!!!
جسی به سرعت سرخ شد و گفت:
_ آ...من....اون...آخه....
دامبلدور لبخندی زد و گفت:
_ اشکالی نداره جسی!!!ما به کمکت احتیاج داریم!!!
چشمان جسی گرد شد و گفت: من؟؟؟
سریوس با لبخند گفت:
_ حالا می بینی!!!
دامبلدور رو به اوتو کرد و گفت:
_ اوتو....ولدمورت بزرگترین ذهن خوانه و مسلما می تونه به راحتی ذهن تو رو بخونه.....ما می خوایم ذهن تو رو پاک کنیم و بعد اطلاعات غلطی در اون بریزیم....باشه؟؟؟
اوتو مضطرب گفت:
_ پس آنیتا چی؟؟؟
آنیتا در حالی که متعجب از ورد های ذهن پاک کنی بود گفت:
_ ذهن من چفت و بستش محکمه!!!!
و خندید. دامبلدور گفت:
_ آنیتا من بعدن چیزایی رو که در ذهن اوتو ریختم رو بهت می گم!! همه حاضرند؟؟؟

سپس با وردی دست و پای اوتو را به صندلی محکم بست. مشورتی با جسی و سریوس کرد.
اوتو آرام به آنیتا گفت:
_ من یه کوچولو می ترسم!!!
آنیتا با اینکه ترس در چشمان خودش هم موج میزد گفت:
_ من مواظبتم، قول میدم!!
در آن لحظه جسی و سریوس در دو طرف اوتو قرار گرفتند و یکصدا گفتند:
_ " سامائولا"
ناگهان نوری آبی به دو طرف سر اوتو خورد. اوتو فریادی جان خراش کشید و دامبلدور زمزمه ای کرد و نوری قرمز رنگ از نوک چوب او به پیشانی اوتو خورد. اوتو داد می کشید، فریاد میزد؛ اما فایده ای نداشت.


يكي بياد منو كمك كنه!
ببينم وقتي نمايشنامه اي اشتباه نداره آدم بايد چي كار كنه؟...تويه نقد پست قبليت هم بهت گفتم كه نميدونم چي بگم!
بزار ببينم!
اينكه موضوع رو عوض كردي واقعا جالب بود...اين هنر خاصي ميخواد و اينكه باز چيز جديد خلق كردي خوب بود.
به طور مثال دنيل واتسون خودمون(دنيل بخون!) خيلي دوست داره كه چيزهاي جديد جادويي خلق كنه و بيشترين چيزهاي جديدي كه تا حالا نديديم رو در نمايشنامه هاي اون ميبينيم(البته اين آخرين نمايشنامش در همين تاپيك عالي بود و فرق داشت!)....ولي خب خوب به كار نميبره اين چيزهاي جديد رو و زيادي درش اغراق داره...ولي به نظرم تو عالي اين كارو انجام ميدي.

فقط يه پيشنهاد دارم برات و اونم اينه كه سعي كني از اين به بعد رويه طنز نويسي بيشتر كار كني و طنز نويسيت رو هم مثل جدي نويسيت قوي بكني تا نمايشنامه نويس عالي اي بشي.چون دقيقا بيشتر تاپكيهاي سايت سوژه هاي طنز لازم دارن و چند تاپيك هست كه اينطور نيستن.
براي قوي تر شدن نمايشنامه جديت باز ميتوني به تاپيك""قلعه فرانكشتاين"" در انجمن امراطوري تاريكي بري.
براي قوي تر شدن نمايشنام طنزت ميتوني به تاپيك هاي مختلفي مخصوصا تاپيكيهاي قديمي سايت كه هنوز فعاليت خودشون رو دارن سر بزني...پس رويه طنز كار كن...چون نمايشنامه نويسي سايت فقط جدي نويسي نيست.جدي نويسيت عالي عالي شده ولي طنز نويسي رو هم بايد شروع كني.همين.

**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۶ ۱:۳۱:۱۴

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
نور داشت کم کم محو می شد ولی انیتا و اوت را کاملا احاطه کرده بود تا اینکه رفته رفته کاهش یافت و قبل از اینکه ناپدید شود به شکل ستاره ای نورانی درامد و احظه ای همه جذب خود کرد سپس ناپدید شد.
آنیتا و اوتو دست در دست هم داشتند به بقیه ملحق میشدند که ناگهان آنیتا ایستاد و چون دستش در دست اوتو بود او نیز مجبور شد به ایستد,وقتی اوتو برگشت دید که چشمانه آنیتا بسته شده بود و داشت بیهوش به زمین میافتاد که اوتو با حرکت زیر ه کانه ای جلوی زمین خوردن آنیتا را گرفت...همه سکت شدند و با سرعت به طرف انها رفتند.
البوس: چت شد انیتا!!!
رز: وای...نکنه نکنه مرده باشه
همگا:زبونتو گاز بگیر دختر.
ناگهان آنیتا چشمانش را باز کرد و به آرامی گفت:
آنیتا:چیزی نیست پدر فقط زیادی از انرژی مصرف کردم.
اوتو: جسیکا برو یه لیوان اب بیار ...وقتی جسیکا آب را آورد اوتو لیوان را از او گرفت و به ارامی به آنیتا خوراند...

یک ساعت بعد.

