هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
#58

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 414
آفلاین
وجدانا يادم اومد! اسم جن هيپزيا ، وينكي بود! (ميدوني چي شد؟ من تو توهم وينكي و ويني و ويسكي بودم ...بعد به ذهنم رسيد كه بايد هيسكي باشه! نگو وينكي بود!)

ايتاليك رو هيپزيا ميگه
----------------------------------------------------------------------------------

و هر دو با چشمانی مضطرب به دهان پیرزن بخت برگشته چشم دوختند.

اما هيپزيا چيزي نميگفت.با سرسختي لب هايش رو به هم دوخته بود. اسنيپ كمي عقب رفت و چوبدستش رو به سمت پيرزن ِ زانو زده گرفت:

ديگه داري حوصله ام رو سر ميبري.... ايمپريو!

چشمان پر اشك هيپزيا لحظه اي خمار شد ، كم نور شد و دوباره به شكل اول برگشت.

-وينكي! وينكي!بيا اينجا... اربابت داره بهت دستور ميده!

از پشت چند درخت و بوته در كنارشان ، صداي پاق كوچكي امد و لحظه اي بعد، وينكي در برابر اونها قرار داشت. پاهاي كوچكش ميلرزيد و فنجان را در پشت سرش پنهان ميكرد. با چشمهاي درشت سبزش لحظه اي به اربابش نگاه كرد.

-بهت دستور ميدم كه اون فنجان رو بدي به اين خانم!

ولي وينكي سرش را به شدت تكان داد.با هر تكان سرش اشك و خون از سرش به اين سو و آنسو پرت ميشد.

-وينكي اين كارو نميكنه. فنجون موروثي ارباب رو به اون ها نميده. خود شما بهم گفتين بايد ازشون مراقبت كنم...وينكي اشتباهشو تكرار نميكنه!

بلاتريكس دندانهايش را بهم ميساييد و بالا و پايين ميرفت.به سوروس نگاهي كرد كه يعني :هر چه سريع تر يه كاري بكن!

سوروس با جديت تمام به جن گفت: اگه كاري رو كه اربابت ميگه ،نكني ...اون ميميره ! و بلافاصله با حالت تهديد آميزي چوبدستش رو به بالاي سر هيپزيا رساند.

وينكي سرش را پايين انداخت...چاره ي ديگري نداشت اگر اين كار را انجام نميداد ، اربابش كشته ميشد. آرام دستهايش را از پشت باز كرد وفنجان را جلو اورد. بلاتريكس بلا فاصله با يك پاترونوس به سمت خونه ي پيرزن، كه در دور دست ها هنوز ديده ميشد، به سامانتا علامت داد كه ميتوانند بروند.

وينكي به آرامي فنجان را از مشتش باز كرد و به سمت بلاتريكس و به سمت آسمان پرت كرد... بلاتريكس با چشمانش فنجان را دنبال ميكرد و اسنيپ هم منتظر اين بود كه بلاتريكس فنجان را تصاحب كند... اما اسنيپ متوجه نوعي بي نظمي شد. از گوشه ي چشمش وينكي رو ديد كه به سمت هيپزيا ميدود و با انگشتش به بلاتريكس اشاره ميكنه... اسنيپ فرياد زد : نه!!!

چشمان سبز وينكي لحظه اي آبي رنگ شد، و از انگشت اشاره اش به سمت بلاتريكس ،كه همان لحظه با لبخندي فنجان را از هوا گرفته بود، طلسمي به پرواز در آمد ! فرياد اسنیپ و نور طلسم بلاتريكس را متوجه ماجرا كرد ولي طلسم به سينه اش اصابت كرد.چوبدستش از دستش افتاد ولي فنجان را همچنان محكم در دست داشت. اسنيپ دست بلاتريكس را گرفت ،و در هوا غيب شدند.

-----------------------
جا براي كار هست، مطلب رو بپروروونين!
(200!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)

چه معضلی شده این اسم جن هپزیبا!
هاکی ورزشه. وینکی هم جن کراوچشونه.
اسمش "هوکی" بود باباجان."هوکی"!


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۶ ۱۸:۳۵:۵۲
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۶ ۱۸:۴۰:۳۶
ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۶ ۲۲:۴۹:۰۴
ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۱ ۹:۵۸:۴۹

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
#57

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
_ باید جلوشو بگیریم اسنیپ ! اگه بتونه زود تر از ما به اون جن خونگی برسه ...

اسنیپ با آشفتگی به بلاتریکس خیره شد . حتی فکر کردن به این موضوع آزارش میداد.
_ باید گیرش بیاریم .

بلاتریکس نگاه خشمگینش را به اسنیپ دوخت.
_ اینو خودمم میدونستم. ولی چجوری؟
_ اینجا تو مسوولی بلا ! یادت که نرفته ؟

بلاتریکس چشمانش را از اسنیپ بر گرفت ، همچنان که با سرعت زیاد دوشادوش اسنیپ حرکت میکرد ، دندان هایش را به هم میسایید.
_ خیلی خوب ! اینقدر این رو تکرار نکن. من این مسوولیت رو به تو واگذار میکنم. حالا تو مسوولی ، بگو چجوری؟

پوزخند نمکینی بر لب های اسنیپ نقش بست و با سرعت بیشتری به سمت هپزیبا حرکت کرد.


