هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷
#1
تالار ورودی وزارتخانه سحر و جادو شلوغ تر از هر زمان دیگری به نظر می رسید. دور تا دور تالار را عکس های رنگی و متحرک وزیر اعظم یا هر چیزی که خودِ خودشیفته اش میگه پوشانده بود. گابر که به شکل ساحره کوتاه قدی با موهای مجعد و شنل تیره ای در آماده بود رو به بقیه گفت:
-هما ما نیز بسی بهتر است رویم اندرون آسانسور!

جیمز که به شکل فلیت در اومده بود گفت: حالا چرا انگار غاز حرف میزنی؟

گابر: آخه احساس می کنم این زنه که شدم مثل اون اینجوری حرف میزده!

فلیت (همون تدی) در حالی که شدیدا!!! عصبانی بود جیغ کشید:
-این همه آدم واسه چی فلیت رو دادید به من؟ من می خوام جنب و جوش داشته باشم. راحت بشم. این خیلی پیر و ریز و خرف و مفلوکه!!!

گابر چشم غره ای به تدی رفت و همه آنها به سمت آسانسور حرکت کردند. تدی نیز در حالی که با پاهای باریک فلیت حرکت می کرد ناله کنان دنبالشان به راه افتاد که ناگهان صدای آسپ در کل وزارت پیچید:

-کارمندان وزارت توجه کنند! جلسه غیر علنی بحث راجع به صادرات لوگو تا لحظاتی دیگه شروع میشه. تمام کارمندان هرچه سریع تر به دفتر من بیان!

محفلی به این حالت وارد آسانسور شدند. گابر در حالی که به زور خشمش را پنهان می کرد گفت:
-برای بار آخر تاکید می کنم. هدف ما ارتش وزارته. وزیر هیچ آسیبی نباید ببینه. یادتون باشه این جلسه رو بی سر و صدا تموم کنیم بعد حمله رو شروع می کنیم!

محفلی ها سرشان را به نشانه تایید تکان دادند. در همان لحظه آسانسور ایستاد و صدای زنی در فضای آسانسور به گوش رسید: طبقه هفتم! دفتر خفنز وزیر سحر و جادو!
(با توجه به اینکه دولت آسپ خیلی مدرنه این شکلک آخری به صورت تصویری در آسانسور نمایش داده میشه!)


ویرایش شده توسط راونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۱۵:۳۱:۲۲


Re: ستاد کل حمایت از خون آشام ها ، سانتورها و گرگینه ها ( خاسگ)
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۷
#2
سرداب وزارت!

حوضچه عمیق و بزرگی در وسط سرداب قرار دارد و دیوارهای سیاه رنگی آن را احاطه کرده اند. جلادهای مخوفی که خون لخته شده بر شمشیرها و ساتورهای آنان به وضوح دیده میشد و ماسک های تیره ای بر روی صورت داشتند که بر روی آن با حروف درشت نوشته شده بود: به نام آسپ کبیر!

وزیر آسپ در حالی که لباس ضخیمی از پوست اژدها پوشیده و باز هم همان حس همیشگی یعنی گولاخی و قدرت وجودش را گرفته بود در پشت سکوها مشغول لوگو!! بازی بود!

صدای کشیده شدن غل و زنجیر بر روی زمین به گوش رسید و لحظه ای بعد سه خون آشام و چهار سانتور در حالی که زخم های عمیقی در بدنشان به چشم می خورد وارد حوضچه پر از خون شدند. هفت جلاد نیز دور تا دور آنها را گرفته بودند و آب از لب و لوچشون سرازیر شده بود. (عشق کشت و کشتار بودن )

یکی از جلادها به سمت آسپ رفت و بعد از تعظیم کوتاهی گفت:
-آخرین سانتورها و خون آشام ها رو آوردیم. منتظر دستور شما هستیم عالیجناب!

آسپ همچنان مشغول بازی بود:
-آتی ماتی یاکاچی...لوگو بازی کاچینی...

