ادامۀ سوژۀ تاپیک
سازمان کنترل بر روی اصلاح نژادیخلاصه (توسط هوکی نوشته شده)هوكي به خاطر اينكه نژادش به جن هاي خونگي بر ميگرده مورد تمسخر همه مخالفانش قرار گرفته اون براي مبارزه با اين مسئله سازمان بزرگي رو با بودجه هنگفت احداث ميكنه و نام اون رو سازمان كنترل بر روي اصلاح نژادي ميگذاره ، هوكي از بهترين متخصصان ماگل دعوت ميكنه تا براي اصلاحات ژنتيكي اون رو مورد عمل جراحي قرار بدن.
عمل جراحي انجام ميشه ، اما نتيجه حاصله وحشتناكه ، هوكي تبديل به موجود زشت قيافه با زگيل هاي زشت بر روي صورتش ميشه و از همه اينها بد تر قدرت جادويي خودش رو از دست ميده.
بعد از تحقيقات فراوان متوجه اين مسئله ميشند كه تنها راه درمان هوكي و برگشت نيروي جادوييش استفاده از خواص خون اژدهاست و تنها كسي كه به اين خواص آگاهي كامل داره ، البوس دامبلدوره.
هوكي براي دامبلدور دعوت نامه ميفرسته كه به وزارت بياد ، اما دامبلدور كه از سياست هاي كثيف وزارت آگاهه مخالفت خودش رو اعلام ميكنه و مصاحبه ي كوبنده اي بر ضد هوكي در راديو پاتر بان انجام ميده.
اكنون محفل چاره اي ديگه براي وزارت نذاشته جز
جنگ*****************
صحرایی بزرگ در مرکز آفریقا... در دو سوی صحرا نیروهای دو گروه مخالف صف کشیده اند و با نگاهی خشانت بار به یکدیگر می نگرند. اسب ها سم بر زمین می کوبند و از منخرین خود صداهای ناهنجار خارج می نمایند. دو رئیس مخالف از صفوف دشمنان خارج می شوند و چشم در چشم هم می دوزند. خشم و نفرت از چشمان یکی در چشمان دیگری منعکس می شود و ناگهان...
تــــــــــــــــــــــــــــق... جیرینگ... گرووووووووووووووووومپابزار جنگی از سر و کول دو رقیب به زمین می افتد. یکدیگر را در آغوش می گیرند:
- برادر... چطور بعد این همه سال پیدات کردم؟

- عههههههههه... خیلی دلم واست تنگولیده بود... عههههههه...

آلبوس دامبلدور که در مقابل دستگاه ماگلی نشسته، با کنترل آن را خاموش می کند و درحالیکه به شدت احساساتی شده، رو به مالی ویزلی که دماغش از شدت گریه سرخ شده و جیمزی و تدی که از فیلم به حالت

درآمده اند و تخمه می شکنند می کند:
- من همیشه می میرم واسه اینجور جنگا. خوب دیگه بچه ها! کم کم آماده شین می خوایم بریم جنگ.
مالی همچنان در حال اشک ریختن و دماغ بالا کشیدن:
- من دوس دارم جنگ ما هم توی همون صحرا باشه.
دامبلدور:
- نه دیگه! نشد! اونجا بریم احساساتی میشیم نمی تونیم خوب بجنگیم.
مالی ویزلی:
- نمیشه؟

دامبلدور:
- اهم... چیزه... یعنی...
در همین زمان، جغدی نقره ای از شیشه های پنجره رد می شود م نامه ای را روی سر دامبلدور می کوبد و در هوا محو می شود.
[تبلیغات: با خرید یک بسته کوچک از پودر استخوان اموات قبرستان ریدل ها، علاوه بر از بین بردن اثرات طلسم محفوظ کنندۀ دامبلدور، به پاترونوس خود قدرت حمل اجسام را بدهید... به خانۀ ریدل بیایید... مرگخواران تخفیف ویژۀ صد در صدی دریافت خواهند کرد]دامبلدور نامۀ هوکی را باز می کند:
از وزیر بوقی به دامبل دروغی
1- چون به من خون اژدها ندادی دامبل بودنت رفت رو هوا. (حالا اگه دوباره برگشت رو زمین هنوز ممدای خبرگزاری بهم خبر ندادن!)
2- من محفل تعیین می کنم. من تو دهن این معفل می زنم و اینا!
3- چون بلیز همین الان به من گفت که تاریخ مصرف این شعارا گذشته، من مورد شمارۀ 2 رو حذف می کنم. نخونیش ها! 
4- من تو و جوجه موجه هاتو به جنگ دعوت می کنم.
5- زمان: همین فردا. مکان: همون صحرای بزرگ توی مرکز آفریقا که همین الان فیلمش تموم شد. 
6- جابزنی خیلی ****** هستی. تازه خیلی هم ****** میشی. بعدشم دیگه خیلی خیلی ******* می کنی!
همین دیگه. منتظر چی هستی؟دامبلدور آهی می کشد و رو به مالی ویزلی می کند:
- خوب دیگه مالی جون. چون تو خیلی برای محفل زحمت می کشی و پخت و پز و رفت و روب به عهدۀ توئه و ما خیلی مدیونتیم... قبول می کنم که جنگ توی همون صحرایی باشه که تو می خوای.

مالی ویزلی با خوشحالی به هوا می پرد و جیغ می کشد:
- وااااااااااااااااای آلبوس... تو چقدر مهربونی.

تدی و جیمزی:
-

وزارت سحر و جادوهوکی در برابر ارتش میلیونی وزارت سحر و جادو قدم می زند و هرلحظه به آن ها نگاهی تاسف بار می اندازد:
- فقط سه نفر؟ بلیز و بلاتریکس و نارسیسایی که خودشم معلوم نیست چه جوری تغییر شکل داده به مورگانا؟ آخه این همه آدمو چه جوری با خودم ببرم جنگ؟ کو اون لشکر میلیونی که ارتشبد کارکاروف داشت. یه عالمه مرگخوار داشت؟
بلیز پاشنه هایش را به هم می کوبد و خبردار می ایستد:
- تمامشون به وسیلۀ نیروهای اتحاد خاکستری تار و مار شدند قربان!
هوکی آهی می کشد و به مورگانا که سرش را در کتابی فرو کرده و بلاتریکس که عکس روودولف را در هوا ترسیم کرده و مدام آن را کروشیو می کند نگاهی می اندازد:
- تا فردا باید یه ارتش درست و درمون ایجاد کنیم و ببریم توی اون صحرا. وگرنه بدجوری ضایع میشیم.
در همین هنگام دوباره زگیل هایی در صورت بلیز و هوکی شروع به بزرگ شدن می کنند و مورگانا و بلاتریکس جیغ کشان از اتاق خارج می شوند تا زگیل ها روی آنها نترکند.
بلیز و هوکی که تنها مانده اند به یکدیگر نگاهی می اندازند. هوکی آهی می کشد:
- گمونم برای اینکه همینایی که داریم رو هم از دست ندیم، ناچاریم از کلاهخود استفاده کنیم.

- منم همین فکرو می کنم قربان.

ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۵ ۱۲:۵۳:۳۶