تکليف اصلی1)صبح روز يکشنبه و اولين تاريخ گردش هاگزميد در سال چهارم بود. تقريباً همه ی دانش آموزان قلعه را ترک می کردند... به جز من. با وجود کوهی از تکاليف و تمرين بر روی وردهايی که انتظارم را می کشيدند جرأت نميکردم به خوردن شکلات، نوشيدنی کره ای يا خريد بمب کود حيوانی بينديشم.
نگاه حسرت آميزم را بدرقه ی راه بچه ها نموده به سمت تالار ميرفتم که کسی اسمم را فرياد زد.
-
اِما! هی اِما صبر کن!
قبل از آنکه برگردم صاحب صدا را شناختم. بی ترديد اين ماتيلدا بود که با سوسيس درازی در دست، فريادزنان پيش می آمد.
- فکر کردم به هاگزميد ميری!
- درسته، اما دنبال يکی می گشتم تا شب مواظب اين باشه...
آنگاه چيزی که من با سوسيس اشتباه گرفته بودم را تکان داد. کرمی بزرگ و قهوه ای رنگ، کرم فلوبر!
- نميدونستم به حيوونا علاقه داری!
- علاقه که نه... بيچاره کنار درياچه افتاده بود نجاتش دادم.
- نجاتش دادی؟! جاش همونجاست! مگه...
اما با ديدن قيافه ی رنجيده اش به تندی اضافه کردم:
- باشه. من ازش نگهداری ميکنم تا برگردی.
- عالی شد!
جانور را در بغل من انداخت و جست و خيزکنان از پله ها بالا رفت.
- آرره، عالی شد! خب... فقط من و تو مونديم.
کرم با تنبلی تکانی خورد.
تا ظهر کارها خوب پيش رفت. نيمی از تکاليفم را انجام داده و بر افسون جمع آوری تسلط کامل يافته بودم. کرم فلوبر را روی ميز کنار مقاله ی معجون سازي رها کردم و براي صرف ناهار راه سرسرای بزرگ را پيش گرفتم. به نظر نمی رسيد تنها گذاشتن جانور خطری داشته باشد - زحمت جا به جا شدن را به خود نميداد!
اشتباه ميکردم!
وقتی به تالار برگشتم و چشمم به مقاله افتاد چيزی نمانده بود از هوش بروم. مطالبی که پس از يک ساعت و نيم جستجو در ميان کتاب های مختلف نوشته بودم اکنون زير مايعی زرد و لزج مدفون شده بود و آن کرم چندش آور بر رويشان جولان ميداد!
چيزی حدود يک ساعت و نيم ديگر طول کشيد تا تمام آن ترشحات را بزاديم. در حالی که ترجيح ميدادم جانور را زير پاهايم له کنم، سبزی هايی که با بدبختی از ميان مخلفات ديگر سالاد جدا کرده بودم را برداشته، کنار کرم نشستم.
- خب، حالا دهنت کجاست کوچولوی خرابکار؟
در هر دو انتهای بدن کرم مجراهای زيادی به چشم ميخورد و از درون بعضی از آنها همان ماده ی لزج خارج ميشد. با ترديد اندکی کاهو را درون يکی از سوراخ های کوچک که در نظرم بيشتر شبيه دهان بود چپاندم و منتظر ماندم. انقباضاتی در سطح خارجی بدنش به وجود آمد و ناگهان ذره ی کاهو که حالا زرد رنگ شده بود با شتاب به طرف صورتم پرتاب شد.
تقريباً نيمی از سوراخ ها را امتحان کردم و بالاخره با صورتی پوشيده از کثافت موفق به خوراندن غذا به آن جانور شدم -
واقعاً که چه موجودات دوست داشتنی ای هستند!هنوز چهار ساعت تا بازگشت بچه ها از هاگزميد مانده بود. تصميم گرفتم ادامه ی تکاليفم را در محوطه و کنار درياچه انجام دهم، بيشتر از هميشه به هوای تازه نياز داشتم!
هنگامی که بر روی چمن های يخ زده گام بر ميداشتم باد موهايم را به بازی گرفته بود و انوار طلايی خورشيد صورتم را قلقلک ميداد. مطمئن بودم حتي کرمی که درون جيب ردايم جا خوش کرده است از اين هوا لذت می بَرد.
جانور را بر روی چمن ها گذاشتم و کتاب ها، کاغذهای پوستی و قلم پرم را پهن زمين کردم. چرخيدم تا آن هيولای کوچک را جلوی چشم بگذارم - ديگر حوصله ی تميزکاری نداشتم - اما... اما آنجا نبود!
- يعني چه! خودم چند ثانيه ی قبـ... خدای من!
در همين فاصله ی کوتاه پرنده اي او را به منقار گرفته، دور و دورتر ميشد! آن همه دردسر برای مراقبت از يک کرم کشيدن و بعد به همين راحتی از دست دادنش - تازه معنای
حيات وحش را درک ميکردم!
ولی خوشبختانه - شايد هم بدبختانه - پرنده جايی در همان نزديکی، درون سوراخ يک درخت فرود آمد.
با چنان سرعتی دويدم گويی جانم به اين کار بسته است، از درخت بالا رفتم و منقارهای کوچکی که دستم را سوراخ سوراخ ميکرد ناديده گرفتم. همه ی اين کارها براي نجات يک کرم بی مصرف - ديوانگی بود!