و سپس متوجه حضور جلاد شد. اخم کوتاهی کرد و گفت:
-چی می خوای؟
-آخرین سانتورها و خون آشام ها رو آوردیم. منتظر دستور شما هستیم عالیجناب!
-خب اینو که الان یک دفعه گفتی. ها...بزنید بکشید راحت بشیم زودتر بریم. اینجا خیلی خفه است نمیشه راحت بازی کرد. جلاد دوباره تعظیم کرد و به سمت حوضچه حرکت کرد.

-به دستور آسپ کبیر مراسم کشتار رو شروع می کنیم!
جلادها:
-جلاد شماره یک، اون سانتور لعنتی رو بکش!

یکی از جلادها از بین جمعیت بیرون آمد و به سمت سانتور رفت. ساتور را بر روی گردن سانتور تنظیم کرد، سپس بالا برد و قبل از اینکه ضربه نهایی را بزند خنجر طلایی رنگی از نا کجا آباد!!! در قلبش فرو رفت!

جلاد چند سرفه خونین کرد، سپس بر روی زمین افتاد و مرد!


ویرایش شده توسط راونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۰ ۱۲:۲۷:۱۱


Re: کودتا.........وزیر سحر جادوی جدید
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۷
#3
مرگ بر وزیر آسپ!!!


وزارت سحر و جادو

وزیر اعظم، آلبوس سوروس پاتر در دفترش نشسته بود و پذیرای افراد گوناگونی بود که برای کارهای مختلف اعم از دستمال کشی، گرفتن وام، امور اداری و حکومتی به او مراجعه می کردند. پیرمردی با قد کوتاه و کمری خمیده در حالی که در دفتر وزیر ایستاده بود با صدای لرزانی گفت:
-وزیر بزرگ! همی ما همچون تسترال در گل فرو رفته ایم و نمیدانیم چگونه امرار معاش کنیم. سه دختر دم بخت داریم که یکی از یکی بدبخت تر می باشد. چندی از آن وام های خوب را به من بده تا فرزاندانم را راهی خانه بخت کنم. باشد تا رستگار شوی.

آسپ در حالی که غرور خاصی در چهره اش دیده میشد گفت:
-اسمت چیه پیرمرد؟
-خدمتگزار شما، جان ماندانا!

وزیر با قاطعیت ادامه داد: اسمت رو نوشتم. برو سه ماه دیگه بیا.
پیرمرد در حالی که برق شادی در چشمانش دیده میشد گفت: ممنون وزیر اعظم. دعای کل مردم پشت سر شما باشد.

سپس پاورچین پاورچین از دفتر وزیر خارج شد. بلافاصله پشت سر او مردی با کلاه آبی خفنی پا به دفتر وزیر گذاشت و با صدای جیغ جیغویی گفت: وزیـــــــــــــــــر!!!!! تصویر کوچک شده

آسپ با خشم فریاد زد: این چه طرز وارد شدنه به دفتر وزیره گیلدی؟ می خوای سه ماه بندازمت آزکابان تا یاد بگیری بدون اجازه وارد دفتر من نشی؟

گیلدی فریاد زنان ادامه داد: دارم از هاگزمید میام! نمیدونید چه خبر بود! هاگزمید! محفلی ها! مردم!

-خفه شو و از دفتر من برو بیرون! برو لبخند بزن و جایزه ات رو بگیر! تا وقتی هم که یاد نگرفتی واسه ورود به دفترم اجازه بگیری این طرفا نبینمت!
-ولی وزیر آسپ...اونا...اونا دارن...
-بیرون!

گیلدی سرش را پایین انداخت و در حالی که زیر لب با نگرانی چیزهایی را می گفت از دفتر وزیر خارج شد. آلبوس سوروس پوزخندی زد و حس قدرتمندی و گولاخی سرتاسر وجودش را فرا گرفته بود. در سمت دیگر صدای پاق بلندی به گوش رسید و اعضای محفل ققنوس در کوچه منتهی به وزارت سحر و جادو ظاهر شدند!



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
#4
آهی کشید و بر روی صندلی آشپزخانه نشست. بعد از یک روز کامل سگ دو زدن (!) ، حمالی ، مبارزه با سیاه و سیاهی و مهم تر از آن هشت جلسه فشرده کلاس خصوصی بیش از هر چیز شام و بعد از آن خواب می چسبید. دستش را به سمت ظرف غذا برد تا اولین لقمه شامش را بخورد که ناگهان...

