امروز پنجشنبه ، 14 آگوست 2007 ... نه ! 2008 !
خیلی وقت بود فکر میکردم غیر از دفاع از خودم با چوب جادوم باید برم سراغ دفاع مشنگی ! حالا نیس که مهارت دارم تو دفاع با چوب خیلی ... !
واسه همین رفتم کلاس تکواندو ثبت نام کردم . باید داخل پرانتز اضافه کنم ، وای که چقد این مشنگا خسته کننده ان ! مربی واسه یه حرکت که یاد میداد کل جمعیت رو دور خودش جمع میکرد و دونه دونه صداشون میزد تا اون حرکت رو روش اجرا کنن ! حالا هر کی هم میومد تا یه تکون جزئی میخورد با یه حرکت مربی شوتینگ میشد بیرون ! آقا حالا نوبت من بود ! خواستم به مشنگا یه درس یاد بدم ! خب میخوان بزنن اون یارو مربی هه رو دسته جمعی پاشن بریزن روش ! مطمئنا در جا افتاده ! به قول خودشون یه دست صدا نداره ! حالا هی یه نفر رو میفرستن ! حالا من جادوگرم دیگه ! باید یه امتیاز داشته بام که باه یه دست بتونم از پا در بیارم مربی رو ! خب منم فوری چوبمو در آوردم با یه ورد ساده مربی رو کله پا کردم !
آخه این بود جواب محبتم ؟ عوض این که جماعت از اولش رو سر مربی میریختن قطره قطره جمع شدن و وقتی خوب دریا شدن ریختن رو کله من ! این دست نچ نچ ! نمک نداره !
الانم اینا رو دارم تو بیمارستان مشنگی مینویسم ! در حالی که یه پامو با وزنه دارن وزن میکنن ! نمیدونم چرا این وزن کردنشون تموم نشد ! از صبح تا حالا پامو آویزوون کردن به یه طناب که اونسرش چند تا وزنه وصله .
کلم پانسمان شده به کل ! فقط جای دماغ و دهن و جفت چشام بازه ! از یه پرستار ماگل وقتی منو دید کلی خندید و به دوستش گفت عینهو مومیایی شده !
قضیه کتک خوردن و اینا مال دیروز ینی چهارشنبه بود . همونجا آپارات کردم وزارت ! چون میدونستم اگه من نرم خودشون میان ! ادای این آدمای حق به جانب رو در آوردم و رفتم یه راست سراغ وزیر . همه چیزو توضیح دادم و اونم فوری صدا کرد دو تا مامور منو کت بسته بردن اون اتاق گنده هه که مثل دادگاه ماگلاس ! یادم نمیاد اسمش چی بود ! مث این که باید برم از رو کتابای هری پاتر پیدا کنم اسمش رو !
خلاصه نشوندنم رو صندلی معروف که یهو زنجیراش دور دستمو گرفتن ! منم صد بار خودمو نفرین کردم که مگه کلم میجنبیده اومدم اعتراف !؟
تا اومدن حرف بزنن داد زدم من وکیلمو میخوام ! با این حرف یه آدم خنگول تر از من ظاهر شد ! داد زد و گفت :
جناب قاضی ! من به حکمتون اعتراض دارم !
قاضی عصبانی یه تره از موهاش رو که افتاده بود پایین برد لای موهاش و گفت : من هنوز حکمی صادر نکردم !
وکیل : میدونم ! اما اینم میتونم پیشبینی کنم که چه حکمی میخواید صادر کنید ! بیخود چندین سال از عمر گرانبهام رو صرف وکالت نکردم !
قاضی : اوهووووم ! خب بگو !
وکیل : موکل من هنگام ارتکاب جرم دچار یه دیوانگی آنی شد ! همین !
قاضی : خب ... که این طور ! ینی هر کی که دیوونه باشه اجازه داره آدم بکشه !؟
وکیل : آدمه نمرده ! تازه ذهن تمام کارآموزاش هم به دستور شما دستکاری شده !
قاضی : خب پس متهم یعنی آماندا محکوم به ترک جامعه جادوگر میشه ! ختم دادگاه !
بعد از شنیدن حکم دادگاه بی تفاوت راه رفتم طرف در خروجی ! نمیتونستم آپارات کنم چون چوبمو گرفته بودن ! شنلو چوب جاروم رو هم فرستادن بردارن از خونه ام ! اصلا کلا دیگه حق نداشتم وارد روستاهای جادوگر نشینم بشم !
آهی کشیدم . نه از سر ناراحتی ! درد موجبات اصلی این آه بود !!!
پولی هم نداشتم که برم بیمارستان . به ناچار مفلک یه گوشه از خیابون نشستم ، صدای این ماشینای مشنگا رو ندیده گرفتم و خوابیدم !
صبح که بیدار شدم دیدم بیمارستانم ! یه هاسپیتال در پیتی که تو کل لندن شاخ بود !
فعلا خسته ام ! دفترم رو میذارم کنار بعد مینوسم ...
.
.
.
وقتی بیدار شدم دیدم مدیر بیمارستان جلو رومه . بهم گفت باید هزینه بیمارستان رو بدم . چون دیگه حالم خوبه !
خواستم تظاهر کنم به درد اما گفت خر خودتی ! توضیح دادم پولی ندارم ! گفت پس باید اینجا کار کنی تا هزینه درمانت رو بدی ! قبول کردم !
همینجا بهم یه اتاق دادن ! هم اتاقی های عزیزم هر روز توی کار کمکم میکنن ! مخصوصا جناب جارو ! خیلی آقایی کرده تا حالا !
این بود سرانجام آرزوی محال ! ( همون یاد گرفتن دفاع مشنگی دیگه ! )