هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
با چهره ی بی حالتی وارد اتاقش شد. نکته‌ی ماجرا همیشه اینجا بود. چهره‌ی "بی حالت"! نه عصبانی. نه خشن. نه هیچی. فقط قیافه‌ای که نمی‌تونستی‌ پیش‌بینی کنی ممکنه چی‌کار کنه و چه بلایی سرت بیاره. احتمالاً مرگخوارا هم از همین می‌ترسیدن. لبخند نامحسوسی نشست رو لباش. خوب بود! همه‌ی دنیا باید ازش می‌ترسیدن! و همه هم می‌ترسـ..

- هــــی!!

صدای پر شر و شوری که یهویی، بعد از بسته شدن در اومد، موفق شد تقریباً از جا بپروندش. قبل از این که چوبدستی‌شو بکشه، تونست غریبه‌ی روی لبه‌ی پنجره رو شناسایی کنه. و.. آه کشید.. هرچند بی صدا!

بی اعتنا رفت سمت میزش. روی میزش پُر بود از نامه ها و حرفای یارانش که باید جواب می‌داد بهشون. مهمون ناخونده دوباره صداش بلند شد:
- هی! حالت خوبه؟!

توی صداش خنده بود. یه جوری که حتی "اون" هم با همه‌ی مخوف بودنش می‌خواست بخنده. ولی جذبه‌شو حفظ کرد.
- اراده‌ی ما در این راستا قرار گرفته که به تو توجه نکنیم. چون ظاهراً حذف کردنت از زندگی‌مون حتی برای ما هم کار سختیه.

صدای "میو"ی ناراضی، باعث شد یه نیم‌نگاهی بندازه سمت لبه‌ی پنجره:
- اون کابوس رو هم همراه خودت آوردی؟! در مقام مقایسه با اون، ما باعث افتخار مادرمون می‌شدیم از لحاظ جذابیت و زیبایی.

هرکس دیگه‌ای بود یا می‌خندید، یا ناراحت می‌شد. امّا دختری که روی لبه‌ی پنجره نشسته بود و پاهاشو تاب می‌داد، اول سرشو کج کرد و متفکرانه به "اون" نگاه کرد، و بعد به زشت‌ترین گربه‌ی دنیا که کنارش نشسته بود. چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد..

- نه فکر نکنم لُردک! می‌دونی، ماگت حداقل دماغ داره!

و نیشش طوری باز شد که ردیف دندوناش توی تاریکی برق زدن. "لُردک" دوباره آه کشید. بعد توجهش به یه چیزی جلب شد.
- بنفش؟ مایلیم بدونیم اون چیه دستت؟!

و به چیزی شبیه به یک پر در ابعاد بزرگتر اشاره داشت که کاش نداشت!
"بنفش" چوب ِ اون شاخه‌ی پَر ِ گُنده رو محکم تکون داد و یهو اتاق پر شد از قاصدک! ظاهراً قاصدکای پراکنده، از اون چوب ِ عجیب جدا می‌شدن. ولدمورت برای یه لحظه وحشت کرد. مرلین رو شکر که هیچکدوم از مرگخواراش اتاق پر از قاصدکش و قیافه‌ی خودش رو توی این لحظه نمی‌دیدن! با عجله دستشو تکون داد:
- بسه! بسه! متوجه شدیم!

بنفش دوباره خندید و چوبدستیه رو توی هوا چرخوند.
- من پادشاه قاصدکام! ریممبر؟!

ولدمورت برای بار سوم آه کشید. واقعاً چطور می‌خواید از شرّ قاصدکا خلاص شید؟! اونا همه جا هستن! دقیقاً مثل "ویولت" ها!
- اگر کارتون‌های مشنگی می‌دیدیم، بهت می‌گفتیم شبیه اون پسرک آسمون جل، پیتر پنی. ولی چون نمی‌بینیم، نمی‌تونیم بهت بگیم.

چشمای ویولت برق زدن:
- پیتر پن محشره! این که میاد دنبال اون بچه ها و..
- روحشون رو با خودش می‌بره تا بمیرن!

و نشست به نگاه کردن چشمایی که یهو غمگین شدن.
- نمی‌میرن!
- چرا می‌میرن!
- نه! بچه‌ها نمی‌میرن! من باور نمی‌کنم!
- اصل داستان همینه بنفش. ما می‌دونیم. بچه ها می‌میرن.

بلند شد واساد روی لبه‌ی پنجره. مشتش محکم شد دور عصای پادشاهی‌ ِ بچگونه‌ش:
- نمی‌میرن! من باور نمی‌کنم! باور نمی‌کنم تو کارتونا همچی چیزی باشه! باور نمی‌کنم!

عصبانیتش سرگرم‌کننده بود. و یه جورایی.. غم‌انگیز.. اون بچه هیچی از زندگی نمی‌دونست.. از زندگی واقعی هیچی نمی‌دونست..!
- به هر حال، اونا واقعی می‌میرن. و حتی باید بدونی که اینجا واقعیتای دیگه‌ای هستن. اینجا که دنیای کارتونا نیست.

یهو یه لبخند نشست روی لبای پادشاه قاصدکا. سرشو کج کرد.
- پس فک می‌کنم اینجا دنیای بهتریه! اینجا، آخه می‌دونی، منو داره!

