یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)در یک شب که مهتاب در آسمان نبود، پالی و دوستش در جنگل ممنوعه قدم می زدند.
- حالا مطمئنی یه صدایی شنیدی؟
- وقتی می گم شنیدم یعنی شنیدم دیگه!
رز که معلوم بود حرف های پالی را باور نکرده است سرش را به علامت تاسف تکان داد.
-هیس... شنیدی؟
- نه! چیو؟
- یه صدای عجیب غریب.
- خیالاتی شدی. البته شایدم صدای یه سانتور باشه.
- می شه بپرسم سانتور تو محدوده هاگوارتز چی کار می کنه؟ خوبه صد بار واسه ت توضیح دادم اول صداشو شنیدم، بعد دیدم وارد جنگل شد.
- اصلا تو خوبی!
شترق!
- چی شد؟
- پام گیر کرد به ریشه درخت. خیالت راحت شد؟
پالی پای رز را از ریشه درخت جدا و رز را بلندکرد. آن دو به راه خود ادامه دادند. در طول راه با چیز عجیبی برنخوردند. جنگل ممنونه از همیشه ساکت تر و آرام تر بود. آنها رفتند و رفتند تا به جایی پر از درخت رسیدند.
- خب اینجا چه چیز ترسناکی وجود داره؟
-ولی من مطمئنم همینجا اومد.
- دفعه بعدی که خواستی رویا و توهماتت رو به کسی بگی، لطفا به من نگو.
رز به طرف راهی که از آن آمده بودند رفت.
- کجا؟
- میرم قلعه. خیلی خوابم میاد. مگه تو نمی یای؟
- شاید هنوز اینجا باشه.
- کی؟چی؟ لطفا به خودت بیا پالی اینجا هیچی نیست.
- تو برو.ولی من می خوام ببینم اون موجود چی بود.
- باشه بمون. وقتی جک و جونورای جنگل خوردنت بهت می گم!
رز رفت. پالی تصمیم داشت راهی را که در پیش گرفته بود را ادامه دهد. اصلا برایش مهم نبود که رز چه فکری می کند.
هنوز زیاد جلو نرفته بود. که صدای جیغی را شنید. شکی نداشت صدای رز بود. اما او کجا بود؟ از حس بویایی بسیار قوی اش استفاده کرد. او بوی رز را حس می کرد. همانطور که جلو می رفت فریاد زد:
- رز طاقت بیار!
جلو و جلوتر رفت. به جایی رسید که خالی از چیزی بود. رز را دید که به روبه رو خیره شده بود و از ترس غالب تهی می کرد. چیزی که رز به آن نگاه می کرد، چیزی مانند شنلی متحرک بود. آن چیز مرگ پوشه بود. او سعی داشت درس کلاس مراقبت از موجودات جادویی را به یاد بیاورد.
نقل قول:
- این موجود با سپر مدافع، دفع میشه.
- اکسپکتوپاترونوم!
قوی زیبای سفیدی پرواز کنان از چوبدستی پالی خارج شد و به سمت مرگ پوشه رفت و آن را از آنجا دور کرد.
پالی به طرف رز، که خیلی ترسیده بود رفت و او را در آغوش گرفت.
- رز تو حالت خوبه؟
رز به تایید سرش را تکان داد. ناگهان چشمانش پر از اشک شد. پالی نیز سعی داشت او را دلداری دهد.
- حالا که چیزی نشده. اون رفته تو هم حالت خوبه!
- باید حرفتو باور می کردم.
پالی با شیطنت گفت:
- خب از این ماجرا دو تا درس گرفتی. یک... از به بعد حرف منو باور کنی، دو... دیگه هیچوقت چوبدستی رو فراموش نکنی!
با این حرف پالی رز اشک هایش را پاک کرد و خندید. دو دوست دست در دست یکدیگر راه هاگوارتز را در پیش گرفتند.