هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۲
#43

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
خانه ی ریدل- اتاق لرد

لرد با دقت درون آینه به صورت خودش خیره شده بود و با وسواس تمام به اجزای صورتش می نگریست و آن را می ستود.
- عجب چشمانی! هرکس بهشون نگاه می کنه بی شک شیفته ی من میشه... واین بینی مینیاتوری... هیچکس تا به حال نظیرشو هم ندیده ... اوه... درسته سرم جا افتاد. هیچ کس این قابلیتو نداره که کله اش مثل کله ی ارباب بازتاب دهنده ی نور باشه...
لرد در مقابل آینه چرخی به دور خود زد و مطمئن شد از زیبایی چیزی کم ندارد. تردیدی نداشت همسر آینده اش با دیدن شمایل او بی شک زهره ترک... نه ببخشید... از شدت شیفتگی پس خواهد افتاد.
لرد دستی به سر کچلش کشید.
- خوبه همه چیز رو به راهه. فقط باید منتظر همسر و فرزندم باشم.
با این حال لحظه ای بازگشت تا به تصویر خودش در آینه بنگرد. او همیشه از اینکه حتی یک دانه مو بر سرش نمی رویید ناراحت بود. هرچند در برابر مرگخواران آن را ابراز نمی کرد اما همیشه کمبود آن را حس می کرد. با دقت به سرش نگریست.
- نه ارباب هیچ نیازی به اون زواید نداره. همینجوریش هم خیلی عاشق کش به نظر می رسم. :zogh:
آینه ترک مختصری برداشت. با این همه لرد ملتفت نشد. حالا با اخم اندکی به بازتاب خودش در آینه نگاه می کرد. شاید داشتن کمی مو زیاد هم بد نبود و به ابهت اربابیت او لطمه ی چندانی وارد نمی کرد.

درون سردابه های خانه ی ریدل- اتاق معجون سازی

درب اتاق چنان با شدت گشوده شد که آیلین که سرگرم تهیه ی معجون بود از جا جست و روی یک پاتیل خالی فرود آمد. با خیانت پسرش و فرار او به محفل حالا این وظیفه بر عهده ی او نهاده شده بود. لرد با اقتدار و شکوه هرچه تمامتر پا به درون اتاق پر از بخارهای رنگارنگ گذاشت. دور و برش را برای یافتن اثری از آیلین جستجو کرد و چون او را نیافت نعره زد:
- آیلین! هنوز یاد نگرفتی وقتی اربابت داخل میشه محترمانه بیای به استقبالش؟
آیلین با تلاش فراوان خود را از درون پاتیل خالی بیرون کشید و با شتاب به لرد رساند. در حالیکه تا کمر جلوی لرد خم می شد گفت:
- سرورم بسیار خوش اومدین. دخمه ی این حقیرو نورانی کردین. می فرمودین دارین تشریف میارین تسترالی مشنگی چیزی پیش پاتون قربانی می کردم.
لرد گفت:
- خودم می دونم خوش اومدم. کلا ارباب هرجا میره همه مسرور میشن.
او نگاهی به دور و برش انداخت.
- خب آیلین ارباب چیزی می خواد. معجون رشد مو. داری؟
ایلین با تعجب به او نگاهی انداخت.
- البته سرورم. جسارتا برای خودتون می خواید؟
لرد با خشم به او نگاهی انداخت.
- ای مرگخوار حقیر. اربابتو سوال پیچ می کنی؟ یه آوادا حرومت کنم؟ ارباب هیچ نیازی به مو نداره. برای نجینی می خوام که حداقل چندتا مو رو سرش باشه بتونیم براش شوهر پیدا کنیم. حالا هم تا اون روی تسترالیم بالا نیومده برو اون معجونو بیار.
آیلین با وحشت تعظیمی کرد و به جانب قفسه ی معجون هایش شتافت. لرد در همان حال از پشت سر نگاهی خریدارانه به او انداخت:
- این خوبه؟ اصیل زاده هم هست. .... نه قبلا یه بار ازدواج کرده بچه هم داره. تازه سر شوهر قبلیشو هم خورده. یه وقت سر اربابو نخوره؟ تازه خیلی هم لاغره.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۴ ۱۴:۱۳:۴۲


پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۰:۵۵ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۲
#42