بوم! (افکت باز شدن در آشپزخانه)

جییییییییییغ! (افکت داد و فریاد تابلوی خانم بلک)

-دامبلدور! دامبلدور! دامبلدور! ... مرد!
آلبوس به سرعت از جایش بلند شد و با نگرانی گفت: کی؟ کجا؟ کِی؟ چی شده جیمز؟
-آسپ! داداشم! پاره تنم! وزیر کوشولوم! جیگرم! عزیز...
دامبلدور فریاد زد: آسپ چش شده؟
-مرد!
-

جیمز قیافه غمگینی به خود گرفت و بر روی صندلی افتاد.
-داداشم! مرگخوارا به وزارت حمله کردن! خودم دیدم که بلیز سرش رو کند و با آناکین استوپ به هوا بازی می کرد! عهه!
دامبلدور شنلش را به سرعت پوشید و از خانه گریمولد خارج شد. جیمز سیریوس پاتر نیز با حالت مرموزی پشت سرش به راه افتاد.

وزارت سحر و جادو - راهروی منتهی به دفتر وزیر آسپ

سرتاسر راهرو خالی بود. هیچ صدایی به گوش نمی رسید و از تک تک اتاق ها جز تاریکی و ظلمت چیز دیگری نمایانگر نبود. دامبلدور در حالی که چوبدستیش را بالا گرفته بود با حالتی تدافعی به سمت دفتر وزیر حرکت می کرد. جیمز نیز پشت سر او حرکت می کرد.

لکه های خون در کنار دفتر وزیر به چشم می خورد. دامبلدور محتاط و آهسته در دفتر را باز کرد و چوبدستیش را به سمت مقابلش تکان داد و گفت: لوموس!
نور سرخ رنگی به فضای دفتر تابید و چهره شرارت آمیز یک روح با لباس های آبی در مقابلش ظاهر شد. پیوز با صدای جیغی گفت: هولولوولولو
دامبلدور: مامااااااااااااان تصویر کوچک شده
و در دفتر وزیر آسپ غش کرد. پیوز خنده نخودی کرد و در حالی که به سمت جیمز میرفت هر دو با نیشخند از وزارت خارج شدند.
آن روز وزارت تعطیل بود...



Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۴:۰۸ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷
#5
محفلی ها با تعجب به آلبوس خیره شده بودند. همه چیز در نظرشان گنگ و نا مفهوم بود. وزارت سقوط کرده بود و وزیر مردمی با چهره ای بوق شده در مقابلشان ایستاده بود!

کینگزلی دستی به چانه اش کشید و متفکرانه گفت: من که میگم این واقعا بلیزه. با یک معجوم مرکب پیچیده به شکل آلبوس سوروس در اومده!
آلستور در حالی که به کبودی های روی صورتش ناشی از برخورد در خانه گریمولد با سرعت شونصد هزار متر بر ثانیه به صورتش اشاره می کرد گفت: آره خودشه. ببینید با من چیکار کرد!

ملت:
آلستور به این حالت در میاد و از صحنه خارج می شود!
دامبل دستی به ریشش کشید و گفت: در هر صورت ما باید جانب احتیاط رو رعایت کنیم! من یک بازجویی کوچیک ازش می کنم تا مطمئن بشم آلبوس سوروس واقعی هست یا نه. سیفیت! نه...چیز...آلبوس! با من به اون اتاق بیا!

همه با پیشنهاد دامبل موافقت می کنند و هیچ کس به جنبه دیگر قضیه نگاه نمی کند. آلبوس با ترس و لرز به دامبل خیره شده بود که با نگاه هایی حریصانه به سمت او می آمد. در همان لحظه در آشپزخانه بار دیگر باز شد و هاگرید وارد شد. در حالی که صدایش به زور در می آمد گفت: وزارت خونه سقوط کرده! آلبوس سوروس فرار کرده و گلگومات مرده!

و خود را در آغوش دامبل انداخت که باعث شد هر دو به کف زمین بچسبند!
و سرانجام محفلی ها حقیقت را در یافتند. با شرم نگاهی به آلبوس سوروس انداختند و سپس همه به سمت در دویدند.

