هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷

گلگوماتold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸
از مامان اینا چه خبر؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
دوست - مدرسه - شمشیر - سرخ - متانت - لبخند - خاطره - انبوه - آبی - روز

انبوه خاطرات مدرسه و دوستانش با متانت خاصی از جلوی چشمان آبی رنگش گذشتند . در آن لحظه که شمشیری بر قلب سرخش فرود آمده بود چیزی جز خاطراتش به ذهنش نمی رسید . در آخرین لحظه لبخندی بی رمق صورتش را در بر گرفت و از دنیا رفت ...



سلام....خیلی خوب بود! اما اشکالش اینجا بود که کم بود، سعی کن دو سه خط هم بیشتر از این بنویسی! اما کلا این دو سه خطی که نوشته بودی به نظر من خوب بود!

یه بار دیگه بنویس، در حد یه پاراگراف یا پنج شیش سطر! مرسی!




فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۸ ۰:۰۰:۱۰


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ جمعه ۶ دی ۱۳۸۷

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
دوست - مدرسه - شمشیر - سرخ - متانت - لبخند - خاطره - انبوه - آبی - روز


سالها بود كه به دنبال شمشير بود ولي امروز براي او روز بزرگي بود روزي كه به كمك يك دوست قديمي مطلع شده بود كه مكاني كه بايد به دنبال هدفش بگردد مدرسه علوم و فنون جادوگري هاگوارتز است... لبخند روي لبانش نشان از حس انبوه غرور بود ولي اما اگر كمي داراي متانت بود خاطره مرگ برادرش را فراموش نميكرد، او شمشير را در ذهن خود ترسيم كرد شمشيري كه ياقوت سرخ و زمرد آبي بر روي آن نقش بسته بود و درون مجسمه اي در تالار گريفندور مخفي شده بود

ببخشيد اگه بد بود بعد از يكسال دور بودن از نوشتن. اميدوارم به روز هاي اوج باز گردم با سپاس.


خوب بود، فقط اگه جمله های کوتاه تری استفاده کنی خیلی بهتر میشه! جمله های بلند می تونن آدمو گیج کنن!


تایید شد!


ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۶ ۱۶:۲۴:۴۸
ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۷ ۱۱:۴۸:۳۳
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۷ ۱۲:۱۱:۲۷

جادوگران


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ پنجشنبه ۵ دی ۱۳۸۷

نویل لانگ باتم old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 113
آفلاین
دوست - مدرسه - شمشیر - سرخ - متانت - لبخند - خاطره - انبوه - آبی – روز

یک روز هری توی خوابگاه اش در جلوی پنجره داشت به آسمان آبی نگاه می کرد که به یاد خاطراتش افتاد که می گفت:
اگر پدرم و مارم زنده بودند من پیش اونا زندگی می کردم نه پیش دورسلی ها که همیشه مرا اذیت می کنند و آرامش مرا بهم می زنند .
بعد از چند ساعت رون از پایین داشت هری را صدا می زد که می گفت:
میشه یه لحظه بیایید پایین ! هری گفت: باشه الان میام !
بعد وقتی که هری آمد پایین دید. انبوهی از بچه ها به صف ایستاده بودند که به هری می گفتند : تولدت مبارک .
صورت هری با متانت سرخ شد و کتی هم با لبخند داشت هری را نگاه می کرد . بعد هری داشت کادوهای تولدش را باز می کرد که یه دفعه چشمش افتاد به یه بسته بزرگ . آن بسته را باز کرد
دید که بهترین دوست مدرسه اش یعنی هاگرید برایش یه شمشیر خریده بود.

سلام امیدوارم حال شما خوب باشد
من برای بار پنجم آن را نوشتم توروخدا اگر هری پاتر را دوست دارید
لطفا آن را تایید کن که من زود برم مرحله بعد من دیگه عصبی شدم
من این پست را خیلی خوب زدم امید وارم خوش بیاد اگر مشکلی داشت خودت آن را درست کن باشه


سلام

این پست از پست های قبلی خیلی بهتر بود! خیلی خیلی بهتر شدی!

اشکالات خیلی کمتر شده. بازم سعی کن بهتر بنویسی حتی بهتر از اینی که نوشتی! رفته رفته آدم بهتر میشه....

ممنون به خاطر این پست. اما باز هم بنویس، تا باز هم بهتر و بهتر بشی!


فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۵ ۲۳:۵۴:۵۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۷ ۲۳:۵۶:۵۷

[color=FF3300][font=Arial]�


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۸ یکشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۵
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 106
آفلاین
دوست - مدرسه - شمشیر - سرخ - متانت - لبخند - خاطره - انبوه - آبی - روز


آن روز آسمان آبی بود.هری با خوشرویی به جینی لبخندی زد و جینی با متانت خاصی به هری خندید.هری در انبوه خاطراتش مرور کرد.آن روزی که با جینی به قسمتهای پرت مدرسه رفته بودند و آن موقعی که مالفوی و دوستانش آنها را در انجا دیدند.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۴ ۲۲:۲۰:۴۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۴ ۲۲:۲۲:۴۲

ّّFor What I've Done
I Start Again
And Whatever Pain May Come
Today This Ends
I'm Forgiving What I've Done



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷

(batilda bagshat)باتیلدا بگشات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۹ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۸ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
اولین باری بود که وارد دفتر مدیر مدرسه میشدم.پرفسور دامبلدور پشت میزش نشسته بود و چیزی مینوشت.از آرم سرخ کنار برگه فهمیدم که نوشته ای مخصوص گروه گریفیندور است.
بعد از چند دقیقه دست از نوشتن برداشت و با چشمان نافذ آبی رنگش به من نگریست.
هول شده بودم.بریده بریده گفتم:با من کاری داشتید پرفسور؟
با متانت لبخندی زد و گفت:بله باتیلدا.فعالیت ها و تحقیقات تو در رابطه با مبارزه با جادوی سیاه قابل تقدیر است اما نمیخواهم این فعالیت ها به دوستی چهار گروه مدرسه آسیب بزند.
آن روز برای دفاع از خودم مطلبی نداشتم فقط شدیداً از کسانی که باعث شده بودند که از طرف مدیر زیر سوال بروم عصبانی بودم.
بعد از خروج از دفتر مدیر به خوابگاه رفتم.اما به محض وارد شدنم با انبوه وسایلم روی زمین مواجه شدم.
با عصبانیت و بدون توجه به اینکه کسی برای پاسخ دادن در خوابگاه نبود فریاد زدم:چه کسی به وسایل من دست زده؟؟؟!!!!
تمام آنها را زیر و رو کردم اما مقاله ی(جادوی مرلین و شمشیر شاه آرتور) را برداشته بودند.میدانستم که با از دست دادن آن مقاله نمره ی<آ> کلاس تاریخ را از دست داده ام.


تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۴ ۲۲:۱۸:۴۹


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
دوست - مدرسه - شمشیر - سرخ - متانت - لبخند - خاطره - انبوه - آبی - روز

آبی آسمان خاطرات زیادی را به یادم می آورد ... روزی که با دوستم در مدرسه ی هاگوارتز از بین انبوهــی از دانش آموزان گذشتیم و شمشیر گریفندور را با متانت از کلاه بیرون کشیدیم ، آن موقع بود که لبخندی صورت هر دویمان را در بر گرفت !



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ دوشنبه ۲ دی ۱۳۸۷

(batilda bagshat)باتیلدا بگشات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۹ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۸ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
در تمام مدتی که سرسرا را میپیمودم بار نگاه های چپ چپ اسنیپ را حس میکردم.وقتی وارد تالار جشن شدم نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم.
به ویکتور کرام که کنار شومینه ایستاده بود ومشغول صحبت درباره ی آخرین مدل جاروی پرنده بود نزدیک شدم.مدتی را به بحث راجب آخرین کتابم با عنوان (برخورد ماگل ها با جادو در اعصار مختلف) با او گذراندم.بعد از اتمام بحث کرام را با جمعی از طرفدارانش تنها گذاشتم.
پرفسور دامبلدور به سمت من آمد.مثل همیشه سرشار متانت بود.او درباره ی چیزهای زیادی صحبت کرد اما از لحنش پیدا بود که خواسته ای دارد.
به او گفتم:آلبوس،کاری هست که من بتونم برایت انجام بدهم؟
لبخند مرموزی که مخصوص او بود روی لبانش هویدا شد و گفت:بله باتیلدا،میدونم که میتونی انجامش بدی.من کتاب(تاریخ سیاه شکنجه ی جادوی سیاه)را میخواهم.
من متحیرانه گفتم:این کتاب دردسر سازه!
او با نگرانی گفت:هیس!!باتیلدا این موضوع باید بین خودمان بماند.آنرا برایم پیدا میکنی؟
دامبلدور خوب میدانست من از کارهای خطرناک لذت میبرم اما این خواسته ای عجیب بود!با این حال قبول کردم.و شوکه از به یاد آوردن متن آن کتاب جشن را ترک کردم.



سلام....فکر کنم تاپیک رو از اولین پستش نگاه کردی! باید آخرین پست ها رو ببینی....تاریخ پستها رو نگاه کن متوجه میشی!

آخرین کلماتمون اینان:

دوست - مدرسه - شمشیر - سرخ - متانت - لبخند - خاطره - انبوه - آبی - روز


با اینا بنویس!


ویرایش شده توسط (batilda bagshat)باتیلدا بگشات در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲ ۱۴:۵۸:۳۱
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲ ۲۲:۳۸:۳۹


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۴:۳۰ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۷

استیو لئوپارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ چهارشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
از جنگل ممنوع
گروه:
کاربران عضو
پیام: 88
آفلاین
دوست - مدرسه - شمشیر - سرخ - متانت - لبخند - خاطره - انبوه - آبی - روز

نسیم خنکی سرشاخه های انبوه درختان جنگل ممنوع را می لرزاند ،به آنجا که رسیدم با اندوه لبخند زدم و خاطره آن روز را مرور کردم : تنها دوست خوبی که در مدرسه داشتم با متانت بی شکیبی شمشیر را بلند کرد نور سرخ از آسمان فرود آمد و به نور آّبی چشمانش متصل شد .
او رفت و شمشیر برای همیشه به من وفادار ماند .