هپزیبا با سرعت در پی جن خانگی اش میدوید.اشک و عرق بر چهره چروکیده اش جاری بود.با صدای بلند نفس نفس میزد و با تمام توانش هاکی ، جن خانگی اش ، را صدا میزد.
_ هاکی! هاکی ! صبر کن ... بزار تا بهت برسم ...
_ تو هیچ وقت به اون نمیرسی

پیرزن نا امیدانه از حرکت ایستاد. با ترس و لرز به مرد بلند قامتی که سد راهش شده بود ، نگاه کرد.
_ آشغال !
_ از این حرفِت پشیمون میشی پیر زن خرفت!

اسنیپ با عصبانیت چوب دستی اش را بالا برد و خود را آماده کرد. با بی رحمی تمام به پیرزن لاغر اندامی که ناامیدانه اشک میریخت ، نگاه کرد.
هپزیبا با تمام وجودش خطر را حس میکرد. از جان خودش هیچ ترسی نداشت. تنها چیزی که او را مجبور به ادامه میکرد فنجان ارثیه اش بود.
_ خواهش میکنم...اون فنجون رو فراموش کنین.

و با عجز و ناله به ردای مشکی مرد چنگ زد .
اسنیپ بی تفاوت ردایش را از میان دستان لاغر و کشیده زن بیرون کشید و رویش را از او برگرداند.
_ صداش بزن ! به اون جن بگو بیاد اینجا...
_ این کارو نخوا...

نگاه خشمگین اسنیپ ، او را از ادامه حرفش منصرف کرد.
_ باشه ! هاک...ها...هاکی!

در همان هنگام بلاتریکس به جمع شان اضافه شد.
_ دامبلدور یکمی مزاحمت ایجاد کرد.ولی دیگه مشکلی نیست.

و خنده عصبی ای را سر داد.
بلاتریکس : چی شد؟
اسنیپ : داره صداش میزنه !

و هر دو با چشمانی مضطرب به دهان پیرزن بخت برگشته چشم دوختند.

___________________

یه چیزی رو یادم رفت بگم :
جن هپزیبا اسمش هیسکی نبوده و " هاکی " بوده!
نفره بعدی یادش باشه، اگر میخواد سوژه رو تموم کنه بدونه که این فنجون باید حتما به دست ولدمورت و مرگخواراش بیفته ! پس زیاد سوژه رو نپیچونین چون چه الآن چه آخر سر این فنجون باید ازآن مرگخواران بشه . سوژه جوری پیش ببرین که این فنجون آخرِِ سر ، برسه به ولدمورت!
مرسی


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۶ ۱۰:۴۱:۱۷

im back... again!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۷
#56

کاساندرا تریلانی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
خب از نظر من حق با اسنیپ می باشد و حالا که به تاپیک سر زدم متوجه شدم . و از اونجایی که فنریر گری بک بک دست ما را آزاد گذاشتند تا از پست من و یا از پست سوروس جان ادامه دهیم ، من از پست سوروس ادامه خوام داد . اگر ایشون اینطور نمی گفتند ، من منتظر تصمیم ناظران خوب تالار می شدم .

با احترام
کاساندرا تریلانی

___________________________________

هیسکی در حالی که خون از سرش می رفت ، روی زمین نشسته بود و حق حق می کرد . اسنیپ که تا به حال به دامبلدور چشم دوخته بود رویش را از او برگرداند و به بلاتریکس گفت : " زود باش ، از روی زمین بلند شو . اول تو می ری بیرون . سامانتا ، هپزیبا را تا درختان رو به روی خونه همراهی می کنیم . " فرماندهی شایسته ی اسنیپ بود و در این کار تبحر خاصی داشت .
اسنیپ به طرف هپزیبا حرکت کرد اما حواسش بر روی دامبلدور با تا مبادا خطایی از او سر بزند . بلاتریکس از جایش بلند شد و قدم سوی در گذاشت . علامت هافلپاف زیبا روی فنجان حک شده بود . اما صدایی آمد و چیزی جرق جرق کنان به سوی بلاتریکس نشانه رفت و شاید به طرف فنجان !

هیسکی در حالی که فنجان را در میان دستانش داشت از خانه دور می شد . بلاتریکس فریاد می زد بدون کوچکترین حرکتی علیه هیسکی انجام دهد به دستانش که کاملا سوخته بود نگاه می کرد . دامبلدور با خود اندیشید : " جن های خانگی وفادار ترین موجوداتند . حتی گاهی بیشتر از انسان ها "
اسنیپ چوبش را به سوی هیسکی گرفته بود اما آنقدر دور شده بود که افسون ها خطا برود .

قدم هایش را سریع بر می داشت و تقریبا آنها را به هر جایی می گذاشت . گاه گاه زمین می خورد اما باید به اربابش خدمت می کرد . چند فرسنگ آن طرف تر ، سامانتا و یک مرگ خوار که تازه به آن جا آمده بود مراقب دامبلدور بودند . بلاتریکس و اسنیپ هم در جستوجوی جن خانگی . اما فاصله ای تا خانه ی پیرزن بیچاره نداشتند . هپزیبا خانه را بدرود گفته بود و در جلوی بلاتریکس حرکت می کرد . با خود فکر می کرد : " من نباید بگذارم که دستشان به تنها ارثیه ی خاندان من برسد " اما قدرتی را در وجود خود برای مقابله با آنها پیدا نمی کرد .


در دست ساخت ...