دامبل در حالی که به سختی نفس می کشید از زیر هیکل هاگرید فریاد زد: صببببر! کجا میرید بوقی ها؟
سیریوس: وزارت! با مرگخوارها می جنگیم و بیرونشون می کنیم! حملــــــــــه!
دامبل که در حال جان کندن بود و رنگ صورتش کبود شده بود (هاگرید بر روی او افتاده و همچنان در حال گریه کردن بود ) با صدای خفه ای گفت: نه نلید بوشو از نوی من خلس گمده! (ترجمه: نه نرید! بلند شو از روی من خرس گنده!)

صدای انفجاری به گوش رسید. هاگرید از روی دامبل به هوا پرتاب شد و به دیوار آشپزخانه برخورد کرد. نصف سقف فرو ریخت و محفلی ها در حال دویدن خشکشان زد!

آلبوس نفس عمیقی کشید، از سرجایش بلند شد و گفت: حماقت نکنید! وزارت الان دست مرگخواراست. اگر اینجوری برید تک تک می میرید!
ریموس: چیکار کنیم دامبلدور؟
دامبل ریشش را با قدرت تمام کشید و گفت: من یک نقشه دارم!



Re: راديو محفل!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ پنجشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
#6
فيشش شيييييش!.....سلام بر شما شنوندگان هميشگي راديو محفل!
طبق آخرین گزارش های رسیده پیترپتی گرو خائن اولین ماموریت مرگخواری خود را به انجام رسانید.
همانطور که می دانید این حمله متاستفانه دیروز در دنیای وارونه اتفاق افتاد.
که البته توسط تدریموس لوپین عزیز خاتمه یافت و خادمان و مرگخوارن تامی کوچولو در این جنگ نیز مثل دفعات قبل با شکست مواجه شدند.
همانطور که شنوندگان عزیز مستحضر هستید خادمان لرد سیاه متاستفانه همچنان در حال اضافه شدن می باشند ، یکی از این افراد که به تازگی درخواست عضویت در این باند مخوف را داده و به احتمال قوی نیز با موافقت روبه رو خواهد بود و علامت شوم تا چندی دیگر جزئی از وجود او را فرا خواهد گرفت ، آنتونین دالاهوف می باشد . خبر رسیده است که پرسی ویزلی یکی از مرگخوارهای وفادار لرد نیز که طالب کلاه وزارت می باشد خواستار تائید وی شده است.
از همه ی شما شنوندگان عزیز خواهشمندیم که به درستی و با چشمانی باز وزیر مردمی خود را انتخاب نمایید.

و هم اکنون این شما و این :
دامبلدور بزرگترين جادوگر سفيد جامعه جادوگري در حال حاضر و رئيس محفل ققنوس

"اينجا محفل است!....صداي من رو از راديوي محفل ميشنويد!"

-بلا!اونو زيادش كن ببينيم چي ميگه!
-به روي چشم ارباب!
-آفرين دختر خوب!
بلا صداي راديو رو زياد ميكنه

"من....بعنوان رئيس محفل ققنوس و راهبر جامعه ي جادوگري در راستاي اهداف سياه زدايي انتخابات وزارت سحر و جادو را به خودم و شما شنوندگان عزیز برنامه تبریک می گوییم !"

ولدمورت:مرتيكه بي ريخت! نگاه كن بلد نيست دو كلوم حرف بزنه!
بلا:همين طوره كه شما ميگين ارباب!
ولدمورت:بسته ديگه!آخه چقدر ...!***....كروشيو!
آآآآآآآآههههه

"اينجا محليست براي ارتباط من با شما.شمايي كه سفيدي.شمايي كه چشمات مثل كلاه قرمزي ميمونه!.....برو عقب!عقب!عقب تر!.....آره!گوشات سنگين ميشه ها!"

ولدمورت:با من بود؟

"سياهان اعلاميه هاي سياه ميزنند و ما اعضاي محفل از جلو نظام!.....سياهان كثيف برج وحشت ميزنند و ما راديو محفل!...اين است تقابل اجتماعي!"
انتخاب با شماست پرسی ویزلی یا آلبوس سوروس پاتر

ولدمورت:شيطونه ميگه برم همون جا پاي ميكروفون خفش كنما!