همه ساکت دور میز نشسته بودند که ناگهان سیریوس گفت:

سیریوس:پروفسور چی شده چرا تو فکری؟!!!
آلبوس: چیزی نیست سیریوس
آنیتا: نه پدر چیزی هست که داری از ما مخفی نگه میداری!!!
البوس که دیگه نمیتونست قضیه را مخفی نگه داره گفت:

آلبوس: وقتی داشتم با رئیس ارواح سیاه مبارزه میکردم,قبل از اینکه محو بشه گفت:ما به ولدمورت پیوستیم و در جنگ به او کمک خواهیم کرد.و در حالی که داشت محو میشد گفت:زمان مرگتون فرارسیده ادمهای فانی...
وقتی آلبوس ساکت شد همه از تعجب خشکشان زده بود وبعضیا با دهان باز به آلبوس نگاه میکردند که اوتو گفت:

اوتو:پس پیشگویی پیرمرد درست بود,و همه به طرف او برگشتند.
مینروا: چی درست درامده اوتو!!!
اوتو که قصد نداشت حرف بزنه با پافشاری بقیه مجبور شد حرف بزنه...

اوتو:وقتی تو چین بودم در یکی از شبای زمستان خوابم نیامد و نتوانستم بخوابم به همین خاطر تغییر شکل دادم و رفتم بیرون,همین جور که داشتم در بیرون از دهکده در زیر بارش برف پرسه میزدم یدفعه متوجه شدم وارده جنگله تاریک شدم ,اصلا نمیدونستم که کی وارده جنگل شده ام انگار که چیزی مرا به انجا کشانده بود ,ناگهان ترس ورم داشت چون جادوگران چینی گفته بودند نباید وارده این جنگل شد زیرا این جنگل نفرین شده است و کسی که وارده این جنگل بشه سالم خارج نمیشه ...
اما من به توصیه های انها گوش ندادم و راهم را ادامه دادم و چند مایلی را از میان درختانی ترسناک که در آنجا قرار داشتند پیمودم تا اینکه به فضای بازی رسید که دور تا دور ان با درختانی سیاه اما بسیار بلند و تنومند احاطه شده بود.
قبل از اینکه وارده جنگل بشم برف میبارید و هوا بسیار گزننده بود ,اما در اینجا هوا آرام بود و آرامشه بسیار عجیبی در ادم ایجاد میکرد .
ناگهان در ده قدمی من پیرمردی ظاحر شد ... موهایش سفید بود وتقریبا به کمرش میرسید ,جلوی صورتش را گرفته بودند و به زور میتوانستم صورتش را ببینم ,لباس ژنده ای بر تن داشت که انگار چند سالی بود نشسته و فقیر و تهی دست جلوه میکرد اما اعصایی در دست که بسیار عجیب بود نصفه اعصا به رنگ اتشی بود و انگار ماننده اتش در دورن اعصا زبانه میکشید و سعی داشت تا راهی را برای بیرون امدن پیدا کند اما نصفه دیگر اعصا ترکیبی از رنگ آبی آسمانی و سفید مثله دانه های برف و این طرف اعصا بر خلاف طرف دیگر اعصا بسیار آرام بود انگار که اصلا تکان نمیخورد
اما در بالای اعصا دهانه ای وجود داشت و ازداخل آن نوری به رنگهای مختلفی بیرون میامد اما بشتر به رنگها میماند که در داخل اعصا وجود داشتند .
ناگهان پیرمرد لب به سخن نمود و گفت:
پیرمرد: میدونستم می آیی اوتو بگمن.
وقتی این را گفت مات و مبهوت به او نگاه کردم و گفتم:
اوتو: تو اسمه مرا از کجا میدانی پیرمرد.
پیرمرد: من همه چیز را درباره تو میدانم , و چیزهایی درباره گذشته ام و آیندم گفت که همه انها درست بودند .
بعد ساکت شد و رفت تا به نزدیک رودخانه ای که به در نزدیکی انجا بود رسید سپس سه بار اعصایش را بر زمین زد,ناگهان زمین لرزید و جای که اعصا به انجا خرده بود باز شد و تختی از ان خارج شد, ان تخت مثله تختها ی معمولی نبود بلکه تختی بود از آنه پادشاهان ,چنان زیبا بود که ادم از دیدن ان سیر نمیشد...سپس پیرمرد بالا رفت و روی تخت نشست و گفت:
پیرمرد: تو باید برگردی به کشورت اوتو
گفتم چرا باید اینکار بکنم گفت:
پیرمرد: چون ولدمورت برگشته و داره ارتشی بزرگ تدارک میبینه ,
سایه ها به ولدمورت خواهند پیوست و بعد از آن هیچ کس نمیتواند بر آنها غلبه کند.
گفتم چرا نمیشه انها را شکست داد گفت:
پیرمرد: چون آنها ارواح تاریکند و از جایی بر میخیزند که در تصور هیچ کس نمیگنجد,قدرت انها نفرین شد ه است و قتی به ولدمورت بپیوندند هیچ کس قدرت مغابله با آنها را نخواهد داشتبه جز ارواح اتش و اب
این اسم را شنیده بود م , چون یکی از پیرترین جادگرای چینی گفته بود :به اینها ارواح سفید میگویند چون انها دشمن ارواح سیاهند ,رهبر آنها جوانی بود که میتونست با انها رآبطه برقرار کند اما در سالهای خیلی دور ان جوان به این جنگل رفت و دیگر هیچ وقت باز نگشت و بعد از آن نیز هیچ کس ارواح سفید را ندید به همین خاطر این جنگل نفرین شده است.

