هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
_یعنی راست میگه؟
_نمی دونم.شاید.
_یعنی شایدم چاخانه؟
_ ازویولت بودلر بعید نیست سر کارمون بزاره .اخه تربیت اژ دها ممنوعه .چطور میتونه برامون اژدها گذاشته باشه که با هاش هرجا که خواستیم بریم؟مگه این مدرسه رئیس نداره؟که انقدر بی قانونی توش وجود داره؟
_رون؟
_ها ؟چیه؟
_اونجا رو ....
_وای.....
یک اژدها، ها شاخدار مجارستانی و یک خشم شب جلوی روی رون و فلور بود.فک دوتایی شون از حدقه در امده بود.
_خدای من !پس یعنی راست گفته؟دوربین مخفی که نیست نه؟یکم دورو برو چک کن.
_نه خبری نیست .نمی خواد به پروفسور خبر بدیم؟
_نه بابا .اون وقت فکر می کنی بزاره ما با اونا پرواز کنیم؟
_صد در صد..ولی من که بلد نیستم با اینا پرواز کنم مگه تو بلدی؟
_معلومه .این بوی سوختنی چیه؟
_کدوم بو؟از کجاست؟
_ صبر کن ببینم. اها از این جاست از مماغته
_بیشعور بزنم...
_اگه اجازه دهید سوار شیم ..
_ اما من بلد نیستم...
_ بشین کاری نداره سه سوته یاد میگیری
رون و فلور با احتیاط تمام سوار اژدها شدن.فلور به قول رون سه سوته یاد گرفت که چطوری پرواز کنه.
_کجا بریم؟
_ وزارت خونه؟
_برای چی اونجا؟
_همین جوری گفتم. خب تو بگو!
_برکه خوبه.خونه ی هیکاپ اینا.
_اما اونا که جادوگر نیستند!؟!
_خوب نباشن د رعوض اژدها سوارند تازه الان هم که هیکاپ رئیسه.
_نه
_پس کجا؟
_پیش گراوپ
_گراوپ؟
_اره
پیش اون غول گنده؟اصلا حرفشو نزن.من یک فکری دارم.میگم بیا و بریم مغازه ی ویزلی ها
_عالیه بزن بریم .
رون و فلور با اژدها ها به مغازه ی ویزلی ها رفتند.حتما می پرسید چرا اونجا.خوب تابلویه دیگه.به خاطر این که اونجا خیلی خوش میگذره.
هر چیزی که می خواستند و دوست داشتند را خریدن و توی جیباشون چپوندنو برگشتن هاگوارتز.
اژدها ها را نشوندن روی زمین و پیاده شدن .اما....
_شما دو تا کجا بودین؟
_پروفسور...
_پروفسور ویولت بودلر؟
رون و فلور کپ کرده بودن و همینجور به ویولت بودلر زل زده بودند.
_گفتم شما دوتا کجا بودین؟
_هیچ جا
_بوق بوقا مگه نمی دونین که اژدها سواری ممنوعه؟بوقک ها؟
_اما خودتون گفتین که...
_من یک چیزی گفتم حالا .هیچ وقت حرف ادموگوش نمی کنیین اونوقت این دفعه را گوش کردین؟
بوقی ها...
_خودتی زنیکه ی نفهم .مگه مرض داری که به ما تکلیف های الکی میدی و ما را سر کار می ذاری بگیر که اومد...
رون چوبدستی اش را در اورد و به طرف ویولت بودلر گرفت.
_اوادا کاداورا.
نور سبزی همه جا را گرفت و جسد بی جان ویولت بودلرروی زمین به چشم میخورد.
_رون فکر نمی کنی یکم....؟
رون سریع با چوبدستی اش برگشت به سمت فلور...
_ها؟چی میگی؟چی می خوای ؟برو پی کارت !
_رون؟
_گمشو.
اشک های فلور از چشمانش جاری شد و دوان دوان از رون دور شد.
رون بلندگفت:
_اعصاب نمی ذارن که..هی می گم ادم باشین من اعصاب معصاب ندارم کار دستتون می دم باور نمی کنین که .بیاین اینم نتیجش..
از روی جسد بی جان ویولت بودلر رد شد و ادامه داد:
_خیر سرمان یک بار اومدیم مثل ادم تکلیف تحویل بدیم ها!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
جلسه ی پنجم!


- حالا چرا انقدر ماشینا رو دوست داری؟ یا کلاً.. تعمیر کردن وسیله ها رو!

رکس ناگهان این را پرسید. قرار بود موتور رکس را تعمیر کند. در یکی از آن سرعت رفتن‌های خرکی‌ش، سر ِ پیچ، موتور و خودش را به درخت کوبانده بود. با هیجان برای ویولت ماجرای تصادف را تعریف کرد و ویولت خندید و سر به سرش گذاشت. بعد، بدون این که خودش چیزی بگوید، حرکت کردند سمت انباری تا ویولت ِ مخترع، با آن مغز فنّی‌ش، موتور را راست و ریست کند. می‌دانید.. خوبی دوست‌ها همین است. فرقشان اصلاً با همه‌ی دنیا همین است. سرزنشتان نمی‌کنند به خاطر دیوانه‌بازی‌هایتان. نگران می‌شوند.. نه که نشوند.. ولی هیچوقت شما را در قفسی به اسم محبت و علاقه و نگرانی‌شان حبس نمی‌کنند. آزادید با آنها.. می‌دانید؟..

به هر حال.. رکس آن روز ناگهان این را پرسیده بود. اینطوری نبود که همه چیز را در مورد ویولت بداند. ولی با دقت نگاه می‌کرد. با دقت کشف می‌کرد. و حالا می‌خواست بداند با آن همه عشق و علاقه به قاصدک‌‌ها، گل‌ها، گربه‌ها و هر موجود زنده‌ای در سرتاسر کُره‌ی خاکی، چرا ویولت دوست دارد تا کمر خم شود داخل موتور ِ یک ماشین و بعد، روی صورت سیاه ِ روغنی‌ش، نیشخند شادمانی نقش می‌بندد.

ویولت به فکر فرو رفت. نه این که جواب را نداند، ولی عادتش بود که همیشه قبل از جواب دادن مکث می‌کرد. نمی‌خواست چیزی بگوید که بعداً نتواند پایش بایستد.
- واس خاطر این که.. باهاشون آزادی. باهات.. آزادن.
- چی!؟
- وختی تعمیرشون می‌کنی.. وختی دُرُس می‌شن.. می‌رن. آزادن. و تواَم آزادی. مث فوت کردن یه قاصدک.. می‌دونی؟

و رکس فهمیده بود..

حیوانات و گیاهان را هم به همین خاطر دوست داشت. سکوتشان. اعتراض نکردنشان. رها بودنشان.. این که ماگت می‌دانست خودش که وقتی جیمز چیزی را دارد به سمت ویولت پرت می‌کند، باید از روی سرش بپرد پایین. این که مَری، مارمولکش، خودش بلد بود از لا به لای دست و پای بچه‌های برج ریونکلا فرار کند و بزند به چاک. این که مستر، قورباغه‌ش، می‌توانست نامه ببرد و بیاورد بدون این که احتیاج به محافظت کسی داشته باشد. این که گلدان‌هایش جلوی نور آفتاب.. با کمی آب.. ناگهان یک روز.. جوانه می‌زدند..

دستانش را به سمت بالا باز کرد. و این حیوان ِ باشکوه..

برگشت. ماه نصفه نیمه‌ای در آسمان می‌درخشید. نمی‌دانست دانش‌آموزانش می‌آیند یا نه. نمی‌دانست بعد از کار امشبش، اصلاً می‌تواند به تدریسش ادامه دهد یا نه. ولی اهمیت نمی‌داد. درس آن جلسه‌ی مراقبت از موجودات جادویی، در اعماق جنگل، انتظار سوارانی با دل ِ شیر، کنجکاوی کلاغ، سختکوشی گورکن و آرامش مار را می‌کشید. قطعاً هیجان‌انگیزترینشان، سهم کسی می‌شد که اول از همه به کلاس رسیده بود که خب.. یعنی خودش!

به چابکی از پشتش بالا رفت و جای پایش را محکم کرد. نیشخندی روی صورتش نقش بست. نور ماه، به نیمی از چهره‌ش که زیر موهای آشفته‌ش پنهان نشده بود، تابید.

- خب چرا موهات رو کوتاه نمی‌کنی؟!

این یکی را کلاوس پرسیده بود. یکی از آن وقت‌هایی که ویولت روبانش را محکم دور دم اسبی‌ش محکم می‌کرد تا جواب یکی از سؤال‌های فنی کلاوس را بدهد. خندیده بود.
- اگه موهامو کوتا کنم، مغزم باس بیس چار ساعته کار کنه! بی‌خی داوش! مغز آبجی‌تم وخ به وخ استراحت طلبشه!

و کلاوس فهمیده بود.

موهایش باز بودند. به آرامی گردن ِ جانور جادویی‌ش را نوازش کرد.
- بالاتو وا کُن پسر!

در تاریکی جنگل و در سکوت ِ آرامش‌بخشش، صدای نفس‌های بلندی ناگهان پیچید. بزرگترین بال‌های دنیا، به یک باره از هم گشوده شدند. گِز گِز لذت‌بخش هیجان، زیر پوستش دوید. مهم نبود چندبار این تجربه تکرار شود.. همیشه به اندازه‌ی دفعه‌ی اول معرکه بود!

