هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)



در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: معجون های سیاه،افسون های سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۶
#26

نیکولاس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۹ جمعه ۵ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۴۱ جمعه ۲ خرداد ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 5
آفلاین
-
-نه نیک...تو نه!
-هک خودت میدونی که من میدونم!
-نیک تو در خروجی تالار رو هنوز نمیشناسی میخوای محل نگهداری کلاه رو بدونی اخه؟
-میدونم هک...خودت میدونی که میدونم!
-میخوای این جمله ی مسخره رو اینقدر تکرار نکنی؟
- اینقدر تکرارش نکردم کلا دوبار...
-شما دو تا میخواین بس کنین؟

لرد ولدمورت در حالی که با ابهت تمام از میان جمعیت کثیر اسلیترینی ها رد میشد.نگاهی به اطراف انداخت.
کراب بیهوش روی زمین افتاده بود و هکتور پاتیلش را آماده ی کوبیدن به سر نیکولاس کرده بود.نیکولاس پوزخند همیشگی اش را بر لب داشت و دراکو و آستوریا هم متعجب آن دو را نگاه میکردند.لرد ولدمورت از سر تاسف سرش را تکان داد.قبلا تالار خیلی شلوغ تر از این حرفا بود.
-یکی همین الان توضیح بده ببینم این جا چه خبره!
-ارباب هک فک میکنه ...
-نگفتم چغلی همدیگه رو بکنید...پرسیدم این جا چه خبره!

نیکولاس سرش را پایین انداخت. بدجور ضایع شده بود و حالا این هکتور بود که به او پوزخند میزد.
-ارباب...اجازه دارم حرف بزنم؟
-شما از کی تا حالا واسه حرف زدن اجازه میگیرین؟ بگو ببینم!
-ارباب! میخوایم بریم کلاه گروهبندی رو برداریم!
-اون وقت میخواین باهاش چیکار کنین؟
-نیک رو ضای...ببخشید یعنی ورودی های اسلیترین رو زیادتر کنیم!

لرد دوباره نگاهی به جمعیت کرد.
-خب؟
-خب ارباب...همین دیگه!
-خب چرا این جا وایستادین پس؟پاشین برین دیگه.اینم بردارین با خودتون ببرین یکم تالار خلوت شه ما میخوایم استراحت کنیم!

لرد اشاره ای به کراب که همچنان روی زمین افتاده بود کرد!
-ارباب مشکل اینجاست که...
-کسی به تو گفت حرف بزنی دراکو؟

آستوریا چشم غره ای به دراکو رفت و به لرد نگاه کرد.
-ارباب مشکل اینجاست که ما نمیدونیم کلاه کجاست!



پاسخ به: معجون های سیاه،افسون های سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ یکشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
#25

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۵۵:۵۹
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
-می بینم که باز محتاج من شدین!

کراب جمع را کنار زد و جلو رفت. مژ هایش را آرام و با دقت چند بار به هم زد.
-می بینین؟...نمی چسبه! از بهترین جنس تهیه شده...رنگش هم سیاه مخملی...

-کراب...کی بهت گفته مشکل ما با مژه حل می شه؟

کراب هم می دانست مشکل کسی با مژه حل نمی شود...ولی دلیلی هم نداشت که اسلیترینی ها آن قدر بی طاقت باشند که تحمل گوش دادن به سخنرانی کوتاهش را هم نداشته باشند.
ولی کراب درک کرد...همه که مثل او روشن بین و وسیع دل نبودند. کراب اسلیترینی ها را بخشید.
-خب...من نقشه فوق العاده خوبی برای به دست آوردن کلاه دارم. کسایی که مشکل قلبی دارن، بچه ها و افراد باردار از تماشای نقشه من خودداری کنن. بعدا مسئولیت قبول نمی کنم.

کراب کاغذ بسیار بزرگی را برداشت و روی میز پهن کرد. هکتور سرک کشید تا نقشه را ببیند...و کراب با تمام وجود روی نقشه خم شد و جلوی دید هکتور را گرفت.
-گفتم بچه ها نه...برو عقب!

هکتور ضایع شد و کمی عقب نشینی کرد.

کراب از روی نقشه بلند شد.

