شما فردا بیاین من خودم کارتونو درست میکنم...نه...وزیر هم هستش فردا. سلام برسونید...چشم...خداحافظ.
اوووف چه قدر مردم میتونن حرف بزنن. امروز هفت با ر زنگ زد.
حالا برم یک چایی بخورم. تا بعد.
باب در اتاقش رو بست و به سمت در ورودی اداره حرکت کرد.
ــ سلام قربان
باب: به به آقای حسن کچل خوبـــی؟
ــ آفا اجازه..ما دیگه کچل نیستیم...مو کاشتیم. الانم اومدیم اینجا کار کنیم.کمکمون میکنید؟؟(زیر گوشی اینو میگه)آخه شما با رییس رفت و آمد دارید.
ــ کار کنی؟؟
ای کاش زود تر میومدی همین الان رییس منو اخراج کرد.حالا برو ولم کن.
بعد هم بدون اینکه خداحافظی کنه سریع از اداره رفت بیرون و سوار بنزرخشش(بنز از نوع آذرخش)شد.
رستوران سه دسته جارو:
باب در رو آرام باز کرد و داخل شد ،روی اولین میز خالی نشست و منو رو از رو میز برداشت.
باب:خب خب ببینم چی داره...کافه..نه...قهوی،نه...آبمیوه...نه
آها شیر شکلات مصری بله همین خوبه،ببخشید آقا من یک شیر شکلات مصری با بیسکویت شکلاتی و نی شکلاتی و..
آقا:هووی من که خدمتکارتون نیستم،آهه
باب:ببخشید،نمیدونستم که..
ــ خاموش من به شما هشدار میدم من زندگی شما رو ...
باب قبل از اینکه حرف مرد تمام بشه از رستوران بیرون رفت.
باب با خودش:شورشو در آوردن،میرم این تو بهتری
و بعد وارد کله خوک شد.
(همون موقع هری داشت با بجه ها در مورد الف دال صحبت میکرد)
باب به فروشنده:ببخشید آقا من یک شیر شکلات مصری با بیسکویت شکلاتی و نی شکلاتی و شیرنی اصیل شکلاتی میخوام
ــ چشم شما برید رو میز شماره ده بشینید. من خودم براتون میارم.
باب که بعد از یک هفته شلوغ یک جای خلوت گیر آورده بود با خوشحالی به سمت میز ده رفت و منتظر نشست.
دیشدادالام دالام دالام(صدای زنگ موبایل باب)
باب:بله؟
ناشناس:سلام جناب
ــ سلام
ــ بنده استالاویستا هستم دیروز باهاتون تماس گرفتم.
باب با صدای زنانه:مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد.بیب بیب بیب
و بعد هم موبایل رو خاموش کرد.
فروشنده:شما اینا رو سفارش داده بودید؟
باب: بله
ــ بفرمایید بعدا بیاین حساب کنید.
ـاوکیییی
ناگهان در باز شد و ۳نفر وارد شدند.باب اولین نفر رو میشناخت.
همونی که تو سه دسته جارو با باب دعوا کرده بود.
باب دومی رو هم میشناخت:حسن کچل
صورت سومی هم آشنا بود: همونی که صبح تلفن کرده بود.
حسن کچل:آقا اجازه شما دروغ گفتین شما اخراج نشدید.یا همین الان کار ما رو درست میکنید یا نه من نه شما.
مرد سه دسته جارو: من زندگی شما رو به آتش میکشم من ..
سومی: یا همین الان این پرونده رو درست میکنی یا..
باب ناگهانی چوبش را در آورد و فریاد زد:ردیکلاااای
و بوگارت ها که به نظر آدم میومدن به دوهزار تیکه دود تبدیل شدند