هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
در جستجوی گنج:

هر چه بیشتر تو اعماق زمین پیش میرفتن بیشتر عرق میریختن.سنگ ها به رنگ قرمز در اومده بودن و به طور طبیعی هر انسانی در اون دما تبدیل به گاز میشد ولی اونها طبیعی نبودن.جادوگرانی قدرتمند با وردهای قدرتمند تونسته بودن قانون طبیعت رو بشکونن تا بتونن تو این دما با خیال راحت و همانند قدم زدن تو جزایر هاوایی راه بروند و از با هم بودن لذت ببرن.

آناکین:ارباب ارباب..ببینین چی پیدا کردم.این یکی از استخون های مار شماست که نویل کشتش!
لرد ،من آخرم نمیتونم تو رو آدم کنم آناکین..من نمیفهمم تو این آی کیو رو از کدوم گوری گیر آوردی؟
آناکین ارباب من یه روز داشتم رد میشدم دیدم تو جوب یه ذره آی کیو ریخته..از همون استفاده کردم.
لرد
هلنا راونکلاو:ارباب ارباب ... محفلو منو قبول نکرد..تو رو خدا منو تو مرگخوران قبول کن.قول میدم یه هفته شناسمو عوض نکنما
لرد:
-----------
بلیز:بلا بیا برمی اون پشت،اونجا خیلی چیزای خوبی هستا.من میدونم که حتما خوشت میاد.
بلا:-برو گمشو بلیز..برو خودتو گول بزن من با تو پشت هیچ دیواری نمیام.
بارتی:بلیز بلیز..میشه من باهات بیام پشت دیوار؟
بلیز:برو گمشو مرتیکه سیبیلو..تو برو همون با گلرتت حال کن.

-----------
فکر پرسی:دامبل کجایی که من با هیچکس نمیتونم هیچ کاری بکنم..کاش تو بودی حداقل تو راه کلاس خصوصی میذاشتی برام. .

-----------

بالاخره مرگخواران به خونه قدیمی میرسن..با احتیاط وارد خونه میشن و به سمت اتاق غذا خوری پیش میرن.طبق نقشه ای که در دست بلیز بود،گنج پنهان شده تو یه صندوغچه تو اتاق غذاخوری بود.وارد اتاق که شدن با تعجب با انبوه تار عنکبوتی که کل اتاق رو فرا گرفته بود خیره شدن.با ورد های مختلف کم کم تار ها رو نابود کردن.

فضا کمی براشون واضح تر شد.با دقت به اطرافشون نگاه کردن تا بالاخره چشمشون رو یه صندوغچه سبز و بس قدیمی ثابت موند.لرد بهش نزدیک شد و با ورد های مختلف سعی کرد که درشو باز کنه.

ساعت ها بعد :

مرگخوران:
لرد:

ساعت ها بعد تر:

لرد:آخجووون بالاخره باز شد.بچه ها بیدار شید بیایین توشو ببینیم..اا بیدار شین دیگه!
مرگخواران:

لرد یه کاغذ خاک گرفته رو که مهر و موم شده بود و از صندوغچه در آورد.بازش کرد و با خوشحالی و صدای بلند خوند:

خب دوستان عزیزی که دنبال گنج اومدن..شما میتونین زمان و مکان یکی از کلاس های دامبلدور رو داشته باشید.هاگوارتز،ساعت 3.30 شب!منتظر شما دوستان هستیم.

مرگخواران:




Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷

هلنا راونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ جمعه ۴ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
آهی کشید و بر روی صندلی آشپزخانه نشست. بعد از یک روز کامل سگ دو زدن (!) ، حمالی ، مبارزه با سیاه و سیاهی و مهم تر از آن هشت جلسه فشرده کلاس خصوصی بیش از هر چیز شام و بعد از آن خواب می چسبید. دستش را به سمت ظرف غذا برد تا اولین لقمه شامش را بخورد که ناگهان...

بوم! (افکت باز شدن در آشپزخانه)

جییییییییییغ! (افکت داد و فریاد تابلوی خانم بلک)

-دامبلدور! دامبلدور! دامبلدور! ... مرد!
آلبوس به سرعت از جایش بلند شد و با نگرانی گفت: کی؟ کجا؟ کِی؟ چی شده جیمز؟
-آسپ! داداشم! پاره تنم! وزیر کوشولوم! جیگرم! عزیز...
دامبلدور فریاد زد: آسپ چش شده؟
-مرد!
-

جیمز قیافه غمگینی به خود گرفت و بر روی صندلی افتاد.
-داداشم! مرگخوارا به وزارت حمله کردن! خودم دیدم که بلیز سرش رو کند و با آناکین استوپ به هوا بازی می کرد! عهه!
دامبلدور شنلش را به سرعت پوشید و از خانه گریمولد خارج شد. جیمز سیریوس پاتر نیز با حالت مرموزی پشت سرش به راه افتاد.

وزارت سحر و جادو - راهروی منتهی به دفتر وزیر آسپ

سرتاسر راهرو خالی بود. هیچ صدایی به گوش نمی رسید و از تک تک اتاق ها جز تاریکی و ظلمت چیز دیگری نمایانگر نبود. دامبلدور در حالی که چوبدستیش را بالا گرفته بود با حالتی تدافعی به سمت دفتر وزیر حرکت می کرد. جیمز نیز پشت سر او حرکت می کرد.

لکه های خون در کنار دفتر وزیر به چشم می خورد. دامبلدور محتاط و آهسته در دفتر را باز کرد و چوبدستیش را به سمت مقابلش تکان داد و گفت: لوموس!
نور سرخ رنگی به فضای دفتر تابید و چهره شرارت آمیز یک روح با لباس های آبی در مقابلش ظاهر شد. پیوز با صدای جیغی گفت: هولولوولولو
دامبلدور: مامااااااااااااان تصویر کوچک شده
و در دفتر وزیر آسپ غش کرد. پیوز خنده نخودی کرد و در حالی که به سمت جیمز میرفت هر دو با نیشخند از وزارت خارج شدند.
آن روز وزارت تعطیل بود...



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۶ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۷ شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۰
از تو چه پنهون آواره ام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 422
آفلاین
(حوصله مقدمه چیدن ندارم!)
جیمز سیریوس پاتر از خیابان می‌گذشت که بابابزرگشو در حال خوابیدن روی یه کارتن گوشه خیابون دید!
- باب بزرگ؟!
سیریوس چشماشو باز می‌کنه و با دیدن جیمز مث برق بلند می‌شه.
- باب بزرگ شما اینجا چی کار می‌کنید؟!
سیریوس آهی می‌کشه:
- قصه از اینجا شروع شد که ....