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۷
#55

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 208
آفلاین
اول از همه بگم ایده ی ماسک ریگلوس خیلی بهتر بود چون اولا تو اون فرصت کم با عقل بیشتر جور در می اومد نسبت به ایده ی تغییر چهره ی سوروس عزیز اونم بدون معجون چون بازم فکر میکنم با حر ف زدن اسنیپ دامبلدور اونو به راحتی می شناخت به هر حال من تصمیم گرفتم از ادامه ی ریگلوس بنویسم نفر بعدی میتونه با انتخاب خودش از اذمه ی سوروس اسنیپ یا من بنویسه


همراه یک فنجان ایستاده بود دستانش عرق کرده بود و خود را درست وسط کوهها یی اتشفشانی می دید که لحظه ای بعد فوران
خواهد کرد ناگهان فکری به سرش زد اسنیپ چوبش را بلند کرده بود دیگر فرصتی نداشت چشمانش را بست و فکر خودرا عملی کرد
-کروشیو...... قبل از اینکه طلسم اسنیپ به او اصابت کند او با یک بشکن خود را غیب کرده بود سوروس لحظه ای به جای شکسته
شده ای که بر اثر طلسمش روی زمین ایجاد شده بود خیره شد بلاتریکس فریاد زد جن لعنتی سپس طلسمی را روانه ی دامبلدور کرد
اما برایان دامبلدور با چهره و هیکل جدیدی که پیدا کرده بود بسیار سریعتر از قبل شده بودوگامی به عقب برداشت و خودرا به درون اتاق خواب انداخت طلسم بلا به اینه بر خورد کرد و ان را خورد کرد اسنیپ از
همین فرصت استفاده کرد و خودرا به پشت هپزیپا رساند دست چپش به دور گردن هپزیپا گره خورده بود و باچوب دستی ای که در دست دیگرش بود گلوی هپزیپا را فشرد
سامانتا همچنان اتاقی که البوس دامبلدور مبدل بود را می پایید وچوبش را از اتاق اوبر نمیداشت
سپس سوروس با سرش به بلا اشاره ای کرد بلا که به نقاب اسنیپ خیره شده بود فهمید که باید به جای اسنیپ حرف بزند پشت کاناپه ی
واژگون شده ای پناه گرفته بود رو به هپزیپا گفت سریعا دستور بده جن خانگیت به همراه اون فنجون بیاد اینجا سریع....... کلمه ی
سریع را بلندتر از کلمات دیگرش ادا کرد سپس ادامه داد البوس بهتره کار احمقانه ای از ت سر نزنه مگرنه اینو میفرستم اون دنیا
دامبلدور پشت به دیوار ایستاده بود و زیر چشمی به بیرون از در نگاه میکرد دوباره چشمانش را بست و در حالیکه پشت سر خود را
به دیوار میفشرد گفت :حماقت نکنین به اون کاری نداشته باشین .......
سامانتا طلسمی را روانه ی اتاق کرد و با برخورد ان به 4 چوب در باعث شد تا دامبلدور از ان فاصله بگیرد

هپزیپا که از بر خورد نفس اسنیپ با گردنش احساس قلقلک میکرد گفت: باشه هر کار بگین میکنم ......شما اونو

میخواین......بعد از اینجا میرین.......؟ باشه......هیسکی ....هیسکی میخوام همین الان به همراه اون فنجون ظاهر بشی در فر تکانی
خورد و جن خانگی کوتاه قدی از اشپزخانه بیرون امد ودر حالیکه سرش را پایین انداخته بود دستانش را بالا اورد وگفت: بفرمایین
ارباب
بلا بادیدن فنجان چشمانش برقی زد و وان را از دستان جن چنگ زد و با ولع فنجان را نگاه میکرد
سامانتا هم زیرچشمی به فنجان نگاه می کرد ولی هم چنان چوبش سمت اتاق را نشانه رفته بود
-خودشه بالا خره گیرش اوردیم اسنیپ در حالیکه هپزیپا را به دنبال خود میکشید از پشت ماسکش به فنجان نگاهی کرد
سپس هپزیپا را به سمتی پرت کرد ودست بلا وسامانتا را گرفت دامبلدور با دیدن او از اتاق بیرون امد و چند طلسم به سمت انها
فرستاد اما انها ناپدید شده بودند
-نه نباید میذاشتی ببرنش اون با ارزش ترین چیزی بود که داشتم هپزیپا در حالیکه باکمک هیسکی از روی زمین بلند میشد این را گفت
دامبلدور شکست خورده سرش را پایین انداخته بود درو اندیشه ی اتفاقاتی بود که گذشت.....


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۷
#54

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
هیسکی با ترس و تردید به سمت بلاتریکس حرکت کرد. اشک بر پهنای صورتش روان بود و چاره ای جز خیانت ! نمیدید.هپزیبا که دیگر با صدای بلند هق هق میکرد با التماس از هیسکی میخواست که این کار را نکند و فنجان را به بلاتریکس هدیه نکند.هیسکی پریشان و بی هدف همچنان به بلاتریکس نزدیک میشد.آلبوس با نفرت نگاهی به مرد مو طلایی و رنگ پریده ای انداخت که چوب دستی اش را به سمت جن گرفته بود.ذهنش مشوش و آشفته بود و نمیدانست چه باید بکند.نمیتوانست اجازه دهد فنجان به دست بلاتریکس بیفتد. ولی هیچ فکری به ذهنش نمیرسید.چوب جادویش را به آرامی پایین آورد و سرش را به زیر انداخت. همچنان در ذهنش به دنبال راهی برای نجات فنجان میگشت.هیسکی تلو تلو خوران در حالیکه همچنان اشک هایش جاری بود به بلاتریکس رسید.لبخندی دلهره آور بر لب های نازک بلاتریکس نقش بست.