به پیرمرد گفتم:این ارواح دیگه وجود ندارند و رهبرشون نیز مرده!!
اما پیرمرد گفت: رهبرشون نمورده و ارواح اتش و آب نیز وجود دارند .
گفتم ثابت کن.!!
ناگهان پیرمرد جمله ای برر زبان آورد که من تا حالا ماننده آ ن را از هیچ جا نشنیده بودم,صدا رفته رفته اوج گرفت و نگاه بادی وزش گرفت و گردبادی کوچک به وجود اورد اما گردباد نوری عجیب از خود ایجاد میکرد که بسیار خیره کننده بود ,بعد از چند لحظه آرام گرفت...
شبحی درست مقابلم ظاخر شد بسیار عجیب بود طوری که نمیتونم توصیفش را بکنم , اما رنگش ماننده اعصای پیرمرد بود ماننده اتشی و آبی آسمانی و سفید مثله برف اما هر سه در هم مخلوط شده بودند , از هر طرف شبح نوری بسیار زیبا منتشر میشد...
ناگهان پیرمردگفت:
پیرمرد: این رئیس ارواح اتش و اب(سفید) و دوست من نیز هست...حالا دیگر متوجه شدی که ارواح اتش و آب وجود داره
گفتم: پس تو نیز باید ان جوانی باشی که وارده این جنگ شده و دیگه دیده نشد
پیرمرد: بله ان جوان من هستم...
پیرمرد : این ارواح قادر به مغابله با ارواح سیاه رو دارند برای همین همان طور که پیشبینی کرده بودم باید هدایت این ارواح رو بر دوش بگیری
گفتم: اما من نمیتونم!!!.
پیرمرد گفت:تو انتخاب شده ای , دستت را جلو بیار
اوتو: دستم را جلو اوردم و او با اعصایش وقتی به دستم زد نشانی ماننده اعصایش و به رنگهایی که در ان وجود داشت نیز بردستم حک شد ...
پیرمرد :گفت: وقتی بر این نشان فشار بیاری ارتش ارواح اتش وآب ظاحر و اماده ی جنگ خواهند شد. اما تا قبل و بعد از جنگ به طرف من خواهند برگشت...



اوتو: این بود قضیه...
همه که محو حرف زدنه اوتو شده بودند با خنده ای برلبانشان اما با تعجب با اوتو نگاه میکردند.
ادامه دارد ...
چطوره آلبوس
**نقد**


خب ميدونم كه خودتم از نمايشنامت لذت بردي و من هم از نقد كردن اين نمايشنامه و كلا اين چند نمايشنامه اي كه در پشت نمايشنامه تو نقدشون كردم لذت بردم واقعا!
خوشحالم كه تونستم كمكتون كنم كه اينقدر زيبا بنويسين.

خب....هميشه به وجود آوردن سوژه هاي جديد ميتونه زيبا باشه.البته اگر پيش زمينه اي قبلا داشته باشه كه خيلي خوب ميشه ولي اگرم نداشته باشه باز ميشه جالب ربطشون داد.
ربط دادن موضوع ارواح آتش و آب واقعا زيبا بود و بهت به خاطر اين ربطي كه دادي تبريك ميگم.واقعا توصيفات فضاي نمايشنامت حرف نداشت.من كه داشتم قسمت جنگل رو ميخوندم به فضاي اونجا وارد شدم و داشتم ميترسيدم!

مشكل مشكل!...چرا اينقدر نمايشنامت مشكل املايي داره؟...بارزترينشون همون ««عصا»» كه همه جا نوشته بودي ««اعصا»»!!!...چرا؟
مشكل تنها يك چيزه....نميخوني نمايشنامه اي كه نوشتي رو!
هميشه گفتم و ميگم و خواهم گفت كه قبل از فرستادن يه بار بخونين نمايشنامه رو.من وقتي نمايشنامم خوب ميشه يعني قبلش يه بار خوندمش ولي وقتي نمايشنامم خوب نميشه يعني نخوندمش.واقعا تاثير داره...باور نميكنيد؟
ولي واقعا زيبايي داستان به وجود آمده زياد بودن نمايشنامه رو از ياد من برد و من واقعا از قمست جنگل لذت بردم و اوج نمايشنامت بود و من از اينكه نمايشنامه بالا پايين داشته باشه لذت ميبرم.
هميشه سعي كن نمايشنامت يه نقطه اوج داشته باشه و يه نقطه زير...نه خيلي محسوس...يعني نقطه ي نورمال نه زير ديگه!....نبايد نمايشنامه رو در سرازيري شديد نشون بده يا در سربالايي زياد....بلكه تعادل داشته باشه.
اميدوارم متوجه شده باشي!

**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۶ ۱:۱۹:۴۳

فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
گرما شديد و شديدتر ميشد، درحالي كه بيرون برف مي باريد ! پنجره ها ي بخار گرفته هيچ چيزي را نشان نمي دادند ........هيچ چيز جز سياهي!!!!!!!!

دامبلدور با صداي رسا و در حالي كه چوبدستي اش را از رداي نقراه رنگش بيرون مياورد گفت: بهتره همه يك جا حلقه بزنيد... سپس رو به مك گونگال كرد و گفت: منيروا ، اينو به عهده ي تو ميزارم؟؟
مك گونگال هم با حداكثر زمان همه ي اعضا را خبر دار كرد و همگي در سالن اصلي خانه ي گريمالد جمع شدند ، تعدا اعضا آنقدر زياد بود كه تنفس امكان نداشت!
دامبلدور روي پله قرار ميگيره تا بتونه بر همه مسلط باشه .
در همين حال آنيتا و اوتو در حالي كه دست هم رو گرفته بودند ،از بين جمعيت به طرف دامبلدور رفتند.
آنيتا : پدر....من و اوتو ميخوايم نيروهامونو متحد كنيم ! اين بهترين راه براي مبارزه با ارواحه ؟؟!!؟؟
دامبدور نگاه محبت آميزي به اوتو و دخترش ميكنه و ميگه: ممنونم كه منو درك ميكني دخترم، بعد روشو طرف اوتو ميكنه و ميگه: همينطور تو بگمن!!
آنيتا كه از خوشحالي نزديك بود بال در بياره ، بغل پدرش ميپره و ميگه: دوست دارم پدر!!!
دامبلدور هم سرشو تكون ميده و به محض رفتن آنيتا زير لب ميگه: منم دوست دارم دختر خوبم!!!


