موضوع: بستنی فروشی- ارباب لطفا! من نمیتونم حتی یک روز هم تو دنیای ماگل ها دووم بیارم! حالا یه اشتباه کوچولو انقدر تنبیه سنگینی نداره که!
- ما تنبیهات شما رو مشخص میکنیم و این اشتباه همچین تنبیه بزرگی داره.
سیلویا روی میز به اطراف میدوید و سعی میکرد اربابش را قانع کند که شروع کردن صبح با یک بغل گرم از طرف یک فررت واقعا لذت بخش است.
- ارباب من فقط شما رو بغل کردم! بغل فررتی دوست ندارین؟!
- صبح قبل از اینکه خورشید در بیاد یه گوله پشم روی صورتمون افتاد و همینکه چشامون وا شد شروع کرد جیغ زدن! کجاش لذت بخشه واقعا؟
- ارباب من داشتم آواز میخوندم! مطمئنم که داشتم آواز میخوندم!
- منم شنیدم جیغت رو. وقتی فررت میشی جیغ میزنی.
بلاتریکس در چهارچوب در دست به سینه ایستاده بود و با عصبانیت نگاه میکرد.
سیلویا دیگر تسلیم شده بود. سرش را پایین انداخت و سعی کرد پشیمانی اش را نشان دهد اما سکوت ارباب نشان از بخشش نمیداد.
سرش را بلند کرد و با چشمان (با تلاش بسیار) معصومانه به لرد نگاه کرد. چشمان خشمگین لرد او را ترساند و اینبار واقعا تسلیم شد.
- چشم، میرم ارباب.
لرد به بلاتریکس اشاره کرد.
- ببرش به دنیای ماگلی تا یه جایی شروع به کار کنه. میخواییم یه مدت اینجا نباشه.
- بله ارباب!
بلاتریکس فررت را در دست گرفت و ناپدید شد.
*******
بلاتریکس و سیلویایی که همچنان فررت بود در یک کوچه بن بست پدیدار شدند. اینجا لندن بود و برای سیلویا آشنا. اما نه آنقدر آشنا که دنیای جادویی بود. از میان دستان بلاتریکس بیرون آمد و تبدیل به انسان شد. دامنش را تکانی داد تا چروک هایش برطرف شوند.
- واقعا باید برم یه جایی کار کنم؟ نمیشه با ارباب حرف بز...
- نه. برو یه جایی پیدا کن و کارتو شرع کن.
و ناپدید شد.
سیلویا غرلندی کرد و به سمت خیابان رو به رویش راه افتاد. واقعا نمیدانست چگونه در دنیای ماگلی میتواند شغلی را پیدا و اربابش را هم راضی کند.
- اولین مغازه ای که به چشمم بخوره میرم توش کار میکنم!
چند ساعت بعد- یعنی چی که سی و نه و مغازه تا الان منو رد کردن؟! مگه من چمه؟!
دست به سینه قدم میزد و اعصابش داغون شده بود.
- من فقط یه کار درست و درمون میخوام که..
غرغرهای سیلویا با دیدن یک تبلیغات بر بیلبورد شهر لندن به سکوت رفت.
«آیا دنبال یک کار سرگرم کننده و شیرین میگردید؟ کاری که به اندازه بستنی شیرین و زندگی بخش باشد؟
پاشین بیایین ستنی فروشی گرین تی! اینجا ما دنبال دوتا خانم فروشنده و یک مرد برای بازاریابی میگردیم!
جوان و شاداب مثل بستنی در یک روز زمستان شیرین باشید!
منتظرتان هستیم!
آدرس: لندن، خیابان سرپنتاین، رو به روی بانک سنت جان»
چند لحظه بعدبعد از تلپورت از یک کوچه تنگ باریک در خیابان کینگز لندن به سقف بیمارستانی در خیابان سرپنتاین، خسته و کوفته در راه بستنی فروشی قدم میزد تا آن را یافت. جلوتر رفت. صاحب مغازه را دید و سعی کرد تا جایی که میشود با او راه بیاید و کاری کند که مغازه دار قبول کند سیلویا اینجا کار کند. بالاخره بعد از قبول کردن دو سوم حقوق عادی و کار دو شیفت صبح و بعد از ظهر، سیلویا لباسش را عوض کرد و مشغول به کار در بستنی فروشی شد.
خیلی در لباس ماگلی عوض شده بود. اصلا با این موضوع راحت نبود و خوشش هم نمی آمد. البته اگر انقدر که هیچ جادوگری او را نشناسد تغییر کرده بود، شاید راضی میشد. به هرحال اصیل زاده ای مثل او و کار کردن در بستنی فروشی ماگلی؟! پدیده نادری که حالا اتفاق افتاده بود!