-نقشه من اینه!..ما می ریم...کلاه رو بر می داریم. و بر می گردیم. اون کلاهه. اونم ماییم که مشخص کردم. فلش ها مسیر رفت و برگشت رو نشون می دن. که اشتباهی اول برنگردیم و بعد بریم! اونا هم مژه های منن که سیاه مخملی و از جنس...

کراب موفق به تمام کردن جمله اش نشد... چون پاتیلی همراه با دسته اش به شدت روی سرش فرود آمد.
-می خواست جلوی منو بگیره که این نقشه داغونو نبینم؟ مرگخوار مژه دار...کسی می دونه کلاه کجا نگهداری می شه؟




پاسخ به: معجون های سیاه،افسون های سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
#24

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 595
آفلاین
سوژه جدید:


-کمه!

کسی اهمیتی به هکتور نداد. کلا هکتور اهمیت خاصی نداشت و عادت داشت کسی به او اهمیتی ندهد...برای همین آستوریا به کمکش آمد.
-کمه!

این بار توجه ملت اسلی جلب شد. آستوریا کمی اهمیت داشت.

-چی کمه آستوریا؟
-عقل هکتور؟
-اون که از اول کم بود!
-هی...نکنه رژ لب من کم شده؟ برم تجدیدش کنم؟
-تو چطوری آرایش میکنی؟ مگه تو مدرسه ممنوع نیست؟
-برای دخترا ممنوعه خب.

آستوریا متوجه شد که موضوع بحث در حال منحرف شدن است. برای همین دوباره مداخله کرد.
-تعداد ورودی های اسلیترین...کمه! این کلاه لعنتی از اول با گروه ما مشکل داشت. میگم یه بارم شمشیر گریفیندورو تو خودش مخفی کرده بود. مشخصه طرف کدوم گروهه. اینم تحت تاثیر دامبلدوره.

اسلیترینی ها اهمیتی به کلاه و اعضای تازه وارد نمیدادند. عضو کمتر، زندگی بهتر.
ولی نظر ناظرین خلاف این بود.
-توجه داشته باشین. تعداد کمتر یعنی قدرت کمتر. یعنی نفوذ کمتر. ما باید جلوی این اتفاق رو بگیریم.

کراب آدامسی را که در دهان داشت در آورد و به دیوار چسباند.
-خب...چه کنیم؟

هکتور هیجان زده جواب داد:
-میریم کلاه رو میدزدیم...میاریمش اینجا. من معجون های لازم رو آماده کردم. به هر شکلی شده قانعش میکنیم که اعضای خوب رو بفرسته اسلیترین. اول حرف میزنیم. اگه قانع نشد طلسمش میکنیم. اگه لازم شد از شکنجه استفاده میکنیم! ما باید زیاد و قوی بشیم.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: معجون های سیاه،افسون های سیاه
پیام زده شده در: ۰:۳۳ یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵
#23

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۳۴ سه شنبه ۲۵ دی ۱۴۰۳
از پاتیل به پا شده!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 959
آفلاین
پست پایانی

ملت اسلیترین هر کدام به سمتی عازم شدند تا آیلین و سوروس را بیابند.
وینکی مستقیم به سمت انبار مسلسل و طی و جاروهایش رفت و از آن هایی جنی معقول و مدهوش و مکشوش بود بهترین راه را برای فهمیدن وجود یا عدم وجود آن دو نفر در انباری انتخاب کرد.
وینکی با آرامش تمام مسلسلش را در دست گرفت و ضامنش را کشید و آن را روی حالت رگبار گذاشت، دستش را روی ماشه قرار داد و کل انباری را آبکش کرد.
- وینکی جن مسلوس خوب؟

در سمتی دیگر از تالار کراب مشغول گشتن میان لوازم آرایشش بود. با دقت در هر رژ لب را باز می کرد، پیچ پایینش را میپیچاند و با صدای قیژ ملایمی رژ لب مارک بورژوآیی به رنگ قرمز جیگری بیرون می آمد. کراب با علاقه ای خاص و ویژه دورش میچرخید و با صدای قیژ و تق، سراغ بعدی می رفت. به نظر نمی رسید با این روش او هم بتواند به موفقیتی دست پیدا کند.