هوشت!(فلش بک)


- سلام آلبی جون! من برگشتم!
- تا این وقت شب کدوم گوری بودی سیریوس؟
- دیسکو! مث بقیه شبا ... دنبال ...
- آره می‌دونم. دنبال مرگخوارا! یه چیزی هست که می‌خوام نشونت بدم.
اکسیو مدرک جرم سیریوس!
در اتاق آلبوس سوروس پاتر به شدت باز می‌شه و یه عکس در حالی که یه نفر سفت اونو چسبیده به دست آلبوس می‌رسه و آسپ هم در آغوشش قرار می‌گیره!
- سلام دامبل! سیلام سیریوس!

آلبوس دستشو جلو می‌بره:
- بیا ببینش سیریوس!
سیریوس به عکس نگاهی می‌اندازه. توی عکس در حال راز و نیاز شدید با یه ساحره است و ولدمورت و بلاتریکس لسترنج در حالی که دستی به سرش می‌کشن از کنارش رد می‌شن!

سیریوس نگاه غمگینی به آسپ می‌کنه که با حالت "" بهش پوزخند می‌زنه! بعد قبل از اینکه با اردنگی از محفل پرت شه بیرون، نگاه آخرو به خونه قدیمیش می‌کنه و خودش شرافتمندانه از در خارج می‌شه!

گوپس!

یه چمدون هم می‌خوره پس سرش!


هوشت!( پایان فلش بک)


- آره پسرم ... اینجوری شد که من به این روز افتادم.
- عهه!


=====

ارزشی، کوتاه، هول‌هولکی!


باز جویم روزگار وصل خویش...


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲:۱۶ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
تا مغز استخوان احساس سرما می کرد و بازدمش انگار هنگام خروج از سینه منجمد میشد؛ به سختی قادر به دیدن مسیر پیش رویش بود و با هر قدمی که بر می داشت سوزشی که در پهلو احساس میکرد، نفسش را بند می آورد ولی باز هم با نهایت قدرت می دوید.
به نظر می رسید سکوت وهم انگیز اطرافش تا درون گوشهایش هم نفوذ کرده چون قادر به شنیدن صدای نفس های سنگین خودش هم نبود اما مطمئن بود تا محلی که علامت کمک از آنجا ارسال شده، راهی نمانده است؛ به خوبی تمام نواحی اطراف دره ی گودریک را می شناخت، عملا" در همین محل کودکیش را سپری کرده بود.

«تدی....!»

از شنیدن صدای جیمز آنهم از چنین فاصله ی نزدیکی به شدت جا خورد؛ به سمت صدا برگشت و درست پشت سرش او را دید و حتی زیر نور کم چوبدستی قادر به دیدن چهره ی رنگ پریده ی او بود. شانه هایش را با دو دست گرفت و در عین نگرانی و خشم به او گفت:

« برای چی تعقیبم کردی؟! باید توی خونه می موندی، جیمز!»
« منم می خواستم کمکت کنم خب.»

تدی سرش را تکان داد و در حالی که لبهایش را میگزید با استیصال گفت:

« این بار باید تنها برم... من... من نمی خوام هر دوی شما رو از دست بدم!»

جیمز قدمی به عقب برداشت و خیلی محکم گفت:

« من هیچ جا نمیرم؛ تو نمی تونی مجبورم کنی تنهات بذارم و برگردم خونه! الان دیگه سنم قانونیه

تدی تنها می توانست در برابر تاکید جیمز روی جمله ی آخرش که اخیرا" هر روز تکرار میشد، لبخند بزند. بالاخره بر خلاف میل قلبی اش با او موافقت کرد و هر دو به مسیر خود ادامه دادند. با برقراری مجدد سکوت، دوباره همان سرما و وحشت وجودش را سرشار کرد، هیچ شکی نداشت که نزدیک شده اند.

چندان از محلی که جیمز او را صدا کرده بود دور نشده بودند که به محوطه ی وسیعی رسیدند؛ جایی که ده دیوانه ساز فضا را می شکافتند و حول یک نقطه می چرخیدند... جایی که ال روی زمین افتاده بود و به سختی تلاش می کرد با سپر مدافعش مقابل آنها ایستادگی کند.
لرزش جیمز و نفسهای پر از دلهره ی اش را کاملا" احساس می کرد؛ نباید تسلیم میشد ولی حالا که تا آنجا همراهش آمده بود، برای نجات جان خودش هم که بود باید دفاع می کرد. با صدایی که ضعیف و لرزان بود، گفت:

« وقتی که گفتم، سپر مدافع رو همزمان با من درست کن»

وقتی پاسخی از جیمز نیامد، به سمتش برگشت و از نگاه وحشتزده و خیره ی او به حلقه ی دیوانه سازها همه چیز را خواند. به شدت او را تکان داد و گفت:

« یه فکر خوب جیمز... یه فکر خوب!»

تا سقوط ال چیزی نمانده بود، باید به کمکش می رفت... همراه جیمز یا بدون او!
از مخفیگاهش بیرون پرید.. تصویر واضحی از دوران خوشی که با آن دو گذرانده بود را جلوی چشم می دید، انگار تک تک لحظات شیرین زندگی اش را که این دو نفر پر کرده بودند،در مقابل چشمانش به نمایش گذاشته بودند؛ با تمام وجود سپر مدافعش را فراخواند.
گرگ نقره ای به دل دیوانه سازها رفت باعث شد از اطراف ال پراکنده شوند. تدی با سرعت خودش را به او رساند که رمفی نداشت. گرگ هنوز می جنگید ولی کافی نبود با چشمانش جیمز را جستجو می کرد؛ به زودی باید سپر دیگری نیاز داشت، دیوانه سازها دوباره به سمت آنها می آمدند. از گوشه ی چشم ال را دید که به سختی از روی زمین بلند شد. نگاهشان با هم تلاقی یافت و فهمید هم چنان توان دفاع کردن دارد. هر دو با هم فریاد زدند:

« اکسپکتو پاترونام!»

دیوانه سازها به سرعت پراکنده شدند... مقاومت دو نفره نبود، گوزن نقره ای جیمز هم به سرعت در میان آنها می تاخت و از آنجا دورشان می کرد.
دقیقه ای طول نکشید که سرما و تاریکی جای خودش را به دوباره به هوای شرجی تابستانی داد و صدای بادی که در شاخه ها می پیچید، به گوش می رسید. تدی به همراه جیمز، ال را آماده ی آپارات به سمت منزل می کرد.

« این لبخندت واسه چیه تدی؟»

« خوشحالم که تعقیبم کردی .. خوشحالم بازم دور همدیگه جمع میشیم!»