اما دابز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۲
از کی تا حالا؟!!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 111
آفلاین
اتاق لرد
لرد ولدمورت در اتاقش در حالی که نجینی رو نوازش میکرد غرق در تفکر بود. آیا زنی هست که من خودم در نظر داشته باشم؟ چندتا زن دور و بر من هستن که شایسته ی من هستن؟ آیا داییم زنه؟ اگر اینطوره کیس مناسبیه! یک زن...چه تفاوتی با یه مرد داره؟ راستی، مگه من جنسیتم مجهول نبود؟ چه جوری زن بگیرم؟
و باز به یاد حرف های مادرش آمد و از فکر کردن به این موضوع های پیش پا افتاده دست کشید.

مجمع مرگخواران
بلا با قیافه ای درهم و موهایی که حتی شناسایی صورتش را دشوار میساخت، و از همین رو قابل شناسایی بود، چرا که در عالم و آدم، حتی در حیوانات نیز چنین موهایی پیدا نمیشد، انگار که مویی که خدا به تمام کچل های روی زمین نداده، به بلا داده باشد، وارد اتاق شد.
مرگخوارن شروع به بحث کردن راجع به شایستگی بلا، برای لرد ولدورت کردن.
آنتونین: بابا، ما که نمیخوایم ارباب رو بکشیم که! گوش دامبل کر!...من میگم ممکنه شبا کله ی ارباب بره تو موهای این گیر کنه دیگه درنیاد! اون وقت ...
ایوان: اون وقت سایت رو برای تصویر کردن صحنه های زیر سن قانونی دوباره از صافی رد میکنن، به عبارتی فیل... بوق میکنن!
افکار تام (پدر ارباب): خجالتم خوب چیزیه! ... وقتی بزرگتر از تو، تو خونس، چه جوری حرف از زن گرفتن میزنی؟ ... نمیگی من بمونم خونه دیگه کسی منو نمیگیره؟ ... حالا اگه یه مادر و دختر پیدا کنی، مادر رو تو بگیری، دختر رو من، شاید یه جورایی راضی بشم.

اتاق لرد ولدمورت

تق تق!
لرد: بیا تو اما!
اما: ارباب، فسنجون درست کردم براتون! ترشه ترشه! رب انارشو از شمال میگیریم...
لرد، قبل از اینکه اما حرف هاشو تموم کنه، پرسید: اما متولد چه ماهی هستی؟
اما، لحظه ای بی حرکت ایستاد. لرد که اما رو خشک شده دید، با صدای بلند دوباره پرسید: گفتم متولد چه ماهی هستی؟
اما که اکنون از رویاهایش برای دریافت یک ماشین چرخ گوشت تمام اتوماتیک، در روز تولدش، توسط ارباب بیرون آمده بود، گفت، دسامبر ارباب.
لرد: خب حالا بیا سینی رو بذار رو میز!
اما هنگامی که داشت سینی رو روی میز میگذاشت، چشمش به کتاب های طالع بینی افتاد، که روی تیتر صفحه ای از آن نوشته بود: مرد متولد دسامبر و زن متولد مارس!
لرد مانند، کودکانی که میخواستن از تقلب کردن، دوستشان از روی برگه ی امتحانی جلو گیری کنن، با دیدن جهت چشمان اما، خود را، به عبارتی روی میز پهن کرد و یک چشم غره به اما رفت.
همین که اما داشت از در بیرون میرفت، لرد گفت: اما بیا یه چرخ بزن!
اما که اکنون با چنین چهره ای لرد را نگاه میکرد، با دهان باز به وسط اتاق آمد و چرخی زد.
لرد: ارباب دقت نکرده بودن شما چقدر زشتی! ... برو این امتحانت رو بده، یه مدرکی بگیری. وگرنه شوهر پیدا نمیکنی! از ما گفتن!


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۴ ۱۳:۵۷:۰۸

I don't know which me that I love ... got no reflection!


پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۲
#41

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
با خیلی عرض پوزش ... سوژه جدید!

- تام عزیزم، اونا نابودت میکنن نابود ... باید جانشین داشته باشی تا بفهمن حتی با وجود مرگت هم از دستت خلاص نمیشن ... هیچ چیز ابدی نیست ... جانشین ... از پوست و گوشت و خون خودت ... خون به خون خیانت نمیکنه! ... دست به کارشو تا دیر نشده ... تا دیر نشده ... سریع تر ... بالاخره حریص میشن، بالاخره قصد جونتو میکنن ... جانشین پیدا کن ... زود ...