نفر بعدی هکتور بود که یک متر بالاتر از زمین و به شکل نشسته روی صندلی و ویبره زنان به سمتی می رفت. ولی از صندلی که رویش نشسته بود خبری نبود. به نظر می رسید به دلیل هافلپافی بودن آریانا و اجازه نداشتن او برای ورود به تالار اسلیترین فقط شمایل بدون جسم و روح آریانا وارد تالار شده بود تا اینجا هم آریانا از دست هکتور خلاصی نداشته باشد.
هکتور ویبره زنان مقابل یک در متوقف شد و از روی شانه ی فرضی آریانا پایین پرید و در را باز کرد خودش را داخل انداخت. هکتور هر کجا که پا می گذاشت یک آزمایشگاه هم آنجا می ساخت و اینجا آزمایشگاه هکتور در تالار اسلیترین بود.
مستقیم به سمت پاتیلی بسیار بزرگ رفت. آن قدر بزرگ که حداقل چهار نفر در آن جا می گرفتند. با اشتیاقی بی پایان به پاتیل زل زد.
- حالا که تا اینجا اومدم یه معجون هم بار میذارم. تا گشتنم تموم بشه معجونم دم کشیده.

دو ثانیه ی بعد زیر پاتیل با آتشی به ارتفاع سه متر روشن شده بود و سه کیلو چشم سوسک، ده کیلو خاک و پنجاه لیتر آب را درون پاتیل ریخته بود.

- وای!
- اوخ!
- سوختم!

هکتور ویبره ای زد و به پاتیل نگاهی انداخت.
- حتما صدای چشم های سوسکه. مثل چشم های لینی. حرف میزنن.
دقایقی بعد با دو صدای بامپ پشت سر هم دو شی شفاف و نورانی به سمت آسمان پرواز کردند. آیلین و سوروس باید جای مناسب تری را برای مخفی شدن پیدا می کردند.




ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: معجون های سیاه،افسون های سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۵
#22

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۵۵:۵۹
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

آیلین پرنس،تصمیم می گیره برای سیوروس همسری پیدا کنه و ادعا می کنه که پسرش نجینی رو دوست داره.
لرد سیاه به سیروس شک می کنه و معجون راستی به خوردش می ده و ازش می پرسه که نجینی رو دوست داره یا نه. سیوروس جواب منفی می ده و همراه آیلین در فرصتی مناسب فرار می کنن!

-----------------

-بیابیدشان!

فریاد خشمناک لرد سیاه ملت اسلی را به حرکت واداشت. همه سرگرم جستجو شدند.داخل کشو ها، لای کتاب ها، جیب های مخفی رداها...ولی نه اثری از آیلین بود و نه از سیوروس.

لرد سیاه از بی هوش شدن منصرف شد.
-نظر شخصی ما اینه که شماها باید ریونکلاوی می شدین...واقعا انتظار دارین سیوروس و مادرش بین صفحات پیش گفتار و سخنی از نویسنده پنهان شده باشند؟

ملت اسلی غیرتی شده بودند! به دختر لرد سیاه توهین شده بود.

-ارباب پیداش می کنیم!
-نابودشون می کنیم. بعد مجبورشون می کنیم بود بشن که بتونیم مجددا نابودشان کنیم!
-کاری می کنیم که هر روز آرزوی ازدواج با نجینی رو بکنه.

-ما مایل نیستیم نابود شوند!

ملت اسلی تحت تاثیر بخشندگی و رحمت لرد سیاه قرار گرفتند.

-ارباب چقدر شما بزرگوارید!
-ارباب ما شما رو الگوی زندگیمان قرار دادیم از این لحظه.
-ارباب پیداشون می کنیم و بهشون می گیم که شما بخشیدیدشون.

لرد سیاه با دیدن این حجم از جوگیری، خشمگین شد!
-ما کی فرمودیم می بخشیم؟ ما هرگز نمی بخشیم! ما اجازه نمی دیم نابود شوند. برین پیدا کنین و بیارینشون. که پوستشونو بکنیم!
-یعنی چیکار کنین؟
-یعنی همین که گفتیم...پوستشان را خواهیم کند و ازش برای نجینی هر چیزی که مایل باشه خواهیم ساخت. کیف و کفش پوست انسان در بین مارها بسیار پرطرفداره. شما فقط برین اون دو تا رو در هر نقطه ای از هاگوارتز که باشن پیدا کنین و بیارین. مواظب باشین آسیبی به پوستشان وارد نشود.




