هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
عشقش هر دقیقه یا سالی
مثل پروانه ای در پی شمعی
گلی کاغذی در دست
درمیان شهر مردگان لندن
اعلام می دارد
همچنان ادامه دارد

لطفا از کلمات برای نوشتن داستانهای هری پاتری استفاده کنید.

چشم پروفسور تا آخر شب یه داستان مینویسم میگذارم همین زیر
ممنون که تذکر دادید و کلامت رو رنگی کردید

____________________________________

پنجره را باز کرد .منظره ی باشکوهی در مقابلش بود.خورشید در حال طلوع به همه ی مردم لندن اعلام میکرد در روز جدید زنگی ادامه دارد حتی یک دقیقه از آن را از دست ندهید.
شمع روی میز را خاموش کرد . به کاغذ هایش نگاه انداخت. یک سال از عمر خود را صرف نوشتن آنها کرده بود با خوشحالی کاغذ ها را برداشت و در میان دست لرزانش گرفت.

حالا میتوانست اعلام کند یک سال فعالیتش به نتیجه رسیده است .

آیا برای کسی مهم بود؟


ویرایش شده توسط مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۷:۴۴:۵۸
ویرایش شده توسط مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۱۶:۰۷:۲۲


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
من از بچه گی زندگی در لندن را دوست داشتم،حالا فرصتی پیش آمده بود تا به آنجا روم و شاید ادامه تحصیل دهم.
خواهرم برای ادامه ی تحصیل به لندن رفته بود؛ او بعد از یک سال با مردی به نام جیم ازدواج کرده بود او حالا تبعه ی بریتانیا بود.
به طرف میز تحریرم رفتم کاغذ سفیدی را از روی میز برداشتم , خودکارم در جیبم بود دست در جیبم کردم خودکارم را بیرون اوردم ، یکدفعه دستم لرزید و خودکار روی زمین افتاد .
اکنون بیستو سه سال داشتم ولی طی این 23 سه سال یک بار در خواب سکته کرده بودم بعد از سکته دست هایم مانند پیرمدی می لرزید.
روی صندلی کنار میز تحریرم نشستم و شروع به نوشتن کردم.
به نام خدا
خواهر عزیزم تو خود خوب میدانی که من علاقه ی بسیار زیادی برای زندگی در لندن دارم.
امیدوارم تو در جواب نامه ی من دعوتنامه ای برایم بفرستی!
به شوهرت سلام مرا برسان.
دوستدار تو برادرت.
از روی زمین شمع را برداشتم روشن کردم و کناره های کاغذ را آتش زدم ! او این کار را دوست داشت.
نامه را داخل پاکت گذاشتم نگاهی به ساعت مچیم کردم ساعت شش و بیستو پنج دقیقه را نشان میداد.
بلند شدم لباس هایم را پوشیدم ؛ در حین لباس پوشیدن صدایی توجهم را جلب کردی, مردی با صدای بلند اهنگ سلطان قلب ها را میخواند. به طرف پنجره رفتم پرده را کنار زدم مردی با جامعه ی عریان در حال خواندن بود تا شاید کسی به دادش رسد!
از خانه خارج شدم تا نامه را پست کنم , چند خیابان انطرفتر صندوق پست بود به خیابان رسیدم مردم تمام خیابان را گرفته بودند ! یکی از گروه ها داشت نمایش خیابانی میداد از میان مردم رد شدم و به طرف صندوق پست رفتم نامه را در صندق پست انداختم و به خانه بازگشتم.
لباس هایم را عوض کردم و جلوی تلوزیون نشستم , اخر های بازی رئال و منچستر بود ؛
داور چهار دقیقه وقت اضافه اعلام کرد .
تلوزیون را خاموش کردم و در این فکر فرو رفتم که کی پایم به خاک لندن خواهد رسید؟


ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۴ ۲۰:۳۵:۲۳
ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۴ ۲۰:۳۹:۳۵

[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
ساعت : دوازده و پنج دقیقه شب .
سال : 2001

همه جای دفتر دامبلدور رو سکوت فرا گرفته بود . آلبوس و ققی با جدیت بر روی کاغذ پوستینی خم شده بودند و سرگرم نوشتن نامه بودن .