یک هفته بعد- سلام! چه بستنی ای برای امروزتون دوست دارین؟
- یه بستنی نعناعی با سس شکلات و یه بستنی توت فرنگی با تیکه های میوه.
- چند لحظه منتظر باشین تا سفارشتون رو اطلاع بدم.
دختر دوان دوان به سمت سیلویایی که داشت بستنی درست میکرد دوید.
سیلویا مجبور شده بود مغز بستنی فروش های محل را چند بار کنکاش کند تا انواع و اقسام روش های ستنی سازی را یاد بگیرد. کار سختی نبود اما پیدا کردن بستنی فروش ها و زل زدن در چشمانشان کار سختی بود! مجبور شده بود هشتاد و سه تا بستنی با طعم های متفاوت سفارش دهد تا فقط مغز یک بستنی فروش را کامل بگردد و تمام اطلاعاتش را به دست آورد. البته برای مرگخواران بد نشده بود، چون سیلویا تمام بستنی ها را برای آنها میبرد و خوشمزه ترینشان را برای اربابش. (قبل از اینکه او را ببیند، ناپدید میشد!)
حالا به عنوان یکی از کسانی که در آن مغازه بستنی درست میکرد، مشغول به کار شده بود. حالا راحتتر مغز اطرافیانش را میگشت و به راحتی توانست چهار تا یکی پله های ترقی را طی کند! به هر حال گشتن مغز یکسری ماگل بدون آنکه متوجه شوند کار سختی نبود!
- چه طعمی میخواد؟
- توت فرنگی با تیکه های میوه. همون توت فرنگی رو بذار. با یه بستنی نعناعی که روش سس شکلات باشه. زود آماده کن که گفت اگه ده دقیقه ای بیارینش بهتون دو برابر پول میدم!
- اوه خب باشه!
سیلویا تند تند دست به کار شد. طلسم کوچکی روی دستانش گذاشت تا سریعتر کار کنند ولی طوری نباشد که کسی آن را غیرعادی تلقی کند. بستنی را زودتر از ده دقیقه آماده کرد تا سه برابر از مرد پول بگیرد. آموزه های اسکورپیوس تاثیر زیادی بر مرگخواران گذاشته بود!
- سلام. اینم بستنی هاتون! لطفا حواستون باشه که نصف زمانی که گفتین بهتون دارم تحویل میدم.
- آم... خب... عالیه! بیا این انعام خودت و اینم دو برابر قیمتشون.
- خیلیم عالی.
دختری که کنارش ایستاده بود وقتی دید سیلویا تشکر نکرد، بلند گفت:
- خیلی خیلی از لطفتون ممنونیم! بازم بهمون سر بزنین!
- حتما!
مرد لبخند گشادی زد و سعی کرد خوب به نظر برسد. نگاهی طوری بود که انگار از رفتار سیلویا تعجب کرده بود ولی لبخندش سعی در پنهان این حقیقت داشت.
دو ماه بعد – بالاخره خانه ریدل ها- سلام ارباب! ببینین مرگخوارتون براتون چی آورده!
لرد با تاسف به سیلویایی که لباس بستنی فروشی ماگلی را همچنان به تن داشت و با سرعت به سمت میز جلسه مرگخواران می آمد نگاه کرد. آن قدر ذوق داشت که نزدیک بود بیفتد!
- ارباب براتون بستنی آوردم! یه بستنی بزرگ و خوشمزه و شکلا...
- عزیز مامان نباید غذاهای نا سالم بخوره!
- برای شمام یکی از خفناش رو آوردم بانو مروپ!
- به نظرم عزیز مامان بد نیست یذره تو رژیم غذاییش تنوع بده.
لرد چپ چپ به مادرش نگاهی کرد.
- کاش بگذارید همیشه در رژیم غذاییمان تنوع دهیم.
- نه دیگه فقط همین یه بار! دیگه تنبیه سیلویا هم تموم شد! قرار نیست دیگه براتون بستنی بیاره. از این به بعد فقط نوشیدنی کلروفیل. برای حفظ سلامتی عزیز مامان و کرفس های ترد مامان!
بستنی را از سیلویا گرفت و لبخند بزرگی به مرگخواران که ترسیده بودند، زد. هرچند رنگ سبز خاص و اصیل است اما نوشیدنی کلروفیل یکی از کابوس های مرگخواران بود!
- ما دستور میدیم سیلویا حالا حالاها در اون بستنی فروشی ماگلی کار کنه چرا که به نظرمان می آید که هنوز خوب تنبیه نشده.
- ارباب آخه چرا...
*******
سوژه بعدی: تسترال