پاسخ به: معجون های سیاه،افسون های سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ شنبه ۱ خرداد ۱۳۹۵
#21

سیوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۹ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۱ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۶
از :yphbbt:
گروه:
مـاگـل
پیام: 51
آفلاین
لرد سیاه با چشمان خون آلودش سر تا پای اسنیپپ را ورانداز کرد.
- پس گفتی از ناجینی حالم بهم میخوره!اون زشت و کریه المنظر و وحشیه! درسته.
- می دونم که گور خودم رو کندم ولی جوابتون بله هست.
- به چه جراتی به دخترک قند عسلم توهین می کنی!
- ارباب رحم کنید این تو حال خودش نیست!
- ساکت آیلین. خدمت تو هم میرسم با این بچه تربیت کردنت. مردک گستاخ مو روغنی. کروشیو!

بار دیگر تمام نماهای اطراف در سیاهی محضی فرو رفت. صدای آخ و اوخ و قشقرق ساکنین تالار نشان از کمانه کردن طلسم لرد سیاه بود.
-آخ.
- اوخ. :hyp:
- یکی چراغ رو دوباره روشن کنه! :vay:

آیلین پرنس عنوان بهترین بازیکن تیله تف کنی را بی خود بدست نیاورده بود. سرعت عملش در فرار به اندازه ای سریع بود که لرد سیاه را برای لحظه ای به تحسین واداشت.

زمانیکه چراغ ها بار دیگر روشن شد. همه در جست جوی دو مغضوب تمام تالار رو زیر و رو کردند. بلاتریکس که از همان اولین برخودش با اسنیپ از او متنفر بود. با سرعت خود را به لرد سیاه رساند و با چرب زبانی مثال زدنی رو به لرد سیاه گفت:

- سرورم، دستور چیه. مطئننا تا حالا یا از هاگوارتز فرار کردن یا به اون پشمک پناه بردن. خیانت این دو موجود پلید مثل روز روشنه. حالا چه دستوری می فرمایید.

زمزمه های تایید از گوشه و کنار تالار به گوش میرسید.
- بله باید پوستشونو کند!
- توهین به ارباب و دخترش. هرگز!
- مای لرد، دستور بدید همین الان میریم دنبالشون.

صداها لحظه به لحظه بلند و بلند تر میشد. هر کسی سعی می کرد در چرب زبانی گوی سبقت را از دیگری برباید. اما چیز عجیب سکوت غیر عادی لرد سیاه بود.

موهای افشان مشکی را می دید که ناگهان به پرواز در آمدند. چرخش سرش، نگاه خشمگین و در عین حال ترسانش. به ناگهان چیزی در سینه اش درست سمت چپش به حرکت در آمد. گویی می خواست از کالبدش بیرون بجهد!

- ارباب! حالتون خوبه!؟
- یکی آب قند بیاره. فکر کنم ارباب غش کرد!!!




When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power.




پاسخ به: معجون های سیاه،افسون های سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۹۴
#20

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
هیچ اتفاقی برای سیو نیفتاد.واضح است.خب معجون راستی پیامد فیزیکی ندارد.
اما پیامد درونی چرا.

سیوروس چیزی نگفت و همچنان چیزی نگفت.
این وضعیت ایلین را به شدت نگران میکرد.

- پسر عزیزم؟حالت خوبه؟

- نه خوب نیستم مادر...

اثرات معجون راستی اندک اندک اشکار میشد...
ایلین از فرط اضطراب انگشتان یخ زده اش را میفشرد.

در فاصله ی گشوده شدن دهان لرد برای پرسش تا پرسیده شدن خود سوال،سکوت سنگینی برقرار بود.

- اولین سوال!...بگو ببینم سیوروس،قبلا چه کسی را دوست داشتی به غیر از پرنسسمان؟

- لیلی اونز!من عاشقش بودم اما مامانم نذاشت ازدواج کنیم.درضمن من از ناجینی حالم بهم میخوره!اون زشت و کریه المنظر و وحشیه!

زمان گویی جلوی چشمان همگان متوقف شد.همه خوب میدانستند که چه بلایی سر کسی می اید که کوچکترین توهینی به ناجینی کند.
سیو در تلاش بود جلوی خود را بگیرد اما معجون راستی قدرتمند تر از این حرف ها بود.

- عه وا خاک عالم!پدر؟!