- بــرو!

البته..
شاخدم مجارستانی، نیازی به فرمان ویولت نداشت! غرّش‌کُنان، شاه ِ شاهان، در آسمان شب اوج گرفت!..

می‌دانید؟.. می‌توانید با آنها.. آزاد باشید!..

-_________________________-

خب، جلسه‌ی آخره..

توی این کلاس، با هم نقد کردیم. با هم کار گروهی انجام دادیم. درس دادیم. شخصت‌پردازی کردیم. طنزوجد نوشتیم. طنز نوشتیم و اگه خواستیم، جدی نوشتیم. خلاصه هرکاری که می‌شد توی پنج جلسه انجام داد، انجام دادیم!

حالا جلسه‌ی آخره. دستوری نیست. نقدی نیست. همیشه ازتون خواستم راحت و آزاد بنویسید. وقتی برای بار اول امتحانش می‌کردین، نمره رو حذف کردم. هنوزم همینو میگم. هیچوقت یادتون نره! راحت بنویسید. راحت‌.. راحت.. راحت!..

به عنوان کسی که همیشه تأکید داشت روی شخصیت‌پردازی، اینم می‌خوام بگم که شخصیت‌پردازی قوی، یعنی دیگران بتونن بنویسننتون. بتونن ادامه‌تون بدن. هیچکس روی یه کتاب ضعیف با شخصیت‌پردازی داغون نمی‌تونه فن‌فیکشن بنویسه! انقدر قوی شخصیتتون رو پردازش کنید که بتونن از روی شماها، یه شخصیت بنویسن! که از اول تا آخر عمرشون، وقتی اسم شخصیتتون رو می‌شنون، فقط و فقط با شخصیت‌پردازی شما بیاد تو ذهنشون! به این می‌گن شخصیت‌پردازی!

آخر از همه، چندوقتیه کلاً که نمی‌تونستم پست بزنم اول، حالا هم که کلاً جادوگران بالا نمیاد و زحمت فرستادن این پست افتاده گردن یکی از بچه‌ها. شاید یکی از آخرین پست‌هام باشه حتی. پس اگه قراره یه چیزی از ویولت بودلر یادتون بمونه، فقط همین یادتون باشه که..

آزاد باشید توی نوشتن!..

تکلیف آخرین جلسه، خیلی ساده‌س.

به جنگل ممنوع برید. سوار اژدهایی که اونجا منتظرتون آماده گذاشتم بشید و..

پرواز کنید!..

شخصیت‌پردازی.. راحت و آزاد نویسی! فراموش نشه!

می‌دونم از پسش برمیاید!

هرچی نباشه، شاگرد ِ ویولت بودلر بودین!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
ارشد گریفیندور

تیم رون و جیمز - تکلیف موراک

با بسته شدن در، جیمز به سمت ورودی رفت و دستش را دراز کرد تا به زن دایی اش (که رون از روی او رد شده بود.) برای بلند شدن کمک کند.
هرمیون از جایش بلند شد و ردایش را تکاند. زیرلب ناسزایی گفت و به طرف اتاق خوابشان رفت تا لباسش را عوض کند.

جیمز چرخی زد و ملوس را دید که شق و رق نشسته بود و با چشم هایی گربه ی چکمه پوش وار، نگاهش می کرد. جلو رفت و پشت گوش حیوان را نوازش کرد. ملوس چشم هایش را بست.

جیمز روی زانوهایش نشست و گربه را در آغوش گرفت. او را به پشت برگرداند، یکی از دست هایش را زیر سر حیوان گذاشت و با دست دیگر، زیر گلوی ملوس را نوازش کرد.
دست و پاهای بچه گربه، بی حرکت، رو به بالا مانده بود. چشم هایش بسته بود و قلب کوچکش به تندی می تپید.

- کیف میکنیا.

گربه ی کوچک بی آن که چشم هایش را باز کند، تکان تند و کوتاهی به دمش داد. سرش به یک سو متمایل شد و روی کف دست جیمز، آرام گرفت.
گرمای نفس آرام حیوان روی مچ دست پاتر جوان، او را وادار به لبخند زدن می کرد.

- جیمز؟ چیزی می خوری بیارم برات؟

صدای هرمیون، چرت گربه را پراند. جیمز با اوقات تلخی، دستش را از زیر سر ملوس که حالا نیم خیز شده بود، بیرون کشید و جواب داد: آره زن دایی. لازانیا.

- کوفت بخوری!
-

هرمیون بشقابی را که در دست داشت روی سنگ اوپن خرد کرد و فریاد زد:
همیشه ی خدا اینجایی! مامان بابا نداری مگه که من باید نگهت دارم همش!؟ بچه ای مگه که پرستار بخوای!؟ صبح و ظهر و شب هم که لازانیا، لازانیا! ای هیپوگریف تو چش ِ مخترع لازانیا. پاشو برو بیرون از خونه ی من! پاشو! اینارو بگیر ببر بفروش و با پول برگرد!

هرمیون گرنجر شیطان صفت، دو بسته کبریت بی خطر به سمت جیمز انداخت.
جیمز، دلشکسته و غمگین، کبریت ها را گرفت. ملوس را زد زیربغلش و از خانه ی دایی اش بیرون زد.
هوا تاریک و تاریک تر میشد. ملوس در آغوش جیمز بی تابی می کرد. گرسنه بود. جیمز دستانش را "ها" کرد و همراه با گربه اش نشست گوشه ی خیابان و کبریت هایش را درآورد و سعی کرد آن ها را بفروشد.
- آقا؟ خانوم؟ یدونه کبریت لطفا؟

مردم لندن، بی تفاوت از مقابل پسرک و ملوس (که حالا داشت روبروی جیمز می رقصید که در کسب درآمد کمکی کرده باشد.) میگذشتند.
هوا ناجوانمردانه سرد بود. پسرک کبریت فروش، ملوس را در آغوش گرفت و او را به سینه فشرد تا گرم شوند.

ساعاتی بعد، اگر عابران پیاده سرشان را بالا می گرفتند و کمی دورتر از نوک بینی شان را می دیدند، می توانستند جیمز و گربه ی کوچک را ببینند که در میان آسمان شب، می رقصیدند.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۲۰:۲۴:۱۱


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
تیم فردجرج ویزلی -اوون کالدون تکلیف خواهر گلم، پرفسور رکسی ویزلی


رول اول : اتاق ویولت را پر از جیر جیرک کنید :


یکی از روز های گرم تابستان بود و انوار طلایی خورشید همچون خنجر فیلم های اکشن کره ای بر سر و روی دانش آموزان هاگوارتز که در محوطه قلعه ایستاده بودند، می کوبید. فرجو برای اینکه از گزند کک و مک های مورثی در خانواده اش در امان باشد، چتر زردی در دست گرفته و زیر آن کز کرده بود. رکسان ویزلی که تازه از انفجاری با دینامیت نوع دو فارغ شده بود با نیشِ از بناگوش در رفته وسط جمعیت کلاس ایستاده بود. فرجو به اوون که کنارش ایستاده بود و طبق معمول صورتش دیده نمی شد گفت :
- یعنی دیوونه تر از رکسی وجود داره؟

اوون نگاهی به چتر زرد رنگ فرجو انداخت و گفت :
- عه ... خب راستش فکر می کنم باشه. (چون صورتش معلوم نیس شکلک نداره)

فرجو چرخشی به چترش داد و با درماندگی به رکسی اشاره کرد و نالید :
- آخه تکلیف دادنشو نگاه کن.

سپس رویش را برگرداند تا آفتاب اذیتش نکند. دست چپش که خالی بود را به شانه اوون زد و او را به سمت خود کشاند و زمزمه وار گفت :
- راستی آفتاب اذیتت نمیکنه؟

اوون سعی کرد فرجو را کج کج نگاه کند اما بازم چون صورتش دیده نمی شد فرجو چیزی نفهمید و با بیخیالی ادامه داد :
- بریم جیرجیرک پیدا کنیم تا قبل ازینکه دیگران به فکرش بیفتند.

اوون به دنبال فردجرج به راه افتاد و تا می توانست از او دورتر قدم بر می داشت تا کسی فکر نکند عقلش آنقدر کم است که در این هوای آفتابی به چتر زرد رنگی نیاز دارد!

اوون همینطور که پشت فرجو راه می رفت چشمش به مدیر مفخم مدرسه افتاد که در حال دست به یقه شدن با لودو بگمن بود. اوون سریعا سوتی زد تا فرجو را متوجه این واقعه کند. اما فقط فرجو نبود که به اوون توجه کرد، بلکه ساحره ها هم فکر کردن اوون برای آن ها سوت زده و عملا به خودشان گرفتند.

