فصل پنجم:کتابخانه سیاه
سال ها قبلدر کتابخانه ای بزرگ و بی انتها قدم میزد،کتابخانه ای که سرتاسر سیاه بود.نه با رنگ،با جادو.کتابخانه مختص جادوی سیاه بود.
آنقدر وسیع بود که انتهای کتابخانه با چشم غیر مسلح دیده نمیشد.اما عجیب که او هیچ استرسی نداشت،حتی وقتی جن های پلید یا کتاب هایی با نوک تیز مثل چاقو،به سمتش حمله ور میشدند.
کتاب ها را دانه دانه با دقت نگاه کرد تا بالاخره خسته شد.
-اینا چیزی نیست که من دنبالشم!
صدایش در تمام کتابخانه طنین انداز شد و تا ثانیه های متوالی در سر تا سر کتابخانه این آوا پیچید.
نقل قول:
این چیزی نیست که من دنبالشم!
ناگهان مردی ترسناک که شایسته کتابداری چنین مکانی بود،روبرویش آپارات کرد.
-خیلی جرئت داری بچه؟فکر کردی میتونی همینطوری صداتو...
-خفه شو!من نه از تو میترسم نه از این کتابخونه ی مسخره!
مرد چند ثانیه فقط به او خیره شد.
-محاله چیزی درباره هورکراکس ها این جا نباش...
- بهت گفتم من دنبال هورکراکس نیستم!
مرد دیگر به ستوه آمده بود.
-بچه ی احمق!این چیز مسخره که تو میگی تا حالا به گوشمم نخورده!اصلا کی تو رو راه داده اینجا؟گمشو بیرون!
پوزخندی زد.آرام آرام به طرف در خروجی حرکت کرد.
-از این حرفت پشیمون میشی.مطمئن باش.