لرد با تکون آرومی از خواب بیدار میشه. حرفای مادرش به وضوح یادشه و تو ذهنش تکرار میشه. تنها چیزی که از حرفای مادرش برداشت میکنه یک چیزه ... تشکیل خانواده!

لرد که به خاطر هوش سرشارش سریع مسائلو تجزیه و تحلیل میکنه و سریعم راه حل پیدا میکنه تو فکر میره و حبابی از تفکراتش تشکیل میشه: با تکنولوژی بچه مو زودتر سنشو بالا میبرم، طوری که سریع به دنیا بیاد و سریع بزرگ شه ... اگه مرگخوارا نقشه رو بفهمن سنگ اندازی میکنن، باید محتاط باشم ...

جلسه مرگخوارا:

- ارباب اینجانب مورفین گانت وژیر شحر و ژادوی ژدید اسامی غایبان جلشه رو اعلام میدارم. بلاتریکش لشـ...

- ول کن! برای ارباب اهمیتی نداره که کیا متوجه سخنان گران بهاش نمیشن. حاضران بعدا به گوش غایبان برسونن!

مورفین با خوش حالی لیسیتیو که نوشته بود کنار میذاره و شروع جلسه رو اعلام میکنه.

لرد با یادآوری "تا دیر نشده" ی مادرش سریع میگه: وقت ندارم که تلفش کنم! باید برای من یه همسر خوب و اصیل زاده پیدا کنین. میخوام تشکیل خانواده بدم.

مرگخوارا:

لرد شال گردنش که در حقیقت همون نجینیه رو محکم تر میکنه و میگه: نشنیدین چی گفتم؟ زودباشین! ارباب همسر میخواد، فرزند میخواد، خونواده میخواد. برام تهیه کنین!

لرد تک تک مرگخواراشو از نظر میگذرونه و وقتی متوجه میشه که اونا فهمیدن با حرکت دستش اتمام جلسه رو اعلام میداره.

اتاقی دیگر، جمع مرگخوارا:

- آخه چرا یهویی باید این فکر به ذهن ارباب برسه؟ دو دفعه ی پیشیو که دنبال همسر برا ارباب میگشتیم یادمه ... نه نه نمیخوام دوباره تکرار بشه. :vay:

- اما ارباب ایندفعه مصمم میزد، فک نکنم کارمون سخت باشه.

- اتفاقا چون مصمم میزد براش مهمه. ایندفعه براش مهمه که کیو انتخاب میکنیم!

همون موقع در باز میشه و شخصی در آستانه ی در ظاهر میشه. سر تمام مرگخوارا بی هوا و اتوماتیک وار به سمت اون برمیگرده و همه یکصدا میگن: بلا!

یک نخاله ای(!) اون وسط برخلاف همه میگه: یعنی ارباب قبول میکنه؟




پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۹:۴۰ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۱
#40

تری  بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 474
آفلاین
آنتونین میخواست دلیلی برای نگاه زیر چشمی اش بیاورد اما نتوانست. هرمیون دوباره خندید و گفت : اشکالی نداره! بهش فکر نکن!

صدای موزیک ملایمی تمام کافه را پر کرد. همه ، زوج زوج ، برای رقص تانگو از جایشان بلند شدند. همه ی صندلی ها خالی شده بود ، به جز صندلی آنتونین و هرمیون.

هرمیون با تردید نگاهی به آنتونین انداخت. می ترسید آنتونین از او درخواست رقص کند. اما آنتونین با خجالت به صندلی اش چسبیده بود و به هیچ وجه دوست نداشت آن جای تاریک را ترک کند.

ایوان که متوجه عدم حضور آنتونین و هرمیون شده بود ، به سمت آن ها آمد و رو به آنتونین کرد و گفت : آنتون! تو چرا نمیای؟ دست هرمیون رو بگیر و بیا ...

هرمیون لبخندی به ایوان زد ، سپس نگاهش را به لب های آنتونین دوخت و منتظر پاسخ شد. ایوان جوابی دریافت نکرد ، شانه هایش را بالا انداخت و آن ها را تنها گذاشت تا حرف هایشان را با هم بزنند.