« دیوانه سازها اینجا چیکار می کردن؟ نباید توی آزکابان باشن؟»

لبخند روی لب تدی خشک شد؛ با تاسف سری تکان داد و گفت:

« ظاهرا" دوباره از کنترل خارج شدن؛ وقتی برگشتیم باید با هری قضیه رو بررسی کنیم. تو آماده ای ؟»

« آره!»

لحظه ای بعد، صدای آپارات آنها بود که سکوت شب را شکست.


تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
-نه نه کاری به من نداشته باش! ولم کن!
پسرک فریاد زنان داخل یکی از خیابان های فرعی شد. پیرمرد نیز به دنبالش رفت. پسرک همچنان فریاد میزد: کاری به من نداشته باش. اینا فقط آرده. من توی نونوایی کار می کنم... یکم آب بزنم به صورتم همش پاک میشه!

پیرمرد خندید و گفت: اینا طبیعیه! تو اصلشی! یک جنس درجه یک! ژوهاهاها...
پسرک به گریه افتاد. به انتهای خیابان رسیده بود. هیچ راه فراری نداشت. ایستاد و با چشم های اشک آلود به پیرمرد خیره شد که آرام آرام به او نزدیک میشد...

صبح روز بعد، روزنامه پیام امروز!

پایان فسادهای شبانه در هاگزمید، مجرم دستگیر شد!

سرانجام دیشب بعد از هفته ها تلاش ژاندارمری هاگزمید، مسئول فسادهای شبانه شناسایی و دستگیر شد. این مجرم حرفه ای که کسی جز آلبوس دامبلدور نبود، شب ها از مدرسه هاگوارتز خارج و به بهانه رفتن به هاگزهد و کمک به جامعه جادوگری به آزار و اذیت پسران سیفید میفید می پرداخت.

یکی از مسئولان آگاه در این زمینه می گوید: طبیعی بود که ما بهش گیر ندیم و چیزی بهش نگیم. ما برای مدیر و اساتید هاگوارتز احترام خاصی قائلیم. شب ها به بهترین شکل ازش مهمون نوازی می کردیم و میزاشتیم هر جا دلش می خواد بره. نمیدونستیم میره پسرهای هاگزمید رو اذیت و مورد ***** قرار میده. عهه!

آلبوس دامبلدور، رییس محفل ققنوس و مدیر مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز که همه او را به عنوان یک ناجی و دلسوز جامعه جادوگری می شناختند با این کارش ثابت کرد که واقعا سیفیـــــــد دوست است.

در آخر نیز بوقی به آن وزیر یازده ساله می اندازیم که سکان جامعه را در دست گرفته و هی ویراژ میره!

[spoiler=ویرایش وزیر یازده ساله]نویسنده این خبر به علت توهین به وزیر محکوم به حبس ابد در آزکابان شد! [/spoiler]


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۷ ۲۲:۴۲:۲۲



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۸:۴۹ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
امروز پنجشنبه ، 14 آگوست 2007 ... نه ! 2008 !

خیلی وقت بود فکر میکردم غیر از دفاع از خودم با چوب جادوم باید برم سراغ دفاع مشنگی ! حالا نیس که مهارت دارم تو دفاع با چوب خیلی ... !
واسه همین رفتم کلاس تکواندو ثبت نام کردم . باید داخل پرانتز اضافه کنم ، وای که چقد این مشنگا خسته کننده ان ! مربی واسه یه حرکت که یاد میداد کل جمعیت رو دور خودش جمع میکرد و دونه دونه صداشون میزد تا اون حرکت رو روش اجرا کنن ! حالا هر کی هم میومد تا یه تکون جزئی میخورد با یه حرکت مربی شوتینگ میشد بیرون ! آقا حالا نوبت من بود ! خواستم به مشنگا یه درس یاد بدم ! خب میخوان بزنن اون یارو مربی هه رو دسته جمعی پاشن بریزن روش ! مطمئنا در جا افتاده ! به قول خودشون یه دست صدا نداره ! حالا هی یه نفر رو میفرستن ! حالا من جادوگرم دیگه ! باید یه امتیاز داشته بام که باه یه دست بتونم از پا در بیارم مربی رو ! خب منم فوری چوبمو در آوردم با یه ورد ساده مربی رو کله پا کردم !
آخه این بود جواب محبتم ؟ عوض این که جماعت از اولش رو سر مربی میریختن قطره قطره جمع شدن و وقتی خوب دریا شدن ریختن رو کله من ! این دست نچ نچ ! نمک نداره !
الانم اینا رو دارم تو بیمارستان مشنگی مینویسم ! در حالی که یه پامو با وزنه دارن وزن میکنن ! نمیدونم چرا این وزن کردنشون تموم نشد ! از صبح تا حالا پامو آویزوون کردن به یه طناب که اونسرش چند تا وزنه وصله .
کلم پانسمان شده به کل ! فقط جای دماغ و دهن و جفت چشام بازه ! از یه پرستار ماگل وقتی منو دید کلی خندید و به دوستش گفت عینهو مومیایی شده !

قضیه کتک خوردن و اینا مال دیروز ینی چهارشنبه بود . همونجا آپارات کردم وزارت ! چون میدونستم اگه من نرم خودشون میان ! ادای این آدمای حق به جانب رو در آوردم و رفتم یه راست سراغ وزیر . همه چیزو توضیح دادم و اونم فوری صدا کرد دو تا مامور منو کت بسته بردن اون اتاق گنده هه که مثل دادگاه ماگلاس ! یادم نمیاد اسمش چی بود ! مث این که باید برم از رو کتابای هری پاتر پیدا کنم اسمش رو !
خلاصه نشوندنم رو صندلی معروف که یهو زنجیراش دور دستمو گرفتن ! منم صد بار خودمو نفرین کردم که مگه کلم میجنبیده اومدم اعتراف !؟

تا اومدن حرف بزنن داد زدم من وکیلمو میخوام ! با این حرف یه آدم خنگول تر از من ظاهر شد ! داد زد و گفت :

جناب قاضی ! من به حکمتون اعتراض دارم !
قاضی عصبانی یه تره از موهاش رو که افتاده بود پایین برد لای موهاش و گفت : من هنوز حکمی صادر نکردم !
وکیل : میدونم ! اما اینم میتونم پیشبینی کنم که چه حکمی میخواید صادر کنید ! بیخود چندین سال از عمر گرانبهام رو صرف وکالت نکردم !
قاضی : اوهووووم ! خب بگو !
وکیل : موکل من هنگام ارتکاب جرم دچار یه دیوانگی آنی شد ! همین !
قاضی : خب ... که این طور ! ینی هر کی که دیوونه باشه اجازه داره آدم بکشه !؟
وکیل : آدمه نمرده ! تازه ذهن تمام کارآموزاش هم به دستور شما دستکاری شده !
قاضی : خب پس متهم یعنی آماندا محکوم به ترک جامعه جادوگر میشه ! ختم دادگاه !