- سیوروس...

اب دهانی که ایلین و دراکو میخواستند قورت بدهند،همانجا در گلویشان مبدل به سنگ شد.
همه نگاه ها به طرف لرد برگشت.


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: معجون های سیاه،افسون های سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۴
#19

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
مـاگـل
پیام: 200
آفلاین
به نام خدا




- می شه بگی چرا رودولف؟
-آخه من نجینی رو می خوام.
- کروشیو!
-آآآآخ! چرا ارباب!
- به سه دلیل! اول این که ما کروشیو را نزدیم و بلا بود. دوم این که دلمون خواست، سوم هم این که شما که اسلیترینی نیستید در مسائل درون تالاری فضولی نکنید... لااقل بدون لباس نکنید.
- پس ارباب ببخشید... می بخشید؟
- نمی بخشیم! برو دیگه سوژه یخ کرد.

و سپس رودولف غمگین و شکست روحی و عشقی خورده داشت صحنه را ترک می کرد و آخرین امیدهای سیوروس برای رهایی از شر نجینی داشت از دست می رفت که سیوروس ترجیح داد شانسی نداشته باشد تا این که امیدش به رودولف باشد. پس بلند اعلام کرد:
- قبوله مرلین جان، لی لی که نشد. نجینی رو می گیرم تا چشم رولینگ کور شده و ناکام از دنیا نرم.

و درست بر خلاف تصور سیوروس؛ که انتظار داشت آواز «تالار تنگه بله، نجینی قشنگه بله» با آخرین ولوم ممکن پخش شود، سکوتی بر جمع حکمفرما شد. همه با چشم های خیلی خیلی باز به سیوروس خیره شده بودند که ناگهان صدای بم و زیر لرد به گوش رسید:
- اسنیپ گفتی «حالا که لی لی نشد؟!» منظورت دقیقا چی بود؟ شما یکی دیگه رو می خواستید؟
- متاسفانه بله ارباب و چون یک فصل کامل از کتاب های شما به این مسئله اختصاص داشت هیچ جوره نمی تونم بزنم زیرش.

سکوت...

- ما نگران شدیم! شاید شما اسرار دیگه ای رو هم از ما و نجینی مون پنهان کرده باشید! معجون راستی رو بیارید!
- ارباب بفرمائید معجون راستی!
- هیچکسی معجون راستی نداره؟
- من ارباب! من! بفرمایید.
- سیوروس جیب هات رو بگرد ببین نداری؟
- ارباب من یه پاتیل دارم!
- بله لرد ظاهرا یکمی دارم.
- مال من رو نمی خواهی سیو؟
- خب پس همون رو بخور اسنیپ. ما سوالاتی از تو داریم!
- معجون من رو بخوره ارباب؟!

سیوروس یک نفس آهسته کشید و بدون اینکه تصوری از سوالات و اسراری که در شرف برملا شدن بودن داشته باشد، شیشه کوچک معجون راستی را سر کشید. سرگرمی جالبی در انتظار اعضای تالار اسلیترین بود!


be happy


پاسخ به: معجون های سیاه،افسون های سیاه
پیام زده شده در: ۳:۱۲ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۴
#18

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
نگاه عصبانی لرد به سیوروس دوخته شده بود.نگاه عصبانی لرد همچنان به سیوروس دوخته شده بود.

که ناگهان سیوروس احساس کرد تصویر رو به رویش مانند خمیری در هم میریزد و صورت لرد سیاه کج میشود.همچنان همه چیز کج و معوج تر میشود.اما متعجب بود که چرا خودش کج و معوج نمیشود؟

همه این اتفاقات با انکه در عرض چند ثانیه می افتاد اما سیو انها را مانند صحنه آهسته ای میدید.

تا آنکه بلاخره حرکت صحنه به حالت نرمال بازگشت و سیو تا چشم باز کرد خود را در جایی تاریک دید که تنها در آن چشم زاغی میدرخشید که برروی شانه اش نشسته بود.

نمیدانست چه اتفاقی افتاده و دقیقا چه شد تنها لحظه ای احساس کرد دستی دستش را گرفته و اپارات کرده است!
البته آن حالت شبیه به اپارات نبود اما آپارات به نظر میرسید.

همه جا ساکت و تاریک بود.تاریکی مرموزی بود...تنها صدای تق تقی از جسم های کوچک شیشه ای به گوش میرسید.

