هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۷:۵۸ شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۶

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
کلمات جدید :

موش - ثانیه - فروشگاه - تحقق - ویزلی - تعظیم - شکست - عصبانی - سالن - شوخی


لطفا کلمات بالا را در پست خود رنگی کنید
پست نباید بیشتر از 10 خط باشه !!!
در صورتی که کلمات رنگی نشده باشد بلافاصله پست پاک خواهد شد .



موفق باشید


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ جمعه ۱۴ دی ۱۳۸۶

پشم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۷ دوشنبه ۱۰ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۸:۲۵ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
اوباش- کوپه- مجله- کیف- قلعه- توهم- استاد- لونا- شمع- نفس

___________

ديدن قلعه هاگوارتز براي اولين بار خيلي شگفت انگيز بود ، از فرط اضطراب مجله اي را كه از كوپه تا اينجا اورده بودم با دستانم مچاله ميكردم.

كيفم روي شانه ام سنگيني ميكرد و خدا خدا ميكردم كسي زودتر به استقبالمان بيايد.در باز شد و يكي از استاداندر حالي كه شمعي در دست داشت به سمت ما امد و راه ورودي را به ما نشان داد نفس عميقي كشيدم و به درون تالار پا گذاشتم.

تایید شد !


ویرایش شده توسط سر كادوگان در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۴ ۱۴:۲۵:۵۴
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۵ ۷:۵۳:۲۸


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ جمعه ۱۴ دی ۱۳۸۶

راهب تپل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۳ جمعه ۱۴ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۰ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3
آفلاین
کوپه های قطار که یکی از دیگری شلوغ ترند متشکل از فرزندان جادوگران است که توهم مدرسه ای هتل را دارند، نفس هایشان در سینه حبس است و آرزوی قلعه ای تمیز برای درس خواندن را دارند، مجله های مشکوکی در هر کوپه برای آشنایی بیشتر با مدرسه علوم فنون جادوگری هاگوارتز قرار دارد که در بخشی از آن عکس های استادان با توضیحی مختصر از نحوه تدریس و درسشان در آن وجود دارد.
در یکی از کوپه ها که عده ای از اوباش در آن نشسته اند، ناگهان درش باز میشود و لونا که حالا مسئول قطار هاگوارتز است وارد آن میشود و چند شمع به دست هر یک از دانش آموزان جدید میدهد و میگوید: سعی کنید مثل این شمع ها باشید، نور علم باید در شما روشن بماند، با آرزوی سالی خوش حضورتان را در هاگوارتز تبریک میگویم.
ملت اوباش :

تایید شد !


ویرایش شده توسط راهب تپل در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۴ ۱۷:۱۸:۳۷
ویرایش شده توسط راهب تپل در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۴ ۱۷:۲۱:۳۹
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۵ ۷:۴۹:۳۳


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ جمعه ۱۴ دی ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۳ یکشنبه ۹ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۹:۲۳ شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
دسته اوباش در انتهای کوچه ای که به قلعه میرسید جمع شده اند و در حالی که هر یک مجله ای کثیف در دست دارند روی کوپه آشغال ها نشسته اند و با نورشمع که از کیف خود در آورده اند همگی با هم توهم زده اند که استاد- این مدرسه ی لونا این ها یعنی هاگوارتز شده اند . با این توهم نفس در سینه هری پاتر حبس شد

یک بار دیگه بنویسی خیلی بهتره !
تایید نشد !


ویرایش شده توسط امريك خیلی پليد در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۴ ۱۳:۳۹:۳۷
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۵ ۷:۴۹:۱۴


بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ پنجشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۶

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
من ده سال دارم. مردم میگویند من توهم هم دارم!
بگذارید خاطره ای برایتان تعریف کنم!...روزی من در داخل کوپه ی قطار نشسته بودم و قطار به سمت قلعه ی هاگوارتز حرکت میکرد. من دست کردم داخل کیفم و مجله ای درآوردم که عکس استاد پروفسور کوئیرل را بر روی جلد مجله دیدم!...مجله را ورق زدم و خبری از دسته ی اوباش هاگزمید هم خواندم که خیلی شلوغش کرده بودند!
نفس نفس زدم و یکی از دستمال هایم را درآوردم و عرقم را خشک کردم و سپس پیش خود گفتم "مجلات زرد!"
سپس شمعی ظاهر کردم و لبخندی به لونا زدم که کنارم نشسته بود و مجله را آتش زدم!

