بلا بعد زدن کرمش رو به مفحلیا کرد و گفت:
- بالاخره رضایت دادین؟ بیاین بریم دیگه... میمیره، میمونه رو دستتونا.
محفلیا همراه مرگخوارا رفتن داخل خانه ی ریدل ها. بلا که دید که در اتاق لرد بازه با آفتاب بالانس رفت و درو بست و رو کرد به بقیه و گفت:
- آره دیگه ما مرگخوارا آمادگی بدنیمون خیلی بالاست. الانم خواستم به رخ بکشم مهارتمو... به رختون کشیده شد یا نه؟
دامبلدور اینور و اونور خونه ی ریدل ها رو نگاه کرد که ببینه بساطی هست یا نه ولی چیزی پیدا نکرد.
- خب اینم آشپزخونه میتونین شروع کنین.
- من باید اول فرزند مریضمو ببینم شاید برای درمانش سوپ لازم نباشه.
- ها؟... مریض؟.... کی گفته ما مریض داریم؟
- خودتون گفتین که سوپو برای یه محفلی مریض میخواین دیگه. منم میخوام ببینمش.
بلا که دید داره نقشه لو میره بالا رو نگاه کرد و دید که یه لامپ رو سرش هست که خاموشه یه چندتا ضربه بهش زد و اونم روشن شد و بعد یه فکر ناب به ذهنش رسید. رو به دامبدور کرد و گفت:
- خب... خب... دیدی بالاخره گیر افتادی... این یه نقشه بود تا شما رو بیاریم اینجا تا شما آشپزی کنین و ما هم ازتون فیلم بگیریم و بزاریم توی اینستا تا آبروتون بره.
مرگخوارا که خودشون نمیدونستن جریان چیه همدیگرو نگاه میکردن ولی اینو میدونستن بلا کار اشتباه نمیکنه پس دیگه همدیگرو نگاه نکردن. دامبلدور هم یه نگاه به بالا انداخت لامپو بالای سرش دید، یه نگاه بهش انداخت و لامپ روشن شد و یه ایده ی خوب اومد به ذهنش و گفت:
- آشپزی کردن آبرو نمیبره برای همین ما اینکارو میکنیم... چه سوپی باید درست کنیم؟
- سوپ پیاز
- خب مواد اولیه رو حاظر کردین؟
بلا که نمیدونست مواد اولیه چی هستن گفت:
- چی؟... مواد اولیه... آآآآ... عه زرنگی! باید همه کاراشو خودتون بکنید.
دامبلدور که فهمید اینا نمیدونن سوپ پیاز چیه گفت:
- خب پس من میگم برید تهیه کنید.
- مگه من نوکرتم خودت برو بخر
- باش میرم. من مشکلی ندارم.
بلا یکم فکر کرد و با خودش گفت که اگه دامبلدور بره شاید دیگه برنگرده برای همین قضیه رو به روش خیلی ماحرانه جمعش کرد.
- عه دوباره فکر کردی زرنگی! تو اگه بری دیگه برنمیگردی. منم که نوکرت نیستم. پس نتیجه میگیریم.... رودولف برو.
- چرا من؟ مگه من نوک....
-
- اصلا منتظر بودم بگی بهم.
- خب دامبلدور بگو چی لازمه برای پختش.