_ آفرین جن خوب....اونو بدش به من!

هپزیبا با زاری و تضرع خود را بر روی زمین انداخت و با عجز و ناله از هیسکی تقاضا کرد تا این کار را نکند.هیسکی با نا امیدی نگاهی به دامبلدور انداخت تا به گونه ای او را از این مخمسه نجات دهد.دامبلدور که با چشمان آبی و نافذش به حرکات نامفهوم هیسکی نگاه میکرد، تصمیم خود را گرفت چوب جادویش را بار دیگر به سمت بلاتریکس نشانه گرفت و با جدیت تمام گفت :

_خیلی خوب...بازی تمومه...اون فنجون هرگز به دست شما ها نمیرسه!
_ چرا میرسه!...بهتره دوباره چوب دستی ات را کنار بزاری آلبوس !تو که نمیخوای بلایی سره این پیرزن دوست داشتنی بیاد؟!

دامبلدور با تعجب به سامانتا ،که بر روی زمین کنار هپزیبا زانو زده بود و چوب جادویش را زیر گردن او نگه داشته بود ، نگاه کرد. با خشم و کینه چوب جادویش را به کناری پرتاب کرد با نفرت رویش را از سامانتا بر گرفت. پوزخند عجیبی بر لبان بی رنگ اسنیپ نشست. و همچنان که پوزخند میزد گفت:
_ خیلی خوب....عالی بود! ...هی تو ! برو و فنجون رو بده به اون...زوود!

هیسکی با ناله فنجان را در دستان لاغر و کشیده بلاتریکس قرار داد. با عجله به سمت دیوار دوید وآنچنان سرش را به دیوار زد که ردی قرمز رنگ از خون را بر روی صورتش به جای گذاشت!

_ هیسکی بد...هیسکی جنه بد...من باید بمیرم...ارباب باید منو بکشه...من به ارباب خیانت کردم...

هپزیبا که هنوز به پهنای صورتش اشک میریخت و صدای هق هق اش خانه را پر کرده بود با دلسوزی و ترحم گفت :

_ نه هیسکی...عزیزم..این کارو نکن...خودت رو اذیت نکن...

صدای خنده دلهره آور بلاتریکس اتاق را در برگرفت.

_ اوه...چه غمگین و تکان دهنده!

و خنده بی رحمانه اش را دوباره از سر گرفت.
سامانتا آرام هپزیبا را از زمین بلند کرد و به سمت در خانه حرکت کرد.اسنیپ پوزخندی را نثار دامبلدور کرد و با سر به بلاتریکس اشاره کرد تا هرچه زود تر خانه را ترک کنند....

_____________________________
خارج از رول! :
خیلی پیش نبردم که نفر بعدی ام تونه بنویسه.
ریگولوس عزیز اول از همه بازگشتت رو تبریک میگم و باعث افتخاره که عضو خوبی مثله تو دوباره به جمع ما برگشته
بعد در مورد مرگ ریگولوس باید بهت بگم ما سعی داشتیم داستان رو جوری پیش ببریم که خیلی دور از واقعیت و کتاب نباشه برای همین باید ریگولوس میمرد! این دست ما نبود.
و بعد هم یه نصیحت دوستانه ، نوشتنت عالیه فقط اگر کوتاه تر بنویسی تا نفرات بیشتری بتونند ادامه بدند بهتره...فرصت رو به بقیه هم واگذار کن
یه توضیحم راجع به پست خودم : در مورد مرد مو طلایی هم باید بگم همون اسنیپ هست که ریگولوس گفت تغییر چهره داد تا دامبلدور اونو نشناسه!!یعنی نقابی که ریگولوس گفت و بیخیال شدم و در نظر گرفتم که اسنیپ تغییر چهره داده...اینجوری فکر کردم جالب تره!
مرسی!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۹ ۱۴:۱۸:۳۸

im back... again!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷
#53

کاساندرا تریلانی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
هپزیبا فریاد زنان فنجان را می دید که هر لحظه ممکن بود غارت شود . سوروس هم متوجه موضوع شده بود . نگاهش را از جام برگرداند و دامبلدور را دید که به سقف می نگرد . دامبلدور به موضوع پی برده بود . اما دیر به خود آمد . نوک چوبدستی اسنیپ ، دامبلدور را نشانه گرفت و فریادش هر صدایی را در خانه ساکت کرد : - استابفی
طلسم به دامبلدور بر خورد کرد و باعث شد تعادلش را از دست بدهد و فرصت خوبی برای بلاتریکس فراهم شد تا فنجان را به دست آورد . بلاتریکس فنجان را در کف دستان خود لمس کرد . قدمی به جلو نهاد تا از در نیمه باز به بیرون برود که پایش به گوشه فرش گیر کرده و به زمین افتاد . فنجان از دستش رها شده بود ...
هیسکی در آستانه در ایستاده و به آن چند نفر که متعجب ایستاده بودند نگاه می کرد . دستانش محکم به دور فنجان حلقه شده بود . دامبلدور در حالی که چوبدستی اش را رو به بلاتریکس نشانه رفته بود ، به هیسکی گفت : لطفا فنجان را بده به من ، من آن را برای هپزیبا حفظ می کنم .
اسنیپ لب به سخن گشود : نه جن خونگی ، تو چنین کاری نمی کنی ، کافیه که یک حرکت بی مورد ازت سر بزنه تا بفرستمت اون دنیا
لرزه ای بر اندام هیسکی افتاد . مردد ایستاده و آن ها را می پایید . هپزیبا که از ترس چهره اش سفید شده بود ، گفت :
هیسکی ، تو همیشه من وفادار بودی ... پس لطفا به من گوش کن و فنجان را به آلبوس بده تا در امان بمونی