همه منتظر بودند، منتظر بودند تا با ارواح بجنگند ، سكوت همه جا را فرا گرفته بود! تا كنون كسي به ياد نداشت با وجود تعداد زيادي از اعضا محفل اينقدر ساكت باشد، گويي كسي نفس نمي كشيد!
اما بلاخره اين سكوت شكسته ميشد ولي توسط چه كسي؟؟؟
ناگهان سيريوس كه نزديك پنجره بود فرياد زد: پروفسور نگاه كنين، داره تعدادشون دوبرابر ميشه، همين الانه كه حمله كنن؟؟؟
دامبلدور خيلي زود خودش رو به سيريوس ميرسونه و ميگه: زمان نبرد با سياهي نزديكه ، نزديك هم باشين و در مواقع نياز به همديگه كمك كنين !!
سپس روشو سمت آرتيكوس ميكنه و ميگه: اينو يادتون باشه كه اميد رو حتي در سخت ترين شرايط از ياد نبرين!!!
صداي يكي از كنار در به گوش ميرسيد كه با خود ميگفت: اينو هميشه يادت باشه كه هيچ وقت سفيدي رو خرج سيياهي نكني؟؟ چون اين ننگ هميشه بر پيشونيت نوشته خواهد شد...از مرگ نترس زيرا در آن جاودان خواهي ماند!!!

تق.....گوپس......تق.....خخخخخخخششش

** نبرد با ارواح **

جنگ آغاز شد ، سياهي همه جا را گرفته بود ، روح ها به اين سو و آن سو مي چرخيدند و با صداي وحشتناك قهقهه سر ميداند!.. تعدادشان غير قابل شمارش بود....از پشت رداي بعضي هايشان داس سلتي ديده ميشد و ديگران ، سلاح مرغ عنقا در دست داشتند!!
بعد از چند دقيقه ، در حالي كه همه اعضاي محفل به بالاي سر خود نگاه ميكردند و جيغ هاي خفيفي كه با حركت روح ها از لا به لاي توسط عده اي از دختر ها زده ميشد ، يكي از ارواح با چشمان آتشين و دندانهاي بزرگ و تيز و قدي بلند در برابر دامبلدور ظاهر شد و بعد از گفتن جملاتي نا مفهوم ، گفت: شما انسانها ما را از جادوي احضار مردگان كه سالها در آن بوديم بيدار كردين... حالا هم بايد خون بهاي اون رو بدين!!!
سپس همگي خنديدند:هاهاهاهاهاهاهاهاهاها...
دامبلدور با اقتدار به سمت رئيس ارواح اومد و گفت: بسيار خوب....ما آماده ايم ...سپس چشمكي به يارانش ميزنه و ميگه: مگه اينطور نيست ياران شجاع من؟؟؟؟
در يك چشم به هم زدن ، اعضا نيروي دوباره گرفتند و همگي گفتند: بببببببببببببببلهههههههههههه قربان!!!!

با فرياد محفلي ها ، ارواح خشمگين شدند و به سمت اعضا حمله كردند.

نورهاي رنگارنگ به سمت ارواح فرستاده ميشد ، ولي آنها نابود نمي شدند ، بلكه بعد از چند دقيقه جان ميگرفتند.
همه جا خراب شده بود ، اعضا به گروههاي دونفري تقسيم شده بودند و پشت به هم مبارزه ميكردند...

در گيري شديدتر شد... !

ناگهان نور خيره كننده اي همه جا را فرا گرفت ، هر چه نور نزديكتر ميشد ارواح كمتر مي شدند...رئيس ارواح ها كه در حال جنگ با دامبلدور بود بعد از چند دقيقه از محو شد ...كم كم همگي آنها از بين رفتن!!!!
صداي داد و فرياد اعضاي محفل همه جا را گرفته بود كسي به آنچه در چند لحظه پيش اتفاق افتاده بود توجهي نداشت.
از شدت نور كم شد....آنيتا و اوتو در حالي كه جادوي اسكراي* را در دست داشتند ، وارد شدند....



-----
جادوي اسكراي: اسكراي دشمنان را با نمايش شعاعهاي نوراني در اطرافشان مشخص خواهد كرد.


معلومه كه اعضاي محفل همه استعداد نوشتن اينگونه سبك رو دارن و زيبا مينويسن.باز هم بايد بگم كه بهترين نمايشنامه تورو هم در اينجا خوندم جسي!
ولي مشكل داشت!
اولا اينكه همون يه دونه شكلك چكش كل نمايشنامه رو برد زير سوال!....نمايشنامه زيبا و كاملا جدي پيش ميرفت و من ازش لذت بردم.مثل اين بود كه به بالاي كوه رفتم و بعد از ديدن اون شكلك از دره سقوط كردم!
اين واقعا مشكل بزرگيه!...تمام نمايشنامه با همون يه شكلك بدون فكر رفت زير سوال و من اينو تقصير خودم ميدونم كه چرا اينقدر به شما در مورد شكلك زدن گيزر ندادم!(حتما نقد پست رز زلر رو در سه چهارتا پست قبل تر از خودت بخون كه در مورد همين شكلكه....ديگه اينجا توضيح نميدم!)
دوما اينكه واقعا يعني ادامه دادن نمايشنامه لازم بود؟...به نظرت نميتونستي نمايشنامه رو در حال جنگ با ارواح ناتموم بزاري تا بقيه بتونن جنگ با ارواح رو نشون بدن؟...جودمون بسازيم و بدوزيم و بشكافيم جالب از آب در نمياد.اگر ادامش نميدادي و وسط جنگ رهاش ميكردي زيباتر بود و هم نمايشنامت قشنگ تر ميشد هم براي نفر بعدي سوژه خوبي ميگذاشتي...اينم توجه كن!
پيشنهادم رو هم در همون پست رز زلر ببين