بعد از شنیدن حکم دادگاه بی تفاوت راه رفتم طرف در خروجی ! نمیتونستم آپارات کنم چون چوبمو گرفته بودن ! شنلو چوب جاروم رو هم فرستادن بردارن از خونه ام ! اصلا کلا دیگه حق نداشتم وارد روستاهای جادوگر نشینم بشم !

آهی کشیدم . نه از سر ناراحتی ! درد موجبات اصلی این آه بود !!!
پولی هم نداشتم که برم بیمارستان . به ناچار مفلک یه گوشه از خیابون نشستم ، صدای این ماشینای مشنگا رو ندیده گرفتم و خوابیدم !
صبح که بیدار شدم دیدم بیمارستانم ! یه هاسپیتال در پیتی که تو کل لندن شاخ بود !

فعلا خسته ام ! دفترم رو میذارم کنار بعد مینوسم ...
.
.
.
وقتی بیدار شدم دیدم مدیر بیمارستان جلو رومه . بهم گفت باید هزینه بیمارستان رو بدم . چون دیگه حالم خوبه !
خواستم تظاهر کنم به درد اما گفت خر خودتی ! توضیح دادم پولی ندارم ! گفت پس باید اینجا کار کنی تا هزینه درمانت رو بدی ! قبول کردم !
همینجا بهم یه اتاق دادن ! هم اتاقی های عزیزم هر روز توی کار کمکم میکنن ! مخصوصا جناب جارو ! خیلی آقایی کرده تا حالا !



این بود سرانجام آرزوی محال ! ( همون یاد گرفتن دفاع مشنگی دیگه ! )


تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
نعره ی غول ها در هوا طنین انداز شده و ترس را بر دل تمامی کسانی که جرئت میکردند و به کوهستان ترولز نزدیک میشدند می انداخت.

تنها یک نفر بود که در آنجا استوار قدم برمیداشت. کسی که در هر دو گروه جادوگران و غول ها جای میگرفت. آن که از سمت بزرگترین جادوگر قرن، آلبوس دامبلدور، مأموریتی مهم داشت.

با خرسندی جلو میرفت. در دل دامبلدور را تحسین میکرد و بهترین کلمات تشکر آمیزی را که بلد بود برای او به کار میبرد. تنها کسی که به او اعتماد کرد. تنها کسی که به یک نیمه غول مأموریت و کار داد.

گام هایش را بلند تر برمیداشت. تا چند دقیقه ی دیگر زمان شام غول ها فرا میرسید و اگر قبل از شام به آنجا میرسید ممکن بود، گوشت مخصوصی که برایشان آماده کرده بود به انجام مأموریتش کمک بسیاری کند

لحظاتی بعد آنجا بود. هنوز دقایقی تا شروع شام مانده بود. با نگاهی به غول ها لبخند زد. به یاد تعجب رون ویزلی در سال اول ورود به هاگوارتز افتاد که چگونه به او نگاه میکرد. حال اگر اینجا بود ....

جلو رفت و سپس فریاد زد: دوستان من، همنوعان من، مدت های زیادی از
شما دور بودم. حالا برای انجام کاری به همراه شام لذیذی آمده ام.

کلمه شام، توجه همه را جلب کرد. با اینکه مدت های زیادی در بین جادوگران زندگی کرده و با غذاهای هاگوارتز روزگار گذرانده بود امکان نداشت تمایل غول ها به گوشت نیم پز تازه ای را که در نمک خوابانده شده است را از یاد ببرد.

گوشت را از کیسه ای که همراه خود داشت بیرون آورد. بوی گوشت حتی خود او را نیز ترغیب میکرد.

لحظاتی بعد در کنار غول ها نشسته بود و به زبان غول ها که اندکی از ان را میدانست صحبت میکرد. هنگامی که شکم همه سیر شد و غول ها را در حال لم دادن در کنار آتش دید، از جا برخاست و شروع به صحبت کرد:

- دوستان من، من از سمت آلبوس دامبلدور بزرگترین جادوگر قرن اخیر پیامی برای شما دارم. او از شما دعوت کرده در ازای غذای خوب و همچنین تضمین امنیت شما، شما به او کمک کنید تا سیاهی را از جهان پاک کند. مسلما خود شما نیز از سیاهی ضربه هایی خورده اید. دعوت ما را میپذیرید؟

اکثر غول ها معنی آن را نفهمیده بودند ولی پس از آن شام لذیذ، شنیدن کلمه ای چون تضمین امنیت و همچین وعده ی غذاهایی این چنین باعث میشد هر چه که هست را بپذیرند.

لبخند بر لبان روبیوس هاگرید، کلیددار و نگهبان مدرسه هاگوارتز نقش بست. او مأموریتش را به خوبی به پایان رسانده بود


تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
زمان : چهارصد سال قبل از سال 2008 میلادی
مکان : دهکده ی جویس بلاکریک


شیوووووههههههههه (افکت جارو سواری جادوگری در مقابل چشمان ماگلان)
جیغ ، دست ، هورا !!!
- ای ول،ای ول،داش هوگو رو ای ول !!! ای ول ، ای ول داش هوگو رو ای ول
پسرک مو قرمز از جاروی خودش پایین آمد ، کلاهی را که بر سر داشت برداشت و مقابل جمعیت تشویق کننده گرفت تا پولی جمع کند و بتواند برای شام نانی بخرد تا با مادر و خواهر بیچاره اش بخورد .
خانواده ی پسرک وضع خوبی نداشتند و در خرابه ای که با چوب درختان تعمیر دست و پا شکسته ای شده بود زندگی می کردند .
بعد از تمام شدن نمایش پسرک مردم به سرکارشان برگشتند و این پسرک بود که حالا از نانوایی بیرون آمده بود .
در یکی از کوچه های دهکده ،در زمینی که اطرافش خزه زده شده بود ، درست در وسط کوچه پسر چانه درازی جلوی هوگو را گرفت . در حالی که چوب سنوبرسفیدی را در دستش تکان می داد شروع به صحبت کردن کرد :
- شنیدم جدیداً نمایش راه انداختی تو میدون ده . شنیدم خوب پول در میاری .
- نه ، به خدا سوگند این فدر نیست که بتونم قرضت رو بدم ، یه تیکه نون به زور باهاش می خرم .
پسر به طرف هوگو آمد و با لگدی به سینه اش او را به زمین انداخت . چوب را روی گلوی او قرار داد و گفت :
- اگه تا آخر این هفته بدهیت رو به من ندی این قدر می زنمت تا از زندگی ات سیر شی .
- باشه ، باشه ، پولت رو بهت می دم .