فرجو با وجود فاصله اندکی که از اوون داشت با صدای بلندی داد زد :
_ چی شده؟
اوون با ابرو هایش به دانگ اشاره کرد،اما از آنجایی که همچنان صورتش دیده نمی شد فرجو با بی قراری گفت :
_ ای بابا، چرا حرف نمیزنی؟

اوون با عصبانیتی رو به فوران، مو های سر فرجو را با دست راستش چنگ انداخت و سرش را به سمت مورد نظر چرخاند. فرجو که از سوزش دردناکی که پشت سرش حس کرده بود، ابتدا تصور کرد دراثر برخورد تشعشعات آفتاب سوزان چترش سوراخ شده و خنجر های طلایی آن بر سرش نازل شده! اما با دیدن دانگ که جفت دست هایش را به یقه لودو چسبانده بود و به نظر می رسید می خواهد لودو را بلند کند و دور سرش بچرخاند فکر دیگری در ذهنش جان گرفت. با حرص و دندان های کلید شده گفت :
_خب که چی؟ نکنه میخوای بریم پا در میونی کنیم و جداشون کنیم ؟

اوون چندین نفس عمیق کشید و چند بار دستانش را به هم رساند و یکی دو باری پرید و دور خودش چرخید تا بتواند جلوی خود را بگیرد و همان جا فرجو را لت و پار نکند و سپس گفت :
_ ببین منو چی تصور کردی آخه؟ میشه بگی اون جیرجیرک های وامونده تکلیف رکسی رو از کجا میخوای بیاری؟

فرجو که آثار درک و آگاهی در صورتش دیده می شد و این باعث آسودگی خیال اوون شد گفت :
_آها، دانگ ! جیرجیرک !

اوون با شیطنت خاصی ابروانش را بالا انداخت که باز هم صورتش معلوم نبود و فرجو چیزی ندید و همچنان منتظر جواب اوون باقی ماند و با چرخاندن چتر زرد رنگ سعی در گذراندن وقت داشت. اوون که دیگر صبرش لبریز شده بود، برای رسیدن به آرامش، چشمانش را همراه با چتر فرجو چرخاند و سپس آهی از ته دل کشید و گفت :
- آره. باید جیرجیرک تهیه کنیم و در دسترس ترین راه همون دانگه.

و سپس با کنایه ادامه داد:
- راستی تو خیلی باهوشی پسر، فکر کنم اثرات این چتره که نمی ذاره آفتاب به کله ات بخوره. همچین ترگل مونده مخت. (اینجا نیازمند شکلکی با قیافه بیچاره و به ستوه آمده هستیم، ولی افسوس که چهره اوون دیده نمیشه )

با گفتن این حرف هر دو نفر به سمت لودو و دانگ حرکت کردند. لودو که در حال تنظیم کردن مفصل گوی و کاسه پای چپش بود تا لگدی حواله دانگ کند با حرارت گفت:
_این حرف ها که می زنی دیکتاتوریه! تو باید استعفا بدی ...

دانگ چرخشی به سرش داد و تلاش می کرد که پرشی بلند به جهت کوباندن سرش به صورت لود و انجام دهد با صدای قد قد مانندی گفت:
_همینه که هست، اصلا مدیر منم! و من تشخیص میدم چی به چیه!

فرجو چتر زرد را کمی حایل کرد و بالا و پایین پرید و با صدای بلندی فریاد زد :
_ دانگ گ گ گ ، ما باهات کار داریم.

دانگ که وسط زمین و هوا معلق بود با تعجب بسیار از شدت گستاخی این ویزلی کک و مکی به صورت اسلوموشن در آمد و گفت :
_مگه وضعیت رو نمیبینی؟

اوون نیشش را تا بنا گوش باز کرد و گفت :
- حالا هر جور میلته دانگ، ولی کار ما راجبه یه سری چیزایی بود که جیرینگ جیرینگ صدا می دند، مثل سکه، طلا، گالیون.

با شنیدن این حرف دانگ از حالت اسلوموشن در آمد و ضربه فینیشینگ را به صورت حرکت ضربدریِ پا به صورت لودو وارد کرد. لودو با صدای مهیبی به زمین افتاد و دانگ با حرکتی نمایشی به زمین فرود آمد و سپس با صورتی گلگون و گر گرفته گفت :
_ عزیزانم ... گفتید سکه؟ پول؟ بگید ببینم چه کاری می تونم براتون انجام بدم ای نوگل های شکفته ام؟

فرجو با صدای ضعیفی گفت:
_ ما جیرجیرک میخوایم.

دانگ در حالیکه به سختی روی پاهایش بند می شد دستی به شانه اوون و فرجو کشید و با لبخندی گفت :
_ جیرجیرک؟ خب جیرجیرک اعلا دارم کیلویی 2 گالیون. همچین واست جیرجیر می کنه که فکر کنی بلبل داره واست می خونه.

اوون با زرنگی گفت :
_ دانگ بکنش 1گالیونش تا مشتری شیم و 10 کیلو ازت بخریم.
_جون تو اصلا نمیصرفه، قیمت خریدم 1 گالیون بوده.اصلا سودش تو همونه. حالا شما 1.5گالیون بده خیرش رو ببینی.

اوون که می خواست نگاهی با فرجو حاکی از توافق رد و بدل کند، اما یادش افتاد که کسی چهره اش را نمی بیند پس به نیم نگاهی به چتر چرخان فرجو بسنده کرد و گفت :
- باشه.

نیم ساعت بعد

اوون و فرجو در حالی که هر کدام دو گونیِ لرزان را با خودشان روی زمین می کشیدند، خسته و کوفته تصمیم گرفتند کمی زیر درخت وسط محوطه قلعه استراحت کنند. فرجو حسابی عرق کرده بود و صورتش از گرمای سوزان آفتاب می سوخت. دستی رو مو هایش کشید و گفت:
_ اگه یه کم بیشتر چونه می زدیم دیگه لازم نبود چتر منو با 5 کیلو جیرجیرک تاخت بزنیم، عوضش الان از این همه آفتاب راحت بودیم.

اوون چشم غره ای رفت و با افسوس ازینکه فرجو چهره اش را نمی بیند و خسته از غرغر های بی حد و حصر او با صدای بلندی گفت :
_اگه چتر رو تاخت نمی زدیم الان انقد جیرجیرک نداشتیم پرنسس!

فرد در حالی که دست چپش را حایل چشم هایش کرده بود و با دست راست، خودش را باد می زد گفت :
_ حالا چطوری این همه جیرجیرکو وارد قلعه کنیم و توی اتاق ویولت بزاریم؟

اوون لبخندی موذیانه و شیطانی بر صورتش نقش بسته بود و نیاز به توضیح نیست که فرجو آن را نمی دید، سپس گفت:
_ تو مطمئنی که پسر جرج ویزلی هستی؟ یعنی تو یه کلک و راه حل سراغ نداری؟

فرجو دست هایش را پایین آورد و با صورتی مبهوت به اوون خیره شد و ناگهان مثل اینکه روح عمو و پدرش در جسم نحیفش حلول کرده باشد از جا پرید و گفت:
_ هی ی ی ... فهمیدم! بزن بریم اوون!

اوون که فکر می کرد فرجو هنوز در فکر چترش هست با بی حوصلگی گفت :
- ببین من چیزی ندارم که بخوای جای چترت به دانگ بدی. گفته باشم!
- نه بابا. چتر چیه. راه روی مخفی پدر و عموم. زود باش پاشو، ازونجا می ریم داخل قلعه.

اوون که از این پیشرفت شایسته در تعلیم این ویزلی ناخالص اندکی حس آسودگی خاطر بر او مستولی شده بود از جا برخاست.
چند دقیقه بعد اوون و فرجو پاورچین پاور چین، در حالیکه چهار گونی لغزنده را در راهروی خلوت اتاق ویولت می کشیدند و اوون بی قراری اش را مستلزم نیاز به دستشویی رفتن در غالب لی لی کردن بیان می کرد، به در اتاق ویولت رسیدند. اوون اندکی بالا و پایین پرید و با صدایی که بی قراری در آن موج می زد گفت :
- خب بهتره زود تر کارو تموم کنیم و بعدش به کارای شخصیمون برسیم ...

و سپس با امید واری به انتهای راهرو که دستشویی پسرا در آن چشمک می زد نگاه کرد. فرجو صدایش را صاف کرد و گفت :
- آهان باشه. حتما.

فرجو دسته کلیدی که قرن ها پیش پدرش از جیب دانگ کش رفته بود و به عنوان کادوی تولد یازده سالگی پسرش به او داده بود، از جیبش در آورد. پس از ده دقیقه کلنجار رفتن که برای اوون به اندازه ده سال گذشت، در با صدای تقه ای باز شد. اوون که احساس رهایی می کرد به سرعت فرجو را به داخل هل داد و در عرض چند ثانیه هر چها ر گونی را داخل اتاق خالی کرد و به همان سرعتی که آمدند در را بستند و خارج شدند. فرجو که می ترسید زیر پاهای اوون له شود، سریع خود را کنار کشید و اوون بدون کوچکترین توجهی به سمت انتهای راهرو و لحظه موعودش دوید. فرجو که صدای جیرجیر یک دست و هم آوازی را از اتاق می شنید به آرامی از اتاق دور شد.
و همه این ها به قدری سریع اتفاق افتاد که هیچ کدام از آن ها متوجه حضور شخصی که در اتاق بود نشدند، فردی که ایستاده بود و موهایش را با بندی بنفش رنگ می بست. و لبخندی حامل این پیام که " دارم واستون جغله ها " روی صورتش نقش بسته بود.