"اي ولدمورت!تامي جون!""

ولدمورت:يعني با منه؟!

"....بدان كه هيچ غلطي نميتواني بكني!...من دولت تعيين ميكنم!...من با پشت دستم به ماسك تمام مرگخواراي تو ميزنم!"

ولدمورت: بــــــــــلا!....بـ‌ـــــــــــــلا!.....بيا اينو خفش كن!
رای ما آلبوس سوروس پاتر
بلا مياد و راديو رو خاموش ميكنه!


ویرایش شده توسط راونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۱۹ ۱۵:۱۵:۱۸
ویرایش شده توسط راونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۱۹ ۱۵:۴۴:۲۸


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
#7
هر که وارد ابن اتاق شود دیگر راه بازگشتی ندارد . سه در برای ادامه ی راه وجود دارد که هر کدام از آن ها به یک مکان باز می شود . یک در شما را به سوی رسیدن به هدفتان کمک می کند . جهنم هایی اهریمنی هم در دو درب دیگر انتظارتان را می کشند که اگر وارد آنها شوید به جز جنگیدن و پیروز شدن هیچ راه نجاتی ندارید .

بچه ها همه با نگاه های حاکی از ترس و وحشت به یکدیگر نگاه می کردند ! این امکان نداشت که بعد از آن اتفاق وحشتناک دچار مشکله دیگه ای شده باشند !
لیلی : نه ... ! حالا باید چیکار کنیم ؟
همین که استر دهانشو باز کرد .. در با صدای غیژی باز شد !
همه نگاه هایشان به سمت در برگشت !
در به حالت نیمه باز بود ! از لایه در نور شعله های آتش که بر روی سنگ کف اتاق می تابید بخش باریک و طویلی از زمین را به رنگ طلایی در آورده بود ! استر آهسته به سمت در حرکت کرد ، نزدیک و نزدیک تر . وقتی هنوز چند قدمی با در ورودی اتاق فاصله داشتن توانست بخش باریکی از اتاق را که از لای در نمایان بود ببیند . اکنون شعله های آتش را میدید که در بخاری دیواری زبانه می کشیدند . استر به حالت متحیر و هراسان برگشت و رو به لیلی کرد و گفت :
سارا ... سارا اونجاس !
اما به یکدفعه در با صدای وحشتناکی بسته شد !
لیلی استر و دیگران ، همه مات و مبهوت مانده بودند .
صدای غیژ دیگری آمد و دری دیگر گشوده شد ! و همراه با باز شدن در صدای سرد و بی روحی به گوش رسید :
این در شما را به هدف خودتون می رسونه ! و می تونید دوستتون رو بیابید ! به شرط آنکه خودتان دچار مشکلی نشوید !

...
نقد شود لطفا !

6 از 10
برای شروع خوب بود!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۱ ۲:۳۱:۱۷