برای اولین بار، ولدمورت حرفی نداشت که بزنه. پادشاه، عصاشو تندتر تکون داد.
- تو ممکنه هیچوخ با من نیای دشت قاصدکا..

برگشت. گربه‌ی زشتش هم پرید روی شونه‌ش. اتاق باز پر شده بود از قاصدک. روی ردای سیاهش. روی نامه‌ها. توی تموم اتاق تاریک، قاصدکا پر بودن..

- ولی من می‌تونم دشت قاصدکا رو برات بیارم!

بی حرکت ایستاد وسط اتاقش، حتی وقتی دختر و گربه‌ش، از لبه‌ی پنجره پریدن پایین. خیره مونده بود به آسمون ِ تاریک ِ شب.. و ماهی که وسطش می‌درخشید.. رداش، پُر شده بود از قاصدک. صدای بنفش پیچید توی گوشش.. "خودت می‌شی قاصدک!.."

لبخند کجی نشست روی صورتش..

- ما ترجیح می‌دادیم دماغ نداشته باشیم تا این که مثل اون کابوس، تموم مدّت کنار تو باشیم!

ولدمورت‌ها اینطوری‌ـن دیگه!

نباس به دل بگیره آدم!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
خاطره اى از رودلف لسترنج-خاطره ى دوهزاروچهاردهمين بارى که به آزکابان رفتم..

وارد شدن به گروه مرگخواران همیشه برايم رويا بود. از دور که به اين گروه نگاه مى کردم بسیار هولناك ديده مى شد. سرانجام دلم را به دریا زدم و براى ثبت نام رفتم و چون داراى زشتى سيرت و صورت بودم، در همان مرحله ى اول پذیرفته شدم.

از بخت بد در همان هفته اول ورودم مأموريتى به من سپرده شد، بايد يک تار مو از سر يک محفلى به نام فلورانسو کم مى کردم.

ترس تمام وجودم را فراگرفته بود و دست و پاهایم مى لرزيد و خوشحال بودم که در گروه با وسيله اى مشنگى به نام" ايزى لايف" آشنا شده بودم، خيلى به کارم آمد. اين وسیله را از آرتور ويزلى که او هم از مشنگ ها گرفته بود، دزدیده بودند.

ريش هايم نيز بسيار اذیت مى کرد. سال ها بود آن ها را نشسته و شانه نزده بودم و از روى ناچارى ريش هايم را بافتم و دور سرم پيچيدم. لرد مدام به ريش هايم زل ميزد و بعد دستش را به سر بيضى و مبارکش مى کشيد، فکر مى کنم دوست داشت ريش هايم را روى سرش بکارد.

مرگخوارها خيلى هم هولناك نبودند مخصوصا يکى به نام آشا مدام حرف هاى فلسفى مي زد که البته من چيزى متوجه نمى شدم و تا چند روز به خاطر حرف هايش کابوس مى ديدم. تيغ گل رزهاى دخترى به نام مورگانا هم مدام به ريش هايم گير مى کرد.

ما مدام مشغول تمیز کردن سايه ى ارباب بوديم که به علت رطوبت و تاريکى پر از جانور بود، عده اى هم مشغول باد زدن لودو و ارباب و بقیه ى بزرگان بودند. من همیشه يک سيانور با خود حمل مى کردم تا اگر معجون ساز، هکتور، خواست رويم معجون هايش را آزمایش کند، خودم زودتر کار خود را تمام کنم.

بلاخره روز مأموريت فرارسید. فلورانسو را از دور ديدم که با دستش عينکش را پايين آورده بود و اطراف را نگاه مى کرد. آرام جلو رفتم، مى خواستم همه چيز بى سروصدا انجام شود. خواستم سلام کنم که دختر فریاد زد.

- اين چشم نداره!

خواستم بگويم از ابهتم است اما محفلى ها مرا گرفتند. در دادگاه، قاضی بارتى کراوچ بود که مرا با ريش هايم متهم به ريا کرد. من هم تيغ را درآورده و ريش را به باد صبا سپردم که قاضی من را متهم به مفسد بودن در جامعه کرد و اين شد که مرا به زندان آوردند.

از ارباب خبر رسیده که به علت زدن ريش هايم بعد از آزادى مرا نگهبان در مى کند..هى زندگی.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۳

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
به یاد اربابش افتاد...او هم مثل حالای رودولف زمان خیلی طولانی در جنگل مخفی شده بود...دارک لرد برای رودولف محترم ترین و بزرگترین جادوگر دنیا بود...دارک لرد کسی بود که رودولف 15 سال سختی در آزکابان رو فقط به خاطر او تحمل کرد...حتی با وجود کشته شدن دارک لرد در جنگ هاگوارتز،ذره ای از احترام و بزرگی دارک لرد در نظر رودولف کم نشده بود.

حتی این امید که دارک لرد نمرده و دوباره باز خواهد گشت را توی سینش داشت...دارک لرد باز میگشت همانطور که بعد از 14 سال از مرگ بازگشت....همه فکر میکردن که لرد مرده به جز اندکی که خود رودولف از آنها بود...