رول دوم : تاثیر این کارِتون رو تو نمره ی آخر سالتون نشون بدین! [15 امتیاز]


راهرو کنار دفتر مدیر خیلی شلوغ بود و همگی از سر و کول هم بالا می رفتند. حتی شایعه شده بود دو سه تا از سال اولی ها زیر دست و پا له شدند و مردند و آن ها را زیر درختان هاگوارتز دفن کرده اند!
فرجو بی خبر از تمام این شایعات و در غم از دست دادن چتر زردش افتان و خیزان به سمت راهروی دفتر مدیر حرکت می کرد. اوون در یک پیام اضطراری با جغدی کوچک و قهوه ای به او خبر داده بود که هر چه سریع تر خودش را به برد اعلانات راهروی مدیر برساند، که در صدر همه این اتفاقات، غم هجران چتر زرد رنگش بود که او را به سمت دفتر مدیر می کشاند. وقتی فرجو به راهرو رسید از ازدحام جمعیت گوش هایش سرخ و چشم هایش به اندازه یک گالیون درشت شد. یعنی دانگ چتر زرد رنگش را به مزایده گذاشته بود و این همه جمعیت برای خریدن چترش به اینجا هجوم آورده اند!؟ در همین فکر ها بود که مشتی به سرش بر خورد کرد :
- هی ی ی ی! پیامو گرفتی فرجو؟

اوون مشت دیگری به شانه فرجو زد و آماده زدن سومی بود که فرجو دستش را گرفت و گفت :
- بس کن دیگه. یعنی همه بخاطر همین اینجا جمع شدند؟ آخه چرا دانگ این کارو کرده؟

- اوون شانه ای بالا انداخت و گفت :
- نمی دونم که. ولی باید بریم باهاش صحبت کنیم شاید دلش به رحم اومد.

فرجو که از هم دردی و هم یاری اوون شگفت زده شده بود گفت :
- یعنی واسه تو هم مهمه ؟

اوون طوری به فرجو نگاه کرد که انگار دیوانه شده است و سپس گفت :
- زده به سرت؟ خب واسه همه مهمه؟
- واسه همه؟ یعنی انقد ارزشمند بود اوون؟

فرجو این را گفت و با تاسف سرش را تکان داد و گفت :
- باورم نمیشه از دستش دادم.

اوون دستی به شانه اش کشید و گفت :
- بابا خب همه از دستش دادیم. چرا انقد متاثر می شی فرجو؟

فرجو آه جانسوزی کشد و گفت :
- خب اون متعلق به من بود. همه می دونن اینو. :worry:

اوون که این بار کاملا مطمئن بود فرجو دیوانه شده است گفت :
- تو از چی داری حرف می زنی ؟

فرجو سرش را بالا آورد و گفت:
- تو از چی داری حرف می زنی؟

سپس هر دو همزمان جواب هایی دادن که دیگری را متعجب می کرد :
- خی معلومه چترم!
- خب معلومه ویولت!

اوون با قیافه هاج و واج که البته فرجو آن را نمی دید گفت :
- چترت؟ چترت ت ت ت!؟ یعنی چی؟
- ویولت !؟ این یعنی چی؟
- اول تو بگو فرجو. خیلی واسم جالبه که تو مغزت چی می گذشت.

فرجو تابی به دست هایش داد و گفت :
- دانگ مگه چترمو به مزایده نذاشته واسه فروش؟ این جمعیتم واسه همین جمع شدن دیگه! نه!؟

اوون دستی بر سرش کوبید و گفت :
- ای مرلین بزرگ، خودت ظهور کن! این با دعا شفا پیدا نمی کنه.

سپس اندکی زیر لب دعا خواند و به سمت فرجو فوت کرد و ادامه داد :
- اولا دانگ چترتو به مزایده نذاشته! دوما این جمعیت هم واسه چتر تو جمع نشدند و سوما یه نگاه به برد نمره ها که بندازی می فهمی قضیه چیه.

اوون اندکی تامل کرد و سپس ترجیح داد خودش همه چیز را برای فرجو توضیح دهد :
- بیخیالش، گوش کن، ویولت بخاطر قضیه جیرجیرک ها عصبانی شده و به دانگ گفته که می دونه کار ما بوده و بعدشم گفته که می دونه ما از کجا جیرجیرک آوردیم و بعدشم به همه صفر داده و گذاشته رفته.

اوون آب دهانش را قورت داد و دوباره ادامه داد :
- و اینکه دانگ واسه اینکه ویولت برگرده قرار بود مارو وسط راهرو به فلک ببنده، ولی در آخرین لحظه من بهش گفتم که کلا این قضیه زیر سر تو و خواهرته و الانم دانگ منتظر تو و رکسیه.

فرجو پس از شنیدن جمله آخر اوون همچون برقکی به سمت دیگری دوید و سر راهش هزاران بار بخاطر داشتن خواهری که مثل مواد منفجره بود و جز دردسر چیزی نداشت بر خود لعنت فرستاد.


ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۱۳:۱۴:۳۴
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۱۳:۲۲:۳۶
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۱۴:۱۳:۴۷


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۸:۴۱ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
تکلیف پروفسور موراک مک دوگال


صبح:
مثل هر روز دیگری خورشید برفراز اسمان می تابید . امروز نیز خورشید بالا امده بود و بر همه می تابید .نور افتاب از پنجره ی اتاق نارنجی رنگ رون به داخل می تابید و پوستر های روی دیوار را درخشان تر می کرد.
اما رون هنوز چشمهاش را باز نکرده بود و تازه در خواب فرو رفته بود و رویا می دید.

ظهر:

رون بیدار شده بود اما چشمانش را هنوز باز نکرده بود موهای نارنجی رنگ رون در خواب بهم ریخته شده بود انقدر که اگر کسی میدید می گفت 7سال است که شانه نشده است .رون منتظر بود کسی بیاید و مثل همیشه بیدارش کند گوش هایش را تیز کرده بود تا صدای قدم های ش را بشنود.

وبالاخره او امد و صدای گام هایش بر فضا ی اتاق طنین می کرد .ارام ارام و با وقار برروی تخت رون می رفت...

رون با خودش گفت: الان مثل همیشه میاد نازم می کنه و با ناز کردنش منو از رختخواب بیرون می کشد.

اما بر خلاف انتظار رون به جای ناز کردن به رون سیلی زد.
البته نه به اون محکمی سیلی ای که شما فکر می کنید ،اخه مگه سیلی یک گربه ی کوچولو 1.5 ساله چقدر محکم است؟
رون چشمهاش را باز کرد و یک جفت چشم قهوه ای دید ،که به او زل زده است ومثل این می موند که به رون می گفت پشو هیکل گندتو تکون بده ...
رون بلند گفت:
- کفاثت بوق عجب چشم های نازی داره .
اهسته دستش را لای بالشتش برد و تکان داد ملوس هم زود پرید که دست رون را بگیره ، این بازی مورد علاقه ی ملوس بود .
رون با بی حوصلگی تمام از جایش بلند شد و. خمیازه ی بلندی کشید. به اتاق نگاه کرد و دید مثل هرروز اتاق نارنجی رنگش می درخشید البته نور خورشید نه به خاطر تمییزی (چون انقدر خاکی بود که حال ادم به هم می خوره)به خاطر رنگ نارنجی اش.
ملوس را بغل کرد و بوسید و نازش کرد. به ساعت نگاه کرد 4 بعد از ظهر شده بود رونو باش که فکر می کرد ساعت 10 است .
روی زمین نشست و نخ زرد مورد علاقه ی ملوس را برداشت و دور خود روی زمین کشید ملوسم جست زد تا نخشو بگیره اخه خیلی به نخش حساسه همین که نخو بهش دادبه دهنش گرفت و رفت اونور تر انداخت بعد هم روش نشست.
مالی ویزلی از بیرون صدا کرد :

_ملوس بیا به به گوگولی مگولی.

رون با خودش غر زد:

_یعنی انقدر که به ملوس میرسه و انقدر که قربان صدقه ی این میره عمرا به ما رسیده باشه .

یکی از پشت سر ش گفت:

_پس بالا خره بیدار شدی؟

برگشت نگاه کرد دید جیمزه گفت:

_تو اینجا چکار می کنی؟

_بامامانم اومدم داشتم با....

_با ملوس بازی می کردی؟

_اره.

_مامانت کو؟

_ رفته وزارت خانه پیش بابام.

_پس بابات کو؟

_اخر این چه سوالی است که میپرسی دایی؟همین الان گفتم معلومه دیگه وزارت خانه.

_ساعت چنده ؟

_6.

_چی؟

سریع برگشت به ساعت نگاه کرد جیمز راست می گفت ساعت 6 بود یعنی 2 ساعت تمام رون داشت با ملوس بازی میکرد.باعجله ی تمام بلند شد،سریع رفت لباس پوشید .

_الان غروب میشه اونوقت من هنوز توی خونه ام ؟

از مالی که توی اشپز خانه بود و داشت رخت می شست خداحافظی سرسری ای کرد و به سمت در خروجی رفت و تا درو باز کرد هرمیون را در مقابل خود دید (هرمیون تازه از وزارت خانه امده بود).

_تو هنوز خونه ای ؟من فکر کردم رفتی..

_دارم میرم.

هرمیون را بوسید و از هرمیون که داشت میامد داخل رد شد ،اما هنوز درو نبسته بود برگشت و به جیمز گفت:

_در نبود من می تونی با ملوس بازی کنی.

جیمز:

و رفت و درو پشت سرش بست .

*******************************
پست بعدی:جیمز سیریوس پاتر


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۸:۴۷:۰۰
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۹:۱۰:۲۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۳

بتی بریسویتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۴ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۰ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
از جایی که نباشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
نمیدونم چرا ولی شکلکا باز نمیشن برام
---------------------------------------------------
بیسکوییت گریف و نوازنده ی گریف تکلیف پروفسور دابی


نسیم ملایمی پشت پنجره های بسته ی راهرو که نور آفتاب را از خودشون عبور میدادند ، میوزید .
بتی که هیچوقت نتوانسته بود مهارت دویدنش را تقویت کند ، وسط راه در مرکز نور یکی از پنجره ها ایستاد و با تکیه ی دستاش به زانوانش گفت :
- هه هه هه هه . . . گید . . . هه هه هه .