بالاخره آنتونین به حرف آمد و با صدای گرفته ای گفت : تو چی دوست داری؟

هرمیون که متوجه سوال آنتونین نشده بود بدون هیچ جوابی به آنتونین نگاه کرد. آنتونین دوباره پرسید : تو چی دوست داری؟ دوست داری بریم برقصیم با همینجا بشینیم؟

هرمیون دوباره لبخندی زد و پاسخ داد : بریم برقصیم ...

آنتونین ابتدا به هرمیون نگاه کرد ، سپس نگاهی به جادوگر ها و ساحره هایی انداخت که با عشق می رقصیدند. نگرانی و اضطراب در چشم هایش موج میزد. با استرس دستان هرمیون را گرفت. هر دو از جایشان بلند شدند و به طرف جایگاه رقص رفتند. دوباره همه ی چشم ها به آن دو خیره شده بود ...


Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۱
#39

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
پروتی نگاهی به آرسینوس کرد ، او نمی توانست یکی از بهترین دوستان و یارانش را تنها بگذارد .
پس به طرف هرمیون رفت و گفت : هرمیون ! انتظار نداشتم تورو این جا ببینم ، فکر می کردم چون با رون دعوات شده دیگه نمی یای .

نقشه ی پروتی درست از آب در آمد و یخ کافه را شکست و مردم را سر کار خودشان برگرداند .

هرمیون سرخ شد و زمزمه کرد : من که قرار نیست به خاطر رون از همه چیزم بزنم .

آنتونیون که تمام عضلاتش منقبض شده بودند سعی کرد مهربان جلوه کند و گفت : درسته ، هرمیون میای اون جا بشینیم ؟

و با دستش گوشه ی تاریک و خلوتی را نشون داد .

هرمیون لبخند درخشانی زد و گفت : حتما .

پروتی کمی چپ چپ به آنتونیون نگاه کرد سپس با نگرانی به کنار آرسینوس برگشت .
همه ناخودآگاه از آنتونیون دور می شدند و مرگخواران هم نگاه هایی حاکی از شگفتی به آنتونیون می انداختند .

آنتونیون که خدارا شکر می کرد به گوشه ی تاریکی رسیده که کسی به او خیره نشود ، معذب کنار هرمیون نشست و از زیر چشم نگاهش ا به چهره ی هرمیون دوخت.
هرمیون با نگاه سریعش مچ آنتونیون را گرفت و خندید .


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۱
#38

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
دستکش نازک در دست هرمیون و دستکش ضخیم در دست آنتونین هر لحظه فشرده تر میشدند. هرمیون صدایی به آرامی درآورد، اخم هایش را در هم کشید و در گوش آنتونین گفت:
_ اووووخ، آروم! دستام درد گرفت!

آنتونین ترسناکتر و کج و معوج تر از قبل شده بود. دندان هایش را روی هم میفشرد و با خشم دستان هرمیون را میفشرد. خشم از جمع حاضر... با صدای هرمیون به خود آمد و با صدای نخراشیده اش جواب داد:
_ معذرت میخوام. بیا بریم بیرون از اینجا!

هرمیون مخالفت کرد و جواب داد:
_ نه! بالاخره باید طلسمو بشکنی! نباید بخاطر ظاهرت از همه فرار کنی!

آنتونین خرناسی به نشانه مخالفت کشید و آرام سرش را تکان داد...

زمانی که آن دو در آستانه در کافه جر و بحث میکردند، زوج های حاضر در آنجا با ترس و تردید به تضاد عجیبی که قرار گرفتن چهره مرگ در کنار دشمن سابقش ایجاد کرده بود مینگریستند...


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۱۰ ۲۲:۰۹:۳۴


پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۱۰:۱۲ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۱
#37

تری  بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 474
آفلاین
مرگخوار از هیجان لبخندی زد و خواست چیزی بگوید اما نتوانست. تعجب کرده بود که چطور یک ساحره اینقدر راحت و بدون ترس به او نزدیک شده است. باید درخواستش را با ساحره مطرح میکرد. شاید ساحره پذیرفت و با او همراه شد.

آنتونین در فکر فرو رفته بود. سکوت سنگینی بود. هرمیون به آنتونین نگاه کرد ، لبخندی زد و با صدای گرمش سکوت را شکست.

