هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ سه شنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
ترم 26 سالانه هاگوارتز


تدریس این کلاس در تابستان برعهده‌ی پروفسور آلبوس دامبلدور خواهد بود.


جلسه اول
تاریخ تدریس: چهارشنبه 15 تیر
مهلت ارسال تکالیف: تا چهارشنبه 29 تیر

جلسه دوم
تاریخ تدریس: شنبه 8 مرداد
مهلت ارسال تکالیف: تا شنبه 22 مرداد

جلسه سوم
تاریخ تدریس: سه‌شنبه 1 شهریور
مهلت ارسال تکالیف: تا سه‌شنبه 15 شهریور


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱:۰۸ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۹

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
نمرات امتحانی شونن شوجوهای زیبایم.


قبل از اعلام نمرات، می‌خواستم بگم که این ترم، بهترین ترم تدریسی بود برای من. ممنونم ازتون. خوشحالم از پیشرفت بارز تک تکتون. امیدوارم از حالا به بعد، همه ی این انرژی و پیشرفتتون رو توی ایفا ادامه بدین. خسته نباشین.

گابریل شوجو: 17 + 7
گابریل عزیزم، ممنونم بابت شرکت خوبت تو کلاسا. آخرین وصیت کاتانا اینه که لطفا یه عالمه دیالوگ نیم خطی پشت هم ننویس.

زاخاریاس شونن : 19.5 + 9
زاخاریاس عزیزم، از همون اول هم پستات رو می‌پسندیدم. لطفا محض رضای کاتانا به نیم‌فاصله روی بیار تا بلکه ناظر رستگار شی!

سیوروس شونن : 19 +10
اینکه نشد 20 بدم بهت، دسته ی کاتانا رو به درد آورد. ایده‌ت عالی بود ولی متاسفانه مقادیری ایراد نگارشی و تایپی داشتی که باعث می‌شد نتونم امتیاز کامل بهت بدم.
نقل قول:
پروفسور موتویاما فقید

فقید شدیم ولی بزرگ نه.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
-موفق باشید، شونن شوجوهای من.

این موفق باشید در پایان سوالات سمج میتوانست به عنوان بدترین فحش تاریخ ثبت شود، منتها مورخ ها کمکاری کردند و کاری هم نمیتوان کرد.
سیوروس با این غر غر های زیر لبی از کلاس خارج شد.
قدم زدن در حیاط مدرسه، تنها چیزیست که میتوانست استعدادش را شکوفا و خلاقیتش را بهکار بگیرد، همیشه!
-بهتره از کتاب های طلسم کمک بگیرم، اگر چیزی نسیبم نشد اونوقت باید یه فکر دیگه ای برای این سمج کرد.

بعد از گذشت ساعت ها مطالعه کتاب های طلسم سیوروس همان طور که روی صندلی پشت میز مطالعه کتابخانه نشسته بود، سرش را بین ستون های بلند کتاب ها، روی آخرین کتاب گذاشته و به خوابی عمق فرو رفته بود. لا اقل این چیزی بود که دیده میشد.

-باید طلسم جداسازی روح کار کرده باشه. اصلا فکرشم نمیکردم فیزیک و جادو با هم به چنین موفقیتی برسند. اول از همه باید قلم و دفتری برای ثبت پیدا کنم.

سیوروس نگاهی به ساعت جیبی بلندزنجیرش انداخت و بعد از جا دادن ساعت در جیب جلیقه مشکی اش به سمت خروجیه کتاب خانه به راه افتاد.
راه رو های هاگوارتز دیگر بوی وایتکس های کریچر و گابریل را نمیداد، فقط بوی مرگ و خستگی بود که به مشام میرسید.
این رو میتوانست با هر قرمی که برمیدارد، به هر سو که مینگرد و در هر نفس با تمام وجود حس کند.

همه جا را کثیفی و چرک فرا گرفته بود و با خودش فکر میکرد یعنی به همین زودی تمام وایتکس های گابریل که در دوران وزارتش خرید و در قلعه انبار کرد را تمام کرده اند؟
راهش را به سمت زیر زمین که همان خوابگاه اسلیترین باشد در پیش گرفت. تابلو ها خالی از اشخاص بودند و پله ها بی رمق و کند تر ازز همیشه.

با وجود اینکه فرای فیزیک و متافیزیک عمل کرده بود و با گذشتن از بُعد های مختلف زمان و دریچه های پنهان، خستگی توصیف ناپذیری روحش را میآزرد، باید به کارش ادامه میداد. شکاف زمان به زودی و در زمانی که ماه به بالاترین نقطه خود در آسمان شبانگاه می رسید، ترمیم میشد و باز کردنش آنهم بدون قدرت گرفتن از جسم انسانی اش ممکن نبود.
-اوه خیله خب نباید سخت باشه، باید امیدوار باشم رمز تالار عوض نشده باشه! (ςιγτξζψωη)
امکان نداره! چرا باز نمیشه؟ یعنی رمز عوض شده؟

سیوروس بار ها و بار ها رمز را تکرار کرد اما در باز نشد. استرس و اضطرابی که در مورد تمام شدن زمان این سفر طولانی اما کوتاهی که برایش مقرر شده بود به جانش افتاد بود کار را سخت تر میکرد.
-خب بهتره تمرکز کنم، چی باعث میشه نتونم رمز رو بگم؟ ... اوه باورم نمیشه فراموش کرده باشم! من جسم ندارم پس چطور در میتونه صدامو بشنوه؟ سر بارون هم یه روح بود پس،... باید این کارو بکنم! هر چند چندش آور باشه که بدنت بخواد به میلیون ها ذره تبدیل بشه تا بتونه از حفره های میکروسکوپیه اجسام رد بشه، و بعد دوباره به هم متصل بشن.