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۰:۴۳ یکشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۶
#8
برف می بارید و سکوتی عجیب محوطه ی باز هاگوارتز را مالامال کرده بود ... راونابه تنهایی در محوطه ی جلوی جنگل ممنوعه قدم میزد و به سکوت گوش فرا سپرده بود که با فاصله های منظم با غژ غژ قدم هایش روی برف شکسته می شد بی هدف قدم بر می داشت و به دانه های زیبای برف می نگریست... ناگهان صدای زمزمه هایی در گوشش پیچید صدا ها از درون جنگل بودند ... به سوی آنها حرکت کرد و ناگهان نگاهش به جسمی عجیب افتاد که روی برف ها درخشش سبزی داشت نزدیک رفت گوی سیاهی بود که نشانه ای عجیب روی آن خودنمایی می کرد اسکلتی که از دهانش ماری بیرون زده بود ...
کششی عجیب و ناخودآگاه وسوسه اش می کرد که آن جسم را لمس کند قلبش دیوانه وار می تپید دستش را دراز کرد ... لحظه ای مکث ... سطحش بسیار سرد و صیقلی بود آن را بلند کرد در میان دو دستش مقابل صورتش قرار داد و با چشمان آبی و براقش به آن خیره ماند صدای زمزمه ها در گوشش پر طنین شدند آن ها را می توانست تشخیص بدهد درون گوی بودند ... آدمک هایی ریز اما واقعی گویی آن جسم مکانی دیگر را نشان می داد ... مکانی بسیار دور ... ناگهان صدای جیغی کر کننده بدنش را لرزاند ... دنیا در اطراف سرش می چرخید ... رنگ ها با هم در آمیخته بودند ... از سفید به سیاه مبدل می شدند ... ناگهان سایه هایی را در اطراف خود تشخیص داد ... واقعیتی دردناک قلبش را به هیجان آورد ... او از هاگوارتز خارج شده بود ... سایه ها شکل واضح تری به خود می گرفتند و کم کم قابل تشخیص می شدند صدایی عجیب و مار مانند از دور ترین سایه به گوش می رسید که به آهستگی زمزمه می کرد : اونو می خوامش لوسیوس ... اونو برام میاریش ... باید بیاریش ... وگرنه ...
صدای مردی لرزان از گوشه ای از یک حلقه که از انسان هایی ردا پوش تشکیل شده بود برخاست :
چشم ارباب ... بله ارباب ... ولی ...
- ولی نداره!
- درسته ارباب ...
- اون گوی می تونه خیلی از اطلاعات رو فاش کنه ... و همه ی اینا به خاطر حماقت توئه اوری!
مرد سایه مانند که صدای بی روحی داشت با چشمان قرمزش به لونا خیره شده بود چشمان راونا از تعجب گرد شده بود ... آن مرد او را اوری خوانده بود ... مرد نزدیک و نزدیک تر شد ... آن قدر که نفس سردش صورت راونا را پوشاند ...
- کروشیو!!!
دردی سراسر وجود راونا را فرا گرفت دردی بی سابقه فراتر از همه ی شکنجه ها ...
در میان همه ی دردی که وجودش را می سوزاند صدای آوایی از دور دست در وجودش طنین انداخت ... آوای ققنوس ... صدا بلند تر و درد کم تر می شد ... ناگهان با تکانی شدید به خود آمد و چشمان آبی دامبلدور را خیره به خود یافت ... چشمانی که تا اعماق وجودش راه یافت وگرمایی بی سابقه را چون شعله های آتش بر آن افکند...
- تو خیلی چیزارو دیدی و فهمیدی دوشیزه راونکلاو ... و البته کارت بدون لطف نبوده ... تو چیزی رو پیدا کردی که ما مدت ها پیش به دنبالش می گشتیم ...
راونا صدای لرزان خودش را شنید که می پرسید : من ...
دامبلدور حرفش را قطع کرد : بلند شو ... دنبالم بیا!
راونا با پاهایی لرزان از جا برخاست و در حالیکه می دوید تا خود را به دامبلدور برساند صدایش را می شنید که با خود زمزمه می کرد و کلماتی نامفهوم مانند عضویت و محفل ققنوس بر زبان می آورد ....

*****************************
آل لطفا اگه جاداره تاییدش کن!!!

راونای عزیز!
پستت نسبت به پست قبلیت پیشرفت چشمگیری داشت. فضاسازی عالی، سوژه ی عالی، فقط چند تا اشتباه نگارشی داشتی. در پایان اکثر جملاتت نقطه نذاشته بودی و استفاده ی بیش از حد از ... یکم چهره ی پستت رو خراب کرده بود.
دلیلی نمی بینم تاییدت نکنم. فقط تاکید می کنم فعالیتت رو بیش تر کن. محفل به اعضای خوب و فعال نیاز داره.
ورودت رو به محفل ققنوس تبریک می گم. امیدوارم شاهد فعالیت های زیاد و با علاقت برای محفل باشم.
تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۰ ۱:۰۱:۳۴