- نه ! کافیه جم بخوری تا بکشمت . پس می ری و اون رو در دستان بلاتریکس می زاری

جملات اسنیپ بیشتر از هر فرد دیگری ترس را در وجودش رها می کرد . اما باید کاری می کرد . یا وفا داری یا خیانت ؟ تردید را دور ریخت و قدم به جلو نهاد . نفس هپزیبا بند آمده بود و اشک می ریخت . هیسکی به هر طرف که می رفت ، سر انجام شومی داشت .

____________________

ببخشید که خوب نشد . اولین ارسالم در این تاپیک بود .


ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۲۳:۵۱:۳۱
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۲۳:۵۲:۵۶
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۲۳:۵۶:۳۲
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۲۳:۵۸:۱۰
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۲۳:۵۹:۴۱
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۹ ۰:۰۱:۴۲
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۹ ۰:۰۴:۰۳
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۹ ۰:۰۶:۰۳
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۹ ۰:۰۸:۴۴
ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۹ ۱۳:۲۲:۵۸

در دست ساخت ...


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷
#52

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 414
آفلاین
بلاتريكس به آرامي داخل اتاق شد و به دنبالش هم سوروس. چشمان مشكي و درشت بلا , درشت تر از هر زمان ديگري شده بود و كج كج راه ميرفت تا گوشش به سمت صداي سامانتا و هپزيا بود.
به اتاق خواب هيپزيا وارد شده بودند ...تختي دونفره كه به تميزي ملافه اي روي آن كشيده شده بود و بالشي به شكل يك قلب زير ملافه برجسته بود . يك كمد در گوشه ي ديوار خودنمايي ميكرد و آينه اي كه روي آن قرار داشت و يك تاقچه پر از عكس هاي قديمي و جام هاي متفاوت...
بلا ايستاد تا از وضعيت سامانتا با خبر شود:

- عزيزم بايد از راه دوري بياي... خيلي خسته به نظر مياي !
-آه بله ... دورهام تا اينجا رو يكسره با جارو اومدم! بايد برم به شاير! عمو فرانسيسم تو گودريكز هالو ساكنه اما الان كه توقف كردم كه استراحتي كنم, ديدم نيست, بايد به مسافرت رفته باشه!
- اوه باشه ...من ميرم به آشپزخونه تا برات قهوه بريزم...من خيلي وقته كه مهموني نداشتم...اوه راستي , قهوه ميخوري يا چاي؟
- چاي بهتره ! بدون شكر لطفا!
- باشه !چاي با بيسكويت!


و صداي پاي هيپزيا كه با دمپايي اش به سمت آشپزخونه ميرفت... بلاتريكس بلا فاصله به سمت جامها رفت و دونه به دونه اونها رو بررسي كرد.اما ظاهرا به نتيجه اي نرسيد. سوروس كه تا اون لحظه گويي در اتاق حضور نداشت ,به حرف اومد در حالي كه سعي ميكرد صدايش لحن تمسخر آميزي نداشته باشد:
- من حتي اگه يه پيرزن خرفت باشم به اين فكر نميكنم كه ارثيه ي هافلپاف رو جلو چشم ديگران بذارم!

بلا به آرامي از كار خود دست كشيد...به دنبال جوابي براي حرف سوروس بود اما تا دهانش را باز كرد ,صدايي از پشت پنجره بلند شد و آن دو به حالت آماده باش در آمدند..

بلا: چيزي نيست... فكر كنم پرنده اي ,چيزي بود.

چوبدستش رو از زير شنلش در آورد ...در انديشه ي كاري كه ميخواست انجام دهد, نگاهش را از زمين بلند كرد وبه آرامي گفت: اكسيوو كاپ! و نگاهي به گوشه و كنار اتاق انداخت ... اما اتفاقي نيفتاد! دوباره ورد را زمزمه كرد... و باز هم اتفاقي نيفتاد!
سوروس كه يكي از ابروهايش را بالا برده بود و به پيشاني اش چين داده بود, گويي اولين باري است كه اين ورد را ميشنود , پيشاني اش را صاف كرد و بادي به سينه اش انداخت: تلاش جالبي بود ولي مبتديانه! و نگاهي روانه ي بلاتريكس كرد!
بلا كه ديگر از همراهي سوروس خسته و رنجيده به نظر ميرسيد , چوبش را پايين آورد و انگشتان كشيده اش را به دور چوبش چسباند گويي كه چوبش چاقويي بود كه ميخواست با آن ضربه اي به سوروس بزند! سوروس در اتاق چرخي زد و زير لب ورد هاي آشكار كننده اي را به لب مياورد...بلا هم به تقليد از او پرداخت بدون اينكه حرفي بزند !