زمان : همان چهارصد سال قبل
مکان : خرابه یا همان خانه ی هوگو


اعضای خانواده در اتاقی کوچک دور میز غذایی که یکی از پایه هایش شکسته بود نشستند .
تنها منبع نور آن ها شمع کوچکی بود که وسط میز قرار گرفته بود .
خانواده مشغول خوردن آبی جوش بودند که مقداری کمی سیب زمینی نیز درونش دیده می شد و تکه نانی که به سه قسمت تقسیم شده بود بودند .
هوگو در حالی که مشغول تیکه تیکه کردن نان درون غذایش بود گفت :
- امروز برگشتنی اسکورپیوس رو دیدم ، ازم خواسته تا 10 سنتی رو که از ش قرض گرفته بود پس بدم .
هرمیون نگاهی به پسرش انداخت و گفت :
- خب !!حالا می خوای چکار کنی؟
- هیچی ، تنها راهی که دارم اینه که برم گاور رو بفروشم .
- ولی اون تنها چیزیه که واسمون مونده
- مادر ، ما هیچ راهی جز این نداریم ،این تنها راه من هس . بهم اعتماد کن
هوگو دست مادرش رو گرفت و در حالی که سعی داشت او را آرام نگاه دارد ادامه داد :
- بهم اعتماد کن ، مطمئن باش یه روزی کاری می کنم که پولدار ترین زن این دهکده بشی .
- پدرت هم درست همین رو می گفت .
- مگه این بده ؟
- نه ولی دوست ندارم تو هم مثل پدرت بمیری .
خواهر کوچکتر هوگو از آن سوی میز گفت :
- مادر هوگو خیلی زرنگ تر از پدر هستش ، اون می تونه گلیمش رو از آب بکشه بیرون .

زمان : برای سومین بار می گم همون چهارصد سال پیش
مکان : در راه بازار


زمین به خاطر باران دیشب گلی شده ، گیاهان و درختان سبز تر و شاداب تر شده اند ، شاخه های درختان گونه ای هستمد که گویی دستی التماس ناشی از خواستن بارانی دیگر هستند .
پاق !!! (افکت ناشی ازظهور )
هوگو با شندیدن این صدا برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت . در نهایت تعجب دید که پیرمردی در کوچه ظاهر شده است ولی این امکان نداشت چون کوچه تا چند دقیقه پیش خالی بود .
پیرمرد بدون توجه به چشمان از کاسه در آمده ی هوگو که به او زل زده بود گفت :
- هوگو ، درست گفتم؟ اسمت همینه دیگه ! نه؟
- بله ولی شما اسم منو از کجا می دونید؟
- حالا بماند . اسم من گودریکه . ببنم گاوت فروشی هس؟
- آره ،آره . چند می خری؟
پیرمرد دست هوگو را باز کرد و پنج عدد لوبیای بزرگ سبز رنگ کف دست او ریخت .
- همین ؟ فقط چند تا لوبیا
- اینا رو این طوری نگاه نکن ، اینا جادویی هستن ريال قدرت خاصی دارن . بگیر جلوی چشمات درست مقابل خورشید .
هوگو یکی از لوبیا ها رو به سمت خورشید قرار داد و نگاهی انداخت .
باور کردنی نبود ، دشتی زیبا به همراه درختان سر به فلک کشیده ، حیوانی که سر عقاب و تن اسب را داشت . همه ی این ها قفط در یک لوبیا .
- اینا خیلی زیبا هستند آقا شما نمی.... آقا ....آقا
دیگر کسی در آن کوچه نبود ،نه پیر مرد بود نه گاو او . فقط او بود و لوبیای سحر آمیزش .

زمان : شب . همینو بس
مکان : خرابه


هوگو در حالی که سرش را زیر بالشش گرفته تا غرغر های مادرش که گاور ا چرا به این لوبیاهای مسخره فروختی را نشنود . او نمی دانست که با لوبیاها چکار کند ولی اگر هم می فهمید فایده ای نداشت .
زیرا هرمیون با دیدن لوبیاها عصبانی شده بود و آنها را از پنجره بیرون انداخته بود . پس چه فایده ی داشت که بفهمد با لوبیاها باید چه کند .
فردا صبح هوگو درخراب خانه راباز کرد تا بیرون برود . اما ممکن نبود .
چیزی جلوی در خانه قرار گرفته بود که ممکن نبود حرکت کند .
هوگو از پنجره به بیرون از خانه رفت و در نهابت تعجب دید که ساقه های عظیم درخت لوبیا با هم گره خورده اند و به آسمان رفته اند .
مادر و خواهرش را صدا زد ، در حالی که آنها مشغول بیرون آمدن از خانه بودند هوگو از درخت لوبیای سحر آمیز بالا رفت تا به سر نوشتش برسد .

زمان : من چمی دونم
مکان : جایی که سرزمین غول ها نامیده می شد


هوگو موفق شده بود از درخت بالا برود . پا در سرزمینی نهاد که ساقهای درخت همان جا تمام شده بود .
همه چیز آنجا بزرگتر بود و او مانند خرگوشی در ان سرزمین کوچک بود .
او در باغ های سبز و زیبا راه می رفت و از کنار درختان که نمی توانست انتهایشان را ببیند رد می شد .

در زیر بوته ای مشغول استراحت شد که صدای پایی آمد . بعد از صدای پا چیزی به مانند ریش سفیدی بر روی زمین کشیده می شد . هوگو نگاهی به صاحب ریش کرد .
پیرمردی بود با عینک نمی دایره که بر روی کلاهش نوشته شده بود آلبوس دامبلدور .
دامبلدور غولی بود که فوت ها قدش بلند تر از هوگو بود ولی با این همه به خوبی توانست او را بییند .
خم شد تا هوگویی را ببیند که از ترس پا به فراری نا ممکن از چنگ دامبل گذاشته بود .
آلبوس او را از زمین بلند کرد و در کف دستانش گذاشت .
- منتظرت بودم هوگوی جادوگر