حالا که در کوه های جنگلی زندگی میکرد،دوباره مثل هر روز به یاد اربابش افتاد...به فکر شباهت بین خودش و اربابش که هر دو در جنگل مخفی شدند...اما رودولف حس بدی به این مکان نداشت...این مکان شبیه جایی بود که دوران کودکی را در آن سپری کرده بود...

به یاد دوران کودکیش افتاد...وقتی که نمیدانست جادو چیست.او یک پسر بچه عادی بود...مثل بقیه بچه ها...فقط بعضی مواقع کارهایی انجام میداد که نمیدانست چه گونه انجام داده...به یاد دورانی افتاد که به همراه مادرش در یک روستا مثل بقیه اهالی روستا زندگی میکرد...بازی میکرد...از درخت بلوط بالا میرفت و ساعتها از آن بالا به روستا نگاه میکرد...تنها فرقش با بقیه این بود که به غیر از مادرش،خانواده ای نداشت...نه عمو ای،نه خاله ای و نه حتی پدر...وقتی از مادرش در مورد خانواده میپرسید،جواب مادرش فقط یک جمله بود..."به زودی به خانواده بزرگت میپیوندی".

بلاخره وقتی که 5_6 سال بیشتر نداشت،مادرش به او گفت که وقتش رسیده و باید بروند.باید پیش خانواده بزرگ بروند...
و از آن لحظه بود که دنیای رودولف عوض شد...آنجا بود که وقتی مادر دستش را گرفت دنیا دور سرش چرخید و بعد از آن ناگهان جایی دیگری بودن...بعد ها فهمید که آپارت کرده...او و مادرش در جلوی قصر بزرگی ظاهر شدند...رودولف خردسال همچنان در شوک بود که مادرش او رو با خود به داخل قصر برد...وقتی که وارد قصر شدن هنوز در شوک بود و احساس تهوع میکرد...چمشهاش سنگین شده بودند...تنها چیزی که قبل از بیهوش شدن توانست ببیند مردها و زن های بود که لباس های عجیب و غریب پوشیده و بر سر میز بلندی نشسته بودن...

وقتی رودولف خردسال به هوش آمد مادرش از آنجا رفته بود و رودولف را تنها گذاشته بود...رودلف را پیش پدر و خانواده پدریش تها گذاشته بود...رودولف چند ماهی در شوک بود...در شوک دنیایی که تازه به آن راه یافته بود...در شوک خانواده ای که تازه پیدا کرده بود...در شوک حقیقت...
حقیقتی که خانواده پدرش به رودولف گفته بودن..."رودولف!تو باید حقیقت رو بدونی...مادرت قبل از اینکه تو به دنیا بیایی ناپدید شد...ما حتی نمیدونستیم که تو رو بارداره...وقتی که بعد از 6 سال دوباره ظاهر شد به ما گفت که تو پسر این خانواده ای...و دوباره ناپدید شد...رودولف!مادرت تو رو از دنیای اصلی دور نگه داشته بود...دنیای جادوگری...تو جادوگری...تو پسر یک جادوگری.پدر و مادر تو هر دو جادوگرن.خانواده تو یکی از اصیلترین و ثروتمندترین خانواده های جادوگریه."

مثل اکثر خانواده های جادوگری وقتی به سن 11 سالگی رسید،او را به هاگوارتز فرستادن...همه خانواده از اسلاترین صحبت میکردن و اینکه تمام اعضای خانواده در طول تاریخ به این گروه رفتن...اما کلاه گروهبندی رودولف رو هافلپاف فرستاد...این موضوع همیشه باعث سرافکندگی رودولف و خانواده اش بود...اما توی هاگوارتز همیشه با دانش آموز های اسلاترین که معمولا از دوستان خانوادگی او بودن رفت و آمد و دوستی میکرد...این موضوع وقتی که برادرش به اسلاترین رفت بیشتر شد...

بعد از فارغ التحصیلی از هاگوارتز با یکی از همدوره های هاگوارتز که مثل خودش از اصلترین خانواده های جادوگری بود،یعنی بلاتریکس بلک ازدواج کرد...و بعد از آن به سرنوشتش پیوست...

سرنوشت رودولف چه چیزی بود غیر از پیوستن به دارک لرد؟!پیوستن به بزرگترین جادوگر تاریخ...کسی که خانواده اون رو به عنوان رهبر خودشون میشناختن...پدر رودولف یکی از یاران اولیه دارک لرد بود...سرنوشت چیزی به جز مرگخوار شدن رودولف نبود و نباید میبود...

و سال هایی که قدرت در اختیار دارک لرد و مرگخوارها بود...بهترین روزهایی که رودولف تجربه کرده بود...ولی این روز ها زیاد پا بر جا نموند.
وقتی که گفته شد دارک لرد رفته،رودولف و برادرش و همسرش ایمان داشتند که دارک لرد بر خواهد گشت...به همین دلیل 15 سال آزکابان رو تحمل کردن...و دارک لرد برگشت...اما یک سری اشتباهات،یک سری بدشانسی ها و یک سری خطاها باعث شد که رودولف دوباره همه چیزش را ببازد...


و باز هم مثل همیشه صبح رودولف غرق در خاطرات شب شد...
و باز رودولف مثل همیشه رفت که بخوابد...
و باز ردوف رفت که بخوابد...به امید اینکه دوباره...دوباره دارک لرد برگردد...