آلبوس با جدیت به پرهای ققی نگاه کرد و گفت :
- کریچ کجات و زده خینی کرده ؟
ققی که داشت گریه میکرد بالش رو گرفت بالا و گفت :
- اینها میخواست بالام رو بکنه
آلبوس به سرعت دستش رو دراز کرد تا بالهای زیبای کفترش رو لمس کنه که ققی با سرعت بالشو عقب کشید . آلبوس چند لحظه مکث کرد سپس گفت :
- چطوری زدت ؟
ققی : داشتم بر فراز پنجره خونشون میرفتم . از شیشه با سنگ منو زد !
آلبوس
آلبوس در یک حرکت انتحاری روی کاغذ خم شد تا نامه ای رو برای مامان کریچ بنویسد و چغلی کریچ رو بکند .
- متن نامه :
- مامان کریچ این گل پسر شما زده کفتر منو داغون کرده من همینجا حمایت خودمو از کفتر خودم اعلام میکنم و......
ترققق!
همه جا تاریک شد .
ققی : اه برقا رفت .
آلبوس : ای بابا هزار بار به این فیلچ گفتم از این آرتور کلاه بردار وسیله های مشنگی نخره . ققی برو شمع ها رو بیار !
لحظه صدای پر و بال ققی شنیده شد . سپس نور کمی ناشی از سوختن شمع همه جا رو نیمه روشن کرد .
آلبوس وقتی دوباره توانست کاغذ رو مشاهده کند نامه اش رو ادامه داد :
... خلاصه یه بار دیگه ببینم این جنتون به کفتر من کاری داشته باشه . از آشپزخونه هاگوارتز میندازمش بیرون ....

آدرس : لندن - میدان گریمالد - شماره 13 ....
آلبوس بلند شد و از میان وسایل درون دفترش عبور کرد و نامه رو به پای هدویگ بست و اونو از پنجره بیرون فرستاد .

این داستان ادامه ندارد !!!




Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
از تالار اسلایترین میرم بیرون !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 168
آفلاین
از وقتی چشم باز کرده بود در لندن زندگی می کرد . زندگی نمی کرد ، فقط دقیقه هایش را تلف می کرد . گهگاه به مردم و افرادی که دور و برش بودند نگاه می کرد . به دست هایشان نگاه می کرد که چه حریصانه به کیف هایشان چنگ انداخته بودند و با سرعت از میان یکدیگر رد می شدند .
چند سال بود که به همین روش زندگی می کرد . در این چند سال که از زندگیش می گذشت ، هیچ اتفاقی به اندازه ی اتفاقی که چند روز پیش افتاده بود بررایش هیجان ایجاد نکرده بود .
چند روز پیش بود که از زیر پنجره خانه ای می گذشت . باد تندی می وزید و با خودش برگ های درختان را جابجا می کرد . در بین برگ هایی که باد به این سو و آن سو می برد ، یک تکه کاغذ توجه او را جلب کرد .
کاغذ را در هوا قاپید و باز کرد . با این قادر به خواندن درست و حسابی نبود ، همان چند کلمه ای که خواند فهمید که تکه هایی از یک نامه ی عاشقانه است . به پنجره ای که آن تکه کاغذ از آن آمده بود نگاه کرد .
شب ، به زیر پنجره آمد و از خیابان به نور ضعیفی که حاصل یک شمع کم سو بود نگاه کرد . شب هایی پشت سر هم به زیر پنجره می رفت و به بالا نگاه می کرد . چند شب به کارش ادامه داد . آن قدر به این کار پرداخت که همه ی مردمی که از آن جا رد می شدند ، او را شناخته بودند . ولی هیچ کدام نمی دانستند که چرا او زیر خانه ی یکی از اشراف زاده های شهر می چرخد .
چند روزی نتوانست به آن جا برود . نمی دانست چرا ولی اصلا حال و حوصله ی این کار را نداشت . دو روز به همین منوال گذشت تا روز سوم به راه افتاد . ولی با منظره ای عجیب مواجه شد . خانه ای که همه ی فکر او را به خودش مشغول کرده بود ، الان مانند فردی بی روح و عاری از احساس ، با درهایی کاملا باز او را به سمت خودش می کشاند . نمی دانست چه شده است . از آن جا رفت و تا مدت ها به آن جا برنگشت . همان روز ، تمامی روزنامه ها خبر قتل دسته جمعی یکی از خانواده های اشرافی شهر به دست پسری که به ادعای همسایگان ، عاشق دخترشان بوده را اعلام کردند .