زمان : ماهها بعد از بالا آمدن هوگو
مکان : در نزدیکی باغی


آلبوس بر روی زمینی نشسته بود و با هوگو که بر روی شانه اش نشسته بود مشغول تماشای غروب خورشید بود .
- هوگو ما خیلی ناراحتم از این که مجبوری بری ، ما با هم دیگه تونستیم جادوگری رو به اوج خودش برسونیم ولی حیف که نمی تونی بمونی .
- راستش منم خیلی ناراحتم که دارم می رم ولی به هر حال مجبورم .
- برات 1000000000000000 تا تخم طلا گذاشتم ، شاید وقتی که برگشتی و پول نداشتی لازمت بشن .
- ازت ممنون پرفسور . خب افتاب هم که غروب کرد . من دیگه باید برم سرزمنیم . از دیدنت خیلی خوشحال شدم . شاید وقتی که بگرشتم کسی باور نکنه که من روزی در سرزمین غول ها بودم .
- آره ولی یه مسئله ای رو باید بهت بگم . ببین هر یه روز ما می شه حدوداً صد سال شم......
- ببین من دیگه وقت ندارم پرفسور من باید برم . خداحافظ .
- حداحافظ .
و سپس هوگو با صدای پاقی از آن مکان رفت تا به سرزمینش برگرد . این کار را از دوستش پرفسور یاد گرفته بود .

زمان : سال 2008 میلادی
مکان : حومه ی شهر لندن ، مدرسه ی هاگواترز


-------------------------
توضیح نویسنده : هوگو پس از بازگشت به دنیای خود با تعجب دید که سالها از سالی که او زندگی می کرد گذشته و دیگر امکان ندارد او برگردد به زمان خود .
دامبلدور سعی داشت به او بگوید که هر یه روز آن بالا حدوداً می شود صد سال ای پایین . و با این وضع ....


چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
کوچه اي عريض و بن بست؛ هيچ جنبنده اي، به جز گربه ي سياه رنگي، که در کنار يک سطل زباله کنار يکي از خانه ها، خودش را جمع کرده بود و با صداي محزوني ميو ميو ميکرد، در انجا مشاهده نميشد. باد سردي ميوزيد و برگ هاي زرد روي زمين را جا به جا ميکرد. خانه ها در سکوتي سنگين فرو رفته بودند و همچون خانه های متروکه کاملا تاریک بودند؛ گويي هيچ کس در اين کوچه ي پهن سکونت ندارد. گربه ي کنار ديوار ارام به بدنش کش و قوسي داد و به نرمي از کنار پياده روي کوچه بالا رفت. اکنون ديگر هيچ کس در انجا نبود.

صداي پاق خفيفي از انتهاي کوچه به گوش رسيد، ساحره اي شنل پوش و قد بلند، در حالي که کلاه شنلش را روي صورتش انداخته بود و يک دستش در جيب شنل به دور شيئي مشت شده بود، در کوچه اپارات کرد. لحظه اي بي حرکت ماند، بعد کلاه شنلش را از روي صورتش کنار زد. چهره اش ترس خورده بود، اب دهانش را به زور قورت داد؛ حس ميکرد دهانش خشک شده و مزه ي تلخي میدهد. حالت تهوع داشت، نگاهي به ساعتش انداخت تا ساعتي ديگر ارتش حمله ي خود را شروع ميکرد. با اين فکر با عجله کلاه شنلش را روي صورتش کشيد و با قدم هايي بلند به سمت يکي از خانه ها رفت.

قرارگاه محفل ققنوس
البوس سوروس با عصانيت خودش را روي يکي از صندلي ها اشپزخانه انداخت و سرش را روی میز گذاشت؛ البوس دامبلدور در حالی که صندلی را عقب میکشید تا کنار او بنشیند گفت:

-اون بيشتر از همه به اون محل اشناست. تا به حال چند بار، زاغ سياه اونا رو تو خونه ی اون ماگل چوب زده.
-البوس، اون تازه وارده؛ باور کن به خطر مي افته.
-فقط مي خواد اطلاعات بياره! از چي ميترسي؟ نکنه مي خواي ماموريتمون خراب بشه؟! من مطمئنم هيچي نميشه.
-چطور چيزي نميشه؟؟ به محض اينکه چشم يکي از مرگخوارا بهش بيفته همچي رو ميفهمن!
-ريتا يک جانور نماست. يادت رفته؟

البوس با چهره اي سردرگم سرش را از روي ميز بلند کرد و به دامبلدور خيره شد.

ريتا دستش را روي کناره هاي پنجره کشيد، کاملا مصدود بودند. با عصبانيت پايش را به ديوار خانه کوبيد و به سمت در ورودي رفت؛ در حالي که دائما کلاه شنلش را روي سرش جلو ميکشيد، جلوي در خم شد و با دقت به ان زل زد. دستش را زير در کشيد، راه داشت، به اندازه دو سه سانت زير در باز بود. حالا وقتش بود...بايد همين حالا وارد ميشد؛ شنل را از روي صورتش کنار زد و سرش را بلند کرد. حالش بد شده بود، خيلي ميترسيد، با دلهره متوجه شد که خيلي وقت تلف کرده، با عجله تغيير شکل داد و زير در وارد خانه شد.

خانه اي چهار گوش و دوبلکس؛ با دو اتاق خواب در پايين. داخل مانند بيرون تاريک بود و کسي در طبقه ي همکف حضور نداشت. ريتا که حالا تغيير شکل داده بود و به شکل سوسک بال داري درامده بود به سمت بالاي پله ها پرواز کرد. طبقه ي دوم هم مثل طبقه ي اول سکوت بود و تاريک؛ با اين تفاوت که از درون يکي از اتاق ها صداي پچ پچ خفیفی به گوش ميرسيد. ريتا با عجله به سمت ان اتاق رفت و داخل شد. داخل اتاق سه نفر مرد تنومند، که نقاب به چهره داشتند، پشت به در اتاق استاده بودند. رو به روي انها مبلي بود، که شخصي رويش نشسته بود. مبل پشت به ان سه مرد قرار داشت. کنار مبل ماري غول پيکر چمبره زده بود.

ريتا با حيرت متوجه شد ولدمورت را پيدا کرده! ترس مانند خوره به جانش افتاده بود، مي دانست داخل ان خانه نمي تواند اپارات کند؛ سعي کرد هر فکري را از سرش بيرون کند و فقط به صحبت هاي ولدمورت و مرگخوارانش گوش دهد.

-اونا امشب می خوان بیان اینجا ارباب؛ یک ساعت پیش بهم گفت!
-بلیز اگه ما امشب از اینجا نقل مکان کنیم و حمله ای در کار نباشه، فکر نکنم بتونم ببخشمت!
-اما ارباب، اون بهم خبر داد...می دونید که!!
-ساکت باش. من کاملا میفهمم تو داری از کی صحبت میکنی...بزار باید فکر کنم...بقیه کجان؟
-همون جایی که خودتون دستور دادین؛ رفتن قرارگاه.
-این ماگل صبح میرسه خونه، من کار مهمی باهاش داشتم، وای به حالتون...
-ارباب مطمئن باشین، اون با گوش های خودش شنیده!
-امشب نقل مکان میکنیم.