پیدا کردن دفتر و قلم چندان سخت نبود، حد اقل برای یک روح!
-بهتره از خود قلعه شروع کنم. و بهتره بدونم امروز چه روزیه؟

سیوروس همه جا را گشت تا بالاخره روزنامه ای پیدا کرد، روی روز نامه تاریخ را این چنین نوشته بود(۲۱:۱۰:۲۰۴۰).

پاسخ نامه سمج - کلاس تاریخ جادوگری.
با تدریس پروفسور موتویاما.

خواننده محترم، این نگاشت نامه که اکنون در دست شماست آینده ای فرای باور ها و ساخته و پرداخته یک ذهن بیمار نیست، بلکه آن آینده ای است که تصمیمات شما سازنده اش هستند. آنچه تفکر شماست میتواند بدترین عصر و یا درخشان ترینش را رقم بزند. مدرسین محترم، از شما درخواست میکنم فرزندان و نسل ها را جوری تربیت کنید که خائن به آیندگان نشوید .

و آنچه که میبینم:

امروز بیستو یکم از ماه دهم سال دوهزار و چهل و در ساعت نوزده و یازده دقیقه، قلعه هاگوارتز.

اینجا خبری از شور و نشاط و خنده ها، و یا حتی غلغله و اعتراضات جادوآموزان نیست.
فضا را سراسر مه و غبار کسل کننده ی افسردگی فرا گرفته.
در کتابخانه و راه رو ها و حتی در تالا و خوابگاه اسلیترین اثری از دانش آموزان نیست.
کلاس ها خالی از صدای پروفسور هاست.
راهی تالار اصلی میشم. از در میگذرم و حالا با جمع کثیری از جادوآموزان رو به رو هستم که صف به صف در ردیف هایشان نشسته اند و مدیر مدرسه در حال سخنرانی است.
او را میشناسم! سوجی در قامت مدیر مدرسه ایستاده است و با تاسف و تاثر، خبری ناگوار را بیان میکند.
به دقت تلاش میکنم همه سخننان اش را برایتان یاد داشت کنم.

-جادوآموزان مدرسه شبانه روزی هاگوارتز! همه شما در کلاس تاریخ جادوگری راجع به فاجعه ی سال ۲۰۲۰ شنیده اید و خوانده اید. سالی که بلایایی بسیار بر ماگل ها وارد شد.
اما در آن سال فاجعهی هم داشتیم در دنیای سحر و جادو و عاملش همان کلاس تاریخ بود!
پروفسور موتویاما فقید در تلاش بود تا به جادوآموزان علومی بیاموزد اما چیزی که نباید میشد رخ داد.
جادوآموز سیوروس اسنیپ از میان تمام راه های سفر در زمان، علوم ناشناخته ای را به وجود آورد و به وسیله آن از خطوط زمان گذشت و به بیست سال بعد سفر کرد. سال ۲۰۴۰!
این تابوتی که در تالار اسلایترین نگهداری میشود و هر سال برای تقدیسش دور هم جمع میشویم حامل جسم زنده اما بی روحه سیوروس است. ما هر سال برای او دعا میکنیم تا روحش آزاد شود ، به دنیای ارواح بپیوندد یا به زمان خود بازگردد.
او بعد از گیر افتادن در زمان و حلقه های زمانی هرگز به جسمش برنگشت و در زمان گم شد. به زمان های مختلف سفر میکرد و با نشانه گذاری هایی سعی در ایجاد تغییر در تاریخ کرد و این کار باعث هرج و مرج هایی شد.
امروز اینجاییم تا لنگری برای روحش بسازیم و او را به جسمش ازگردانیم. این راه کار چندین سال پیش کشف شد. بار ها بر روی مدت زمان های کوتاه امتحان شد و امیدواریم برای این بازه بیست ساله هم کار برد داشته باشد.
زمان لنگر سازی درست زمانی خواهد بود که ماه به بالا ترین نقطه خود در آسمان برسد.

-پروفسور موتویاما امید وارم این نوشته ها به دستتون برسه.
این اشتباه سوجی باعث میشه من توی زمان گیر بیفتم و نتونم برگردم، لنگر من جسمم هست و اگر سعی کنن لنگر دیگه ای بسازن من توی زمان گم میشم.
چیز قابل ذکر دیگه ای بنظرم نمیرسه، ترجیح میدم برای برگشتنم تلاش کنم تا جمع آوریه اطلاعات از آینده.

پایان

سیوروس که با ورد فرمان قلم پر را برای نوشتن به کار گرفته بود از نوشتن باز ایستاد و دفتر و قلم را با وردی به ردای روحش متصل کرد تا هر جا میرود همراهش باشند.
سراسیمه خود را به کتاب خوانه رساند.
باید اول راهی پیدا میکرد که نتوانند لنگر جسمش را بشکنند و سپس منتظر می ایستاد برای باز شدن دریچه زمان.
همه کتاب های ورد های فیزیک و جادو را جمع کرده بودند، به فکرش رسید کتابخوانه ممنوعه را جستجو کند.

-اوه این عالیه اون اینجاست! فقط کافیه صفحه پنج هزار و شش که راجب لنگر بود رو ازش جدا کنم.
اون کجاست؟

سیوروس بار ها و بار ها با ورد کتاب را گشت اما صفحه پنج هزار شش ناپدید شده بود و فقط ردی از براده های کاغذ بین صفحه پنج هزار و چهار و پنج هزاروهفت مانده بود.