گیدیون ایستاد و فاصله ی زیادش با بتی رو برگشت ؛ بطری آبی را از کیف بتی که براش نگه داشته بود درآورد و گفت :
- بیا اینو بگیر .

بتی بعد از باز کردن یکی از پنجره ها به سختی بطری را از گید گرفت و بعد از برطرف کردن تشنگیش ، گفت :
- ما الان دقیقاچرا داریم میریم دفتر مدیریت ؟
- خب ، میریم اونجا تا دفتر رو تمیز کنیم و با این کارمون به کلمبی کمک کنیم؛ البته قبل از اینکه خودش شام رو درست کنه و بره اونجا .
- ما که باید زود برسیم پس چرا وایسادیم ؟

گیدین نگاهش را از زیپ کیف بتی که با آن کلنجار میرفت ، برداشت و بتی دوخت و گفت :
- چون تو خسته شده بودی .
- آهان ، باشه . بریم .

بتی کیفش را از گیدیون گرفت و همراه گید روانه ی اتاق مدیریت شد . بتی و گیدین تا دفتر مدیریت چند راهرو را رد کردن تا بالاخره بعد از تأخیر نسبتن زیادی به خاطر ایستادن های بتی ، به دفتر رولینگ رسیدند .

گیدیون بعد از از اینکه نفسی تازه کرد ، با خوش بینی بالایی که رولینگ بعد از مدیر شدن کلمه ی عبور را عوض نکرده ، گفت :
- جوراب پشمی .

بعد از گذشت چند دقیقه بتی دست گیدیون که هنوز با امید خاصی به در نگاه میکرد را گرفت و جوری که به سمت آشپزخنه گیدیون را میکشید گفت :
- تا فردا صبح هم وایسی اینجا و به اون در زل بزنی هیچ اتفاقی نمیوفته .

گید که با بتی هم قدم شده بود ، هنوز تو فکر بود و آخرین افکارش را بلند داد گفت :
- یعنی خالق هری پاتر چی رو از همه بیشتر دوست داره ؟

بتی که به بلندی صدای گید عادت نداشت ایستاد و با تعجب به گیدیون خیره شد ؛ تا اینکه یه بشگن زد و در حالی که با سرعت به طرف دفتر مدیریت برمیگشت ، گفت :
- خودشه ، گید . چیزی که رولینگ میتونه دوست داشته باشه همونیه که تو گفتی ، هری پاتر !

رسیدن به در دفتر چند دقیقه ای بیشتر طول نمیکشید ولی بتی قبل از اینکه کاملا به در برسه داد زد :
- هری پاتر .

در به خودی خود باز شد و بتی و گیدیون با ترس وارد اتاق شدن . آن ها بعد از اینکه از خالی بودن اتاق مطمئن شدند ، برای چند دقیقه روی دو صندلی گل گلی خستگی به در کردند و بعد دستمال به سر افتادند به جان اتاق .

چند ساعت بعد
کلمبی که با خوشحالی شام درست کردنش را تمام کرده و بود با حس خیلی خوبی برای تمیز کردن اتاق رولیگ به آنجا آپارات کرد ولی متاسفانه یا خوشبختانه منظره ای که دید چیزی نیود که باید میدید .

بتی و گیدیون بعد از تمیز کردن اتاق هر کدام روی یکی از صندلی های گل گلی خوابشان برده بود .

- گیدیون پریوت و بتی بریسویت چرا خوابیده اند؟

به آرامی به سوی گیدیون رفت و او را تکان داد. وقتی دید گیدیون بیدار نمیشود سراغ بتی رفت ولی با همان عکس العمل مواجه شد، فکر کرد، بعد از چند دقیقه بشکی زد و دو سطل آب روی گیدیون و بتی خالی کرد، هر دو از جا پریدند.

- کی آب ریخت رومون؟

بتی به سرعت اطراف را نگاه میکرد و با دیدن کلمبی از روی مبل گل گلی برخاست. گیدیون هم در سکوت از روی مبل بلند شد و به سوی کلمبی رفت.

- شما چرا و به چه دلیل رو من و گید آب ریختی؟
- بتی و گیدیون خواب بود، کلمبی مجبور شد.

جن کوچک به اطراف نگاه کرد و گوشه و کنار اتاق را بررسی کرد. گیدیون و بتی نگاهی به هم انداختند و منتظر عکس العمل جن خانگی بودند. بعد از چند دقیقه جن نزد آن دو برگشت و گفت:
- اتاق خیلی خوب تمیز شد. کلمبی از شما دو نفر ممنون بود. کلمبی قول داد فردا برای تایید تکالیفتان به کلاس مراقبت از موجودات جادویی آمد. حالا زود تر رفت، رولینگ الان از راه رسید.

بتی و گیدیون سری تکان دادند و به آرامی از در اتاق مدیر خارج شدند.


ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۹ ۲۳:۱۲:۰۴
ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۹ ۲۳:۱۵:۰۰
ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۱۵:۰۳:۳۵


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۰:۴۵ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
نمرات جلسه‌ی سوم مامج!



گریفندور


فرد ویزلی:

فرد، داوش! تو نقد قبلیت بت تذکر دادم که حتماً حواست باشه، تکلیفت، در جواب ِ تدریس ِ استاد باشه.

ویولت به شاگرداش گفته بود سر کلاس، که هرکدوم برن یه جونوری رو بیارن و جاش این جلسه رو درس بدن. اما رول تو یه داستان متفاوت رو روایت می‌کرد.

ایضاً، خلاقیت رو فراموش نکن فرد. رول تو حقیقتاً چیزی بیشتر از کتاب نداشت. یه بهونه‌ی همینطوری هم جور کرده بودی برای سر کلاس اومدنت که اصلاً نیازی نداشت و اگر می‌خواستم نُمره‌ی واقعی بدم بت.. خب..

نمی‌خوای بدونی که چند می‌شدی!

ولی علی‌الحساب از چیزی نمره کم می‌کنم که جلسه پیش بت تذکرش رو داده بودم. و چون کیفیت رولت هم بعد از چند تا کلاس هاگ شرکت کردن، چیزی نبود که من می‌خواستم، ارفاقی هم در کار نی.

ولی خوبه که داری سعیت رو می‌کنی. از تلاشت راضیم ویزلی!

××> 25!

گیدیون پریوت:

گید!

حواست رو جمع کن!

پست تکلیف، در جواب ِ تدریس باس زده بشه!

ینی تو دانش‌آموزی هستی که "رفتی، با یه جونوری برگشتی و این جلسه رو تدریس کردی!"

شانس آوردی جلسه پیش بت تذکر نداده بودم، والّا ازت چنون نمره‌ای کم می‌کردم که!

ولی گید..

رول تدریس محشر بود!

باس اعتراف کنم اصن انتظارش رو ندارم!

دس مریزاد!

××> 30 حلال‌ ِ حلال!

بتی بریسویت:

آلوچه؟! :))

مرسی شخصیت‌پردازی بتی!

دیالوگ ِ اول بتی خیلی خوب بود.

ولی توام حواست نبود که "تکلیف، در جواب تدریس انجام می‌شه!"

ینی تو باس دانش‌آموزی بودی که برگشته و درس داده. متوجهی؟ در ادامه‌ی تدریس من!

از این به بعد حواست رو جمع کن به این مسئله.

سوژه‌ت رو دوست داشتم، ولی دلم می‌خواست هیجان بیشتری داشته باشه رولت. دلم می‌خواست جای " جیــــــغ!" از شکلکش استفاده کنی یا بنویسی مثلاً "صدای جیغ و فریاد دانش‌آموزان کلاس بلند شد" یا یه چیزی شبیه این.

چیزی که در حال حاضر احتیاج داری، تمرینه و تمرینه و تمرین!

××> 30 فرمالیته!

رکس ویزلی:

نکنه نقدم می‌خوای؟!

بوقی!

تی اِن تی!

سوء استفاده‌چی!

××> 30 حلال‌تر از شیر ِ مادر!

آرتور ویزلی:

همونطور که توی نقد نفرات قبلی بولد کردم، تکلیف در پاسخ به تدریسه. ینی شوما میری، برمیگردی، و همونطور که دانش‌آموزی، در راستای تکلیف کلاست، به دستور استاد، میای جاش رو می‌گیری.

فراموش نکن که شکلک، جای علامات ِ نگارشی رو نمی‌گیره.

قبل از ارسال رولت یه بار بخونش تا سوتی‌های تایپی‌ت رو اصلاح کنی.

خلاقیت آرتور! خلاقیت توی رولت! لحن روایی‌ت نباید خیلی خشک و ساده و بدیهی باشه.

و شخصیت‌پردازیت؟! آرتور مهربون و ریلکس و خونسرد و لبخند طور کجا رفت؟!

از اونجا که شخصیت آرتور ویزلی پرداخته شده، ازت انتظار دارم مطابق شخصیتت رفتار کنی. و این ازت نمره کم میکنه. ولی سایر مسائل رو چون اولین باره توی کلاسم شرکت میکنی و قبلاً من بهت تذکر ندادم، از اونا نمره کم نمی‌کنم.