چند دقيقه بعد:

هيپزيا به نشيمن باز گشته بود و مشغول صحبت با سامانتا بود كه بلا و سوروس به بررسي در اتاق پايان دادند. بلا گفت : بهتره بريم طبقه ي بالا! سوروس كه ميدانست آن زمان گزينه ي ديگري براي جست و جو وجود نداره, گفت: انتخاب خوبيه! و سرش را كمي به نشانه ي تاييد تكان داد!. آن دو به آرامي از در اتاق بيرون آمدند ... سامانتا و هيپزيا در گوشه ي نشيمن روي كاناپه ي راحتي نشسته بودند و امكان نداشت آنها را از آن زاويه ببيند... پس آنها به آرامي به آستانه ي پله ها رسيدند كه صداي زنگ در بلند شد!
بر اساس برنامه اي كه 3 مرگخوار داشتند , در آن زمان قاعدتا قرار نبود كسي به مهماني هيپزيا ي پير بيايد... بلاتريكس روي اولين پله ايستاد و به پشت سرش خيره شد و گوشش را تيز كرد ,سوروس هم پشت به در توقف كرد.البته در از انجا ديده نميشد.
- بله؟
- خانم محترم...!برايان هستم!
و صداي پيرمردي آمد كه گويي نفس ميزد.و در باز شد ...
- كاري داشتين؟
- اوه ببخشيد كه در اين صبح زيباي بهاري مزاحمتون ميشم, خانم اسميت!البته مثل اينكه مهمان دارين..خب, مزاحمتون نميشم ...ميخواستم براي عصر دعوتتون كنم كه يك فنچان قهوه با هم ...حالا كه..
- اوه نه! چه مزاحمتي ...خواهش ميكنم ! بفرماييد ...من مهمان ها رو دوست دارم...خيلي وقته كه دونفر مهمان با هم نداشتم...واقعا چه روز فوق العاده اي ميشه!
-اما اخه..
- نه بفرمايين! الان به هيسكي ميگم براتون قهوه بياره! هيسكي!

و در بسته شد . بلا به سوروس سلقمه اي زد كه بايد راه بيبفتند وگرنه ممكن است هيسكي آنها را ببيند.. به آرامي و كم سر و صدا تر از قبل به بالاي پله ها ميرفتند و گوشششان به هيزيا و دو مهمانش بود.

هيپزيا: ايشون ...چيز هستند.. راستي اسمت چيه عزيزم؟
سامانت:اوه...سارا هستم از دورهام!
هيپزيا:اوه بله!اسمت رو نپرسيدم؟واي...از دورهام...عموشون همين جا اقامت دارن ولي ظاهرا رفته مسافرت!
برايان:اوه جدي؟ به چه نامي؟ شايد بشناسمش!
بلاتريكس و سوروس ناگهان ايستادند...متوجه خطري شدند كه ممكن بود آنها را تهديد كند.
سامانتا:فرانسيس..فرانسيس بيكن! نزديك نيست.دو خيابون اونورتره!
برايان: اوه البته...من هم خونم همونجاست...ولي خانوم جوان كسي به اين نام نميشناسم...

همين حرف براي بلا و سوروس, به صدا در آمدن زنگ خطر بود...بلا نگاهي به سوروس انداخت و سرش را به نشانه ي موافقت تكان داد.آن دو مسلما در آن لحظه تنها به يك چيز مي انديشيدند...خيلي آرووم به سمت پاييز خيز برداشتند و چوبهاشون رو بالا گرفته بودند.

برايان با حالت خيلي جدي تري ادامه داد: البته برادرزاده اش كه الان جلومه رو ميشناسم...بهتره كار بيهوده اي نكني!...حق داري من رو با اين قيافه نشناسي...
هيپزيا: دورهامي ها كه تو شمال هستن قهوه ميكارن...بهش شك كردم و برات جغد فرستادم آلبوس!

سوروس ترمز كرد!نبايد دامبلدور او را آنجا ميديد...با جادو نقابي براي خود كشيد و براي اولين بار در اين ماموريت به بلاتريكس نگاه متفاوتي كرد ,منتظر فرمان او بود...به پشت ديواري رسيده بودند كه پس از آن همه ي افراد داخل نشيمن رو ميديدند...بلاتريكس داشت فكر ميكرد: ميتوانست سامانتا را مثل يك قرباني رها كند و بعدا به دنبال جام بيايد يا ...
-شما كي هستيد؟!