سیوروس چوبدستی خود را کشید و بی هدف به اطراف چرخاند که ناگهان صدایی شنید...

ـ پشت سرته!

سیوروس بی اختیار نفسش را در سینه حبس کرد و خیلی خونسردی خود را حفظ کرد که فریاد نکشید.
تنها چوبدستی خود را ساکن و بی حرکت به پشت سرش گرفته بود و در انتظار واکنشی از اجسامی بود که نمیدید.

در همان حین آن صدای آشنا دوباره گفت:

کلید برق رو میگم سیو.

سیوروس جا خورد.جا که نه...یک چیزی شبیه جا خوردن.چرا که به شخصیت وی جا خوردن نمی امد.
دستش را برروی دیوار چرخاند و وقتی کلید را پیدا کرد آنرا فشار داد.

خیلی سریع همه جا روشن شد.

به محض آنکه برگشت تا ببیند کجاست،چشمش را انبوهی از جسم های توپکی کوچک فراوان خیره کرد که تا سقف را پر کرده بودند و مادرش را دید که جلوی انبوه اجسام درخشان ایستاده است.

ـ مادر؟شما منو اوردین اینجا؟

ـ بله پسرم...باید باهات صحبت میکردم...

ـ ببینم اینجا انبار تیله ها نیست؟

ـ چرا هست...چطور مگه؟

سیوروس همانطور که به چند پاتیل معجون سازی حاوی خون سیاه لخته شده و چشم لزج آباریمون که در گوشه اتاق بود زل زده بود گفت:
امممم...هیچی .ولی مادر...میشه بپرسم چرا منو اوردین اینجا و دقیقا چی شده؟

ایلین در حالی که دستان خود را به هم قفل کرده بود و سعی در منطقی بودن داشت گفت:
ببین پسرم...تو الان (**) سال داری!بنابراین دیگه وقتشه که خوانواده تشکیل بدی و ازدواج کنی و از اونجایی که خیلی اتفاقی شد،من و دراکو...

سیو حرف مادرش را قطع کرد:
ولی من که قصد ازدواج ندارم!ندارم اقا!ندااااااااارم!

ـ ببینم نکنه میخوای بگی که از ناجینی خوشت نمیاد؟

ـ نه...ابدا...ولی...

ایلین که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید شروع کرد به شادی کردن.
ـ پسرم اقا دوماد شده!به به!

سیوروس به غلط کردم افتاده بود.سیوروس قصد ازدواج نداشت.سیوروس میخواست ادامه تحصیل بدهد.سیوروس تا الان به همه خواستگاران بی شمارش جواب (نه) داده بود.(!)
او میخواست زندگی اش را بکند!میخواست آزادانه امتیاز کم کند و بدون دخالت زنش از روغن مو استفاده کند!او زن نمیخواست!او نمیخواست به جهنم اعتقاد پیدا کند!

هنوز کلمه دیگری نگفته بود که ناگهان دستش توسط مادرش گرفته شده و چند لحظه بعد دوباره در تالار ظاهر شد.

ایلین و سیوروس به اطراف خود نگاه کردند.تاریک تاریک بود!
این یکی را دیگر هیچکدام دلیلش را نمیدانستند.
اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که...

ـ بـــــــــــــــــــــوم!

بعد از شنیده شدن صدای انفجار،برق ها روشن شده و چشم آندو به ملتی افتاد که سوت زنان و جیغ کشان و ویبره زنان آنها را سورپریز کرده بودند و یک عدد وینکی که مسلسل دیگری را هم برای افزایش هیجانات،اماده انفجار در دستش نگه داشته بود.

ملت همانطور که در حال پایکوبی بودند از نوع مرگخوارانه شروع به سر دادن این اواز نمودند:
تالار تنگه بله!ناجینی قشنگه بله!بادا بادا مبارک نبادا!ایشالمرلین مبارک نبادا!

ایلین:

سیوروس:

هنوز ایلین و سیوروس از حالت پوکر بیرون نیامده بودند که در همان حالت چشمشان به رودولف جلب شد.

زیرا رودولف به صورت پوکر فیس ایستاده بود و همانطور که کلنگ زمین کنی را همچنان در دست داشت،به نقطه ای دیگر زل زده بود.