آن چه ثابت و برجاست ، ثابت و برجا نیست . دنیا این چنین که هست نمی ماند .
برتول برشت




Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین

کلمات جدید:

کاغذ - دست - ادامه - اعلام - سال - دقیقه - پنجره - لندن - میان - شمع

عقربه های ساعت بزرگ شهر لندن بر روی ساعت دوازده ایستاد.ثانیه شمار به کار خود ادامه میداد تا هر چه سریعتر ثانیه را به دقیقه و دقایق را به ساعات تغییر دهد.هیچ کس در شهر نبود. همه خواب بودند. در آن سوی شهر در خیابان باریک پریوت درایو شماره چهار، در پشت پنجره ای پسر بچه ای ایستاده بود.
شمع کوچکی در دست داشت و تکه کاغذ مچاله شده ای در دست دیگرش.چشمانش بسته بود اما لبانش تکان میخورد.با تمام شدن صدای ساعت شهر که نیمه شب را اعلام میکرد چشمانش را گشود و شمع را فوت کرد.
خوشحال بود.کاغذ مچاله شده در دستش را بر روی تاقچه روبه روی پنجره قرار داد و باز کرد.تصویر کودکی در میان پدر و مادرش بود در حالی که میخندید و شمع های روی کیک تولدش را فوت میکرد.هری پاتر یک سال بزرگتر شده بود.





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۵

آرامیس بارادا old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از مخوفستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
ترس و وحشت عمیقی بر دلش سایه انداخت. نگاهی به آسمان صاف و بی ابر شبانگاهی انداخت و به دنبال هرمیون و هاگرید وارد جنگل شد.
ناگهان تاریکی احاطه اش کرد. به سختی می توانست رو به رویش را ببیند. درختان وهم انگیز سر به فلک کشیده بودند. بوی خطر همه جا پیچیده بود.
اندیشید که معلوم نیست که از آن جا خارج می شوند یا نه. مطمئنا جان او با وجود هاگرید در امان بود؛ اما باز هم نمی توانست به آن جنگل اطمینان کند. یعنی کار او آن قدر بد بود که سزاوار چنین مجازاتی باشد؟


تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۴:۰۰ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

مادام رزمرتا old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۷ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۴:۴۳ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
از سه دسته جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 180
آفلاین
عکس درختان در سطح صاف و صیقلی دریاچه افتاده بود.از ترس آن هوای تاریک نفسش را در سینه حبس کرده بود.زیرا آنجا می شد به خوبی وجود خطر را حس کرد. تقصیر هری نبود که با یک سانتور لجباز درگیر شده بود .سانتوری به نام بین.مطمئنا بین هم در این ماجرا مقصربود.هر چه که بود شنل نامرئی آنجا جا مانده بود و او باید آن را پیدا می کرد .بر روی زمین مسیری را دنبال می کرد که یک هفته ی قبل با رون و هرمیون به آنجا آمده بودند.به آرامی شاخ و برگ ها را کنار میزد و پیش میرفت.بالاخره ی به محوطه ی بی درختی رسید که گراوپ زمانی آنجا بود .در حال جستجو به دنبال شنل بود که صدای سم هایی او را پریشان کرد.به دور و اطراف خود نگاهی کرد و بین را روبروی خود دید.کم کم صدای سم های دیگری نیز شنیده شد و بعد از لحظه ای گروهی از سانتورها دور هری حلقه زده بودند.پس از لحظه ای بین گفت: «دنبال این میگردی؟» و شنل را نشان داد.هری با سر پاسخ داد ولی معلوم بود که بین قصد ندارد شنل را به هری بدهد.بعد بین لبخندی موذیانه زد.هری ضربه ی سختی را روی قفسه ی سینه اش حس کردو دیگر چیزی نفهمید.


