نگاه عصبانی لرد به سیوروس دوخته شده بود.نگاه عصبانی لرد همچنان به سیوروس دوخته شده بود.
که ناگهان سیوروس احساس کرد تصویر رو به رویش مانند خمیری در هم میریزد و صورت لرد سیاه کج میشود.همچنان همه چیز کج و معوج تر میشود.اما متعجب بود که چرا خودش کج و معوج نمیشود؟
همه این اتفاقات با انکه در عرض چند ثانیه می افتاد اما سیو انها را مانند صحنه آهسته ای میدید.
تا آنکه بلاخره حرکت صحنه به حالت نرمال بازگشت و سیو تا چشم باز کرد خود را در جایی تاریک دید که تنها در آن چشم زاغی میدرخشید که برروی شانه اش نشسته بود.
نمیدانست چه اتفاقی افتاده و دقیقا چه شد تنها لحظه ای احساس کرد دستی دستش را گرفته و اپارات کرده است!
البته آن حالت شبیه به اپارات نبود اما آپارات به نظر میرسید.
همه جا ساکت و تاریک بود.تاریکی مرموزی بود...تنها صدای تق تقی از جسم های کوچک شیشه ای به گوش میرسید.
سیوروس چوبدستی خود را کشید و بی هدف به اطراف چرخاند که ناگهان صدایی شنید...
ـ پشت سرته!
سیوروس بی اختیار نفسش را در سینه حبس کرد و خیلی خونسردی خود را حفظ کرد که فریاد نکشید.
تنها چوبدستی خود را ساکن و بی حرکت به پشت سرش گرفته بود و در انتظار واکنشی از اجسامی بود که نمیدید.
در همان حین آن صدای آشنا دوباره گفت:
کلید برق رو میگم سیو.
سیوروس جا خورد.جا که نه...یک چیزی شبیه جا خوردن.چرا که به شخصیت وی جا خوردن نمی امد.
دستش را برروی دیوار چرخاند و وقتی کلید را پیدا کرد آنرا فشار داد.
خیلی سریع همه جا روشن شد.
به محض آنکه برگشت تا ببیند کجاست،چشمش را انبوهی از جسم های توپکی کوچک فراوان خیره کرد که تا سقف را پر کرده بودند و مادرش را دید که جلوی انبوه اجسام درخشان ایستاده است.
ـ مادر؟شما منو اوردین اینجا؟
ـ بله پسرم...باید باهات صحبت میکردم...
ـ ببینم اینجا انبار تیله ها نیست؟
ـ چرا هست...چطور مگه؟
سیوروس همانطور که به چند پاتیل معجون سازی حاوی خون سیاه لخته شده و چشم لزج آباریمون که در گوشه اتاق بود زل زده بود گفت:
امممم...هیچی
.ولی مادر...میشه بپرسم چرا منو اوردین اینجا و دقیقا چی شده؟
ایلین در حالی که دستان خود را به هم قفل کرده بود و سعی در منطقی بودن داشت گفت:
ببین پسرم...تو الان (**) سال داری!بنابراین دیگه وقتشه که خوانواده تشکیل بدی و ازدواج کنی و از اونجایی که خیلی اتفاقی شد،من و دراکو...
سیو حرف مادرش را قطع کرد:
ولی من که قصد ازدواج ندارم!ندارم اقا!ندااااااااارم!
ـ ببینم نکنه میخوای بگی که از ناجینی خوشت نمیاد؟
ـ نه...ابدا...ولی...
ایلین که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید شروع کرد به شادی کردن.
ـ پسرم اقا دوماد شده!به به!
سیوروس به غلط کردم افتاده بود.سیوروس قصد ازدواج نداشت.سیوروس میخواست ادامه تحصیل بدهد.سیوروس تا الان به همه خواستگاران بی شمارش جواب (نه) داده بود.(!)
او میخواست زندگی اش را بکند!میخواست آزادانه امتیاز کم کند و بدون دخالت زنش از روغن مو استفاده کند!او زن نمیخواست!
او نمیخواست به جهنم اعتقاد پیدا کند!هنوز کلمه دیگری نگفته بود که ناگهان دستش توسط مادرش گرفته شده و چند لحظه بعد دوباره در تالار ظاهر شد.
ایلین و سیوروس به اطراف خود نگاه کردند.تاریک تاریک بود!
این یکی را دیگر هیچکدام دلیلش را نمیدانستند.
اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که...
ـ بـــــــــــــــــــــوم!
بعد از شنیده شدن صدای انفجار،برق ها روشن شده و چشم آندو به ملتی افتاد که سوت زنان و جیغ کشان و ویبره زنان آنها را سورپریز کرده بودند و یک عدد وینکی که مسلسل دیگری را هم برای افزایش هیجانات،اماده انفجار در دستش نگه داشته بود.
ملت همانطور که در حال پایکوبی بودند از نوع مرگخوارانه شروع به سر دادن این اواز نمودند:
تالار تنگه بله!ناجینی قشنگه بله!بادا بادا مبارک نبادا!ایشالمرلین مبارک نبادا!
ایلین:
سیوروس:
هنوز ایلین و سیوروس از حالت پوکر بیرون نیامده بودند که در همان حالت چشمشان به رودولف جلب شد.
زیرا رودولف به صورت پوکر فیس ایستاده بود و همانطور که کلنگ زمین کنی را همچنان در دست داشت،به نقطه ای دیگر زل زده بود.
وقتی رد نگاهش را دنبال کردند،متوجه شدند که او مرلین را مینگرد که...
ـ مرلین؟
جمعیت خاموش گشته و به مرلین خیره شدند که کتاب خویشتن را در دست گرفته و دیری نینجامید که ارباب نیز بلافاصله بعد از مرلین ظاهر گشت.
ـ عقد را بخوانید ما میخواهیم برویم که کار داریم!
ملت نه از کراوات سیاهی که ارباب برای اولین بار بسته بود،نه از عدم وجود نجینی،بلکه از سرعت عمل ارباب جا خورده بودند.
سیوروس از حالت پوکر فیس به حالت مشوش اندر پوکر اندر تعجبی در آمده بود و میخواست پاتیل چه کنم چه کنم را برای اولین بار از گیبن قرض گرفته و در دست بگیرد که ناگهان...
ـ نـــــــــــه!
همیشه در اینجور مواقع یک نفر میگوید(نـــــــه!)و سپس یکی تیر میخورد یا یکی فرود می اید یا یکی پرتاب میشود یا چیزی منفجر میشود اما اینبار این صدای رودولف بود که همه را به خود اورد.
چشم جمعیت به طرف او برگشت.
رودولف از جای خود برخواست و طی اقدامی حماسی و دیالوگی فیلم درام فرمود:
ارباب...این عروسی نباید سر بگیره...!