وقتی رد نگاهش را دنبال کردند،متوجه شدند که او مرلین را مینگرد که...

ـ مرلین؟

جمعیت خاموش گشته و به مرلین خیره شدند که کتاب خویشتن را در دست گرفته و دیری نینجامید که ارباب نیز بلافاصله بعد از مرلین ظاهر گشت.

ـ عقد را بخوانید ما میخواهیم برویم که کار داریم!

ملت نه از کراوات سیاهی که ارباب برای اولین بار بسته بود،نه از عدم وجود نجینی،بلکه از سرعت عمل ارباب جا خورده بودند.

سیوروس از حالت پوکر فیس به حالت مشوش اندر پوکر اندر تعجبی در آمده بود و میخواست پاتیل چه کنم چه کنم را برای اولین بار از گیبن قرض گرفته و در دست بگیرد که ناگهان...

ـ نـــــــــــه!

همیشه در اینجور مواقع یک نفر میگوید(نـــــــه!)و سپس یکی تیر میخورد یا یکی فرود می اید یا یکی پرتاب میشود یا چیزی منفجر میشود اما اینبار این صدای رودولف بود که همه را به خود اورد.

چشم جمعیت به طرف او برگشت.
رودولف از جای خود برخواست و طی اقدامی حماسی و دیالوگی فیلم درام فرمود:

ارباب...این عروسی نباید سر بگیره...!












eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: معجون های سیاه،افسون های سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴
#17

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۵۶:۱۷ چهارشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۳
از مسلسلستان!
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 557
آفلاین
-که غلط کردی هان؟

سیوروس از همان لحظه تولد چشمان بزرگی داشت! حالا که چشمانش را عینهو MASK بیرون داده بود و دهانش را گرد کرده بود، این چشمان بزرگ، بزرگ تر جلوه میکرد.
-عه! کی غلط کرده؟ چی شده؟

کیلومترها دورتر از تالار اسلیترین، رودولفی کنار ساحل جهانی دیگر، نشسته بود.
رودولف قصه ی ما پاهایش را روی هم انداخته بود و از آن نوع آبمیوه هایی میخورد که یه قاچ لیمو را زده اند سر لیوانشان و خیلی باکلاس است و فقط خارجی ها میخورند. همینطور که رودولف مذکور قورت قورت آبمیوه اش را سر می کشید و در جستجوی ساحره های باکمالات دور و برش را کند و کاو میکرد، یکهو موجی صوتی پرید و رفت توی گوشش.
موج، به پرده صماخ رودولف خورد و از استخوان های کوچولوی گوشش عبور کرد و رفت و رفت تا رسید به مغزش. به محض اینکه مغز رودولف دریافت که موجودی، دیالوگ او را بدون رعایت قانون کپی رایت به کار برده است، جریان خونش را زیاد کرد و دو سه تا نورون ترکاند و بدجور عصبانی شد.
از آن جایی که عصبانیت مغزها معمولا روی صاحبانشان هم تاثیر می گذارند، نتیجه این شد که رودولف عصبانی، قمه کشان و جامه دران و فریاد کشان به سمت منبع صدا دوید. با اولین پرواز فِرست کِلَس خفنی که میتوانست، خودش را رساند به لندن و چون دید که حد آلودگی هوای لندن در وضع نامطلوبی قرار دارد و باعث تعطیلی چند روزه آن شده است، به ناچار قمه هایش را مدل هلیکوپتری جلویش گرفت و رفت توی زمین. رودولف، همینطور زمین را کند و کند و کند تا بالاخره به تالار اسلیترین رسید و مدل رودولفی از کف تالار بیرون پرید.

خواننده ها:
نویسنده ها:
اعضای تالار اسلی:
نــــَمــــَـــکی ــــــه:

-چی شده؟ چه کسی بود صدا زد؟ چه کسی؟

سیوروس منویش را از دهان زاغی بیرون کشید و دکمه بلاک رودولف را فشار داد.
-شخصا بخاطر این اوضاع عذر میخوام. میتونیم برگردیم سر مبحث اصلی. کجا بودیم؟
-مرلینگاه!
-
-وینکی جن تمیز کننده ی مرلینگاهِ خووب؟

سیوروس رویش را از جن خانگی برگرداند و چشمش به لرد افتاد که با اخم به او نگاه میکرد.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.