به ساعت جیبی نگاهی انداخت، فقط هفت دقیقه تا زمان موعود باقی مانده بود و هیچ ایده برای پیدا کردن صفحه توضیحات لنگر،یا توقف مراسم نداشت.

-هی سیوروس تو اونجایی؟
-لیلی!
-میدونستم میتونم پیدات کنم.
-اما چطوری؟
-دفتر ثبت وقایعت رو روی میزم پیدا کردم، درست همون سالی که ناپدید شدی.
اونو به پروفسور موتویاما دادم اما گفتم تا برنگشتیم حق نداره بخونتش.
-چیکار کردی؟ این ممکنه تو رو بکشه!
-باید نجاتت میدادم، تو خیلی چیزا توش نوشتی. اینکه از سال بیست بیست به عقب نمیتونی بری و اینکه تو یه حلقه زمان گیر افتادی اما هر بار به جای جدیدی میری و خیلی چیز های دیگه و حتی راه برگشت رو هم نوشتی. گفته بودی صفحه پنج هزارو شش کتاب طلسم های ممنوعه فیزیک و جادو رو برات از کتاب جدا کنم ، بهت برسونم یا نابودش کنم.
-خب ننوشته بودم که باید چیکار کنیم؟
-هیچی فقط روی دستت بنویس نباید طلسم زمان رو انجام بدم وگرنه توی حلقه گیر میفتم و صبر کنیم تا دریچه باز شه.
-خیله خب پس بیا این کارو زود تر انجام بدیم.

*چند ساعت بعد*

-موفق باشید، شونن شوجوهای من.


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
-بخورش،بخورش،بخورش،بخورش...

این ندای قلبیش بود که پیام میداد.هر لحظه قرص را در دستش محکم تر فشار میداد اما لحظه ای بعد دوباره ول میکرد.نمیدانست سرنوشتش با این قرص چه خواهد شد.اصلا شاید این قرص کار نمیکرد.تمام اجناس کوچه ناکترن که درست کار نمیکنند!
شنیده بود که در 20 سال آینده همه زود تر به نظارت میرسند.در به در دنبال راهی گشت تا به بیست سال آینده سفر کند.زمان برگردان ها و انگشتر های مختلف را امتحان کرده بود اما هیچکدام جواب نداده بودند تا اینکه با دستفروشی ناشناس در کوچه ناکترن آشنا شد.چند صد گالیون پول ناقابل را خرج کرد و بالاخره به دستش آورد.حالا قرص قرمز و سفیدی به دست آورده بود که در دستش قل میخورد:
-نخورش،نخورش،نخورش...
-بخورش،بخورش،بخورش...
-دروغ میگه.نخور به سلامتیت آسیب میزنه.
-بخور بخور. نگران نباش.هیچیت نمیشه.

عرق از سر و روی زاخاریاس ریخت.دستش میلرزید.قرص را بالا انداخت و سریع همراه آن لیوان آبی خورد.لرزش دست و پایش شدیدتر شد.بارانی از عرق سرازیر شد و با فریاد بلندی زاخاریاس بیهوش شد.

....

به هوش آمد. جلوی کاخی در آسمان ها خوابیده بود که ارتفاعش تا آسمان میرسید و صد ها آسانسور بین زمین و آسمان رفت و آمد میکردند.زاخاریاس کاخ را میشناخت. این کاخ زوپس بود اما چرا در آسمان ها بود؟در موقعی که او زندگی می کرد،کاخ زوپس روی یک کوه قرار داشت نه آسمان.شناسه اش را باز کرد.اولد شده بود و زمان آخرین آنلاین شدنش به بیست سال قبل بر میگشت.پس به راستی او در بیست سال بعد بود. سوار آسانسور های زوپسی شد و به سمت کاخ با آن پرواز کرد.جلوی در کاخ دربان هایی بودند که تنها افرادی را قبول میکردند که شناسه نمایشی داشتند.به سمت یکی از دربان ها رفت:
-ببخشید ولی،چرا ورود به کاخ زوپس برای عموم آزاد شده؟

دربان جا خورد و گفت:
-چی پسر جون؟اون برای بیست سال قبل بود که ورود برای همه آزاد نبود. الان قلمرو جادوگران رو گذاشتیم تو کاخ و بقیه رو کردیم سایت های دیگه.

زاخاریاس دیگر به تاثیر این قرص یقین پیدا کرده بود:
-اولد قبول نمی کنید.نه؟خب پس حالا کجا بلیط بدم؟
-چی میگی پسر جون؟ بلیط پونزده ساله منسوخ شده.الان همه رو در رو با مدیرا حرف میزنن.

توجهش به ایستگاهایی جلب شد که در آن تمام افراد مستقیم با مدیران حرف میزدند.صفحه فرستادن بلیط حالا به مانیتور هایی تبدیل شده بود که مافلدا هاپکرک از
آن با بقیه حرف میزد.یک ایستگاه خالی شد.زاخاریاس دکمه صحبت با مدیران را زد و مافلدا هاپکرک در مانیتور ظاهر شد.
-چه کمکی میتونم بکنم؟

صدای کسی که پشت چهره مافلدا صحبت میکرد به شدت آشنا بود.لهجه او به مانند حرف زدن تسترال ها بود و هر از گاهی صدای تسترالی نیز از پشت میامد. او تام جاگسن بود!
-تام؟!!!!!
-زاخاریاس؟!!!!

تصویر مافلدا قطع شد و سپس تصویر واقعی تام در مانیتور ظاهر شد.پشت سر او مرلین در اتاق داشت فرمان میداد و صدای ضعیفی نیز میامد.
-این صدای چیه؟
-ا راستی این صدای حسنه. خیلی وقته از کار افتاده و فقط به صورت مستشاری مشاوره میده و میره.