این حرفها ریتا را به فکر فرو برد، انها در میان خود جاسوس داشتند. اگه لرد امشب نقل مکان کند ماموریت انها با شکست روبه رو میشد؛ با نگرانی نگاهی به پنجره ای انداخت که رو به روی مبل لرد قرار داشت. بال هایش را تکان داد و از کنار ولدمورت گذشت و از پنجره خارج شد.

ولدمورت که با نگاهش او را دنبال کرده بود، پس از اینکه از پنجره بیرون رفت، نگاهی به مرگخوارانش انداخت و گفت:
-اون اسکیتر بود...امشب اینجا می مونیم!


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
دوئل بزرگ ميان محفليان و مرگخواران:

لوپين درون مبل بزرگي فرو رفته و مشغول تنظيم كردن راديو بود.
تانكس مشغول درست كردن غذا درون آشپزخانه بود و هراز گاهي به ريموس نگاه ميكرد كه با خشم مشغول ور رفتن با راديوي غراضه اش بود.
لوپين ، بعد از كمي تقلا كردن راديو را گوشه اي پرت كرد ، طوري كه صداي شكستن آن به گوش رسيد.
_ خسته شدم. چه قدر اين راديو به درد نخوره.
تانكس لبخندي زد و گفت: تقصير خودته.
لوپين به راديوي شكسته نگاهي انداخت. اما ناگهان صداي زنگ تلفن او را به خودش آورد.
_ دريريييينگ!
_ جواب نميدي؟ خودم جواب...
ريموس حرف تانكس را قطع كرد: نه! خودم جواب ميدم.
لوپين كش و قوسي به خودش داد و به طرف تلفن رفت.
_ الو؟ ....سيريوس؟ خودتي؟...باشه ، باشه ، فقط....چي؟ الان ميام اونجا....
ريموس تلفن را قطع كرد و بلافاصله رو به تانكس گفت: بايد برم به خانه ي گريمولد. يه جلسه تشكيل شده. نيازي هم نيست كه تو بياي.
_ پس شام چي ميشه؟
تانكس با نگاهي بغض آلود به لوپين نگاه كرد و بشقاب پر از غذا را بهش نشان داد.
لوپين مشغول پوشيدن كت قديمي پاره اش شد و در حال رفتن به سمت در با صداي بلند گفت: شام رو بدون من بخور.
ريموس لوپين اين جمله را گفت و از خانه خارج شد. بدون اينكه حتي خداحافظي كند.


_ خيلي دير اومدي ريموس! خيلي دير!
ريموس كه سر تا پايش خيس از آب بود ، به همراه چتر زرد رنگي وارد خانه شد.
_ بارون ميومد. نميدوني چه باروني بود. مجبور شدم يه چتر ظاهر كنم.
سيريوس بلك ، آلبوس دامبلدور ، آرتور ويزلي ، مالي ويزلي ، رون ، فرد و جرج تنها كساني بودند كه در خانه حضور داشتند. ريموس نگاهي به همه ي آنها انداخت و پرسيد: چه اتفاقي افتاده؟
سيريوس گفت: چند نفر توي خيابان ناكترن ديده شدند. همه ي مرگخواران. احتمالا داشتند درباره ي موضوعي سري با همديگه صحبت ميكردند و به نظر موضوع مهمي هم ميرسيده. چون هيچ وقت ، همه ي مرگخواران يكجا جمع نميشدند.
مالي خيلي سريع گفت: لرد سياه نقشه اي داره؟
بعد از اين حرف مالي ، رعد و برقي زد و يكي از شيشه ها را شكست و اين ، باعث شد رون جيغ بكشد.
آرتور غرولند كنان گفت: چه هواي وحشتناكي! ما چه طور ميتونيم توي اين هوا پرواز كنيم؟
آلبوس دامبلدور كه تا حالا ساكت نشسته بود گفت: ما پرواز نميكنيم. از طريق شومينه ميريم. به همين راحتي! سوال ديگه اي نيست؟
كسي چيزي نگفت.
آلبوس ادامه داد: ما بايد قبل از اينكه برن بهشون حمله كنيم. نه بعد از اينكه رفتن! حالا زودباشين.
همه ، از البوس اطاعت كردند و به طرف شومينه رفتند.


