پست اول
توی یه روز ابری سرد وسط فصل بهار که مشخص بود به خاطر زمانبندی اشتباه خورشید اوضاع اینطوری شدهبود و داشت برف میبارید، الستور داشت واسه خودش قدم میزد و برای پرندهها خرده نون میریخت و با خنده و لحن توهینآمیزی بهشون میگفت:
- بخورید، زبالهخورهای کثیف.
البته که اینکار رو از روی خوشدلی انجام نمیداد، در واقع براش مهم نبود رژیم غذایی پرندهها متشکل از زباله باشه یا خرده نون. صرفا میخواست پرندهها مجبور به تخلیه معدهشون روی ماشینها و لباسهای ملت بشن و خودش بایسته تماشا کنه و بخنده، و بعد یکهو توجهش به تابلوی ورودی یکی از ساختمونها جلب شد. مطمئن بود که تا دیروز اینطوری نبود. حتی سایهش هم رفت کنار تابلوی ورودی و با حالت متفکری بهش خیره شد. ولی چون سایه توانایی صحبت رو نداشت، الستور شخصا گفت:
- مشاوره رواندهنده؟ هممم... به نظر سرگرم کننده میاد!
سایهش هم سرشو به نشونه تایید تکون داد. خودش هم سرشو به نشونه تایید تکون داد. هر دوشون از اینکه داشتن همدیگه رو تایید میکردن خوشحال و راضی بودن حسابی. و بعد الستور با آرامش وارد مطب شد.
محیط مطب قدیمی بود، دیوارهاش رنگ سبز افسردهکنندهای داشت که نشون میداد رواندرمانگر حسابی به تکنیکهای بازاریابی مسلطه و دلش نمیخواد مریضاش زود خوب بشن.
الستور جلوی بخش پذیرش رفت که کاملا خودکار توسط تیکههای کاغذ پوستی و قلمپر خودنویس انجام میشد. که بهش شماره یک تعلق گرفت. البته که هیچکس به جز خودش توی مطب نبود. بههرحال فقط یکروز بود که راه افتاده بود!
الستور به شمارهش نگاه کرد، انداختنش روی زمین، چون سطل زبالهای توی مطب نبود و بعدشم به سمت در اتاق دکتر که چوبی بود و حسابی پوسیده و بدون دقت رنگ شده بود و روش هم بدون ظرافت خاصی عکس یک دلقک خندان کشیده بودن، رفت. درحالی که لبخند دنداننماش رو حفظ کردهبود و صاف توی چشمای دلقک خیره شده بود، در اتاق رو بدون در زدن باز کرد.
رواندهنده که روی صندلیش نشسته بود و چهرهش توی تاریکی پنهان شدهبود و اصلاً از ورود اولین مریضش تعجب نکرده بود. در واقع به نظر میرسید منتظر مریضش بوده باشه.
- بالاخره اومدی... لطفاً بشین و همه چیز رو برام بگو. هیچچیز رو از قلم ننداز. کوچیکترین نکات میتونن توی روند درمان اثرگذار باشن.
الستور سرش رو کج کرد و چشماش رو تنگ. نمیتونست چهره رواندهنده رو ببینه، و البته زیاد هم حس نمیکرد که داره ازش روان میگیره. ولی چون برای سرگرمی اومده بود، میخواست تا انتهای ماجرا رو ببینه. بنابراین روی تنها مبل راحتی اتاق دلگیر که بوی نم میداد و کاغذ دیواریش از چند ناحیه کنده شده بود، نشست. گلوش رو صاف کرد و یک مقداری استاتیک و نویز رادیو از دهنش خارج کرد و بعدش گفت:
- قضیه از اینجا شروع شد که... من قلبای زیادی رو میشکنم. در حالی که نمیخوام اینطوری باشه. و از این بابت شدیدا عذاب میکشم.
رواندهنده به نظر شدیدا علاقهمند شده بود.
- یعنی چی؟ حرفایی میزنی که آدمارو ناراحت میکنی و به احساساتشون ضربه میزنی؟
- نه... خیلی بدتر... خیلی بدتر...
- لطفاً بهم بگو. همه اطلاعات بین من و تو باقی میمونه. من حتی اسمت رو هم نپرسیدم.
- میدونید... آدما 206 تا استخون توی بدنشون دارن، و من خیلی وقتا اشتباهی به جای شکستن اونا، به قلبشون ضربه میزنم و میشکنمش. و البته که وقتی قلب میشکنه، شخص دیگه نمیتونه زنده بمونه. که خب... فکر نکنم نیاز به توضیح بیشترش باشه.
رواندهنده به فکر فرو رفت!