دوربین حرکت کرد و رو به روی مردی ویلچری ایستاد. تمام موه های حسن سفید شده بودند و تمام سر و کله او پر از چین و چروک شده بود.بغض زاخاریاس ترکید و اشک همه در ایستگاه و اتاق فرمانده ای سرازیر شد.
-واقعا مرد خوبی بود حسن.دکترا میگن قراره دو ماه دیگه توی تاپیک چه خالی میرفت. از همه ما خداحافظی کنه.

دوربین سریعا به سمت تام چرخید و او گفت:
-حالا بیا گذشته رو ول کنیم.خوش برگشتی به ایفای نقش.بیا این نامه رو بگیر و مستقیما برو «شخصیت خود را معرفی کنید». محفل بهت نیاز داره.

تصویر قطع شد و نامه از پایین ایستگاه افتاد.محفل به او چه احتیاجی داشت؟ در این بیست سال چه شده بود؟به سمت تاپیک شخصیت رفت و با دادن نامه،old از نام او پاک شد و دسترسی هافلپاف و محفل به او برگشت. معطل نکرد.سوار یکی از تاکسی های هوایی شد که اکنون به جای پودر پرواز اعضا را به انجمن ها میرساندند. تاکسی جلوی در تاپیک محفل ققنوس ایستاد و زاخاریاس پیاده شد. سوار اسکیت هایی شد که بین تاپیک ها اعضا را جا به جا میکردند و جلوی یک تاپیک ناشناس و قفل به نام ققنوس ققنوس ها پیاده شد.زاخاریاس دستش را در منوی پیام شخصی هایش برد و نامه ای پیدا کرد که عنوان آن بود:
نقل قول:
رمز خانه گریمولد


نامه را جلوی دستش گرفت و گفت:
-امیدوارم کار کنه.یعنی میشه؟ جغد زرد!

ناگهان تاپیک از وسط باز شد و انجمن خصوصی محفل به نام (***********) نمایان شد. نفسی کشید و وارد انجمن شد.دم در انجمن عکس دامبلدور با نوار سیاهی کنارش نمایان شد. زاخاریاس اهی کشید و گفت:
-استالین رحمتش کنه.الان کی ناظر محفله یعنی؟

سوار یکی از اسکیت ها شد و جلوی تاپیکی به نام (آشپزخانه *******) پیاده شد. وارد تاپیک شد و در باکس جلویش نوشت:
نقل قول:
سلام. من اومدم.


ناگهان سیر عظیمی از محفلی ها سرازیر شدند و زاخاریاس را بغل کردند و با پیام هایی نظیر خوش اومدی پیر مرد از زاخاریاس استقبال کردند اما او هیچکس را در میان آنها نمیشناخت. یعنی چه کسی از دوران او باقی مانده بود؟
به سرعت جوابش را گرفت. هری پاتر و گابریل تیت وارد تاپیک شدند و گفتند:
-سلام زاخاریاس. کجا مونده بودی تو این بیست سال؟
-هیچی در غیبت بودم.به کجا رسیدین شما ها؟

هری جلو رفت و گفت:
-من شدم ناظر محفل و گابریل هم ناظر الف.دال. اوضاع عالیه و روز به روز به تعداد ما اضافه میشه.
-چه خوب.نیوت کجاست؟

صدای خنده بلدی از تمام اعضای محفل آمد و گابریل گفت:
-نیوت بالاخره پونزده سال بعد از تو با شناسه سی و چهارمش به محفل رسید اما روز بعد از ورودش به علت رول خوشامد گوییش به بیست و هفت سال زندان محکوم شد.

زاخاریاس هم مثل بقیه خندید و گفت :
-چه بد. حالا چی بود که به من نیاز داشتین؟

ناگهان همه محفل ساکت شد. هری جلو آمد و گفت:
-راستش دامبلدور ده سال پیش فوت شد و جوزفین شناسه اون رو گرفت.اما جوزفین هم چند ماه قبل از اومدن تو از همه اعضای سایت خداحافظی کرد.الان جای یه دامبلدور توی محفل کمه.راستش،میخواستم بگم که...

زاخاریاس مضطرب شد.عینک آفتابیش را برداشت و گفت:
-چیه؟چی شده؟ به منم بگین.
-راستش...دوست داری شناسه پروفسور رو بگیری و ناظر محفل شی؟

زاخاریاس از خوشحال بال در آورد. بلند شد و تک تک ویزلی های محفل را بوسید و گفت:
-من دارم ناظر میشمممممممم.من دارم ناظر میشمممممممم.

زاخاریاس به سرعت دکمه خروج در منوی خودش را زد و از کاخ زوپس به بیرون پرتاب شد. دوباره به جای اولش برگشته بود. همانجایی که از خواب بیدار شده بود. به سرعت سوار آسانسوری شد که به مرکز ساخت اکانت در جادوگران میرفت.فرم را پر کرد و با اکانت «زاخی.دامبل»به سمت ایستگاه بلیط ها رفت.دکمه ارتباط را فشار داد و ایندفعه مرلین جلوی مانیتور ظاهر شد:
-بله بفرمایید.
-مرلین.زاخاریاسم.میخوام شناسمو ببندم و با شناسه دامبلدور وارد شم.من دارم ناظر محفل میشمممم.
-با این که به ما ایمان نداری اما میبخشیمت.بیا این نامه را بگیر و هر چه دلت میخواهد در قسمت شخصیت بنویس.تایید شدی.