_ لعنتي! اين باران كلاه منو خيس كرد.
_ اين قدر غر نزن فرد.
همه ي محفلي ها ، يكي يكي از مغازه ي بزرگي ، در كوچه ي ناكترن بيرون آمده بودند و به انتهاي خيابان نگاه ميكردند.
تمام مغازه ها خالي و تاريك به نظر ميرسيد و هيچ كس توي خيابان نبود. باران هر لحظه شديدتر ميشد و رعد و برق ، چندتا از شاخه ها را ميشكست.
ناگهان ريموس با صداي آرامي زمزمه كرد: چند نفر اونجا هستن.
و به نقطه اي اشاره كرد كه چند نفر در گوشه اي از خيابان مشغول بگو مگو بودند. بله...مرگخوار بودند.
جرج با خو.شحالي گفت: عالي شد. حالا بريم..
وخواست از پشت درختي كه محفلي ها در پشت آن كمين كرده بودند ، بيرون بياد كه آلبوس دستش را گرفت و محكم كشيد.
آرتور گفت: هي! نگاه كنين ! دارن ميرن توي اون مغازه!
فرد غرولندي كرد و گفت: حالا ميشه بريم؟
آلبوس با صداي بلند گفت: اين قدر عجله نداشته باش. ما بايد با برنامه پيش بريم. فهميدي؟
بعد به آرتور ، مالي ، فرد و جرج اشاره كرد و گفت: شماها...گوش كنين. همون طور كه ميدونين مغازه هاي كوچه ي ناكترن داراي 2 در هستند. شما از در پشتي وارد ميشين. فهميدين؟ من ، سيريوس ، ريموس و رون هم از در جلويي ميريم تو. اينجوري غافلگير ميشن. ما با يك دوئل بزرگ ، كار را شروع ميكنيم و نميذاريم فرار كنن....بسيار خب؟ سوالي نيست؟
اينبار هم كسي جواب نداد.
_ پس بريم.
همه ي محفلي ها ، با عجله به طرف مغازه دويدند. باران عجيبي ميباريد و آنها را خيس ميكرد. تا اينكه بالاخره به مغازه رسيدند و طبق نقشه ي آلبوس پيش رفتند. درست ، وقتي كه مرگخواران به خودشان آمدند ، با محفلي هايي رو به رو شدند كه چوبدستي هايشان را در آورده بودند و با چهره هايي عصباني به آنها نگاه ميكردند.
ريموس به مردي نگاه كرد كه پشت پيشخوان ايستاده و مرگخوار نبود و با چهره اي مضطرب به محفلي ها نگاه ميكرد.
يكي از مرگخواران جلو آمد و گفت: ببينين كيا اينجا اومدن. دوستان قديمي من؟
لوسيوس بود كه اين حرف را ميزد. اما وقتي متوجه آلبوس دامبلدور شد ، ديگر چيزي نگفت.
. سيريوس بلك رو به مرد مغازه دار گفت: اونا اينجا چي كار داشتن؟
مرد فروشنده كه چهره اش از ترس سفيد شده بود گفت: من..من چيزي نميدونم.
لوسيوس خنديد : بسيار خب دوستان. اگه نميخواين چيزي بخرين بهتره برين بيرون.
آرتور : هووم. ما از اينجا نميريم بيرون. مگر اين كه دليل اومدنتون به اينجا رو به ما بگين.
لوسيوس قهقه اي زد و گفت: جناب آقاي ورشكسته ، خونواده ات بهت هنوز احتياج دارن. اگه تو بميري ، اونا چه طور بايد جواب طلبكارهات رو بدن؟ هنوزوقت داري كه بري و واسه ي دختر كوچولوت يه عروسك بخري و از اينجا بري. البته...اگه پولش رو داري.
مرگخواران خنديدند. آرتور به آْلبوس نگاهي انداخت. آلبوس دامبلدور ، با عصبانيت رو به لوسيوس گفت: مسخره بازي ديگه بسه.
بعد با خشم وردي را نصيب لوسيوس كرد.
لوسيوس پاسخ البوس را با ورد اكسپليارموس داد. اما بقيه هم به دوئل پيوستند. لحظه اي صداهاي گنگي به گوش رسيد. اما بعد ، ورد ها به وضوح شنيده ميشدند:
_ آوداكداورا!
_ اكسپليارموس!
_ سكتوم سمپرا!
در بين درگيري به وجود آمده ، خيلي از مرگخواران زخمي شده بودند و صداي آه و ناله يشان به گوش ميرسيد.
ناگهان يك نفر در مغازه را باز كرد و از آن خارج شد.
مالي فرياد زد: يك نفر فرار كرد.
اما ، مرگخواران كه فرصت را غنيمت شمرده بودند ، يكي يكي از مغازه فرار ميكردند. در بين هياهوي جمعيت ، صداي سيريوس شنيده ميشد كه فرياد ميزد: صبر كنين ترسو ها!
تمام مرگخواران در يك چشم به هم زدن از مغازه بيرون آمدند و محفلي ها هم به دنبالشان.
_ اكسپليارموس!
اما ديگر مرگخواران فرار كرده بودند.
ريموس فرياد زد: لعنتي!
و كلاهش را روي زمين انداخت. در همين هنگام فرد فرياد زد: سيريوس كجاست؟
محفلي ها با عجله به طرف مغازه دويدند و با ديدن منظره اي كه پيش رويشان بود فريادي كوتاه كشيدند.
مغازه اي پر از مرگخواران بيهوش شده ، زخمي شده و يا كشته شده. در گوشه ي مغازه ، سيريوس بلك ، فروشنده ي مغازه را محكم گرفته بود تا فرار نكند و در دستان فروشنده يك اسباب بازي بود. يك خرس كوچك.
آلبوس گفت: عجب وضعي! سيريوس؟ اين مرد چيزي رو اعتراف كرده؟
سيريوس لبخندي زد و گفت: خيلي چيزها رو.
بعد ، به خرس پشمالوي كوچك كه درون دستان مرد بود اشاره كرد و گفت: مرگخوارا دنبال اين خرس بودن.
_ يه خرس؟
سيريوس به آرامي گفت: من از اول توضيح ميدم... لرد سياه تصميم ميگيره كه دوباره به اوج قدرت خودش برسه. اون از اين مرد شنيده كه جسمي وجود داره كه ميتونه دوباره قدرت رو بهش برگردونه. درست مثل جان پيچي كه دوباره باعث جان بخشيدن به يك نفر ميشه! اين مرد، ادعا ميكرد كه اين قدرت ، درون يك جسم كاملا معمولي قرار گرفته. درون اين خرس اسباب بازي!
آلبوس خنديد و گفت: خب؟ حالا طرز كارش چه طوريه؟
مرد فروشنده گفت: اين خرس در واقع اسباب بازي نيست. اين خرس ، ميتونه صاحب خودشو شناسايي كنه و قدرت خودشو به اون منتقل كنه. هر روز. من ميدونم كه صاحب اين خرس لرد سياهه. چون قوي تر از اون ، كسي وجود نداره. اين خرس لايق لرد سياهه.
سيريوس با عصبانيت گفت: هيچ چيز لايق اون نيست.
اما آلبوس خيلي آرام رو به سيريوس گفت: تو هنوز به اين افسانه هاي قديمي معتقدي؟ هيچ قدرتي توي اين خرس نيست. خيالت راحت باشه سيريوس. اين مرد يك دروغگو هست و معلوم شد كه ولدمورت مثل يك بچه ي 3 ساله به اين جور چيز ها معتقده. براش متاسفم. اين مرد رو هم آزاد كن كه بره.
_ اما....
_ همين كه گفتم. اون خرس هيچ قدرتي نداره. براي اين كه خيالت هم راحت بشه ، خرس رو ازش بگير و خردش كن!
آرتور گفت: اما از كجا مطمئنيد؟
_ تو به من اعتماد نداري؟ اگه اين خرس قدرتي داشت من خودم ميفهميدم.
ديگر كسي چيزي نگفت. سيريوس خرس را از دست مرد بيرون آورد و بدون توجه به التماس هاي مرد فروشنده آن را خرد كرد.
مدتي طولاني گذشت و همه به خرس خرد شده نگاه ميكردند. آلبوس زير لب به محفلي ها گفت: بريم.
همه از آلبوس اطاعت كردند و از مغازه خارج شدند. البته قبل از خروج ، چند ورد كروشيو به مرد فرستادند و بعد ، در حالي كه از درد كشيدن مرد ، ذره اي هم ناراحت نشده بودند ، از مغازه بيرون آمدند. ديگر باران قطع شده بود و فقط جغدي در بالاي سر آنها ، هوهو كنان پرواز ميكرد.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.