بلا و سوروس به بالاي پله ها ,جايي كه صدا داشت, خيره شدند... يك جن خانگي به انها خيره شده بود و انگشت سبابه اش را به سمت آنها به شكل تهديدناكي نشانه رفته بود.بي ترديد افراد داخل نشيمن صداي جن را شنيده بودند.
و يك لحظه ي بعد بلاتريكس و سوروس ديگر چيزي نفهميدند...معلوم نبود چه كسي اولين طلسم را روانه كرده بود...دود و غبار ناشي از انفجار هاي پياپي و كر كننده , طلسم ها و ضد طلسمهاي رنگارنگ, به همه جا اصابت ميكرد...يك كمد پر از ظرفهاي كريستالي واژگون شد و شيشه هاي خرد شده به اطراف پاشيده شد, پر هاي داخل كاناپه ها در هوا معلق بود...
بلاتريكس به روي زمين شيرجه زد و خودش رو به پشت كاناپه اي رساند, سوروس و سامانتا را نميديد ولي هيپزيا به داخل آشپزخانه فرار ميكرد... پيرمردي كوتاه قامت كه بايد دامبلدور با قيافه ي مبدل ميبود .. در وسط نشيمن فعاليت بي حدي داشت و يك انفجار بالاي سر بلاتريكس...طلسم كمانه كرده اي به لوستر خورد و به همراه قسمتي از سقف ,كنار گوش بلاتريكس به زمين خورد و بلا تنها توانست خود را جمع كند... فرياد هيپزيا بلند شد و از آشپزخانه به سمت بلاتريكس دويد.
بلاتريكس ميتوانست حدس بزند كه هيپزيا او را از پشت كاناپه نميبيند...پس به دنبال چه ميدويد؟
نگاهش به لوستر داغون شده خورد, لوستر طلايي رنگ از محل آويزش كنده شده بود و...و...يك شكل گلداني طلايي اون رو از ميله ي متصل به سقف جدا ميكرد...روي آن يك شكل بود ...شكل يك گوركن!

******************
خيلي داستان رو جلو بردم؟؟؟
چرا ريگولس رو كشتين؟؟ من دارم جون ميكنم كه ريگولس رو دوباره زنده كنم!!!!!!
فكر كنم اسم وارث هافل هيپزيا بود و اسم جنش هيسكي...حالا دقيق يادم نيست!


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۲۱:۵۲:۳۶

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸۷
#51

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
بلاتریکس با بی قراری در میان درختان کم پشتی ، در حال قدم زدن بود.اسنیپ بر خلاف او ، با خونسردی تمام به سامانتا که به سمت در خانه هپزیبا در حرکت بود ، نگاه میکرد.

سامانتا با دلهره به در زرد رنگ نزدیک شد. در مقابل در ایستاد ، نفس عمیقی کشید و قیافه ای بی خیال و بی خبر از همه چیز به خود گرفت. آنگاه دستش را بر روی زنگ در گذاشت .

صدای بلند زنگ در سراسر خانه باستانی هپزیبا، طنین انداخت.
صدای قدم هایی آهسته از پشت در شنیده میشد. هپزیبا ، آرام گوشه در را باز کرد و به مهمان ناشناسش نگاه کرد.

_ چی میخوای؟
سامانتا با لبخندی ساختگی به هپزیبا نگاه کرد و با مهربانی گفت : سلام...ببخشید...من یه مسافرم و توی این شهر تنها هستم...میتونم ازتون بخوام که...یه مدت کوتاهی اینجا....
_ اوه عزیز دلم ، بیا داخل...منم مثل تو تنهام... و از داشتن همزبونی مثل تو خوشحال میشم...بیا تو عزیزم.... بیا تو !
هپزیبا از مقابل در کنار رفت و در را تا انتها باز کرد تا مهمانش وارد شود. سامانتا به آرامی از مقابل در و هپزیبا گذشت و وارد خانه شد.

اسنیپ که تا این لحظه تنها به سامانتا چشم دوخته بود با عجله از جایش بلند شد و رو به بلاتریکس گفت : وقتشه ... باید بریم !

بلاتریکس با عصبانیت به اسنیپ خیره شد و با خشم غرید : این منم که دستور میدم ، اسنیپ !

اسنیپ بی توجه به حرف بلاتریکس ، پوزخند زنان به راه افتاد.
بلاتریکس عصبی و بی قرار به راه افتاد.
اسنیپ در مقابل خانه هپزیبا ایستاد و در حالیکه همچنان پوزخند میزد، گفت : خوب بلاتریکس...حالا دستور بده ! از کجا باید وارد بشیم؟

بلاتریکس با دقت به اطراف خانه نگریست و چشمش به پنجره نیمه بازی افتاد .در حالیکه برق خوشحالی در چشمانش دیده میشد به اسنیپ نگاه کرد و گفت : از این طرف !

بلاتریکس به سمت پنجره نیمه باز حرکت کرد و سرش را با احتیاط به داخل خانه برد. پس از چند ثانیه سرش را بیرون آورد و با حرکت سرش به اسنیپ فهماند که اوضاع روبراه است. سپس به آرامی پنجره را به طور کامل باز کرد و پا به درون خانه گذاشت.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۹:۱۶:۱۲

im back... again!


خلاصه ی داستان
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷
#50

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
خلاصه ی شماره ی 1
(از پست شماره ی 29 بارتی کراوچ تا پست شماره ی 49 بلاتریکس لسترنج)


لرد سیاه به کمک مرگخواران خویش در حال جمع آوری اشیای باستانی و جادویی، برای تبدیل آنها به هورکراکس (جان پیچ) است.

لرد تاکنون توانسته قاب آویز سالازار را به هورکراکس تبدیل کند و در غار ساحلی قرار دهد، اما ریگولس بلک به همراه کریچر به غار رفته اند تا هورکراکس لرد را به دست آورند، غافل از اینکه لرد از این اقدام آنها آگاهی یافته و به همراه دو تن از مرگخوارانش؛ آنتونین دالاهوف و لوسیوس مالفوی در حال بازگشت به غار است. ریگولس موفق می شود قاب آویزی قلابی را جایگزین هورکراکس کند و قاب آویز اصلی را به کریچر می سپارد و خود در غار می ماند. لرد ریگولس را پیدا می کند و بدون اینکه به چیزی شک کند او را می کشد.