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
فیــــــش فیـــــش...

پیش از آنکه مورگانا دقیقا بفهمد چه اتفاقی افتاده است روی دسنش سوزشی احساس کرد که باعث شد ساندزر از روی شانه اش بپرد. و مورگانا متوجه شود که ساتین دستش را خراش داده چون ساندرز را نوازش کرده است. خنده اش گرفت.
- هنوز بهش حسودی میکنی پرنسس؟ شما کی میخواید با هم دوست بشید؟ به هر حال اونم یه جورایی پسر منه ها!

و ذهنش به روزی پرواز کرد که رزالیند راک وود به دیدنش آمده بود.زن جوان اشراف زاده ای که از دنیا چیزی جز خودش و اصالت نمی شناخت. همین سبب شده بود که مورگانا از دیدن رزای زیبا رو و خوش لباس کنار پل چوبی رودخانه، متعجب شود
.
.
.
- این افتخار رو مدیون چی هستم؟

- مورگانا .... میدونم ممکنه نخوای یا نتونی یا هرچی ولی اگ... اون به کمکت نیاز داره

- رز... میشه آروم بگیری؟ مشکل این کوچولو چیه؟

و به پسر سه چهار ساله ای اشاره کرد. که روی زمین با ملینا و ساتین بازی می کرد.
- خوب... مورگانا مادر خونده اون.... کاترین....کشته شده... توسط ارورهای محفل...

- از کی تا حالا محفل اروو پرورش میده؟ و اوه خوب من چکار میتونم بکنم؟

- اوه... خوب میدونی که... ما یه خانواده سیاه هستیم! و هیچ تضمینی نیس که دامبلدور .... مورگانا من مقدمه چینی بلد نیستم! میخوام مادر خونده و استادش باشی!

چشم های مورگانا درخشید.
- میدونی داری چه جور زندگی ای رو به پسرت پیش کش میکنی؟
رز با درماندگی پا به پا شد.
- بله میدونم و این تنها راه زنده موندنشه!

مورگانااندیشید که چه اقدام به موقعی بود. بیش از دوماه از انجام تشریفات نمیگذشت که راک وود ها کشته شده بودند. داشت جزییات پیوند فرزندی را به یاد می آورد که صدای ملایمی افکارش را به زمان حال برگرداند.
- ماما مورا؟

- فقط مورا اگستوس! اینجوری فکر میکنم سیصد سالمه !

اگستوس خندید.
- نه اینکه نیست؟

مورگانا لحظه ای با خشم به پسرخوانده 17 ساله اش خیره شد. برق چشم های سرخ مورگانا، لبخند ملایم و ترسناکش و بوی گل رز که در هوا پیچید سبب شد تا راک وود یک قدم از موضعش عقب بنشیند.
- هی شوخی کردم مورا باشه؟

مورگانا پوزخند زد. و اگستوس پس از اینکه از چند تیغ گل جاخالی داد فریاد زد:
- هی میشه آروم بشی؟ میخوام باهات مشورت کنم! راجع به لرد سیاه!

این اسم مثل آبی روی آتش خشم مورگانا را محو کرد.
- بشین! چی شده؟

حالا که وقت گفتن شده بود، راک وود به من من افتاد.
- راستش... میدونی مورا... من... من....

مورگانا لبخندی زد که تعداد انگشت شماری در دنیا برای مشاهده آن وجود داشتند. و چقدر با آن لبخند مهربانانه و عاشقانه، جذاب و دوست داشتنی به نظر میرسید. اما همیشه دلایل کمی وجود داشتند که باعث شوند او این گونه لبخند بزند موارد محدودی مثل دیدن توجه لرد سیاه، حرف زدن با پسر خوانده اش . جلسات سه نفره و چهار نفره با لرد سیاه، سوروس اسنیپ و هکتور. او با ملایمت گونه پسرش را نوازش کرد.
- تو چی کاکتوس کوچولو؟

- من میخوام به لرد ملحق شم!

مورگانا چند لحظه فقط پلک زد.
- به کاری که میخوای بکنی فکر کردی عزیزم؟

شاید اگر کسی مورگانا را در آن حال میدید باورش نمیشد او مورگانا باشد. اگستوس شانه استوار مادر خوانده اش را بوسید.
- بله فکر کردم!

- اگ استعفا اینجا یعنی مرگ! اگر هر زمان به هر دلیل بخوای ....
مورگانا لب گزید و با نگرانی سراپای پسرش را از نظر گذارند.

- من کنار نمیکشم ماما! بعلاوه استادی مث تو دارم و ... من کم کسی نیستم! هرچند خیلی هم بزرگ نیستم! ولی فکر نکنم اندازه اهمیتی داشته باشه!

مورگانا از غرور فرزندش به خنده افتاد.
- فقط اینو جلوی یودا نگو!