زاخاریاس از ایستگاه خودکاری برداشت و با عجله معرفی شخصیتش را پر کرد.وقتی نقطه آخرش را گذاشت ناگهان شکل نامشخصش از بین رفت و دامبلدور با ریش سفیدش جای پیکر ظاهر شد.زاخاریاس سوار تاکسی شد.با اسکیت به انجمن خصوصی رفت.تاپیک آشپزخانه را باز کرد و گفت:
-سلام بابا جان.


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۱ ۲۲:۴۳:۰۲
دلیل ویرایش: رفع برخی مشکلات املایی


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
روزی از روزهای پاییزی بودش که داشتم از کتابخونه برمیگشتم؛ اما حواسم چهار چشمی به کتابی که توی دستام بود، که یکهویی به یه سال اولی اسلی برخورد کردم و افتادم زمین! اون از ترس من سریع از اونجا دور شد اما وقتی حواسش نبود یه چیز براق از تو جیبش افتاد پایین! من رفتم ببینم چیه که دیدم یه زمان برگردان برنزی روی زمین افتاده. برش داشتم و رفتم به سمت خوابگاهمون.

خوابگاه هافلپاف

-سلام تیت!
-سلام زاخاریاس.
-سلام گابریل!
-سلام پومانا.
-سلام گابریل!
-سلام رز.
-سلام تیت!
-سلام سدریک، سلام رکسان،سلام ارتمیسیا، سلام ارنی، سلام رودولف و سلام حسن!

گابریل تند تند به همه سلام کرد و دوان دوان به سمت تختش رفت!

-خب بذار ببینم...هوممم یه زممان برگردان!...خیلی عجیبه چون خیلی کمیاب هستن!

گابریل زمان برگردون رو زیر و رو کرد اما هنوز به نظرش کم بود...

-یک کتاب گرفته بودم از خانم پینس...اهان ایناهاش"زمان برگردان ها" بذار ببینم چی توش نوشته؟

زمان برگردان یک وسیله ی فلزی هستش که در بازار به رنگ ها و جنس های متفاوتی فروخته میشه. اما اگر قصد استفاده از زمان برگردان را دارید متاسفم! زمان برگردان ها فقط و فقط با اجازه ی وزارت خونه به فروش میرسند و کسی نمی تواند بدون نظارت وزارتخونه از زمان برگردان ها استفاده کند!
طبق گفته ی رییس وزلرت سحر و جادو حاجی تراورز" ما زمان برگردان های زیادی قبل از جنگ جادوگری دوم داشتیم اما متاسفانه با شروع جنگ جادوگری دوم اکثریت زمان برگردان هامون نابود شد!"

پاقق

گابریل کتاب زمان برگردان هارو بست! بیشتر از این نمی خواست ادامه بده واسه همین تصمیم گرفت خودش کاشف کار با زمان برگردان بشه...

-خب حالا فکر کنم باید این چرخ رو بچرخونم...امم چند دور بچرخنم؟...5 تا چطوره؟اره 5 تا خوبه!

گابریل زمان برگردان رو پنچ بار چرخوند اما زمان برگردانی که دست گابریل بود خراب بود و به جای رفتن به گذشته به اینده میرفت!

20 سال بعد:

-اینجا کجاست؟...من الان باید توی هاگوارتز باشم!...چرا اینجام؟

گابریل به اطرافش نگاه کرد، اینجا هیچ شباهتی به هاگوارتز خودشون نداشت!
کم کم که دقت کرد دید توی دهکده ی هاگزمید هستش اما دهکده کلا عوض شده بود.
کافه ی سه دسته جارو خیلی تغییرش به چشم میومد، تبدیل شده بود به اسمان خراش هایی که گابریل تو مدتی که تو شهر بودن میدید. مادام رزمرتا مرده بود و به جاش زنی قد بلند، با صورتی بوتاکس زده و رژ لب قرمز جیگری به مردم نوشیدنی کره ای میداد.
اما حالا نوشیدنی کره ای تنها نوشیدنی معروف جادوگرا نبود، همراهش چند نوع سوپ مختلف و ساندویج به مردم داده میشد؛ بچه های هاگوارتز با کمک قطار از هاگوارتز به دهکده میومدن.
گابریل نگاهی به مغازه های اضافی و دهکده نگاه کرد" بیشتر از 10 تا مغازه ی لباس فروشی افتتاح شده بود و زنهای دهکده به تک تک مغازه ها هجوم میاوردن. دوک های اصلی تبدیل شده بود به شعبه ی 3 بانک گرینگوتز و مغازه ی شوخی های زونکو شده بود لباس فروشی زیک زاگ!
گابریل بغض کرده بود،باورش نمیشد که این آینده ی جادوگرا باشه. تصور کرد اگه چهل سال جلوتر میرفت دیگه هیچ جادوگر یا ساحره ای نبود و همه مشنگ بودن حتی خانواده های اصیل زاده!

-باید برگردم به زمان خودمون...اونجا بهتر و قشنگتر از اینجاست!

گابریل 5 بار زمان برگردون رو به جهت مخالف عقربه های ساعت چرخوند...

زمان حال:

-اینجا خیلی بهتر از اونجاست!

گابریل از خستگی روی تخت خوابش برد و فردا به دخمه ها رفت و زمان برگردان رو از بین برد.

پایان.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۹

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
امتحان کلاس تاریخ جادوگری


جادو آموزان دلبندم، خیلی ممنونم ازتون که با پیشرفتتون در طول این ترم، کاتانا رو خوشحال کردین. به عنوان امتحان ازتون می‌خوام با هر وسیله و طلسم و معجونی که به ذهنتون می‌رسه (خودساخته یا ذکر شده در کتاب‌ها) به آینده ای (حداقل 20 سال دیگه) برین و مثل یک تاریخ‌نگار، وضعیت آینده رو شرح بدین.

