لرد سياه، با عصبانيت توصيف ناپذير، هكتور را به گوشه اي پرتاب كردند.
-يه ويزلي ديگ...هكتور؟!
هكتور با ديدن نگاه خشمگين لرد سياه، آرزو كرد كه ايكاش مستقيما درون دهان نجيني پرتاب شده بود.
-ارباب...من چيزه...راستش...
لرد سياه بي توجه به هكتور، به سمت دامبلدور برگشت.
-دامبلدور...
-تام! فرزند تاريكي! هكتور تقصيري نداره... قصدش فقط عشق ورزيدن به ما بود.
لرد سياه نگاه خشمگين ديگرى به هكتور انداخت.
-اتفاقا تمام آتيش ها از زير پاتيل اين بلند ميشه...رودولف!
رودولف دوان دوان به سمت لرد سياه رفت.
-امر كنيد ارباب؟
-دامبلدور رو تا محفل همراهي كن و بعد هم اين سقف رو درست كن تا كل محفل رو سرمون آوار نشده!
رودولف تعظيمي كرد و همراه دامبلدور خارج شد.
-شماها...واي نايستيد مثل مانتيكور كوهي هم ديگر رو نگاه كنيد. بگيرين اين بچه ويزلي هارو و بريزيد جلوي نجيني.
هكتور هم كه فرصت را مناسب مي ديد، به سرعت به سمت يكي از بچه ويزلي ها رفت ولي با صداي لرد سياه متوقف شد.
-تو نه هكتور! تو بيا به دفتر ما...يك سري مسائل رو بايد برامون توضيح بدي! مثلا اينكه چرا از سقف قصرمون، ويزلي و دامبلدور ميباره روي سرمون!
با رفتن لرد سياه، هكتور به اميد كمك، به سايرين نگاهي انداخت. ولي ملت به طور عجيبي تمام حواسشان معطوف بچه ويزلي ها بود.
-هكتور!
هكتور با شنيدن صداي تهديد آميز لرد سياه از جايش پريد.
-اومدم ارباب.
به سمت اتاق لرد سياه رفت.
در دل با تمام آرزوهايش كه هيچوقت به آنها نميرسيد و با تمام پاتيل ها و معجون هاي نيمه كاره اش، خداحافظي كرد و در زد!