هر دو زدند زیر خنده! .... دقایقی بعد ..... وقتی آرام شدند، مورگانا ایستاد.
- حاضری؟

پاسخش این بود که دست مردانه ای روی شانه اش بنشیند. مورگانا غیب شد تا تنها دارایی قلبش را به اربابش پیش کش کند.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲:۳۱ شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۳

آگوستوس راک وود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ جمعه ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
از زیر سایه ارباب .... ( سایشون جهان گستره خوو ...)
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 118
آفلاین
کت فراک سبز- نقره ای همیشگی اش را پوشیده بود. موهای سیاهش مانند همیشه برق میزد ولی اینبار، بجای کفش های همیشگی اش، پوتین های نویی را پوشیده بود.
با قدم هایی محکم بسمت خانه ی پیش رویش گام بر میداشت. حیوانات، با نزدیک شدن او، فرار می کردند و با نزدیک شدن او، هوای اطراف چند درجه ای سرد می شد.
راک وود از چیزی خشمگین بود. به همین دلیل بود که هاله ی جادوی سیاهش ، اطراف دستش خود نمایی می کرد.
پله های مرمرین عمارت را بالا رفت. پله های پشت سرش همگی سیاه شده بودند. گویی در شرف پودر شدن قرار داشتند. دستگیره در را چرخاند، به محض تماس دستش، در پودر شد و به زمین ریخت. پوزخندی کنار لب راک وود نمایان شد " اینجوری بهتره "

داخل سرسرای عمارت، پر از نقاشی های مختلف بود. ناراحت بود که امروز صاحب این عمارت باید از این نقاشی های زیبا، برای همیشه خداحافظی کند اما، این کمترین بلا برای مسبب ناراحتی های هریت بود. راک وود هیچ خانواده ای نداشت اما هریت، خواهر ناتنیش بود که او، بیش از همه چیز در دنیا او را دوست داشت.
اما حالا... این دخترک، سارا اسکاوت، باید تاوان این جرمش را پس می داد.

- اسکااااااوت. بیا با مرگت رو به رو شو. با اذیت کردن هریت، خودت باید می فهمیدی که مرگت نزدیک تر شده. بیاااااا پاااااایین.

نعره های راک وود، ستون های عمارت را به لرزه در آورد. سارا اسکاوت که پشت بزرگترین ستون پنهان شده بود، نفس هایش بشماره افتاد.

ثانیه هایی بعد، دستی محکم گردن او را گرفت.

- سارا اسکاوت. به مرگ سلام و با زندگی خداحافظی کن!!!

راک وود، اسکاوت را با گردن بسمت ستون مقابل پرت کرد.
چشمان سبزش، حالا سیاه شده بودند. کف دستانش بیش از هر زمان دیگه سیاه بود.
جای دست راک وود روی گردن اسکاوت مانده بود. انرژی سیاه از گردنش شروع به بالا رفتن کرده بود. گردنش در حال از دست دادن آب بود و مانند یه تکه چوب خشک شده بود.

راک وود کنار بدن نیمه جان و در حال از دست دادن آب اسکاوت چرخ میزد.
- میدونی ، به نسبت زجرایی که به هریت دادی، مرگ آرومی داری. تا چند دقیقه دیگه، اسمی از خاندانت نخواهد ماند.

حالا دیگر جمجمه و اسکلت بدن اسکاوت کاملا نمایان شده بود. از بدنش بخار بلند می شد و سیاهی سرتاسر بدن او را احاطه کرده بود.
راک وود قدم زنان از اسکاوت دور شد و انگشت اشاره اش را به دیوار عمارت کشید. سیاهی بدون معطلی پخش شد.

دقایقی بعد، عمارت بر روی جسد سارا اسکاوت پودر شد و تنها اثر بجا مانده از حضور راک وود، جای پای سیاهش بر روی سنگفرش ها بود


آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۲۳ دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
احساس میکرد سرش چند تن وزن دارد.به یاد شبی افتاد که زندگی اش دگرگون شده بود.... شبی که بعد ها نامش را شب نحس مرگ گذاشته بود... به یاد آورد که حتی متوجه نبود در کدام نقطه شهر قدم میگذارد!

مرگ خواهرش همه چیز را برایش به اتنها رسانده بود. اگر اکنون، نیمه شبی بارانی در خیابان خلوتی از شهر همیشه شلوغ لندن نبود، مسلما ظاهر زخمی و خون آلود و خاکی مورگانا جلب توجه میکرد.

اما در حال حاضر، هیچکس به دختری که با درماندگی بر زمین و زمان میغرید توجه نمیکرد!چهره مرد در ذهنش مجسم شد. کسی که قول داده بود از ملینا به خوبی محافظت کند و حالا تنها چیزی که داشت یک جنازه کوچک بود.صورتش خیس تر از قبل شد. احساس کرد صدایی ویز ویزی را میشنود و کمی که چرخ زد گربه کوچکی را دید که از لحظه تولد با ملینا بود. چشمهایش برق شومی زد خم شد و دستش را دراز کرد.
- ساتین.... فقط من و تو موندیم کوچولو

گربه وحشی کوچک ویز ویزی کرد و روی شانه مورگانا نشست. مورگانا با اندیشیدن به چهره مرد پوزخند زد.
- بیا بریم ساتین.....یکی قراره به مرگ سلام کنه!

