سوجه ژدید:- لینی! اینقدر بال هات رو تکون نده!
- هان؟ ارباب من که خواب بودم!
سکوت...
- خب پس... به خوابت ادامه بده...
مرگخواران در سکوت شب در گوشه و کنار اتاق لرد سیاه درازکشیده بودند تا زبانشان لال کسی سوء قصدی به جان اربابشان نکند.
- بس کن رودولف!
رودولف که به سختی بالای آباژور خوابیده بود، از جا پرید:
- غلط کردم! ببخشید ارباب! می بخشید ارباب؟
ارباب دیگه... ارباب من که کاری نکردم.
راستش را می گفت، کاری نکرده بود، اما خب! همیشه در خانه ریدل حق با لرد بود:
- همین ... هیچ کاری نکردن رو گفتیم بس کنی دیگه!
- ارباب هیچی هیچی هم نبود... خواب می دیدیم... جای شما هم خالی ارباب، ساحره ها همه جا بودن. همه جا پر از ساحره، درخت ساحره، ساحره ها تو هوا... ساحره تو دریا...
- رودولف!
- یکی شون هم بود می خواستم ابراز کنم علاقه رو...
- چوبدستی ما کو؟
- خرررر پفففف اصن!
رودولف هم به خوابش در بالای آباژور ادامه داد. لرد دوباره چشمانش را به سقف دوخت.
-
از اتاق ما برید بیرون!مرگخوارهای غرق خواب تشک و لحاف به دست، جیغ کشان رفتند بیرون.
- بانز تو هم برو!
- ارباب چهره و هویتم رو بردن خب، تکون نمی خورم از...
-
- ارباب من رفتم بیرون...
مثلا!لرد تاریکی خواست چوبدستی اش را بکشد که بانز رفت بیرون. هرچند خود لرد هم یک لحظه تعجب کرد که چه طوری بانز را دیده، ولی خب این موضوع اهمیت چندانی نداشت. مهم این بود که؛
- ما خوابمون نمی بره! یکی یک راه حلی پیدا کنه!
- ارباب معجون خواب آورـــ
- ماموریت جانبیتون هم خفه کردن هکتوره!
لرد ولدمورت از تخت پایین آمد و پاهایش را از لبه آن آویزان کرد، نمی دانست مرگخوارها چه خیالی دارند، اما خودش یک راه حل پیدا کرده بود:
- یکی بیاد... برای ما قصه تعریف کنه تا خوابمون ببره.
دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.