**دامبلدور**


ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ۱۹:۲۲:۲۰
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۶ ۱:۰۶:۴۱


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۱:۵۹ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
حال رز اصلا خوب نبود.برای یک لحظه، دامبلدور نگاهی حاکی از تردید به چهره ی آرتیکوس انداخت و گفت:
_ پسرم، چی کار کردی؟؟
آرتیکوس در حالی که داشت با انواع طلسم ها زخم هایش را مداوا می کرد با خونسردی گفت:
_ سعی کردم "آب سیاه" رو از بین ببرم که سایه ها شروع به مقاومت کردند و ......
در همان حال آنیتا رفت کنار آرتیکوس و زیر لب زمزمه کرد:
_ 1200 سالته، اما هنوز یه پسر بچه ای....
و با آرامش هر چه تمام شروع به بانداژ کردن پای مجروح آرتیکوس کرد. آرتیکوس لبخندی زد و با خیال راحت روی کاناپه لم داد و ادامه داد:
_ آره.....شروع کردند به مقاومت و من هم شروع به دفاع از خودم کردم.......
دامبلدور حرف آرتیکوس را قطع کرد و با تحکم گفت:
_ پسرم! خواهش می کنم سریع بگو تونستی سیاهی رز رو از بین ببری یا نه؟؟
آرتیکوس که یه کم بهش بر خورده بود با ناراحتی گفت:
_ آره.
دامبلدور سریع گفت:
_ دنیل....لطفا معجونی رو که آماده کردی سریعا به رز بده. آتیکوس، آیا سایه ها محل خونه رو بلدن؟؟
آرتیکوس که تازه به یاد سایه ها افتاده بود گفت:
_ متاسفانه آره...
جسی در حالی که دستانش را جلوی دهانش گرفته بود گفت:
_ آخه چه جوری؟؟
آرتیکوس که انگار داشت برای نوه اش چیزی را توضیح می داد گفت:
_ از شانس بدم، یکی از سایه از سرم عبور کرد و خب بقیش که واضحه دیگه!!!
سریوس سرش را خاراند و گفت:
_ حالا چی کار کنیم، قربان؟؟؟
دامبلدور بعد از تفکری گفت:
_ مجبوریم باهاشون مقابله کنیم؛ چاره ی دیگه ای نیست.
آنیتا در حالی که کار بانداژ را تمام کرده بود پرسید:
_ اونا سایه های جنگل ارواحند، نه؟؟؟
آرتیکوس سری تکان داد.
آنیتا به سرعت نزد اوتو رفت و آرام به او گفت:
_ اوتو، گوش کن. الان که فهمیدی چه اتفاقی افتاده، نه؟؟؟
اوتو به آرامی گفت:
_ آره
آنیتا دستانش را به هم مالید و با شوق گفت:
_ به نظر تو، اگه قدرت من که به الفم و الف ها هم با ارواح خصومت دارند، و قدرت توکه یه بگمنی با هم ترکیب بشن....
چشمان اوتو برقی زد و گفت:
_ راست می گی...
صدای دنیل همه را به خود آورد:
_ پروفسور.....یه مشکلی پیش اومده......هنوز یه روح سیاه در بدنش داره جونشو می گیره.......
جو محفل متشنج شده بود که ناگهان هوای گرمی به داخل خانه نفوذ کرد. سایه ها داشتند می آمدند.
چشمان اوتو و آنیتا برقی زد؛ هم از امید بود و هم از ناامیدی.



گفته بودي كه نمايشنامه مينويسي كه نقد بشه تا نمايشنامه نويسيت بهتر بشه.ولي به نظرم ديگه اين كارو نكن!چون ديگه نمايشنامه نويسي جديت با اين سبك واقعا زيبا شده و من رو به فضاي وارده ميبره به طوري كه لذت ميبرم و ميگم كاشكي ميتونستم الان ادامش بدم!حيف شد يكي ديگه ادامش داد!
واقعا نمايشنامه زيبايي بود و من حرفي براي گفتن ندارم.مطمئنم كه در آينده يكي از بهترين اعضاي سايت خواهي بود اگر همين شكلي تلاش كني و فعال باشي و وقت داشته باشي...

در نشان دادن حالات روحي افراد نوشتنت حرف نداره ولي يه مشكل هست كه فكر ميكني نشان دادن اين حالات روحي جزو فضاسازي حساب ميشه.در جاهايي حالات روحي رو نشان ميدي و بعد از فضاسازي استفاده نميكني و ديالوگ رو شروع ميكني كه اين اشتباه كوچكي محسوب ميشه.ولي در بعضي جاها هم لازمه اين كار كه به نظرم اگه اينم دقت بكني باز بهتر و بهتر خواهي شد!

