ملت...! بايد بگم كه وصيت چيه...؟ بيچاره جوزف كه هنوز زندهس...! در ضمن، اون موجودات كه جوزف رو به همراه داشتند، از در كوچيكه رفند، در حالي اون آرم رو نداشتند...!!! خب...! من هم فرض ميكنم جوزف زندهس، هم فرض ميكنم به همراه موجودات از در بزرگه رفت تو...!
_________________________________________________
مايك با صدايي لرزان، در حالي كه در هوا معلق بود و با تلاش بسيار، محكم از دست سيوروس گرفته بود، با صدايي لرزان گفت:
سيوروس...! تو ا...ا...ا...اون چيزي ر...ر...ر...ر...رو كه من ديدم، ن...ن...ن...نديدي...!
سيوروس اخم كرد، و سيرون قبل از او، در حالي كه او هم در هوا معلق بود، گفت:مايك...منظورت چيه...؟
مايك چشمانش را بر هم فشرد، و با صدايي لرزان گفت: من ...من ته اون شكاف، موجودي ديم كه شايد ده برابر ما بود...دندوناش به تيزي و بزرگي يه سوزن بودند...اون تو عمق خيلي زيادي قرار داشت، ولي من تونستم تشخيص...تشخيصش بدم...
و رويش را برگرداند...سيرون نالهاي كرد و سيوروس با نفرت لبهايش را جمع كرد...پس واقعا قدمي با مرگ فاصله نداشتند...داشتند به آن طرف دره ميرسيدند و رفتهرفته پايين ميآمدند، و تمامي حواسشان را جمع كرده بودند كه به پايين نگاه نكنند...سيوروس مايك را به زور نگه داشته بود...
وقتي بر روي سطح سخت قدم گذاشتند، نفس راحتي كشيدند، چوبدستيهايشان را بالا نگه داشتند، و در حالي كه عرق از سر و رويشان ميباريد، قدمي به جلو گذاشتند...
و آن وقت بود كه ترس و وحشتي دو برابر حالت قبلي، وجود هر سهي آنها را پر كرد...مو بر تنشان سيخ شد...از سقف قطرات آب جاري با شدت بيشتري نسبت به آن طرف شكاف ميشدند،و با صدايي مرموزتر به زمين برخورد ميكردند...از سوراخهاي مبهمي كه در ديوارهي غار قرار داشت، جويهاي نازكي سرازير شدند و بخشي از ديوار را شستند، و به آبهاي راكد پايين آنها پيوستند...!
هيچ يك از همسفران نميدانستند چه اتفاقي دارد ميفتد...فقط وحشت بود كه در وجود خود حس ميكردند...قدرتي نداشتند...نميتوانستند حركت كنند يا فكر كنند...
ناگهان سيلي از افكار پريشان به طرف آنها هجوم آورد...
مايك، ناگهان خود را در حالي يافت كه در فكر جوزف كه ميدانست از راه ديگر رفته بود، غوطهور بود...احساس كرد شعلههاي آتش در وجودش زبانه ميكشند...خشمگين بود...خشمگين از سيرون كه آنها را به جاي اينكه به دنبال جوزف راهنمايي كند، به اين غار منفور آورده بود...خشمگين از سيوروس كه با او موافقت كرده بود...و...و...و خشمگين از خودش كه جوزف را به حال خود رها كرده بود...
سيرون داشت طعم تلخ نااميدي و اندوه و شكست را ميچشيد...چشمانش را بسته بود...نميتوانست حركتي بكند...قدرت افكار و ا حساساتش به قدري زياد بود، كه بر او تسلط يافته بود...توانايي حركت نداشت...ميدانست خيلي چيزها هستند كه از دست ميدهد...نه... اين چه افكاري بودند...؟ از كجا آمده بودند...؟ سرنوشت چه بود...؟ دوستانش... مرگ آنها...هيولاها...شكست...تاريكي...سكوت...مرگ...غار...اژدها...سرما...صداي شرشر آب...موجود...دره........