مدت زمانی که توصیف می‌کنین، اختیاریه. می‌تونین حتی آینده ای رو توصیف کنین که جامعه به شدت پسرفت کرده و شبیه عصر حجر شده و یا آینده ای رو متصور بشین که تکنولوژی و جادو بی‌نهایت پیشرفت کردن.


تخیل‌تون رو به کار بگیرین و کاتانا رو خوشحال و دلنشین کنین.

موفق باشید، شونن شوجوهای من.



The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۹

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
نمرات جلسه سوم تاریخ جادوگری



سیوروس شونن: 19
اوس بر تو سیوروس شونن. کاتانا سرخ شده و لحظه ای از پشت گوی بلند شد.
سیوروس عزیزم. فاصله ی این رولت با نسخه ی قبل از اصلاح، به قدی زیاده که... چیطو بگم ؟ انگار وارد یه دنیای دیگه شدی!
از نظر رعایت علائم نگارشی، منطقی پیش بردن داستان و طنز ظریف "سیوروسی" واقعا عالی و کم‌نقص ظاهر شدی. ممنونم بابت رعایت نکاتی که این مدت بهت گفته شده. خسته نباشی.

خب... در ادامه، می‌خوام یه چیزی بگم که رعایت نکردنش اشتباه نیست اما رعایت کردنش اینقد خوب و درست و راحته که کاتانا می‌گه "چرا بهش نگیم که سطحش بالاتر هم بره؟"

بذار درمورد انواع فاصله‌ها تو نگارش صحبت کنیم. یه فاصله ی کامل داریم که بین دوتا کلمه میاد و یه نیم‌فاصله که بین اجزای کلمه‌های مرکب و امثال اینا می‌آد.
مثلا "می" توی فعل "می‌آید"، جزوی از کلمه‌س. از نظر تکنیکی، باید از خود" آید" یکمی جدا باشه اما نه درحدی که یه کلمه‌ی جدا به حساب بیاد.
"ها" ی جمع هم همینطوره. اگه بخوای کاملا درست بنویسی، باید بگی "کلمه‌ها" به جای "کلمه ها".

نکته ی بعدی، اشتباهات نگارشیه. مشخصا من و کاتانا خوب می‌دونیم که سیوروس شونن می‌دونه "بازپرس" درسته نه "پازپرس و باز پرس‌" ولی مسلما اشتباه مال آدمیه.

راه‌حلش اما همون باخوانی سا‌ده‌س.نکته ی آخر. سیوروس شونن. شما خیلی تلاش می‌کنین همه ی نکات رو در نظر بگین موقع نوشتن. این هم مهمه هم باعث خوشحالی. مثلا متوجه هستم که برای رعایت مسئله ی ه کسره تلاش می‌کنی اما گاهی اوقات از دستت در می‌ره. مثل "لباس های صورتیه نفرت‌انگیزتر از خودش".

از خوندن رولت مثل همیشه لذت بردم.
おつかれさま。

زاخاریاس شونن: 19.5
زاخاریاس عزیزم، هیچی به اندازه ی دیدن همچین پیشرفت‌هایی توی رول‌نویسی، کاتانا رو خوشحال نمی‌کنه. پیشرفت شما توی نوشتن‌، از اول فعالیتتون خیلی خیلی محسوس و عالیه. توی این کلاس به گمونم همیشه نمره ی بالا گرفتین و خلاقیتتون خوب بوده.
از نمره‌تون مشخصه که پستتون تقریبا بی‌نقصه
برای شما هم فقط توصیه به رعایت جزئیاتی مثل نیم فاصله رو دارم. آخر همین پست، یه لینک با توضیح جامع می‌ذارم. خلاصه هم توی نقد بالاییتون هست.
موفق باشین.

افیلیا شوجو (ان‌شاء‌البودا): 19
افیلیای عزیز، خیلی خوشحالم که توی این کلاس می‌بینمت.
پستت خیلی خوبه. مسلما از نمره مشخصه که پست خوبی نوشتی. با این حال برام یه چیزی عجیب بود. توی نسخه ی اول، یه نکته ای رو درست نوشته بودی و بعدش توی تصحیح، اشتباهش کردی. نحوه ی دیالوگ‌نویسی به این صورته که بعد از تموم شدن دیالوگ و قبل از شروع شدم توصیف، دوتا اینتر می‌زنیم.

اتفاقای داخل مغز رون خیلی بامزه بودن. ولی نباید فراموش کرد که به هر حال، مغز داره دیالوگ می‌گه و باید فورمول درست دیالوگ‌نویسی " فلانی + گفت، جواب داد، پرسید و..." رو رعایت کنیم.

توی انتهای رولتون، بعد از توصیف، شکلک گذاشتین ولی بهتره که این‌کار رو انجام ندین و شکلک رو بگذارین برای دیالوگا باقی بمونه.

پستتون روون و بامزه و جالب بود. ممنونم. خسته نباشید.

فلور دلاکور: 19.75

سلام فلور عزیزم. رولت خیلی خوب بود. ایراد خاصی هم برای برطرف کردن نداشت. فقط لطفا مبحث نیم فاصله و جدا کردن می از فعل رو توی نقدهای بالاتر بخون. خسته نباشی.

لاوندر شوجو: 19.5
کاتانا معتقده پیشرفت 4 و نیم نمره ای که در طول ترم به دست آوردی، بهتر از هر توضیحی نظر من رو درمورد رولت بیان می‌کنه. کارت حرف نداشت.
لطفا نقد پست سیوروس شونن رو هم بخون. موفق باشی.

ایوا شوجو: 20
آفرین عزیزم. پست اصلیت خوب بود، پست اصلاح‌شده‌ت عالیه و این چیزیه که اینجا می‌خوایم.
خسته نباشی.