**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۶ ۰:۵۵:۵۸

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
خارج از رول:رز مگه تو به دليل تغيير جبهت از سياه به سفيد و خيانت به ولدمورت الان روبه قبله بين زمين و آسمون نبودي؟...پس چرا سرمرگنده توي نمايشنامت ديالوگهات رو ميگفتي؟!...
-----------------------------------------------------------------------
براي چند لحظه آنيتا كه شوكه شده بود بدون هيچ حركتي و بدون ذره اي كينه از اوتو تمام زيبايي و مهرباني وجودش رو در نگاهش جمع كرد و سخاوتمندانه و با تمام وجود نگاهش را نثار اوتو كرد!حتي باورش هم نميشد كه اون دو تا بركه آبي هنوز هم با تمام خوبيهاي دنيا دارن به آسمون چشمهاي او نگاه ميكنن!اشك از چشمانش جاري شد و احساس كرد كه پاهايش ديگر ياراي ايستادن رو به او نخواهند داد و سپس بدون اختيار روي زمين افتاد!....
-------------------------
جو محفل به كلي عوض شده بود!حالا ديگه هم اوتو سالم و سلامت بينشون بود و هم آنيتا شادمانه قدم برميداشت!...تنها نگراني آنها آرتيكوس بود كه هنوز برنگشته بود وگرنه حال رز هم خيلي خيلي بهتر شده بود!...در اين بين تنها كسي كه حال و هواي خوبي نداشت دامبلدور بود!...او صبح كه اوتو به هوش آمده بود تنها دستش را به نشانه موفقيت بر شانه هاي او زده بود و بعد از آن حتي براي غذا هم حاضر به خلاص كردن خودش از اتاق زير شيرواني نشده بود!...اوتو و آنيتا دست به هر كاري كه بلد بودند براي كمك كردن به دامبلدور زده بودند و حتي آنيتا يك ساعت تمام پشت در اتاق با پدرش حرف زده بود ولي انگار حال دامبلدور وخيمتر از آن بود كه با سخنان دخترش و لطيفه هاي اوتو بهبود پيدا كنه!حتي يك طلوع تا غروب تمام زل زدن به عكس مادر آنيتا هم نتونسته بود حال دامبلدور رو بهتر كنه!...اين وضع دامبلدور كم كم داشت باعث نگراني اعضاي محفل ميشد كه با به صدا در آمدن زنگ در فوران اين نگراني متوقف شد!....اوتو كه خيلي تعجب كرده بود گفت:حتما آرتيكوسه نه؟!....
سيريوس:فكر نميكنم...اون جايي كه آرتيكوس رفته به اين زوديها اجازه مرخص شدن رو به كسي نميده!....
آنيتا گفت:ولي آخه كسي اين وقت شب هوس سر زدن به يه آپارتمان متروكه رو نميكنه...
صداي دامبلدور از بالاي پله ها باعث شگفتزدگي اعضاي محفل شد!...
-مگه اينكه بهش ماموريت داده باشن....
آنيتا كه هيجانزده شده بود گفت:پدر؟....شما بيرون اومدين؟...
دامبلدور لبخند كودكانه اي زد و گفت:چيه انتظار داشتين مثل خل و چلها اون تو اعتصاب كنم؟!...اون بالا اكسيژن واقعا كمه!....
آنيتا در پاسخ به لبخند پدرش زيباترين لبخند دخترانه خودش رو به لبهايش تقديم كرد و پدرش را به اون روزهايي برد كه نظير اين لبخندها رو از مادر آنيتا هديه ميگرفت!
سيريوس به سمت در رفت و در را باز كرد!...براي يك لحظه به غير از صداي جيغ كوتاه جسي چيز ديگه اي شنيده نشد!سپس آرتيكوس با قيافه اي آش و لاش و درب و داغون و صورتي خونين وارد خانه شد و در را به سرعت پشت سرش بست و با يك طلسم قفلش كرد!نگاهش از واقعه بدي خبر ميداد و جز ترس و وحشت چيز ديگه اي نميشد از صورتش فهميد!...آرتيكوس لنگان لنگان خودش رو روي كاناپه كنار در انداخت و تقريبا با داد گفت:الان ميان...مطمئنم كه تعقيبم ميكردن...نميخواستم ولي خيلي سريعن اصلا نميشه از دستشون در رفت...و سپس با عجله بلند شد و به سمت در رفت و از چشمي در بيرون رو نگاه كرد!...
جسي كه خيلي جا خورده بود پرسيد:كيا ميا آرتي؟چي شده؟..كي تعقيبت كرده؟...
آرتيكوس فقط يه نگاه به جسي كرد و دوباره روي كاناپه خودش رو رها كرد و پس از گفتن يك كلمه از حال رفت:
سايه ها!!!.....


بايد بگم كه خوشحالم ميبينم كه اعضايي خوبي رو داريم به نسل بعدي سايت جادوگران تحويل ميديم!
فضاسازي نمايشنامت خوب بود و باز موضوع عواطف دامبلدور و دخترش رو خوب نشون دادي و ديالوگ ها هم خوب كار شده بود.فقط بازم بايد بگم كه حتما نمايشنامت رو قبل از فرستادن يه بار بخون و اصلاحش كن!
كلا من از قسمت آخر نمايشنامت خيلي خوشم اومد...يك حالت انتحاري داشت كه يه دفعه آرتيكوس وارد ميشه و اون كارارو ميكنه(نگاه كردن از چشمي در)...درسته انتحاري بود ولي خوب كار شده بود.پس همه چيز خوب و بد داره...وقتي من ميگم انتحاري بده منظورم در اون جور نمايشنامه هاست(همه توجه كنن)...ولي اينجا خوب به كار برده بودي.