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۶
#9
این داستان یه داستان کاملا تخیلی می باشد چون راونا خیلی سال قبل از به دنیا آمدن دامبلدور مرده بوده !
-------------------
يك عصر زيباي آفتابي راونا بعد از انجام كارها و تكاليفش تصميم ميگيره كه به دفتر دامبلدور بره و آمادگيه خود و گروهشو اعلام كنه
بعد از گذشتن از راهروها و پله ي چرخان بلاخره به دفتر دامبلدور ميرسه
(بافرض اينكه رمز عبور رو ميدونسته در ميزنه)
تق تق تق
دامبلدور:داخل شويد
دفتر دامبلدور مثل هميشه رمز آلود و زيبا بود و ظروف نقره اي روي ميز با انعكاس آفتاب درخشش خاصي رو به اتاق داده بود
دامبلدور رو به پنجره ايستاده بود با وارد شدن راونا می ایستد و احترام می گذارد و شروع به صحبت می کند : عصر زيباييه دوشيزه ریونکلاو اينطور نيست؟
راونا در حالي كه نگران از جواب منفي دامبلدور بوده ميگه : همینطوره دامبلدور !

دامبلدور همون طور كه به طرف ميزش ميرفت:خوب بنابراين حتما موضوعه مهمي پيش اومده كه شما به جاي قدم زدن در كنار درياچه به دفتر من اومدين!!

راونا با لبخندي ساختگي به ميز نزديك ميشه و شروع به صحبت ميكنه:
بله دامبلدور موضوعه مهميه
دامبلدور پشت ميزنشسته بود و درحالي كه دستاش رو و به ميز تكيه داده و در هم قفل كرده بود گفت:خوب بنابراين ميشنوم
راونا:بله
من اومدم بگم كه من و تمام اعضاي گروهم آماده ي هر گونه كمك به شما ومحفل ققنوس هستيم وخواستم بگم كه اگه هر گونه مشكلي پيش اومد خواهش ميكنم ما رو هم در جريان بگذاريد چون همه ي ما آمادگي كافي رو داريم وتا آخرين قطره ي خون حاضريم در برابر سياهي بجنگيم
دامبلدور در تمام مدت صحبت راونا هيچ نگفت و فقط گوش داد بعد از پايان صحبتش گفت:
من خيلي خوشحالم كه جوانان جادوگر و ساحره ي ما حاضرند جانشونو براي به روي آوردن سپيدي عطا كنند! اما دوشيزه راونکلاو شما با همه ي اعضاي گروهتون صحبت كرديد و نظر همه رو پرسيديد؟
راونا :البته كه اين كارو كردم و همه هم موافقت كردند
دامبلدور:پس بنابراين من روي كمك شما حساب ميكنم
راونا با تعجب:جدي ميگيد؟
دامبلدور :معلومه
راونا با خو شحالي از دامبلدور تشكر كرد وگفت:بايد اين خبر رو به بقيه بدم خيلي خوشحال ميشن وقبل از اين كه خارج بشه دامبلدور گفت:
اما به يك شرط
راونا برگشت و گفت:چه شرطي پروفسور؟
دامبلدور:بالاغيرتا اعضای حذب رو قاطي ماجرا نكن
راونا با خنده:چشم و در رو بست و دور شد

----------------------------------------------------
اينم اعلام آمادگيه گروه

امیدوارم تائید بشه !

راونای عزیز!
این که همش شد فرض. فرض بگیریم که راونا راونکلاو زمان دامبلدور وجود داشته. فرض بگیریم رمز عبور رو می دونسته. رشته ی ریاضی هستی؟
توی پستت گفتی که راونا در حال انجام دادن تکالیفشه و این نشون میده که اون دانش آموزه. بعد به مدیرشون میگه دامبلدور؟ پروفسوری، قربانی، استادی بزاره قبلش محترمانه تر میشه. احترام مدیر رو نگهدارید دیگه.
سوژه ی داستانت زیاد قوی نبود. شاید هم خوب پرورشش نداده بودی. فضاسازی خوبی داشتی ولی سعی کن روی سوژه هات بیشتر کار کنی.
متاسفانه تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۴ ۱۶:۵۶:۵۷


Re: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
#10
سلام
من می خوام تو کلاس ها شرکت کنم ! باید چیکار کنم ؟

ممنون می شم اگر زود جواب بدین !







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.