نسیم ملایمی وزید و لحظاتی بعد کوچه خلوت بود... خلوت ...تاریک و سرد! مرد بی خبر از چیزی که در انتظارش بود،کافه را مرتب میکرد.که صدای پاقی او را هیجان زده از جا پراند. بوی رز سیاه در هوا پیچید و مرد دختر جوانی را دید که با قدم های استوار به آن سمت می آید.
- اوه مورگانا....عزیزم چی باعث شده این موقع شب افتخار دیدنتو داشته باشم؟

مورگانا با پشت انگشتش سر ساتین را نوازش کرد.
- جدا میخوای بدونی سایرات؟ میخوای بدونی عوضی؟

صدای مورگانا بالا رفت و به فریاد تبدیل شد. سایرات احساس کرد در قفسی از خارهای زر سیاه محبوس شده است.
- مورگانا آروم باش. خواهش میکنم... تو به ملینا قول دادی....

همین جرقه برای انفجار خشم مورگانا کافی بود.
- اسم ملینای منو با اون دهن کثیفت آلوده نکن! کروشیو!

فریاد های ملتمسانه مرد کمی مورگانا را ارام کرد. اما کافی نبود....هیچ چیز تاوان مرگ ملینا نبود.
- تو چه غلطی میکردی؟ مگه قول ندادی مراقب ملینا باشی؟ در خونه لعنتی تو حتی بسته هم نبود.

مرد به من من کردن افتاد.
- ...راستش... دامبلدور... نه ینی من.... اون....

دست مورگانا مشت شد.
- دامبلدور؟ تو زیر قولت زدی به خاطر دامبلدور؟ من به تو اعتماد کردم.... میفهمی ؟

و شدت شکنجه را بالا برد . مرد فریاد میکشید. مورگانا پوزخند زد.
- گفتی بخاطر ملینا... اره؟ به ملینا قول داده بودم سیاه نباشم...علی رغم میل باطنی ام. ولی به ملینا قول داده بودم نه به دامبلدور....

و مجددا پوزخند زد.
- امشب لرد سیاه یک هم پیمان خواهد داشت....یک خادم....شما تنها سلاحی رو که نباید به اون میدادید دادید.... دنیا از حالا باید بیشتر بترسه.... حیف اونقدر زنده نمیمونی که اینو به آلبوس عزیزت بگی سایرات....

سایرات حالا به وسیله خارهای رز سیاه شکنجه میشد . وقتی مورگانا و ساتین قدم زنان از کافه دور میشدند، صدای فریاد و بوی رز های سیاه مرگی تلخ را زمزمه میکردند یک رز سیاه روی زمین، درست جلوی پای سایرات افتاده بود. مثل امضای یک نقاش... درست مثل علامتی که تا طلوع خورشید فردا، روی دست مورگانا حک میشد .
یک علامت سیاه و شوم درست مثل یک رز سیاه!


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۳۷ جمعه ۴ مهر ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۳۸:۱۴
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
شب تاریکی بود. حتی از سیاه ترین رنگ های مشکی دنیا هم تاریک تر بود. یادش نبود که چه مدت گذشته. یک ساعت؟! شاید هم تنها چند دقیقه... حس میکرد در زندان زمان متوقف شده. برایش مهم نبود که تقریبا تمام بدنش در اثر گیر کردن به درختان و بوته های خار زخمی و خونین بود. بوی خون که به مشامش رسید، خاطراتش زنده شد.
در خانه ای فرسوده در یکی از محله های فقیر نشین بود. سایه مرگ چنان سریع گسترده میشد، که در یک هفته اخیر سه خانه دیگر هم در خاموشی مطلق فرو رفته بود. مدت ها پیش خانواده اش را از دست داده بود و فراموششان کرده بود. چند شیشه را که حاوی مایعی سیاه رنگ بود در جیبش گذاشت و روانه خانه ای شد که به شدت از انجا و افراد ساکن در آن متنفر بود. در خیابان های تاریک و کثیف پیش میرفت. هر چه جلوتر میرفت چهره خیابان ها تغییر میکرد. ساختمان ها نو تر، خیابان ها تمیز تر و مغازه ها لوکس تر به نظر میرسیدند. جلو در بزرگترین مجلل ترین خانه آن محل توقف کرد و زنگ در را به صدا در آورد. کمتر از یک دقیقه بعد مردی در را گشود دهانش را باز کرده بود تا خوش آمد بگوید ولی با دیدن سر و وضع مرد پشت در نگاه تحقیر آمیزی به او کرد:
-باز هم که تو پیدات شد. مگه ارباب بهت نگفتن اینجا پیدات نشه؟!
هکتور که بلاخره کلاه شنلش را از سرش برداشته بود با لحنی سرد و تحقیر آمیز گفت:
-اون احمق ارباب من نیست. من به شخص دیگه ای خدمت میکنم. البته اگه منو بپذیره. حالا برو و به اون بگو من کارش دارم.
خدمتکار دهانش را باز کرد تا اعتراض کند اما هکتور با بی حوصلگی چیزی نجوا کرد، نور سبزی به سینه مرد اصابت کرد و مرد بی حرکت، با چشمانی باز روی زمین افتاد. هکتور بدون اعتنا به او از کنارش رد شد و داخل خانه شد. چنان روی هدفش متمرکز بود که حتی به داخل خانه نگاه نکرد. مستقیم از پله ها بالا رفت. اولین در، دومین راهرو. انقدر به این اتاق رفت و آمد کرده بود که با چشم بسته هم میتوانست به آنجا برود. وقتش را برای در زدن تلف نکرد و داخل شد.
-پاتریک. چند بار بهت تذکر بدم بدون در زدن...
مرد چاق و نفرت انگیزی که پشت میز نشسته بود ظاهرا هکتور را با خدمتکارش اشتباه گرفته بود، ولی با دیدن او اخمی کرد از جایش برخاست:
-بازم که تویی! بهت که گفتم دیگه نمیخوام اینجا بیای.
هکتور مغرورانه روی مبلی نشست:
-این بار نه برای درخواست کار اومدم و نه برای درخواست پول. اومدم بدهیتو بدم.
-بدهی منو؟
-بله من به تو خیلی بدهکارم.
مرد با تعجب به او نگاه کرد باورش نمیشد این حرف را از هکتور شنیده باشد:
-تو این همه پول رو از کجا آوردی؟
-پول؟ کدوم پول؟
-تو خودت گفتی اومدی بدهیتو بدی.
-اوه اره ولی پولی در کار نیست.
-یعنی چی؟ پس چی میخوای بدی؟
هکتور ارام از جایش برخاست چوبش را بیرون کشید و به سمت مرد نشانه رفت:
-اواداکداورا!
وقتی جنازه مرد به زمین خورد هکتور پوزخندی زد و گفت:
-اینو!
بعد شیشه ای از معجون سیاه را روی میز گذاشت. اولین فرد را به دستور ارباب سیاهی کشته بود. شیشه معجون هم همچون امضایی درخشان پای اولین قتلش بود. خنده سرد و شیطانی سر داد:
-امشب وفادارترین خادم لرد سیاه متولد شد. هکتور دگورث گرنجر!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۳