**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۶ ۰:۴۳:۵۳

هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴

رز زلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 181
آفلاین
همه ي چشمها به اسمان دوخته شده چه چيزي مي توانست او را نجات دهد
انها نمي دانستند با اينكه جادوگر ها دين ندارند در معدود زماني به خدا اعتقاد دارند انها چون راهي نمي ديدند فقط منتظر معجزه اي بودند
معجزه اي كه بيايد و جان انان را نجات دهد رز بالاي سر اوتو رفت نبضش را گرفت
رز : ديگه كاري از دست ما برنمي ياد بهتره راحتش بذاريم اين جوري براش بهتره
آلبوس : انگار همه ي ما جادو شديم طلسم هاي خودمون عاقبت خودمون رو از بين مي بره
سيريوس : حالا مي بينم بهتر بود بميرم
جسيكا با عصبانيت : يعني مرگ اين قدر برات درد اوره يعني حاضر نيستي بخاطر ديگران بميري؟؟؟!!!
رز : جسيكا اين مرگ نيست كه ما رو مي رنجونه اين دردناكه كه ببينيم دوستانمون رو از دست مي ديم و هيچ تغييري روي نمي ده
آلبوس : بهتره بذاريم اوتو راحت بره بايد پيشش باشيم و بهش نشون بديم چقدر دوستش داريم
صداي از عقب با گرفتگي امد : نه
همه برگشتند آنيتا با صورت گريان جلو امد
آنيتا :اون منو نجات داد منم اونو نجات ميدم و ..
آلبوس : نه آنيتا تو نبايد سرنوشت اونو عوض كني
آنيتا : چطور اون اين كارو كرد چرا اينجوري چرا من سرنوشت اونو نداشته باشم ؟! چرا وقتي اون مي خواست جون منو نجات بده گذاشتين اون موقع سرنوشت منو عوض كنه ؟!!
آلبوس : چون براي تو رقم خورده بود كه نيروي عشق اون نجاتت بده
آنيتا : حالا من سرنوشت رو عوض مي كنم تنوع خوبه
آنيتا به سمت اوتو رفت او زندگيش را دوست داشت اما اوتو بيشتر به زندگي كردن نياز داشت
آنيتا : با زندگيم خداحافظي مي كنم
قطره اي اشك از گوشهي چشمش چكيد چشمان ارام و مهربان اوتو گشوده شد حالا فقط سرنوشت اوتو عوض شده بود ان هم با نيروي عشق ! اوتو نجات يافته بود فقط با يك قطره اشك بدون قرباني شدن هيچ فرد ديگري!!
@@@@@@@@@@@@@@@@@@
به يك نقد زيبا نيازمنديم !

خب بايد بگم كه دقيقا موضوع شكلك در سايت هنوز كاملا براي همه رفع نشده.بايد بگم كه استفاده از شكلك بعضي مواقع بده...حالا كجاها؟!....بايد بگم در جاهايي كه ميشه از فضاسازي استفاده كرد و نمايشنامه رو بهتر كرد...مثل نمايشنامه هاي جدي...و اين رو بايد خودتون تشخيص بدين كه شكلك زدن الان بهتره يا فضاسازي.اگر تشخيص خوب باشه همين باعث خوب شدن نمايشنامه ميشه و اگر بد باشه كه خب نمايشنامه رو بد نشون ميده.
تويه پستت دقيقا از شكلك خوب استفاده نكرده بودي و ميتونستي با تصميم خوب به جاي شكلك ها فضاسازي بكني و نمايشنامه ي زيبات رو زيباتر بكني.
يه اشكال بد هم داشت كه اين بود كه چه شكلي رز اومد ديالوگ گفت؟
مگه رز در هوا نبود و تحت طلسم ولدمورت نبود؟
آرتيكوس پس كجا رفته بود اون وقت؟
در كل ولي نمايشنامه خوبي بود فقط اگر جاي شكلك ها فضاسازي ميكردي و اين نكته مبهم رو از بين ميبردي خيلي قشنگ تر ميشد.
در ضمن نشون دادن روابط عاطفي ميان دو نفر موضوع مورد علاقه خيلياست كه چون تكراريه بايد قشنگ نشونش بدين كه به نظر تكراري نياد و انگار اين عشق با عشقهاي ديگه فرق داره!...اين شكلي بايد نشونش بدين!