- اممم... نظرت چیه بریم تو یکی از این کافه ها؟

آنتونین به هیجان در آمد ، انگار ساحره فکر آنتونین را میخواند. اما پس از چند ثانیه اخم کرد ، سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت : نمیشه ... نمیتونم ...

هرمیون با ناراحتی و اندکی تعجب و کنجکاوی به آنتونین خیره شد. آنتونین سرش را بالا آورد و با نگاه هرمیون هول شد و سرش را دوباره پایین انداخت.

مرگخوار ادامه داد : آخه من شبیه مرگم. همه از من می ترسن...

هرمیون برای همدردی دستش را روی شانه ی آنتونین گذاشت و با مهربانی گفت : نگران نباش. هر اتفاقی افتاد بر میگردیم.

بالاخره مرگخوار پذیرفت و با ساحره در تاریکی شب راه افتادند. هر چه به کافه ها نزدیک تر میشدند نگرانی در دل آن ها موج میزد. هر دو پا به پای هم ، در انتظار اتفاقی ناگوار راه می رفتند. بالاخره به در یکی از کافه ها رسیدند. مردم در آن کافه از شادی جیغ و داد می زدند.

آنتونین به هرمیون نگاه کرد. در چشمانش اضطراب و نگرانی موج میزد ، اما با لبخند هرمیون دلش قرص شد. وارد کافه شدند. به محض ورودشان ، ساحره ای جیغ زد و توجه بقیه به این دو تازه وارد جلب شد.

هرمیون گیج شده بود. دست آنتونین را گرفت و محکم فشرد. در آن کافه دیگر از جشن و شادی و سرور خبری نبود ، همه به آن دو نگاه میکردند. اما نگاهشان جور دیگری بود ، توام با ترس ...


Only Raven!


تصویر کوچک شده


Re: پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۱
#36

هرماینی گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۴ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۱۸ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۵
از گربه های ایرانی :دی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 342
آفلاین
اهم اهم. شبتون بخیر. نمیخواستم مزاحمتون بشم فقط دیدم نشستید و تنهاييد تعجب كردم.اخه الان همه مشغول عشقبازي هستن.فكر نميكردم كسي مصل من باشه.ِ»
مرگخوار من من کرد. هول شده بود. تا حالا با ساحره ای راحت حرف نزده بود. البته اینکه ساحره کلاه بر سر داشت و چهره اش به خوبی مشخص نبود جای شکرش باقی بود و به او اعتماد به نفس میداد ولی همین صدای زنانه نیز در دل مرگخوار شور و هیجان ایجاد کرده بود.
مرگخوار بعد از چند ثانیه که خودش را جمع کرد پاسخ داد:
«"درسته. منم مثل توام!"»
ساحره چند متر آنطرفتر روی لبه سنگی دریاچه نشست و چند سنگریزه برداشت و به درون دریاچه انداخت و گفت:
«چرا؟»
مرگخوار من من كرد و سرش رو پايين انداخت:
«چون ... چون ... ترسناكم.شبيه مرگ.!»
ساحره كه گيج شده بود پرسيد:
«مرگ؟ یعنی ظاهرت خشنه؟ بخاطر همین زنا ازت میترسن؟»
مرگخوار سري تكان داد و گفت:
«درسته»
ساحره نيز سرش رو پايين انداخت و ادامه داد:
«جالبه. مشکل من دقیقا برعکسه. شوهر من اینقدر لوس و خندونه که ازش خسته شدم. هووووم راستي اسمت چيه؟»

مرگخوار سرش را بلند و با صداي زيري گفت:
«آنتونین دالاهوف!»
ساحره لبخندي زد و گفت:
«چه جالب من و تو یه روزی توی سازمان اسرار جنگیدیم درسته؟! من هرمیون گرنجرم»



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۱
#35

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سوژه جدید

شب بود. مه بود. همه جا به جز کافه ها غرق تاریکی بود. کافه ها اما پر از نور و سرور و شادی بود. تضاد عجیبی بود. در میان سیاهی و تاریکی محض؛ ... نورهای منتشر شده از کافه ها مثل چراغ در شب میتابیدند. مردی سیاه پوش و بلند قامت روی لبه سنگی دریاچه هاگزمید نشسته بود و سنگریزه ها را با بیخیالی به درون دریاچه می انداخت.