ردايم در اثر گير کردن به شاخه ها پاره و موهايم نيز وحشتناک شده بود. لخ لخ کنان به قلعه باز می گشتم و کرم فلوبر را در دست مشت کرده ام می فشردم - امکان داشت خفه شود ولی ديگر مهم نبود! فکرش را هم نميکردم روزی به خاطر ماتيلدا اين همه... ماتيلدا...
ماتيلدا در سرسرای ورودی ايستاده بود!- هيچ وقت از ديدنت اين همه خوشحال نشده بودم! در ضمن...
کرم را به ماتيلدای حيرت زده پس دادم، او را در آغوش کشيدم و بعد در حالی که با تمام توان به جا مانده ام از او فاصله می گرفتم فرياد زدم:
-
دفعه ی بعد اگه خواستی واسه ت از يه مانتيکور مراقبت ميکنم اما ديگه از اين جونورها بهم نده!2)پاق!دو کوله پشتی جايی در ميان صحراهای آفريقا ظاهر شدند.
- هيچ معلوم هست چی توی اينا چپوندی؟ قراره ما اونا رو کول کنيم يا اونا ما رو؟!
در واقع دو جادوگر با کوله پشتی، که لباس هايی شبيه لباس جنگل بانان به تن داشتند.
- من... من فقط ميخواستم با تجهيزات کامل به اين سفر بيايم!
- حالا گريه نکن عزيزم. منظورم ... اوه، اونجا رو! يه کرگدن! دوربين! دوربينو کجا گذاشتی...؟
- اينجاست
!
-
کتاب جديدمون با اين عکسها فوق العاده ميشه!
- آره، ولی به نظرت فاصله ش يکم زياد نيست
؟
- درست ميگی عزيزم، صبر کن!...
بدو پسر کوچولو! بيا جلو! بيا نزديک تر! جانور ابتدا توجهی نکرد اما کم کم تحريک شد، فريادهای مرد او را عصبی کرده بود.
- اوه، موفق شدی! داره مياد
!
حيوان چندين متر با آن ها فاصله داشت و هنگامی که از ميان علفزارها گذشته، نزديک و نزديک تر ميشد بزرگ تر از يک کرگدن عادی به نظر ميرسيد.
- عزيزم تو هم همون فکری رو ميکنی که من دارم؟
دم طناب مانندش به کلی با دم کرگدن فرق داشت و شاخ نوک تيزش بی شباهت نبود به شاخ...
زن که پلک زدن را از ياد برده بود فرياد زد:
-
ايرامپنت!مرد با دستپاچگی چوبدستيش را بيرون کشيد.
-
ايمپديمنتا! ايمپديمنتا! ايمپديمنتا!- فايده ای نداره! پوست ايرامپنت خيلی ضخيمه... اکثر طلسم ها رو دفع ميکنه!
- متشکرم عزيزم!
به سمت کوله پشتی شيرجه رفت و يک کلاهخود، سپر و شمشيری زينتی را از درون آن برداشت.
- خيلی هم فکر بدی نبود که وسايل خونه رو بار زدی عزيزم!
بيا جلو حيوون لحظه ای بعد شاخ ايرامپنت در سپر فرو رفته و زن و شوهر بيچاره ی متصل به آن را دنبال خود ميکشيد.
-
پوست و فلز برای شاخ ايرامپنت فرق نميکنه، از هر دو رد ميشه!-
متشکرم عزيزم. ولی فکر نميکنی لازم باشه چيزهای ديگه ای که درباره ی اين حيوون ميدونی رو همين الان بهم بگی؟!!باد به صورتشان سيلی ميزد و پاهايشان بر روی زمين کشيده ميشد. زن دقيقه ای مکث کرد و سپس گفت:
- خب...
توی هر زايمان فقط يه بچه به دنيا مياره.سرعتشان به حدی سرگيجه آور رسيده بود.
-
جالب بود عزيزم اما توی اين موقعيت به دردمون نميخوره !ناگهان ايرامپنت ديگری در طرف مقابل آن ها ظاهر شد. شاخش را رو به جلو گرفت، آنها را هدف قرار داد و شروع به دويدن کرد.
-
اون داره چيکار ميکنه؟-
احتمالاً هر دوی اينا نر هستند.-
خب؟-
الان هم فصل جفت گيريه.-
از اين حرفا چه نتيجه ای ميخوای بگيری عزيزم؟-
ميخوان همديگه رو منفجر کنن!-
اوه زودباش عزيزم، من به قابليت های تو اطمينان دارم! فکر کن ببين چيز ديگه ای درباره ی ايرامپنت به ياد نمياری! -
شنيدم جادوگرای اينجا خيلی با احتياط باهاشون رفتار ميکنن!-
ما هم بايد همين کارو ميکرديم! تا چند ثانيه ي ديگر منفجر ميشدند!
- صبر کن ببينم... جادوگر، عزيزم...
ما جادوگريم!-
خب، آره. که چـ...پاق!بوم!به محض غيب شدن آنها شاخ های دو ايرامپنت به يکديگر برخورد کردند و با آزاد شدن آن مايع مرگبار دو جانور ديگر از اين گونه ی کمياب کاسته شد.