××> 25!

جرج ویزلی:



اندازه‌ی عکس لامصبو کوچیک کن جرج!

تکلیف، در جواب تدریس باس انجام بشه. از اونجا که جلسه‌ی پیش هم ازت خواستم به رول ِ تدریس توجه کنی، اینجا ازت نمره کم می‌شه. من توی تدریسم گفتم که: برید و با یه جونوری برگردین و فلان!

اگر دفعه اول بود، پرابلم یخده، ولی خب!

طنز مربوط به اژدهاها رو دوست داشتم.

ظاهر رولت هنوز دوشواری داره داوش. آیا در حد تو هس که دیه الان ازت بخوام مثلاً تکالیفت رو جدا کنی؟ یا بگم که شکلک جای علائم نگارشی رو نمی‌گیره؟ جلسه‌ی پیش اینا رو هم بت تذکر داده بودما!

یا مثلاً این که نباس دو تا علامت سؤال یا تعجب یا هرچی رو پشت سر هم بزنیم.

حواستو جمع کن ویزلی. نذار یه تذکر رو دوبار بت بدن!

××> 20!

دابی:

دمت!

تدریس در جواب تکلیفه ضمناً! هونصد بار!

××> 30 حلال!

یوآن آبرکومبی:

یوآن!

در حد تو هست که بهت تذکر بدم نباس " ؟؟" بزنی؟

رولتو دوس داشتم ولی!

تکلیف در جواب تدریس باس باشه!

ولی چون تو صورت مسئله مشکل داشتی و قبلاً بت تذکر نداده بودم ازت کم نمی‌کنم.

ولی..

واس خاطر اون علامت سؤالای مسخره..

××> 29!



هافلپاف


نیمفادورا تانکس:

خب خب خب. ما اینجا خیلی حرف داریم تانکس.

اولندش که، ظاهر رولت دوشواری داره آبجی. یه سر به موزه‌ی ویزن بزن. یا اصن نه. تکلیف امثال رکس ویزلی یا یوآن آبرکومبی رو بخون. ببین بعد از دیالوگشون اگر توصیف و فضاسازی اومده، دو تا اینتر زدن.

یا مثلاً بعد از فضاسازی اگه خواستن بگن: «فلانی گفت» ، باز دو تا اینتر زدن.

ظاهر رولت رو مرتب کن تا بعداً دوباره با هم صحبت کنیم آبجی.

این نمره‌ت هم الان کاملاً فرمالیته‌س. ینی نمره‌ی اصلی‌ت سی نی. به صِرف این که اومدی برای یاد گرفتن و اولین بارت هم هس که توی این کلاس شرکت می‌کنی، سی رو بت می‌دم. وگرنه مثلاً از این که حواست نبوده من توی تدریسم دقیقاً تکلیفم چی بوده [ میرید با یه جونوری برمی‌گردید و درس می‌دید ] و این که تکلیف باس در جواب تدریس باشه، می‌شد ازت خعلی نمره کم شه. اما خب..

فعلاً واس اولین حضورت اینو دَشت کن تا بعد ببینیم چی ازت در میاد!

××> 30!

اوون کالدون:

غلط املایی اوون؟

بوق بهت! خجالت بکش! مطمئن با عین نوشته می‌شه؟!

ولی از تدریست خوشم اومد!

کارت خوب بود اوون. بیشتر از اینا ازت انتظار دارم، ولی پیشرفتت واقعاً جیگر ِ آدمو حال میاره!

یه نمره واس خاطر اون غلط املایی مسخره، اما این بیست و نُه، حلال ِ حلاله!

××> 2930!

پاپاتونده:

پاپا.

بالاخره یکی حواسش بود به این که تکلیف در جواب تدریس باس باشه.

مای هیرو اصن!

ویولت هیچوخ ولی نمی‌گه: «این چه جور جسارتیه!»

و این که..

تو حقیقتاً پتانسیل طنزنویسی رو داری پاپا.

××> 30 حلال ِ حلال!



اسلیترین


سیسرون هارکیس:

سیس. می‌بینم که کم کم داری خودت رو پیدا میکنی. این رو می‌تونم از آواتارت و مدل سخت ِ حرف زدنت بفهمم. هرچند، توصیه‌م اینه که انقد دندندندی نکنی واس ملت. حال نئارن بفهمن چی می‌گی!

ولی خوبه. از شخصیت‌پردازی‌ت راضیم!

و این که یه چیزی رو تا قبل از این که تو باتلاقش گیر بیفتی بت بگم. سنگین ننویس سیس. روون و ساده بنویس. ذهن بچه‌های امروزی [ ] تنبل‌تر از اونه که وخت بذاره و بفهمه تو چی می‌خوای بگی. سعی کن حتی اگر جدی می‌نویسی یا می‌خوای توی طنزت خلاقیت به خرج بدی، انقدر ساده بنویسی که هر ابلهی بفهمه تو چی می‌گی!

مثلاً من اگه استاد کلاس نبودم، به فرض حتی اراده کرده بودم که رولت رو بخونم، نصف توصیفات رو می‌پریدم.

و ویولت عمرناش نمی‌گه: «خوفید؟!» ویولت لاته! ریممبر؟

و ضمناً..

تکلیف باس در ادامه‌ی تدریس باشه. در جوابش. یعنی با این فرض که استاد الان گفته اوکی دانش‌آموزا دونه دونه بیان تدریس کنن و دانش‌آموزا اومدن واس تدریس. پست ِ رکس ویزلی رو بخون! اونطوری!

ظاهر پستت رو هم قشنگ کُن. مثلاً تکالیف رو بولد کن یا یه جوری جداشون کن از متن تدریس.

حقیقتاً ایرادایی نی که قبلاً ازت گرفته باشم، واس همین از نمره‌ی نهایی‌ت چیزی کم نمی‌شه.

ولی از اون نُمره حلال ها هم نی.

××> 30 فرمالیته!



ریونکلا


تراورز:

تراورز، ببین. من انتظار نئارم از در که میاین تو، رول‌نویس شاخی باشین و بدون موشکل و پرابلم بیاید بشینین سر کلاس.

ولی انتظار دارم به رول تدریس یا حرفای استاد توی دفتر اساتید دقت کنین.

وختی گفتم "تکلیف بدید" خب.. می‌دونی؟ این چیزیه که گفته شده دیه! من از چیزی که بهتون گفته باشم، نمره کم می‌کنم. ولی مثلاً از این که نمی‌دونستی "تکلیف، در جواب تدریسه!" و چیزی که من ازتون می‌خواستم، یه چیزی شبیه رول ِ رکس ویزلیه. یا رول ِ پاپاتونده. ببین! هرکدومشون دانش‌آموزایی‌ن که اومدن معلم شدن.

گرفتی؟

ولی رولت خعلی خوب بود. راضی بودم ازش!

××> 25!

ونوگ جونز:

می‌دونی ونوگ.. یه چیزی برای من همیشه خیلی عجیب بوده.

ببین تو مثلاً توی رولات، توی کارات، یه دیالوگایی میای، یه حرکاتی می‌زنی، که آدم واقعاً خنده‌ش می‌گیره و حال می‌کنه و می‌دونه که تو استعدادش رو داری. ولی به نظرم حوصله به خرج نمی‌دی. ینی دلت با رول نیست.

ببین، پاراگراف بندی نداری. غلطای املایی ِ عجیبی داری. چیزایی که اصلاً بعیده ازت.

یه کم حوصله بذار روی رولات ونوگ. من دارم بهت این نمره رو میدم.. ولی واقعاً کاری نداره که اراده کنی و اینو تبدیلش کنی به نمره‌ی کامل.

××> 20!

گلرت گریندل والد:

اول از همه این که.. شکلکای پشت سر هم گلی؟! جداً؟! به یه ارشد که نباس اینو تذکر داد آقاجون.

دوم این که.. مرسی شخصیت‌پردازی! خوشالم از این که به خودت اومدی و دس جنبوندی واس جا انداختن گلرت. دس مریزاد!

و این که ظاهر پستت!

توصیف.

[ دو تا اینتر ]
فلانی گفت:
- بلاه بلاه بلاه!

[ دو تا اینتر ]
توصیف.

اگه یه تازه وارد بودی، از اینا نمره کم نمی‌کردم. اما..

تو یه ارشدی!

××> 23!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱ ۱:۱۲:۳۰

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
__________ هنرمند گریف به جون عمم ___________


- تیم گیدیون پریوت - بتی برسویت / تکلیف پروفسور دابی.

1.هر کدومتون یک جن خونگی قرض بگیرید و یک روز سعی کنید در کارهای اون بهش کمک کنید. اگه جن خونگی جایی پیدا نکردین تو آشپزخونه زیاده.

- اوووووووووهوووووووو. ( افکت گریه جن خونگی )

بتی با دستپاچگی به طرف جن خانگی دوید، گیدیون نگاهی به کُلُمبی، جن کوچک انداخت که قطرات بزرگ اشک از چشمان سبز رنگش فرو میریخت. تا به حال به یک جن خانگی در کار هایش کمک نکرده بود، اما به نظر می آمد کاری بسیار سخت و طاقت فرسا باشد. بتی به آرامی گفت:
- نمیخواستیم ناراحتت کنیم کلمبی.