پ ن: در مدح نیم‌فاصله، تقدیم به همگی.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
سلام پروفسور تاتسویا!
ببخشید تغییر زیادی تو ی این ندادم.

پست ویرایش شده:

صدای هق هق مروپ از زیرزمین به گوش مالی رسید و او با رضایت پخت سوپ جدیدی را شروع کرد. چاقو را برداشت و با خونسردی، ارام ارام هویج ها را خرد کرد.
خرت... خرت...خرت.
مالی سوت زنان سر وقت قارچ ها رفت و پوستشان را گرفت و آنها را داخل قابلمه ریخت.
-قربون پوست نازکتون که اینقدر راحت کنده میشه برم من! میدونین... آرتور خیلی قارچ دوست داره...

سپس با نفرت نگاهی به پیاز های رنده شده و آغشته به خون کرد. بعد آنها را برداشت تا در سطل آشغال خالی کند ولی ناگهان مروپ را دید که با پاهای باز جلوی در ایستاده و با چشم غره ای غلیظ به او نگاه میکند.
_داری با پیازای مامان چی کار میکنی؟

مالی با دست تابی به موهایش داد و با لحنی ملایم و خونسرد گفت:
-دارررررم سوووپ دررررست میکنم. پیازای بدرررد نخورتو هم ریختم دورررر.


بعد لحنش عوض شد و فریاد زد:
_مگه کوری؟! دارم گند کاری تو رو تمیز میکنم! پیازای بی گناه رو حروم کردی!

مروپ ملاقه داخل سوپ را برداشت و غرید:
-نکنه میخوای با مامان دعوا کنی؟ پیازای مامانو انداختی دور؟ مامان نمیذاره تو برای زردآلوی مامان سوپ بپزی! مامان نشونت میده!

مالی هم تابه را برداشت و غرید:
-بیا جلو!

انها روبه روی هم قرار گرفتند و با تابه و ملاقه و هرچی که به دستشان میرسید یکدیگر را کتک زدند.
_ زن پر روی بدردنخور! فقط بلدی غذاهارو حروم کنی!
-آلوچه ی گندیده ی مامان! آبگوشت بوگرفته ی مامان!
-بچه های منو اگه ببینی از حسودی میترکی! هرچی بذارم جلوشون میخورن! سنگ هم بذارم میخورن!
-معلومه که بچه های بی خود تو سنگ هم میخورن! چون هیچی تو خونتون پیدا نمیشه بهشون بدی! ولی هلوی مامان، قشنگ مامان، پسر مامان هر روز بهترین غذا هارو میخوره! گدا گشنه هم نیست!

تکه های هویج، پوست قارچ، رنده، چرخ گوشت، نجینی، یکی از دست ها تام و پیپ آگلانتاین در هوا پرواز میکردند. آنها سوپ را که قل قل میجوشید و چیزی نمانده بود ته بگیرد کاملا فراموش کرده بودند!


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۱ ۲۲:۱۲:۴۸



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
سلام پروفسور موتویوما!
این هم اولین تکلیف تاریخ جادوگری من!
تکلیف تغییر یافته:

لاوندر گوی بلورینش را که ارور" اپراتور خارج شده است" روی آن نقش بسته بود به گوشه ای انداخت. گوی جرینگی صدا کرد و چون از نوع بنجل چینی بود، به هفده قسمت مساوی تقسیم شد. اما لاوندر از جا نپرید. ذهن او درگیر تکلیف آن جلسه بود.تکلیفی که می توانست سخت ترین تکلیف دنیا باشد. زیر لب فحشی به جامعه ی دروئیدی داد .نمیدانست چه کار کند یا چه بنویسد. تنها قلم پرش را بی هدف در انگشتان کشیده اش می چرخاند. چیزی که او نیاز داشت، چیزی که میتوانست فک هرماینی را پایین بیاورد و لبخند رضایت بر لب کاتانا بنشاند، چه بود؟ یک معجزه. بله! دقیقا یک معجزه!
قلم پرش را در جوهر زد و روی نزدیک ترین کاغذ پوستی نوشت:
نقل قول:
-پروفسور موتویوما!
من موفق شدم در شبانگاه امشب دروئید درون خود را بیدار کنم. من توانستم با جذب نیرو از ماه،ستارگان را به رنگ سبز در بیاورم! این عکس را ضمیمه کردم تا شما هم ببینید

قلمش از حرکت ایستاد.این چرت و پرت ها چه بود که نوشته بود؟ از کجا عکس ستاره سبز می آورد و ضمیمه نوشته می کرد؟ ای خاک بر سر بلف زنش که برای رو کم کنی هرماینی هر کاری می کرد. آخر معجزه قحط بود؟ چرا تانگو رقصیدن یک موش یا پیانو زدن بوقلمون را انتخاب نکرده بود؟ در آن صورت حداقل راهی وجود داشت.
اما فکری به ذهنش رسید.چرا که نه؟شاید واقعا می توانست دروئید درون خود را بیدار کند! شاید واقعا میتوانست!

سه ساعت چهل و پنج دقیقه ی بعد- مرز جنگل ممنوعه.

-ای ماه تابان! ای ماااه نورااانی! ای ماه!هوی! به من نیرووو بدهههه!نییروووو! تا ستاره هارو سبز کنم! ده درخت صنوبر، پانزده درخت کاج و سه درخت بلوط میکارم تا نیروی تو به طبیعت بازگردد.