ناگهان هری پاتر هم که داخل کوپه بود خشمگین شد و بلند داد زد که "داخل قطار آتش نزن خفه میشویم!"...من هم گفتم "خودت خفه میشوی!"...و سپس هری پاتر را با طلسم آواداکداورا به قتل رساندم اما خودم به روح تبدیل شدم و از آن به بعد همه به من گفتند "اسمشو نبر!"

====================================

آقا من حال کردم بیام اینجا پست بزنم!...یعنی خواستم دستم راه بیفته!...فکر میکنم اشکالی هم نداشته باشه چون قبلاً یادمه گفته شده بود که میشه اینجا بقیه هم پست بزنن!...یعنی کلا در چارچوب قوانینه!


ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۳ ۱۹:۲۴:۲۵
ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۳ ۱۹:۲۷:۰۱
ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۳ ۱۹:۳۵:۱۵

[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro


بدون نام
هري كيفش را روي دوشش انداخت وازكوپه اي كه لوناروي يكي از صندلي هايش نشسته بودو طبق معمول درحال ورق زدن صفحات مجله ي طفره زن بود خارج شد.
بيشتردانش آموزان در [color=000000]راهرو[/color]ي قطار بودند وهمه بارداهاي سيامنتظر برگشتن به قلعه بودن قلعه اي كه خانه ي هري محسوب ميشد.
درهمان لحظه رون نفس نفس زنان خودش را به هري رساند.
هري-چيه ؟چي شده ؟اون شمع چيه تودستت ؟
رون-هيچي بازم مثل هميشه استاد عالي رتبه خانم هرميون گرينجر سعي مي كرد به من چيز جديدي ياد بده ودرس اين دفعه روشن كردن اين شمع بود داره بيش از حد توهم ميزنه به من ميگه بايدجادوگربه درد بخوري باشي نمي خوام درآينده مثل اوباش توخيابونا بگردي.

تایید شد !


ویرایش شده توسط نجيني در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۳ ۱۳:۳۶:۲۸
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۳ ۱۷:۲۹:۱۰


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ چهارشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۶

جاناتان وایز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۰ یکشنبه ۹ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۴ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
از دفتر مدیریت هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 37
آفلاین
جاناتان تنها در کوپه نشسته بود و منتظر حرکت قطار بود.ناگهان در کوپه باز شد و پسری وارد شد و بدون مقدمه گفت:سلام من فرانک لانگ باتم پسر نویل لانگ باتم استاد گیاه شناسی هاگوارتز و لونا لانگ باتم سردبیر مجله طفره زن هستم می تونم اینجا بشینم؟جاناتان که جا خورده بود گفت:بله راحت باش.پسر فورا داخل شد و چمدانهایش را در کوپه گذاشت و کیفی را از میان وسایلش برداشت و باز بدون مقدمه گفت: از این شمع های ابدی مادرم می خوای هیچ وقت خاموش نمیشن.توی هاگوارتز بدرد می خوره.جاناتان که از سوالهای بی مقدمه او خسته شده بود گفت:خیلی ممنون ولی فکر کنم توی قلعه به اندازه کافی شمع باشه و فکر هم نمی کنم همچین شمعی وجود داشته باشه در ضمن اگه ممکنه برش گردون توی کیفت از بوی گندش نفسم بالا نمیاد.فرانک با عصبانیت گفت:پس تو هم از اون اوباشی هست که فکر می کنی شمع ابدی فقط یه توهمه.بسیار خب من دنبال یه کوپه دیگه می گردم.جاناتان با خودش گفت: چه زود رنج...
(اینم از رنگی که میخواستی)

بیشتر از 10 خط هستش !
میتونی همین رو راحت دو خطشو کم کنی تا بالافاصله تایید شی !
تایید نشد !