گیدیون با بی حوصلی جواب داد:
- بتی مگه کتاب رولینگو نخوندی؟ داره اشک شوق میریزه.
- گیدیون پریوت و بتی برسویت خیلی بزرگوار بودند که خواستند به کلمبی، جن بدبخت ( بر وزن دابی جن آزاده. ) کمک کنند.

با صدایی بلندی در لباس پاره پاره ی خود فین کرد و به گریه ی خود ادامه داد. به تکلیف پروفسور دابی می اندیشید، باید حدس میزد تکلیف یه جن خانگی چه میتواند باشد. به نظر میرسید بتی اعتراضی به این تکلیف ندارد، برعکس راضی به نظر میرسید، حداقل ظاهرا" این طور بود. گیدیون جلو رفت و دستش را روی شانه ی نحیف جن گذاشت و گفت:
- خب دیگه گریه نکن کلمبی، بگو چطوری میتونیم کمکت کنیم؟

بتی به طرف گیدیون برگشت و گفت:
- این جن کوچولو ناراحته اون وقت تو دنبال اینی سریع تکلیفتو تموم کنی؟ خیلی بی احساسی گید.

" خیلی بی احساسی گید " ، دیالوگی است که بتی روزی چند بار به گیدیون میگوید. دفعه ی اول برای او سنگین بود، اما با گذشت چندین ماه از حضور بتی در گریمولد، برایش عادی شد. جن سرش را به سرعت به علامت منفی تکان داد، این کار او باعث میشد گوش های او به سرعت تکان بخورد.

- ناراحت؟ اصلا"، کلمبی خیلی خوشحال بود که دو جادوگر مهربون به او کمک کرد.
- دیدی گفتم بتی، اون خوشحاله، همون طور که رولینگ ... هیچی ولش کن.

جن سریع نگاهی به گیدیون انداخت، اشک هایش را پاک کرد و برای آخرین بار، فینی در لباسش فین نمود و با صدای جیغ دار خود گفت:
- رولینگ؟ او خالق مادر من، وینکی بود. او خیلی زن مهربانی بود.
- بر منکرش لعنت.

برای اولین بار سرش را بالا گرفت و به اطراف آشپزخانه ی هاگوارتز خیره ماند، هزاران جن خانگی و اداری در محوطه آن در رفت و آمد بودند، از زمانی که آنجا را ترک کرده بود مدت زیادی میگذشت، اما به وضوح خاطراتش را در آن مدرسه ی بزرگ میدید.

- اوه اگر دید که کلمبی از وظایفش غافل شده...

جن کوچک سرش را به نزدیک ترین میز کوبید و با " کلمبیه بد کلمبیه بد " خودش را تنبیه میکرد. ( البته بدون اون قرمزی حاکی از عصبانیت ) گیدیون همچنان محو خاطرات خویش بود، بتی نگاهی به او انداخت و با ضربه ی آرنج، او را از دنیای فکر خیال خود، بیرون کشید. به کلمبی که در حال تنبیه خود بود اشاره کرد و گفت:
- نمیخوای کمکش کنی گید؟
- هان؟ چیزی گفتی بتی؟

بتی آهی کشید و به طرف کلمبی رفت وبعد از چند دقیقه درگیر بودن با او، بالاخره وی را از میز جدا کرد سپس بسته ای از آلوچه هی مورد علاقه اش را به جن کوچک داد. کلمبی گفت:
- کلمبی باور نکرد بتی ان قدر مهربون بود.
- خب دیگه پررو نشو. حالا باید برای کمک بهت چیکار کنیم کلمبی؟

جن خانگی به فکر فرو رفت، چندین دقیقه گذشت ... ساعت ها گذشت ... روز ها گذشت ... ماه ها گذشت ... سال ها گذشت ...

- وایسا دنیا! وایسا دنیا! من میخوام پیاده شم. اوی راوی بوقی حواست کجاست؟ دستتو از روی دکمه ی NEXT بردار.

راوی دست خود را از روی دکمه برمیدارد و با فرمت به شخصیت های داستان که پیر شده اند نگاه میکند. خواننده ی محترم نیز با فرمت به راوی نگاه میکند. چند دقیقه ای در سکوت میگذرد، تا آنکه صبر خواننده کم میشود و میگوید:
- خب؟
- خب که چی؟
- بزن عقب فیلمو ببینیم چی شد، الان بتی بنده خدا چی بنویسه؟
- میتونه سر گذشت شخصیت هارو تو اون دنیا بنویسه.

خواننده ی محترم که به علت رول طولانی اعصاب خویش را از دست داده است، به سرعت صحنه را ترک میکند و پس از چند دقیقه با لشکری از کاربران چماق به دست، وارد صحنه میشود.

- اون کنترلو بده به ما.

راوی، کنترل را مانند مادری در آغوش فرزند ... نه نه اشتباه شد ... فرزندی در آغوش مادر ... خب راوی مذکر است خواننده ی محترم. بله مانند هرچه خود می اندیشید در آغوش گرفته بود. در این لحظه، یکی از خوانندگان مرگخوار، آواداکداورا ای را روانه ی راوی میکند و او را به رحمت ایزد میسپارد.

- خوشگَلدین.

او راوی را با یک عدد اردنگی به بیرون از رول پرتاب میکند و با کمک کنترل، رول را به عقب برمیگرداند. کلمبی همچنان در حال فکر کردن بود، گیدیون با بی صبری منتظر بود تا جن خانگی با یک سخن، او را به کاری فرا بخواند. ناگهان کلمبی با کف دست به پیشانی خود زد و گفت:
- اوه، کلمبیه بد کلمبیه بد.

برای چندمین بار سر خود را به میز کوبید. بتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- شرمنده دیگه آلوچه ندارم.
- اوه، سر کلمبی درد گرفت، او برای ظهر با رولینگ قرار داشت، باید اتاق او را تمیز میکرد، اما او باید غذا درست کرد.
- جون من؟ رولینگ کیه مدرسه ـست؟
- رولینگ الان مدیر مدرسه بود، او در داستان جدید خود، خودش را مدیر کرد. اوه کلمبی نباید اینو میگفت، کلمبیه بد.

میپرسید چرا آخر رول پر از دیالوگ شده است؟ بخاطر آنکه راوی را میکشید. حالا چه کسی باید فضا سازی ها را انجام بدهد؟

با این حرف کلمبی، بتی و گیدیون به سرعت به طرف دفتر مدیریت مدرسه روانه شدند.


ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۳۱ ۲۱:۳۱:۵۲
ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۳۱ ۲۱:۳۷:۵۷
ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱ ۱۰:۳۴:۴۱
ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱ ۱۵:۰۶:۳۷

ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳

موراک مک دوگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۳ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
از خوابگاه هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
برید، با یه جونوری برگردین، و این جلسه رو شما استاد ِ کلاس باشید! [ سی امتیاز! ]

محوطه قلعه



-میگم این یارو اصلا کی هست؟

_چه میدونم ، میگن اسمش مک دوگالِ

-هووووم؟ آهاااااا این اسمو یه جا شنیدم ، آره فک کنم از بچه های هافل باشه.

_نمیدونم...

دفتر اساتید



ویولت :
خب موراک ، توضیح بیشتری لازمِ؟

موراک از روی صندلی بلند شد و گفت :
نه خانوم ، فقط امیدوارم گند نزنم.

ویولت نیشخندی زد و گفت :
منم امیدوارم. خیلی خب من باید برم یک ساعت دیگه دادگاه شروع میشه.

موراک با حالتی کنجکاو گفت :
ای کاش میتونستم کمکتون کنم.

ویولت کیفش را بست ، به دوش انداخت و در آستانه ی در گفت :
ممنون موراک ولی این دادگاه پیچیده تر از این حرفاست. تنها کمکی که میتونی به من بکنی رو بهت گفتم... حالا زودتر برو و بچه هارو منتظر نذار ، دیگه همه چیو میسپارم به خودت. خداحافظ

محوطه ی قلعه



-سلام

هیچ صدایی از سوی دانش آموزان به گوش نرسید.

-هووووم...خب دوستان امروز بطور استثناء خانم بودلر تدریس رو به من واگزار کردند.

یکی از دانش آموزان اسلیترینی بی اجازه به میان حرف موراک پرید و گفت:
-ینی چی؟ ینی اون دیگه نمیاد؟

موراک چند قدمی خردمندانه گام برداشت و گفت :
-من این رو نگفتم. خانم بودلر یکی از بهترین اساتید هاگوارتز هستند و من در برابر ایشون هیچ چیز نمیدونم ، به همین دلیل امروز از دوست خوبمون هاگرید خواهش کردم که من رو در تدریس کمک کنه.

هاگرید با یک جعبه کوچک از پشتِ کلبه اش بیرون اومد ، در کنار موراک ایستاد و جعبه رو جلوی پاهاش زمین گذاشت.
هاگرید برای چند نفر از گریفندوری ها که از اومدن او کاملا خوشحال شده بودند دست تکان داد ، اما از قیافه ی اسلیترینی ها میشد فهمید که از دیدن هاگرید خوشحال که نشدند هیچ بلکه ناراحت هم شده بودند.

موراک به هاگرید چشم دوخت و گفت :
-خوش اومدی هاگرید ، مطمئنم همه بچه ها از دیدنت خوشحال شدن.

هاگرید رو به موراک کرد و گفت :
-ممنون موری اما خودت میدونی که این موضوع برای همه یکسان نیست...