تایید شد!


ویرایش شده توسط الینا در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۸ ۵:۲۱:۵۱
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۳۰ ۱۶:۴۴:۲۷

بادها چون به خروش آيند ابرها دير نمي پايند
اشكها لذت امروزند يادها شادي فردايند


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱:۱۰ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۷

كورنليوس فاج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱:۳۰ پنجشنبه ۵ دی ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
دوست - مدرسه - شمشیر - سرخ - متانت - لبخند - خاطره - انبوه - آبی - روز


خاطره آن روز آبي رنگ را شميشر با متانت ربود و به سرخي كشاند و من بر جسد دوست مرده ام كه در انبوه خون فرو افتاده بود لبخند ميزدم لبخندي به سادگي لبخند يك كلاس اول كه در اولين حضورش در مدرسه بر لبانش نقش ميبندد


-=-=-=-==-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-


در آن روز خاطر ه انگيز آسمان آبي رنگ به سرخي گراييد؛
از پس انبوه درختان دوست دوران مدرسه ام بيرون آمد ، درست پشت سرم بود
شميرش را بلند كرد و به سمتم آمد ، با متانت صبر كردم ،وقتي شمشير را بر گرده ام نشاند لبخند زدم ، او ديگر آزاد بود.


-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-==-=-=-=-=-

در ميان انبوه موهاي سرخش تلالو آبي رنگ تيم تاج چشمانم را زد
خاطره آن روز ها لبخندي بر لبانم نشاند ؛ دوست زحمي ام بر شمشيرش تكيه زد و با متانت از پس چشمان تيره من خاطرات مدرسه را دوباره ياد كرد .

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

سلام سه نوع مختلف دادم چون اصلا دلم نميخواد يك هفته عقب بيافتم
اميدوارم كه قبول بشم
ببخشيد اگر يكمي تلخ نوشته بودم كلمات اينطوري ايجاب ميكرد

با تشكر
آبرفورث


مرسی....بهتره که یه نوشته باشه، اما مقدارش از دو سه سطر، چند سطر بیشتر باشه!
اما با این حال قبوله، مهم قدرت نویسندگی بود که ثابت شد!


تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۳۰ ۱۶:۳۹:۵۴


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۷

نویل لانگ باتم old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 113
آفلاین
دوست - مدرسه - شمشير - سرخ - متانت - لبخند - خاطره - انبوه - آبي – روز

روزاول سپتامبر بود. که همه مي خواستند بروند مدرسه هاگوارتز ، بعد توي قطار هري مي خواستد خوراکي بخره که يک دفعه چشمش افتاد به يه دختري ، به هري سلام داد . تا اينکه اون دختر

از آنجا دور شد و هري هم رفت پيش رون و هرميون . وقتي که همه رسيدند اونجا هري گفت : واي ! چقدر اينجا قشنگ است ، چه چراغ هاي آبي زيبايي دارد بعد دامبلدور با لبخند به بچه ها

گفت: خوش آمديد. دوباره هري به ياد خاطره اي افتاد که کلاه گروه بندي آن را مي خواست توي اسلايترين بندازد ولي آن کلاه بالاخره اورا انداخت توي گروه گريفندور. وقتي که همه ي بچه ها

غذا هايشان را خوردند مي خواستند بروند به خوابگاهايشون که يه نفر هري را صدا زد گفت: من همون دختري هستم که توي قطار شما را ديدم اسم من کتي است . وقتي که هري آن را ديد

صورتش با متانت سرخ شد . اما پشت سرش مالفوي گفت : آهاي پاتر ! دوست دختر پيدا کردي . انبوهي از بچه ها در آنجا شمشير به دست ايستاده بودند تا به هري و مالفوي نگاه کنند .

سلام تروخدا خواهش مي کنم اين دفعه آن را قبول کن باشه

عيد شما مبارک


سلام! خوبي؟


پستت بهتر بود...مرسي

يه اشکال عمده مي دوني چيه تو پستات؟ داستان سوژه مشخصي نداره....يعني خب همينجوري فقط جلو ميره، اما داستان مشخصي نيست توش....فقط يه سري اتفاقا کنار هم قرار گرفتن! اين اتفاقا بايد يه دليلي هم داشته باشن که کنار هم قرار بگيرن....به همديگه هم ربط داشته باشن و بخوان حرفي رو بزنن!


يه چيز ديگه، بچه ها چرا شمشير به دست واستاده بودن؟ کلا شمشير از کجا آورده بودن....؟ مشکوکه....سعي کن کلمه و جمله هايي که به کار مي بري معنا هم بدن....مثلا واسه بچه هاي جادوگر خيلي عجيبه که شمشير دستشون بگيرن! مگر يه دليل خاصي داشته باشه که اگه هست، اون هم بايد گفته بشه!

بازم بنويس! خوش باشي! عيد تو هم مبارک!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱ ۰:۱۰:۵۱

[color=FF3300][font=Arial]�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.