**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۶ ۰:۲۴:۴۷

هافلپاف هرم نبض آتشين ماست در شرجي عشق و اشتياق
تصویر کوچک شده


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴

دنیل واتسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
از فراسوی مرزهای پنهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
به آرامی به درون کلبه خزید و سعی کرد در پشت سرش را با افسون ترمیم ببندد و بعد در حالی که صدایش به سختی از گلویش خارج می گشت ورد " کولوپروتوس " را زمزمه کرد تا بلکه از ورود سایه ها جلوگیری کند.
از پنجره ی شکسته ی کلبه نگاهی به بیرون انداخت. خبری از سایه ها نبود . فقط و فقط برای چند لحظه قلبش آرام گرفت . ولی دوباره جوش و خروش خون مثل سیلابی عظیم در تک تک رگ های بدنش جریان گرفت .
صدایی از درون قلبش می گفت " آن ها دوباره باز خواهند گشت حتی بدتر از آنچه که بتوانی فکرش را بکنی . "
ولی چاره ای نبود و احتمالا می توانست تا مدتی که قدرتش را دوباره به دست آورد در کلبه بماند . از پنجره چشم برداشت . دور و بر را نگاه کرد . کاملا مشخص بود که مدت زیادی است که کسی وارد این کلبه نشده است شاید هم کسی جز او جرئت ورود به این کلبه را نداشته!
میز پایه شکسته ای وسط کلبه به چشم می خورد که روی زمین افتاده بود . اثر چند پا روی میز بود ولی هیچ شباهتی به پای انسان نداشت . پس اثر پای چه کسانی بود ؟
با گام هایی آرام به میز نزدیک شد دستی به روی میز کشید . ناخواسته و ناگهانی صحنه هایی در نظرش زنده شد .
============================
باز هم در همین کلبه بود .
_ نههههههه ....... حاضرم تمامی قدرتم را بدهم تا سپیدی جاودان بماند !
_ ( صدای خشنی ) بگو لعنت بر سپیدی تا خلاص بشوی .....
_ هرگز .......
_ ( صدای لرزان زنانه ی دیگری ) خواهش می کنم ...... خواهش می کنم کاری به پسرم نداشته باشید ...... نه !
============================
آرتیکوس مثل این که از دنیای دیگری آمده باشد به آرامی پلکهایش گشود . دستش به شدت سرد شده بود و خون به سختی در رگ هایش جریان داشت . دستش را از روی میز خاک گرفته برداشت .
ایستاد و نگاهی به اطرافش کرد .
به راحتی میشد آثار درگیری بزرگی را به چشم دید .
خون به همه جا پراکنده شده بود . تکه های شیشه در نور کمی که از ناکجاآباد می آمد برق می زدند و همه جا بهم ریخته بود.
ولی چه طور ممکن بود بعد از این همه سال هنوز این خونه پا بر جا مانده باشد ؟!؟
ماجرا به زمانی برمی گشت که هنوز حتی او هم متولد نشده بود .
===========================
در آن موقع که اولین جادوگر پلید از جادو برای سیاهی استفاده نمود و روح خود را به شیطان تقدیم کرد تا قدرتش فزونی یابد .
پس باید به دنبال قربانیانی می گشت تا به وی قدرت ورزند در نتیجه به جادوگران حمله می برد و همه را قتل عام می ساخت تا از خونشان بنوشد و قدرت یابد و در این بین کودکان بیشترین قربانیان بودندچرا که قدرتی که در وجو کودکان بود هرگز در جای دیگر یایفت نمی شد .
و آن گاه که طمع قدرت وجودش را فرا گرفت عده ای از همسالان خود را به دور خویش جمع نمود و با کمک آنان هر کسی را که بسی قدرت داشت با شکنجه به خدمت خود در می آورد و آنان که نمی پذیرفتند همی می کشت و نابود می کرد .
پس قدرت انسان ها را کم یافت و به غارت جانوران پرداخت و از خوی هر بد خویی در سرشت خود نهاد تا کامل گردد ولی او همچنان ناجاودانه بود .
پس برای آن که جاودان بماند روح خود را در شیئی نهاد از جام سیاهی نوشید تا جاودان گردد و در آینده بتواند روح هر آن کس را که پایش به این منجلاب باز شود تسخیر نماید و به نام دیگران به خواسته های پلید خویش برسد و همانا موفق شد و نمونه ی آن در جهان امروز "لرد والدمورت " است .
============================
خونش به جوش آمده بود و احساس می کرد که باید به اعماق جنگل برود و از آبی که در آن شیء قدیمی است بردارد چرا که تا کنون هیچ کس قدرت از میان بردن آن شیء را نداشته و بدون شک او هم نخواهد داشت. ولی آرزو می کرد ای کاش می توانست این کار را انجام دهد .
در کلبه را باز کرد قدم به بیرون نهاد .

==============================
در محفل
سکوتی وهم انگیز همه جا را فراگرفته بود . نفسی از سینه ای بر نمی خاست . همگی توان از کف داده بودند و تنها امیدشان به آرتیکوس بود .
پر توهای پر تلالو خورشید از پشت کوه های دور دست به چشم می خورد . ولی چشم ها هنوز در انتظار نور بود .....
==============================
** انتقاد و پیشنهاد **

خب بايد بگم واقعا بهترين پستي بود كه ازت خونده بودم دنيل و بهت واقعا تبريك ميگم كه يه چنين استعدادي داري!
معلومه كه واقعا تلاش كردي.واقعا من خودم اندر كق اين فضاسازي هاي زيبات موندم.
ولي در كل همه چيز نمايشنامه فضاسازي نيست.به هر حال اسمش نمايشنامست و نمايشنامه بدون ديالوگ معنايي نداره!
مگر اينكه شما نمايشنامه ننوشته باشي كه اين خودش اشكاله!
ولي اون يه تيكه كه ديالوگ داشت كار رو درست كرد.

در كل فضاسازي عالي اي داشت و معلوم بود كه واقعا روش كار كرده بودي.فكر كنم قبل از فرستادن هم يه بار از روش خونده بودي.اينو تويه پست بعديت بگو كه ببينم درست تشخيص دادم يا نه!...اوكي؟

فقط بعضي جاها نكات تاريكي داشت مثل اون تيكه كه در مورد آبي كه در درون شيء قرار داشت كه من نفهميدم چي شد!
كدوم شيء؟

خب نمايشنامت به مسائل خانه پرداخته بود كه چيز جالبيه ولي اگر بخوايم از نظر كلي نگاه كنيم جزو مسائل حاشيه اي ميشه كه البته اين باز مهم نيست(البته با اين نمايشنامه خوب مهم نيستا!...اگه نمايشنامت بد بود ميگفتم خوبه)...چيزي از ارزش هاي نمايشنامت كم نميكنه.

پيشنهاد خاصي براي بهتر شدن رولت ندارم جز اينكه هميشه همين شكلي بنويسي و البته در جاهايي هم ديالوگ ميشه بيشتر به كار برد ولي اگه فكر ميكني همين شكلي بهتره همين شكلي بنويس.به هر حال اينم سبكيه واسه خودش و البته بايد بگم كه براي طنز نويسي نميتوني از اين سبك استفاده بكني.

يه نكته هم بگم:اولا اينكه سعي نكن زياد بنويسي و در حدي بنويس كه فكرش رو كردي و زياد شاخ و برگ دادن خوب نيست به غير از بعضي جاها كه نمايشنامه رو جالب ميكنه كه اينو در نمايشنامت خوب به كار برده بودي.
دوما اين دوخط هايي كه وسط نمايشنامت گذاشته بودي هم جالب بود ولي خب پارگراف بندي رو خراب ميكنه و در اصل نبايد باشه ولي حوصله آدم سر نميره.در كل ازش فقط در بعضي مواقع كه نمايشنامت بلنده ميتوني استفاده بكني(در اين نمايشنامه يكي دوتاشو البته اضافي گذاشتي)

**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۶ ۰:۱۶:۴۱

[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.