موراک و هاگرید باهم خندیند و موراک گفت :
-شاید. بهتره بریم سر اصل مطلب ، میشه به دوستامون نشون بدی که امروز چی براشون داریم ؟

هاگرید خم شد ، در جعبه رو برداشت و موجود کوچیک و پشمالویی رو بغل کرد و ایستاد.

صداهای مختلفی از سوی دانش آموزان به گوش رسید.
-واااای...
-خیلی قشنگه
-چقدر کوچولو
-خیلی بامزس

موراک لبخند رضایت مندانه ای زد و گفت :
خب ، اسم این جونور کوچولو گربس...

بازهم یکی از اسلیترینی ها وسط حرفش پرید و گفت :
-هه چه اسم مسخره ای ، گربه

موراک بی توجه به حرف او ادامه داد :
این جانور به نظر اصلا جادویی نیست و مشنگ ها اون رو بعنوان یک حیوون خونگی و بی آزار خیلی دوست دارن. تقریبا در همه جای دنیای مشنگ ها می توان این موجود رو یافت. از خونه ها تا خیابون ها و حتی سطل زباله ها.

صدای خنده ی چنتا از اسلیترینی ها به گوش رسید که موراک رو مسخره می کردند ، اما موراک بازهم توجهی نکرد.
هاگرید گربه رو زمین گذاشت و گربه بین پاهای او مشغول وول خوردن شد. گربه به بدنش کش و قوص میداد و با چشمهای معصومش باعث جلب توجه بچه ها شده بود. دیگه همه با اشتیاق به گربه ی سفید و کوچک هاگرید نگاه می کردند.

یکی از دختران گریفی پرسید :
-میشه منم بهش دست بزنم؟

هاگرید با لبخند گفت :
البته ، بیا جلو هرماینی

دخترک جلو اومد و مشغول بازی با گربه شد.

موراک چشم از هرماینی برداشت و رو به بقیه دانش آموزان گفت :
خیلی خب ، پشت کلبه هاگرید 10 جعبه هست که تو هرکدوم یکی از این موجودات کوچولو الان خوابیده.

و اما تکالیف این جلسه کلاس :
1_ دانش آموزان هرگروه به دسته های سه نفره تقسیم شده و هردسته یک جعبه و یک گربه رو انتخاب میکنه ، هر دسته باید به مدت یک روز کامل با گربه ی خود وقت بگزرونه و توی ده برگ کاغذ پوستی شرح بدین که چه چیزهایی از اون فهمیدین و باهاش چه کارهایی انجام دادید؟ (30 امتیاز)

2_(تکلیف دلخواه با نمره ی اضافی)
هرکسی بتونه چیز عجیب و جادویی که این موجود رو به دنیای ما یعنی دنیای جادویی مربوط میکنه رو کشف کنه علاوه بر نمره ی اضافی 10 امتیاز به گروهش اضافه میشه (20 امتیاز)



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
جلسه‌ی چهارم!


اطلاعیه‌ی روی بُرد دانش‌آموزای کلاس مراقبت از موجودات جادویی رو لب دریاچه کشونده بود. به مشاهده‌ی صحنه‌ای که می‌تونست از وسط یه داستان خوش و خرّم پریده باشه بیرون. نسیم ملایمی که با بازیگوشی بین موهای بچه ها می‌دویید. خورشیدی که اگر چه همه جا رو روشن می‌کرد، ولی گرماش جون کسی رو به لبش نمی‌رسوند. آسمون صاف و آبی. رقص سحر کُننده‌ی نور روی دریاچه و..

ویولت بودلری که خم شده بود و داشت زیر گلوی ماهی مرکب دریاچه – اگر داشته باشند – رو نوازش میکرد.. ماهی مرکب غول پیکر رو نوازش می‌کرد؟!!

یوآن مطابق معمول، اولین مزه‌پرون ِ کلاس بود:
- و پروفسور بودلر، آن استادی که خورده شد.

و همین که دانش‌آموزا نزدیک شدن، ماهی مرکب که تا اون لحظه آروم بود، یهو با حالتی نه چندان دوستانه چرخید و زیر آب رفتنش، نصف دانش‌آموزا رو خیس ِ خالی کرد. ویولت به سمت دانش‌آموزای موش آب‌کشیده و مات و مبهوتش برگشت:
- غریزه‌ی حفظ بقا!

بچه ها در حالی که از جلسات پیش درس نگرفته بودن، آویزون به تنبون مرلین التماس میکردن که ویولت ازشون نخواد برای این جلسه ماهی مرکب غول پیکر رو بغل کنن. از بودلر ارشد ولی هیچ چیز بعید نبود.. متأسفانه!

ماگت که مثل همیشه روی سر صاحبش نشسته بود و با چشمای زرد و کاملاً خصمانه‌ش، به بچه ها نگاه میکرد، اصلاً متوجه نشد جملات بعدی مربوط به اونن:
- ماگت نمونه‌ی بارز یه غریزه‌ی حفظ بقاست که بین حیوونا و انسان ها مشترکه. با یه گوش، دُم نصفه و سه تا پا..

یوآن زیر لب گفت:
- ماگت نمونه‌‌ی بارز یه معجزه‌ در علم شفادهندگی‌ـه.

بچه های نزدیک بهش، هِر هِر زدن زیر خنده. ولی ویولت ناراحت یا عصبانی به نظر نمیومد. اونم خندید.
- بله.. همونطور که آقای آبرکومبی اشاره کردن البت.

و به نگاه نسبتاً متعجب یوآن از شنیده شدن حرفش، نیشخند زنون اینطوری جواب داد:
- وقتی تموم عمرت دنبال جونورای مختلف گشته باشی، چشم و گوشت تیز میشه، مگه نه؟!

برگشت سر درسش:
- ما در مورد موجودات جادویی مطالعه میکنیم، اما نه در مورد جادویی ترینشون، یعنی انسان ها! انسان ها هم موجود زنده ن، درسته؟ اونا هم غریزه‌ی بقای نفس دارن. بعضاً حتی اونا هم خلقتشون جزو معجزات مرلینه..

یوآن خیال کرد یا ویولت واقعاً نگاه معنی داری بهش انداخت؟

- ولی چیزی که آدما رو متمایز میکنه، اینه که آدما، موجوداتی اجتماعی هستن. غریزه‌ی بقای نفس، ازشون میخواد.. بهشون دستور میده زندگیشون رو حفظ کنن.. مثل این ماهی مرکب برگردن و ته دریاچه قایم شن.. یا توی یه غار.. یا ته جنگل. اما آدما می‌مونن و می‌جنگن و کنار هم زندگی می‌کنن. اشتباه نیست اگر بگیم که یه جورایی راز بقای آدما توی همین با هم بودنه!

بچه ها با تعجب به هم نگاه کردن. پروفسور بودلر این جلسه نسبتاً داشت معقول پیش می‌رفت. می‌رفت؟! پروفسور بودلر داشت می‌رفت!!

رکس با صدای بلند پشت سر ویولتی که داشت می‌رف سمت قلعه، داد زد:
- ویـ.. پروفسور! تکالیفمون!

ویولت برنگشت. عادت به برگشتن نداشت.
- فامیلای مستر براتون آوردن!

رکس به ذهنش فشار آورد تا یادش بیاد مستر کدوم یکی از جونورای ویولت بود. قورباغه‌ی نامه‌رسونش! آره! همون!

همون لحظه، صدای قور قور دسته‌جمعی، از سمت جنگل ممنوعه بلند شد و بعد انگار..

علفا داشتن حرکت می‌کردن!

تکالیف از راه رسیده بودن!..
_________________________


تکالیف این جلسه:

خب خب خب..

این جلسه، میخوایم با هم کار تیمی رو تمرین کنیم! از اونجا که در عرض دو هفته تیم پیدا کردن دوشواری بسیاری داره، من فقط ازتون یه تیم دو نفره میخوام! برید یه نفر دیگه رو پیدا کنید، دوتایی تیم بشید و رول بنویسید. اگه براتون سؤاله که چطوری میشه دو نفری رول نوشت، توجهتون رو به این پست و این پست جلب میکنم. من و آلیس توی پیام خصوصی با هم هماهنگ کردیم سوژه رو، آلیس تا یه جایی رو نوشت و بقیه ش رو من ادامه دادم و تموم کردم.

اما این که در مورد چه سوژه‌ای بنویسید..

هم‌کلاسی‌هاتون جلسه‌ی پیش کلّی تکلیف دادن!

یکی رو با هم‌گروهی‌تون انتخاب کنید و بنویسید!

توجه:


1. تیم حق نداره متشکل از دو تا "ارشد" باشه!

2. حواستون باشه تکلیف تکراری نفرستید! از الان بگم که صفر رد میکنم کلاً برای تیم. کچل شدم از بس بهتون گفتم به پست تدریس توجه کنین.

3. بالای پست‌هاتون بنویسید تیم ِ ایکس-ایگرگ / تکلیف پروفسور فلانی [ با لینک ِ تدریسش ] تا نفرات بعدی بتونن به راحتی تشخیص بدن تکلیف مورد نظرشون انجام شده یا نه.

4. نقداتون با هم انجام میشه. ینی مینویسم: تیم ایکس – ایگرگ ایراداش فلان بود. جفتتون به خودتون بگیرید. یاد بگیرید وقتی عضوی از یک تیمید، با هم‌تیمی‌هاتون یکی هستید!

5. نمرات دو نفر جمع و تقسیم بر دو می‌شه. عدد حاصل، نمره‌ی اعضای گروهه.



But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.