از طرف دیگر لرد سیاه، سوروس اسنیپ وسامانتا ولدمورت را به سرکردگی بلاتریکس لسترنج مامور به دست آوردن فنجان هافلپاف نموده است. فنجانی که در اختیار هپزیبا اسمیت، نواده ی هلگا هافلپاف می باشد. سه مرگخوار به خانه ی هپزیبا می روند و بلا سعی می کند با گفتگو فنجان را از هپزیبا بگیرد اما موفق نمی شود، از این رو تصمیم می گیرند صبح روز بعد مطابق نقشه ی اسنیپ وارد عمل شوند یعنی سامانتا، هپزیبا را سرگرم کند تا دو مرگخوار دیگر بتوانند محل اختفای فنجان را پیدا کرده و آن را بربایند.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷
#49

بلاتريكس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷
از شیون آوارگان
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 97
آفلاین
قدح سنگی در مقابل چشمانش بود.اما مایعی سرتاسر ان را پوشانده بود.احساس خوشی نداشت .به سمت قایق باز گشت و گفت :ببینم کریچر ،تو یادت نمی اد که لرد سیاه چجوری قدح رو خالی کرد؟!
کریچر با صدای لرزانی گفت :ارباب ،کریچرو مجبور کرد که مایع درون قدح رو بخوره
سپس با چشمانی وحشت زده به ریگولوس خیره شد.گویی می ترسید که او هم ازش همچین خواسته ای را داشته باشد.
ریگولوس در پاسخ گفت :نترس کریچر ،من از تو همچین چیزی رو نمی خوام،فقط یادت باشه هرچقدر هم که گفتم بسه تو باز اینو به خور من بدی.
کریچر گفت :ارباب شما می میرید!
ریگولوس ادامه داد :مهم نیست.کریچر این یک دستوره.تو که به دستور اربابت عمل می کنی نه؟
کریچر گفت :بله ارباب.
ریگولاس به طرف قدح رفت و با نیم کاسه ای که روی ان قرار داشت شروع به نوشیدن مایع درون قدح کرد.

بدنش سست شده بود.احساس می کرد که ذهنش خالی از هرگونه پیامیست.نمی دانست که چه کار کند!وجودش از درد مچاله شده بود با صدایی لرزان گفت :کریچر بسته!
کریچر به کارش ادامه داد .دوباره گتف:من نمی تونم.ولم کن .خواهش می کنم ولم کن کریچر .!
قطرات اشک بر روی پویست خاکستری رنگش می درخشید و انقدر به نوشاندن ادامه داد تا مایع درون قدح تمام شد.ریگولوس بی رمق روی زمین افتاده بود.دستش را به سمت جیب کوچکی برد که کنارشلوارش قرار داشت و کاغذ کوچکی را به کریچر داد و با صدایی ارام و بی رمق گفت :کریچر این یک دستوره.چیزی که توی قدحه بردار .و این کاغذ را انجا بگذار!
کریچر با عجله دستور را اجرا کرد و قاب اویز را به او نشان داد.!
ناگهان سایه ی یک مرد بلند قامت با یک مرد موطلایی و یک نفر دیگر نمایان شد .لوسیوس انتونین و لرد سیاه به سمت قدح می امدند.!
ریگولوس با وحشت به ان ها خیره شده بود که هر لحظه نزدیک تر می شدند .به ارامی گفت :برو!کریچر ،ازت خواهش می کنم برو.
کریچر قاب اویز را به سمت او گرفت اما ریگولوس ادامه داد :قاب اویز رو هم با خودت ببر.اینجا خطرناکه.می کشنت
کریچر گفت :ار..باب.من نمی تونم شما رو تنها بزارم.
ریگولوس گفت :این یک دستوره کریچر برو!
کریچر با صدای لرزانی پرسید :من با این قاب اویز کجا باید برم ؟!
ریگولوس گفت :خونه!برو خونه و قاب اویز رو پنهان کن و به کسی هم چیزی نگو..این یک دستوره کریچر!
کریچر با چشمانی بر اشک به چهره ی اربابش خیره شد و دقایقی بعد ناپدید شد.
مایع درون قدح دوباره پر شده بود که لرد سیاه انتونین دالاهوف و لوسیوس رسیدند.

لرد به سردی همیشه به ریگولوس خیره شده بود و در حاشیه ساحل قدم می زد :می دونی سزای کسی که خیانت کنه چیه؟
ریگولوس پاسخی نداد.در حقیقت توانی در بدنش نمی دید که پاسخ دهد.
لوسیوس گفت :سروروم...می خواین چی کارش کنید؟
لرد گفت :می بینم که نتوستی مایع قدحو بنوشی.خب کسی باهات نبود که کمکت کنه.چوون معمولا وقتی کسی شروع به نوشیدن می کنه اون قدر ناتوان میشه که دست از نوشیدن بر می داره.کسی نبود که تورو مجبور به نوشیدن کنه پس...مطمئنم که تو نتونستی به اون قدح نزدیک شی.اوه نگاه کنید ،چقدر ناتوان شده.
انتونین پوزخندی زد و لوسیوس با حالت عجیبی به ریگولوس خیره شده بود که لرد فریاد زد :اواداکدورا!
و ریگولوس پس از اخرین نگاه به اسمان ابی چشمانش را بست .علامت شوم روی دستش شروع به جزغاله شدن کرد و دستش را هم با ان سوزاند.!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.