بله! لرد تصمیمش را گرفت، به آرامی چوبدستی اش را زیر ردای سیاهش بیرون آورد و آن را به سمت لینی گرفت.
-شما به چه جرئتی ما رو تهدید کردی لینی؟
لینی که گویی تازه از خواب بیدار شده بود گفت:
-کی ارباب؟ من؟! ارباب! من غلط بکنم! ارباب! باور کنین اشتباه شده! ارباب! من نمی خواستم! ارباب! من فقط می خواستم شما خوب بخوابین! ارباب! ...
-بس کن دیگه! همین حالا بیا به اتاق ما!
لرد سیاه به اتاقش رفت و حشره آبی رنگ هم پشت سرش بال بال زنان وارد اتاق شد.
اتاق خواب لرد سیاه
ولدمورت روی تخت اش دراز کشید و پتو را به تا زیر چانه اش بالا کشید. در آن حالت هچون نوزاد غول پیکر و ترسناکی به نظر می رسید.
-خب لینی، فرمودیم که برامون قصه بگو.
-من ارباب!؟
-بله! خود شما!
-اممم...ارباب، چیزه...من قصه بلد نیستم!
-باید بگی لینی.
چوبدستی لرد به آرامی و به طرز تهدید آمیزی از زیر پتویش بیرون آمد. لینی در حالی که به نوک چوبدستی خیره شده بود، با صدایی لرزان، شروع به تعریف کرد:
-ارباب! یه روزی یه تسترال بود که با سه تا بچه اش زندگی می کرد. اسم بچه هاش شنگول، منگول و حبه انگور بود. بعدش یه روز...
-لینی؟
-بله ارباب؟
-شما ما رو چی فرض کردی؟ چرا اسم تسترال سفیدن؟
-اسم تسترال ها سفیدن؟!
-بله! سفیدن! مگه اینجا محفله؟
-ببخشید ارباب! اسماشون آوادا، کروشیو و ایمپریو بود...
لینی نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-یک روز مامان تسترال میره بیرون و به بچه هاش میگه که من دارم میرم بیرون اگه مانتیکوره اومد در زد و گفت من مادرتون هستم، در رو براش باز نکنین.
چشمان سرخ لرد، درحال بسته شدن بود؛ کم کم داشت به خواب عمیقی فرو می رفت.
لینی نفس راحتی کشید و گفت:
-آخرش اینکه مانتیکوره سه تا بچه رو می خوره و خلاص!
ناگهان لرد از جایش بلند شد و فریاد زد:
-غلط کرده!
لینی در حالی که خشکش زده بود گفت:
-کی ارباب؟
-مانتیکوره! مگه اتاق تسترال های اینجا صاحب نداره؟! ما خودمون توی انجمن مون تاپیکش رو زدیم، سوژه دادیم اونجا، ماموریت دادیم حالا یک مانتیکور بیاد تسترال های ما رو بخوره؟
-ارباب این فقط قصه بود!
-برو بیرون لینی!
قبل از اینکه لرد بخواهد تغییر عقیده بدهد و چوبدستی اش را بیرون بکشد، لینی به سرعت از اتاق خارج شد و به سایر مرگخواران پیوست.
لرد فریاد زد:
-اگه تا پنج دقیقه دیگه خوابمون نبره، همتون خوراک نجینی میشین!
بیرون از اتاق
مرگخواران متفکرانه به یکدیگر خیره شدند تا ببینند که باید چه کنند، تا این که یکی از آنها گفت:
-شاید اگر برای ارباب، به جای قصه، رول بخونیم خوابشون ببره.
-
شاید این ایده، زیاد هم بد نبود!