Only Raven


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
آسمان با اینکه صاف بود، اما چیزی از تاریکی آن نمی کاست. مه همه جا را فرا گرفته بود و او بین درختان گیر افتاده بود و احساس خطر می کرد. تقصیر او نبود که هری آن پیشگویی را شنیده بود؛ مطمئنا او مخفیانه به حرفهای آنها گوش داده بود. می توانست سانتورهای خشمناکی که او را محاصره کرده بودند، ببیند. حلقه ی محاصره را تنگ تر کردند؛ معلوم بود که می خواستند به او حمله کنند. روزگار او به سر آمده بود.
و در یک لحظه ی تاریخی، کمانهای سانتورها به سمت او نشانه رفت و ... .
لحظاتی بعد، سانتوری نزدیک به مرگ، بر زمین افتاد. همه ی یاران دیرینش با خشمی آمیخته به تاسف، نظاره گر جان دادن او بودند. سانتور بعد از تلاشی بسیار، توانست آخرین حرفش را با سختی بسیار به آنها بگوید:
_ اون پیشگویی .... رد گم کنی بود...
و نفس آخر را کشید. و آه ندامت بود که از نهاد سانتورها بر آمد.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۵

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
بالاخره روز مسابقه کوییدیچ بین دو تیم گریفیندور و هافلپاف آغاز شده بود.نتیجه از چند روز قبل معلوم بود.کوییرل چند شب پیش خود را به جنگل ممنوعه رسانده بود.از میان درختان بلند و سرسبز جنگل گذشته بود و در آخر توانسته بود پیشگویی این مسابقه را از زبان سانتور بیرون بکشد.مطمئنا او اشتباه نمیکرد پس با اینکه مسابقه سختی در پیش بود او این خطر را برای خود و دیگر بازیکنان پذیرفت که بدون آمادگی وارد زمین شوند.
مسابقه لحظاتی بود که آغاز شده بود.گریفیندور اجازه داده بود تا هافلپاف براحتی به او گل بزند چون میدانست که در هر صورت خودشان پیروز میدان خواهند بود.رون ویزلی جستجو گر گریفیندور موفق شد گوی زرین را ببند صاف به سمتش پرواز کرد عجله ای برای پیروزی نداشت.جستجو گر تیم مقابل سریعتر از او عمل کرد و با سرعت دستش را به دور گوی حلقه زد.باورش سخت بود که آنها شکست خورده بودند.





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵

یونا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۴ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۱۸ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
آسمان صاف بود و ابري در آن ديده نمي شد. ستارگان و ماه در آن مي درخشيدند و با نور كمي كه داشتند جنگل را از تاريكي مطلق بيرون آورده بودند.هاگريد در دلش از ماه تشكر مي كرد و خوشحال بود كه مي تواند جلو پايش را ببيند.
حداقل نيم ساعت مي شد كه در جنگل پيش مي رفت.مطمئن بود كه با مشكلي مواجه نخواهد شد.اما وقتي ده دقيقه ديگر هم گذشت اطرافش به نظر كمي نا آشنا آمد.توقف كرد و به دقت محيط را نگاه كرد.بله...معلوم بود كه جايي اشتباه پيچيده.پس برگشت و به سختي از لابه لاي شاخه هاي درختان راه باز كرد.بايد خيلي احتياط مي كرد تا گم نشود و همين طور سروصداي زيادي به وجود نياورد.در همين فكر بود كه ناگهان پايش به شاخه ي درختي گير كرد و اشتباهي تيري از كمان تفنگي اش شليك شد.بلند شد و ايستاد.گوش هايش را تيز كرد اما چيزي نشنيد.مثل اينكه سانتورها هنوز نزديكش نيامده بودند پس بايد عجله مي كرد.راهي را كه احتمال مي داد به بيرون از جنگل مي رود در پيش گرفت و دويد.بعد از دو دقيقه صداهايي شنيد و فهميد كه سانتورها به دنبالش مي آيند.حتما مي خواستند دورش حلقه بزنند و محاصره اش كنند.نبايد چنين مي شد چون او اجازه ي ورود به جنگل را نداشت و بودن در اينجا برايش گران تمام مي شد.در همين افكار بود كه ناگهان صدايي از پشت سرش گفت:
-كجا ميري هاگريد؟


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.