طبق معمول تعطیلات شروع شده بود و جادوگران بهمراه معشوقه هایشان به هاگزمید آمده بودند تا تفریح کنند. همه مشغول تفریح و خوشگذرانی بودند به جز عده ای قلیل. عده ای قلیل که اکثرشان مرگخوار بودند. یکی از مرگخواران همین مردی بود که با ردا و کلاه سیاه جادوگری تنها رو به دریاچه نشسته بود.

او خیلی ناراحت بود چون حتی بعضی از دوستان مرگخوار خودش نیز موفق شده بودند شریکی برای این روزها پیدا کنند. به عنوان مثال همین ایوان روزیه که شبیه اسکلت بود. حداقل او دختری شبیه عروس مرده را برای خود دست و پا کرده بود و بقول دوستانش مخ زده بود ولی مرگخوار قصه ما حتی عروس مرده ای را هم نتوانسته بود پیدا کند.

دلیل داشت. حتی عروس مرده نیز از او میترسید. او شبیه مرگ بود. ظاهرش بسیار ترسناک بود. بعید بود حتی عروس مرده دوست داشته باشد دوباره بمیرد و با مردی شبیه مرگ همراه شود. مرگخوار سیاه پوش در افکارش غوطه ور بود که از دور کلاه و شنلی سیاه و متحرک را دید که به سمتش می آمد. طبق عادت دستانش به درون جیبش رفت و چوبدستیش را سفت فشرد. منتظر بود تا در صورت هرگونه رفتار مشکوک بلافاصله چوبدستیش را بکشد و طلسم مرگ را زمزمه کند اما...

هر چه شخص سیاه پوش نزدیکتر میشد خیال مرگخوار راحت تر میشد. آن شخص اندام و هیکل درشتی نداشت و بیشتر شبیه ساحره ها بود. هر چه ترس مرگخوار کمتر میشد تعجبش بیشتر میشد. شخص تازه وارد آمد و آمد تا به نزدیکی مرگخوار رسید و با صدای زنانه شروع به صحبت کرد: ...



Re: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ پنجشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۰
#34

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
غــــیـــــــــــــــژ!

در پشت سر مری که به تازگی وارد اتاق شده بود بسته میشه و با صدای لطیفش مری رو بدرقه میکنه.

- این درم باید درستش کنی، از این صدا خوشم نمیاد.

بلا لبخند معصومانه ای میزنه و میگه: مای کویین، شما هرچی بخواین با جون و دل انجام میدم.

و از کنار مری رد میشه و بلافاصله حالت چهره ش از لبخند زده به اخم کرده تغییر میکنه و به سمت در میره. وردی میگه و روغنی از نوک چوبدستی بیرون میریزه و یه راست لای لولای در فرود میاد.

- خب کویین، من پیش مای لرد میرم تا ببینم برای شما سورپرایزی در نظر گرفتن تا من انجام بدم یا نه.

مری با اشتیاق مژه هاشو سریع تکون تکون میده و بلا بعد از بیرون ریختن مقداری محتوی سبز نامرئی از تو دهنش درو پشت سرش میبنده. در طی حرکت کاملا ژانگولری سریع تغییر چهره میده و دوباره به سمت در میره.

تو اتاق:

- یه نگا به ما بکن ...

مری برمیگرده و بلافاصله مشت محکمی تو صورتش فرود میاد و صاف پخش زمین میشه. در آخرین لحظات قبل از بیهوشی، بلا از پشت نقاب سیاهش گفت:

- الان تو میشی بلا، منم میشم تو. خیالم از بابت بلای واقعی راحته چون الان تو کمد کردمش و داره خواب آرومی میبینه.

همون موقع شدت ضربه توان مریو صفر میکنه و چشماش بسته میشه و کلا بیهوش میشه.

بلا بلافاصله نقابشو برداشت و گفت: نباید خودمو لو میدادم. اگه نقشه م نگیره و لرد بفهمه که جای خودمو با مری عوض کردم بدبختم میکنه. پس بهتره فکر کنه بلا هم قربانی این ماجراس.

دستشو تو جیبش میکنه و شیشه ی کوچیکی رو از توش بیرون میاره و جلو چشماش نگه میداره. وقتش بود که جاشو با مری عوض کنه. البته حواسش بود که نباید طلسم فرمانو فراموش کنه.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.