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
سه خبر خوش در یک هفته، حتی مرگخوار ذلیل مرده ای رو مثل الاف شاد میکنه!
---------------------------------------------

خبر خوش اول، برداشت اول، کوییدچ!

-من نمیدونم لن. ولی باید ببریم. چهار بار به نیمه نهایی رسیدیم دیگه اینبار باید ببریم!
-
- این تیم با تیمای دیگه فرق داره لن! من میدونم!
-
- یعنی به ارزوم میرسم؟
-
( از لن به خاطر نبود شکلک مناسب معذرت خواهی میکنیم!)

برداشت دو

- پرسیوال؟ ما می بریم؟
- من به المان اعتماد کامل دارم الاف. یک المانی باید... .
- اینارو قبلا گفتی پرسی.
- دوباره بهت می گم الاف تا ملکه ذهنت بشه!
---------------------------------------------
خیلی از ما ارزو های بلندی داریم. نه اینکه دور و دراز باشد، فقط به این دلیل که باید کلی سال صبر کنیم تا ان اتفاق بیوفتد. ولی وقتی میشه...

... ملتی شاد میشه! هوادارای فسیل شده! تبریک!

خبر خوش دوم، تالار قوی و با تجربه!

- اصالت لن بررسی شده؟
- به گمانم جناب لرد.
- به هر حال! لبخندی زدیم. وقتی دیدیم نوشته لینی وارنر.
- من نیز. منتها خنده ی غلتانی زدم از حضور این حشره در تالار!
- بس است دیگر. بریم به کار های اربابیمان برسیم.
--------------------------------------------
خیلی از ما دوست داریم یه پشتوانه محکم داشته باشیم. مثل یک تالار خصوصی که وقتی درون ان را نگاه میکنم جز افتخار و تجربه چیز دیگه ای نبینیم. وقتی که سوالی داشته باشیم...

... تمام افراد حاضر در تالار بتوانند جوابت را دهند. با نهایت تجربه و دل سوزی. اسلیترین پر افتخار باد!

خبر خوش سوم، محرمانه!

- تو؟ ولی چطور ممکنه؟
- اره خودمم! برگشتم!
- ولی من باور نمیکنم. یکی از اواتار هایت رو بگو تا باورم شه!
---------------------------------------------

خیلی از ما دوست داریم همچین مکالمه ای داشته باشیم. دیدن یک دوست قدیمی می تواند حتی قلبتان را از کار بیندازد. دوستی که به خاطر مسائل محرمانه نمیتونم باهاش مثل قدیما گپ بزنم!

کلام دل یک مرگخوار بی دل:

خبر های خوش زیادی در دنیا وجود دارند. سعی کنید ان ها را ذخیره کنید تا در مواقع غم و اندوه از انها استفاده کنید، و با استفاده از انها روحیه تان را حفظ کنید! چه یک قهرمانی، چه یک پشتوانه، چه یک دوست...

... با کمال احترام:

تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۳

دیوید کراوکرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۶ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۸
از تو عبور میکنم . . .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
بیست ژوئن

درد دندان لرد بسیار شدت کرده . شام نتوانستند میل کنند. خدا انشاءالله صحت بدهد. اگر ممکن بود چهار دندان مرا بکشند و دندان شاه خوب شود ! حاضر بودم!



