هیسکی با ترس و تردید به سمت بلاتریکس حرکت کرد. اشک بر پهنای صورتش روان بود و چاره ای جز خیانت ! نمیدید.هپزیبا که دیگر با صدای بلند هق هق میکرد با التماس از هیسکی میخواست که این کار را نکند و فنجان را به بلاتریکس هدیه نکند.هیسکی پریشان و بی هدف همچنان به بلاتریکس نزدیک میشد.آلبوس با نفرت نگاهی به مرد مو طلایی و رنگ پریده ای انداخت که چوب دستی اش را به سمت جن گرفته بود.ذهنش مشوش و آشفته بود و نمیدانست چه باید بکند.نمیتوانست اجازه دهد فنجان به دست بلاتریکس بیفتد. ولی هیچ فکری به ذهنش نمیرسید.چوب جادویش را به آرامی پایین آورد و سرش را به زیر انداخت. همچنان در ذهنش به دنبال راهی برای نجات فنجان میگشت.هیسکی تلو تلو خوران در حالیکه همچنان اشک هایش جاری بود به بلاتریکس رسید.لبخندی دلهره آور بر لب های نازک بلاتریکس نقش بست.
_ آفرین جن خوب....اونو بدش به من!
هپزیبا با زاری و تضرع خود را بر روی زمین انداخت و با عجز و ناله از هیسکی تقاضا کرد تا این کار را نکند.هیسکی با نا امیدی نگاهی به دامبلدور انداخت تا به گونه ای او را از این مخمسه نجات دهد.دامبلدور که با چشمان آبی و نافذش به حرکات نامفهوم هیسکی نگاه میکرد، تصمیم خود را گرفت چوب جادویش را بار دیگر به سمت بلاتریکس نشانه گرفت و با جدیت تمام گفت :
_خیلی خوب...بازی تمومه...اون فنجون هرگز به دست شما ها نمیرسه!
_ چرا میرسه!...بهتره دوباره چوب دستی ات را کنار بزاری آلبوس !تو که نمیخوای بلایی سره این پیرزن دوست داشتنی بیاد؟!
دامبلدور با تعجب به سامانتا ،که بر روی زمین کنار هپزیبا زانو زده بود و چوب جادویش را زیر گردن او نگه داشته بود ، نگاه کرد. با خشم و کینه چوب جادویش را به کناری پرتاب کرد با نفرت رویش را از سامانتا بر گرفت. پوزخند عجیبی بر لبان بی رنگ اسنیپ نشست. و همچنان که پوزخند میزد گفت:
_ خیلی خوب....عالی بود! ...هی تو ! برو و فنجون رو بده به اون...
زوود!
هیسکی با ناله فنجان را در دستان لاغر و کشیده بلاتریکس قرار داد. با عجله به سمت دیوار دوید وآنچنان سرش را به دیوار زد که ردی قرمز رنگ از خون را بر روی صورتش به جای گذاشت!
_ هیسکی بد...هیسکی جنه بد...من باید بمیرم...ارباب باید منو بکشه...من به ارباب خیانت کردم...
هپزیبا که هنوز به پهنای صورتش اشک میریخت و صدای هق هق اش خانه را پر کرده بود با دلسوزی و ترحم گفت :
_ نه هیسکی...عزیزم..این کارو نکن...خودت رو اذیت نکن...
صدای خنده دلهره آور بلاتریکس اتاق را در برگرفت.
_ اوه...چه غمگین و تکان دهنده!
و خنده بی رحمانه اش را دوباره از سر گرفت.
سامانتا آرام هپزیبا را از زمین بلند کرد و به سمت در خانه حرکت کرد.اسنیپ پوزخندی را نثار دامبلدور کرد و با سر به بلاتریکس اشاره کرد تا هرچه زود تر خانه را ترک کنند....
_____________________________
خارج از رول! :
خیلی پیش نبردم که نفر بعدی ام تونه بنویسه.
ریگولوس عزیز اول از همه بازگشتت رو تبریک میگم و باعث افتخاره که عضو خوبی مثله تو دوباره به جمع ما برگشته
بعد در مورد مرگ ریگولوس باید بهت بگم ما سعی داشتیم داستان رو جوری پیش ببریم که خیلی دور از واقعیت و کتاب نباشه برای همین باید ریگولوس میمرد! این دست ما نبود.
و بعد هم یه نصیحت دوستانه ، نوشتنت عالیه فقط اگر کوتاه تر بنویسی تا نفرات بیشتری بتونند ادامه بدند بهتره...فرصت رو به بقیه هم واگذار کن
یه توضیحم راجع به پست خودم : در مورد مرد مو طلایی هم باید بگم همون اسنیپ هست که ریگولوس گفت تغییر چهره داد تا دامبلدور اونو نشناسه!!یعنی نقابی که ریگولوس گفت و بیخیال شدم و در نظر گرفتم که اسنیپ تغییر چهره داده...اینجوری فکر کردم جالب تره!
مرسی!