در نیایش شبانه اش با ماه مکث کرد. دریافت نیرو از طبیعت نشانه ای هم داشت؟ مثلا بدنش می لرزید و داغ می شد یا درد در وجودش می پیچید؟ دوباره شروع کرد:
-نیروی تو ای ماه، دوباره به طبیعت باز خواهد گشت؛ ای روشنایی بیکران! ای گردالوی نورانی سپید!

حضور موجودی را در سایه های پشت سرش احساس کرد. شاید نیروی ماه به صورت دختری بر او ظاهر شده بود. برگشت تا نگاهی به نیروی ماه بیندازد. نیروی ماه، دختری با موهای وزوزی قهوه ای رنگ و صورتی خوش تراش بود که لبخند تمسخر آمیزی به لب داشت. هرماینی گفت:
-چند ساعته داری عربده می زنی لاوندر؟
-تو؟تو اینجا چیکار می کنی هرماینی؟
-دنبال تو می گردم. یه ساعته اینجا وایسادم.بیخیال،تو از پس اینکارا بر نمیای!
-به نفع خودته زر نزنی!
-چیکار میکنی مثلا؟ از ماه نیرو میگیری و من رو تبدیل به شلغم میکنی؟
-یه چیزی در همین مایه ها!
-بیخیال! تو از پس این کارا برنمیای!
-مگه خودت بر میای؟
-آره!
-ثابت کن!

هرماینی با پوزخندی انگشتانش را به سمت آسمان گرفت و همزمان با جرقه ی سبز رنگی،تمام ستاره ها سبز شدند.
-دیدی لاوندر؟لاوندر!

کاری از دستش برنیامد چون لاوندر عکسی از آسمان گرفته و گریخته بود.او عکس را ضمیمه کرد.








تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹

فلور دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
درود پروفسور
پست اصلی



بالاخره کلاس تمام شد و وقت انجام تکلیف های آن بود. فلور کله پاچه را بدست گرفت و با ناراحتی به راه افتاد.

_من از کله پاچه متنفرم. حتی یه ذره هم نمی تونم بوشو تحمل کنم. چطور می تونن یه حیوونو بکشن و کله شو برای خوردن بپزن. این کار کاملا غیر اخلاقیه. حالا اینو چطوری بدم به مودی ؟

فلور همینطور که به سمت خیابان گریمولد می رفت، مشکلاتش را با خود مرور می کرد و به راه های دادن کله پاچه به مودی فکر می کرد.

_ دقیقا 3 دقیقه و 20 ثانیه دیگه می رسم. اول براش از فواید کله پاچه می گم که چه غذای ...آخه روی این غذای وحشتناک چه اسم خوبی میشه گذاشت. این کشور حتی غذاهاش هم سر اصول نیست.

خانه شماره 12 گریمولد


تق تق تق

_ کیه؟
_ فلور دلاکورم.
_ بیا تو.

فلور در حالی که سعی می کرد خودش را خوشحال نشان دهد و بوی کله پاچه را فراموش کند وارد شد.

_ به به خانم دلاکور. کاری داشتی ؟
_ بله راستش براتون یه تکلیف...یعنی یه غذای خوش مزه آوردم.

فلور ظرف را روی میز گذاشت و مودی به بررسی ظاهر آن پرداخت.

_ خوب این چیه ؟
_ این یه غذای بسیار مقویه، که به شما نیرو و انرژی میده و این باعث میشه که بتونین در مدت زمان کمتر کار های بیشتری انجام بدین.
_ بوی چندان خوبی نداره .از کجا اومده ؟اسمش چیه ؟ کی درستش کرده ؟ مناسبتش چیه؟ از چی تشکیل شده؟
_ کله پاچه ست.تکلیف پروفسور گانته. خودشون هم درستش کردن و...
_ گفتی پروفسور گانت .منظورت مادر لرد سیاهه؟
_ درسته.

مودی به محض شنیدن این موضوع از ظرف فاصله گرفت و گفت:
_ ازش فاصله بگیر. این غذا به احتمال 99.9 درصد سمیه. باید کاملا بررسی بشه.

مودی با چوبدستی در ظرف را به کناری پرتاب کرد و با وسایل مخصوص به بررسی ساختار کله پاچه پرداخت. اول چشم ها بعد زبان و تمام قسمت های کله پاچه را از هم شکافت و تمام آب آن را نیز در لوله ی آزمایشی قرار داد. او تمام ذرات غذا را یک به یک از هم شکافت و بررسی کرد. در تمام این مدت فلور در حالی که بینی اش را گرفته بود، به این صحنه ها نگاه می کرد. پس از تمام شدن آزمایش ها مودی نتیجه را بدین شرح اعلام کرد:
_ این غذا شامل کله یک گوسفند بوده که داخل آب آناناس گذاشتش و لایه های چشم رو با موز کرده. زبون هم که بیشترش لبو بود. احتمالا گوسفند هم به خاطر فرو رفتن یک پرتقال بزرگ داخل دهنش خفه شده و مرده. در صورت خوردن این غذا فرد بلافاصله دچار مشکلات گوارشی می شه و اگه فورا به درمانگاه نرسوننش میمیره. این قطعا یه توطئه برای بر انداختن من بوده. این یک جرمه.

فلور در حالی که شوکه شده بود به مودی و ظرف خالی نگاه می کرد.

_ نزدیک بود تو 10 ثانیه و 3 صدم ثانیه یکیو بکشم.
-باید بیشتر مراقب باشی. همه جا پر از توطئه ست. خیلی ها می خوان برای قتل من نقشه بکشن اما من همه رو برملا می کنم.

فلور در نهایت بعد از شنیدن سخنان مودی درباره توطئه هایی که علیه او شده بود و جرم های مختلفی که شناسایی کرده بود، خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.


Happiness cannot be found But it can be made







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.