هجده ژوییه


لرد سنتور عظیم الجثه ی قوی هیکلی را شکار فرمودند. . . ارباب بالای صندلی جلوس فرموده ، سنتور را بالای میز، در هوا نگه داشته بودند. بعضی از شدت حیرت، دروغی لب را غنچه کرده،ابروها را بالا انداخته،خرانه نگاه به سنتوربزرگ میکردند. اما ایوان روزبه در سر شام معرکه میکرد. فضولی ها مینمود. گاهی بی موقع با حنجره ی نداشته فریاد میکرد : « امان! چه سنتوری زده اید ارباب. اگر امشب به خوابم بیاید، از ترس پوکی استخوان خواهم گرفت.»
لرد به یکی که هیکلش بسیاری غیرعادی بود و جثه ای نیمه غولی داشت فرمود : « برخیز تا بگویم پلنگ وقتی زنده بود ، به چه اندازه بود.»
برخاست . فرمودند : به قدر تو بود!
من عرض کردم : پس به قدر تسترال بزرگی بوده است!
خیلی خنده شد !


از خاطرات یک مرگخوار بی نام
سده ی 19


بهشت هایی که تمام شده اند دیگر برنمیگردند.
اگر برگردند، بوی خاکستر جهنم را میدهند.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
برگی از دفتر خاطرات ت.م.ریدل ملقب به لرد ولدمورت(شاه پرواز مرگ!)
تاریخ: یازدهم ماه بلوط سال 2070 مرلینی

هشدار:نویسنده و پخش کنندگان این مطلب هیچ مسئولیتی در قبال آسیب رسیدن به شما ندارند.بنابراین اگر این برگ ناگهان زنده شد و شما را خورد(!) یا حتی کاملا سفید بود یقه اینجانب و اونجانبان را نگیرید!

متن برگ:

امروز هم مثل روز خسته کننده دیگری گذشت.امروز رفتیم با بروبچ مرگخوار يک گشتی در جامعه مشنگی بزنیم.دو تا مشنگ بکشیم و يه آبگوشت مشنگی درست کنیم ولی وقتی جسداشون رو آوردیم تو خونه اجدادی مون فهمیدیم که:
"ای بابا.ما که آدمخوار نیستیم.تازه شم خون مشنگا ضرر داره.شاید خل شدیم.بعد این مرگخوارای جان نثار ما برن در راه کی فدا بشن؟شاید اصن منحرف شدن و چسبیدن به اون ریش دار بی تربیت!ای مرگخوارای بی چشم و رو"
و دو سه تا کروشیوی قدرتمند زدیم بهشون تا دیگه از این فکرای بی تربیتی نکنن!
بعدش که دیدیم داریم گرسنه می شیم, رفتیم يه غذایی تو رستوران با بروبچ مرگخوار بخوریم.ولی متاسفانه مجبور شدیم بریم غذای مشنگی بخوریم چون تمام رستوران های جادویی بسته بودن.ما هم در راه رفتن به رستوران مشنگی با خودمون فکر کردیم که
"ای بی چشم و روها.باید بهشون درس حسابی بدیم تا دیگه باعث نشن ما بریم قاطی مشنگا بشیم و غذا بخوریم"
و دو سه تا کروشیوی الکی تو هوا زدیم که اتفاقا یکیشون افتاد روی سر يه رستوران دار جادوگر و یکیشون خورد به کلاغ آیلین و متاسفانه از سرنوشت اون یکی دیگه بی خبریم همچنان.

وقتی به رستوران مشنگی رسیدیم.به سفارش الادورا بلک از خاندان محبوب بلک گرون ترین غذای شهر رو سفارش دادیم که اسمش "تبر کلمبیایی" بود که صدالبته بخاطر علاقه مرگخوار گردن زن محبوبمان یعنی الادورا بلک از خاندان اصیل بلک به تبر بود که ما هزینه 19 گالیون و 900 سیکلی این غذا رو با پول مشنگی دادیم!

در اوج ناباوری ما و دیگر مرگخواران همیشه بدون ماسکمان چیزی که روی میز 20 نفره ما آوردند یک خوراکی رنگارنگ با اندازه ی فوق العاده کم بود.ظاهر غذا چیزی شبیه به مورچه ای با لباس هندی بود که تبرکوچکی را با آستینش پاک میکرد.

خلاصه پس از اینکه به مرگخوارانمان اجازه دادیم به هرکس در رستوران, ده بیست تا کروشیو بزنند. راه افتادیم و چند رستوران مشنگی دیگر را هم دیدیم و تنها چیزی که از این سفرهای بین رستورانی فهمیدیم این بود که:

"مشنگ ها به مورچه ای با لباس هندی که تبر دارد,بچه فیلی که شلوار لی(نوعی شلوار مشنگی)به پا کرده است,میمونی که کلاه حصیری و تفنگ دارد,آپارتمانی که از پنیر ساخته شده است و به گربه ی وانیلی, غذاهای گرانقیمت میگویند.

خلاصه اینکه درحالی که با شکم خالی از 49 رستوران مشنگی بر می‌گشتیم یکی از مرگخواران نابغه مان(که ظاهرا نامش ممد مرگخوار سفید بود) گفت:

-راستی شما که خبیث ترین جادوگر جهان هستید چرا به يه رستوران جادویی حمله نمی کنید؟

و این گونه بود که ما امشب با غذای خوشمزه ای که دستپخت مرگخواران خوبمان بود دلی از عزا در آورده و این خاطره را نوشتیم.

باشد که مورد قبول خودمان واقع شود.

پ.ن:هرکس هم به نحوه نوشتنمان اعتراض نماید با کروشیوی این برگ مواجه میشود


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.