هم مايك و هم سيرون ناگهان احساس كردند كه به خود آمدهاند...احساس ميكردند ميتوانند دستان و بدنشان را حركت دهند...احساس بيحسي در بيشتر نقاط بدنشان ميكردند، ولي به طرز شگفت انگيزي توانسته بودند از افكار و احساسات جنونآميزي كه به صورت اسرارآميزي به سمت آنها هجوم آورده بودند، نجات پيدا كنند...
مايك سرش را تكان داد...خيس از عرق بود...احساس ميكرد كه صورتش دارد يخ ميزند...هواي اين قسمت خيلي سردتر بود...ولي از ديگر نقاط بدنش در آن حد احساس سرما نميكرد...وقتي چشمانش را باز كرد، سيرون را ديد كه با ناتواني روي زمين زانو زده بود، و سيوروس را ديد كه با موها و چهرهاي خيس از آب، در حالي كه به شدت نفسنفس ميزد، به او خيره شده بود...
حالا ميدانست كه علت سرماي شديدي كه در صورتش حس ميكرد، آب جويباري بود كه در آن حوالي قرار داشت...تا حدودي در به ماجرا پي برد...قدرت تكلم نداشت...تا اينكه سيوروس، با صدايي آرام و لرزان شروع به صحبت كرد:
باور كردني نيست...من همچين قدرتي رو فقط توي كتابا و افسانهها شنيده بودم...ولي مثه اينكه حقيقت داره...
قبل از اينكه مايك بتواند چيزي بگويد، سيرون كه موهايش خيس بود، سرش را بلند كرد، و زيرلب گفت:
-داري راجع به چه قدرتي صحبت ميكني...؟
سيوروس رويش را از آنها برگرداند، و ادامه داد:
-دارم راجع به اون نيرويي صحبت ميكنم كه شما رو در برگرفت...و من رو هم تاحدي...ولي نه در حد شما...
سيرون و مايك به هم نگاه كردند، و پي بردند كه هردو در يك وضعيت بودند...
سيوروس باز هم ادامه داد:
-اين هوايي كه در اينجا قرار داشت، باعث شد شما هرچي فكر و غم داشتيد به ياد بياريد...اين نيرو خيلي قوي و خطرناك بود...چون اگه من رو هم در بر ميگرفت و نمي گذاشت من با استفاده از آب جادويي اينجا، شما رو به حالت عادي بيارم، ممكن بود تا ابد همونجوري ميمونديم...ولي من رو در حد شما نگرفت، چون من غم تازهاي ندارم...
بعد صدايش را آرامتر كرد، و گفت:
-اين دومين قسمت خطرناك بود كه توي اين غار باهاش مواجه شديم...و مطمئنم خطرات بيشتري در انتظار ما هست...شايد خيلي هم خطرناكتر...
او مطمئن بود، و با شنيدن صداي غرش و خشخشهايي، مطمئنتر هم شد...!
_________________________________________________
واقعا ببخشيد كه طولاني شد...! واي...!!! ببخشيد...!
----------------------------------
رونان عزيز!
ديگه همه عادت كردين نوشته هاي بلند بزنين نه...؟خيلي خب خيلي خوب...!
خب از خوبي هاي نوشته هات كه همه جا تعريف كردم.اين پستتم مثل هميشه فضاسازي خوي،روند داستاني مناسب و ديالوگ هاي قشنگي داشت.
ولي پاراگراف بنديش هنوز خوب نبود!من برات يكمي درستش كردم ولي بالاخره بايد خوبش كنين!!(انقدر گيرز مي دم تا همه پاراگرافبندي رو خوب كنن!)
خب ديگه مشكل خاصي توش نديدم...غير از بلندي زيادش!!!
موفق باشي
پيتر پتيگرو....ناظر (گيرز)انجمن!