ویرایش شده توسط Johnatan Wise در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۲ ۱۵:۱۳:۲۰
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۳ ۸:۳۱:۲۰


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱:۲۵ دوشنبه ۱۰ دی ۱۳۸۶

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۱ شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۱۷ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۶
از fozool sanj
گروه:
کاربران عضو
پیام: 280
آفلاین
اوباش- کوپه- مجله- کیف- قلعه- توهم- استاد- لونا- شمع- نفس
******************************************
درون کوپه شلوغ بود. دوباره بچه ها داشتن با کیف های خود به سر و صورت همدیگر میزدند. لونا که از این وضعیت خسته شده بود به بیرون کوپه رفت تا جلوی پنجره ی راهروی قطار نفس تازه کند. از پنجره به بیرون نگاه کرد و قلعه را هر که هر لحظه نزدیکتر میشد در نظر گرفت. دوباره به مجله ی منتقد را در آورد و عینک توهم زای آنرا به چشم زد. معلوم نبود بعد از چند لحظه ولی به هر ترتیب از دنیای خود خارج شد و دید که جماعتی از اراذل و اوباش گروه اسلایترین جلوی اورا گرفته اند و با حالتی رقصان میخوانند: شمع و پروانه منم ... رسوای زمانه منم........
ناگهان رون که باید به کوپه ییشان باز میگشت این صحنه را دید و بعد از متفرق کردن آن افراد به لونا گفت: استاد مگه کوپه رو ازت گرفتن.؟!!


همه ی بدبختیا از اونجایی شروع میشه که فکرای بد به سرت میزنه.
همه ی بدبختیا از اونجایی شروع میشه که فکرای خوب از سرت پر میزنه


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ یکشنبه ۹ دی ۱۳۸۶

آلیس لانگ باتومold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۷
از بیمارستان سنت مانگو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
اوباش- کوپه- مجله- کیف- قلعه- توهم- استاد- لونا- شمع- نفس

لونا بیرون کوپه ایستاده بود و به حرف های اوباش درون آن گوش میداد از شدت تعجب نمی توانست نفس بکشد.حتی فکرش را نمی کرد که استادمورد علاقه اش را بیرون کردند.دوستانش معمولا به او می گفتند که توهمزده است ولی این دفعه واقعیت داشت.کم کم داشتند به قلعه نزدیک میشدند که ناگهان مجله ی طفره زن از داخل کیف تازه اش افتاد و همه ی سرها به طرف در برگشت و لونا برای فرار مجبور شد همه ی شمع های راهرو را خاموش کند.

تایید شد !


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۰ ۸:۲۴:۵۳

بعضی ها زندگی میکنند چون مجبورند.
بعضی ها �


بدون نام
هري كيف اش را روي دوشش انداخت وازكوپه اي كه لوناروي يكي از صندلي هايش نشسته بود وطبق معمول درحال ورق زدن صفحات مجله ي طفره زن بود خارج شد.
بيشتردانش آموزان درراهروي قطار بودند وهمه بارداهاي سياه منتظر برگشتن به قلعه بودندةقلعه اي كه خانه ي هري محسوب مي شد.
در همان لحظه رون نفس نفس زنان خودش را به هري رساند.
هري-چي شده ؟اون شمع چيه تو دستت؟
رون-هيچي مثل هميشه استاد عالي رتبه خانم هرميون سعي مي كرد به من چيزجديدي ياد بده ودرس اين دفعه روشن كردن اين شمع بودداره بيش ازحدتوهم ميزنه به من مي گه بايد جادوگربه درد بخوري بشي نمي خوام در آينده مثل اوباش تو خيابونا بگردي.

لطفا کلمات را رنگی کنید تا رسیدگی بشه !


ویرایش شده توسط نجيني در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۹ ۱۵:۵۷:۰۳
ویرایش شده توسط نجيني در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۹ ۱۶:۰۰:۴۰
ویرایش شده توسط نجيني در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۹ ۱۶:۰۳:۱۷
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۰ ۸:۲۴:۳۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.