سوال: چجوری با هاپوتون کنار میاین؟
ازتون رول نمیخوام.
سعی کنین برام جوری توصیف کنید انگار یکی هم اخلاق خودتون رو باهاتون یه جا گیر انداختن.
توصیه: سعی کنین توضیح کاملی درباره خلق و خویتون و اینکه بسته به اون سگ سه سرتون چجوری قراره باشه توضیح بدید. سعی کنید توضیحات کامل و قشنگی برام بدید و تکلیف خودتون رو با شخصیت و اخلاق کارکترتون، روشن کنید.پروفسور بل! (یه جوری نیست یکم...؟ میشه استاد کتی صداتون کنم؟
)
گفتین هاپو؟
جدی جدی هاپو؟
نه، جون من هاپو؟
ها... پو... سه سر هاپو؟ شوخی می کنی دیگه؟
خب، من هاپومو از اونجایی شناختم که روی قلاده آبیش یه پنجه حک شده بود. کنارش هم یه فلوت روی زمین افتاده بود که اونو با دندونم گرفتم، دو تا واق زدم و هاپو افتاد دنبالم. براش اسمی انتخاب نکردم و گذاشتم خودش بهم بفهمونه اسمش چیه!
از اونجایی که خودم زندگی سگی- چیز این فحش نبودا! صرفا یه صفت بود.
می گفتم، از اونجایی که زندگی سگی ای رو تجربه کردم، با خودم گفتم که برخورد با یه هاپو، اونم از نوع سه سرش توی فضای بسته اصلا مناسب نیست و هاپویی رو بردم توی حیاط سرسبز و گرم هاگوارتز.
خب، هاپویی خیلی سعی میکرد منو بگیره و من فکر میکردم از روی بازیگوشیشه. ولی چیزی که بعد فهمیدم این بود که اون یه هاپوی گله بود و از گرگ ها بیزار!
اقا هاپوی اشتباهی بهم انداختین!
این دقیقا ضد منه! تازه نمی دونه من با گوسفنداش کاری ندارم که! بهش می گفتین قبلش لااقل.
خلاصه که چند دفعه ای گازم گرفت و چندباری هم من گازش گرفتم تا اینکه بالاخره جفتمون خسته شدیم و رو چمنای حیاط ولو شدیم.
اینجا بود که به فکرم زد از تکنیک خر کردنی استفاده کنم که رو خودمم بد جواب می داد! یه ترکه چوب رو با دهنم از کنار یه درخت برداشتم و بالای سر هاپو تکونش دادم. هاپو که دراز کشیده بود، چشاش قلبی شد و پاشد که چوب رو ازم بگیره، منم براش پرت کردم و اونم دوید رفت دنبالش! این تکنیک همیشه جواب می ده. حتی روی سه تا کله!
چند باری براش چوب رو پرت کردم و اون هم آوردش. هوا که داشت تاریک می شد دیگه با قیافه ای گرسنه و مظلوم بهم نگاه کرد و اون موقع بود که خودم هم حس کردم مدتیه چیزی نخوردم!
دوباره دوتا واق زدم و هاپو رو صدا کردم که دنبالم بیاد تا با هم بریم یه چیزی بخوریم. هنوز وارد سالن عمومی ریون نشده بودیم، صدای ساز و آواز رو می تونستیم بشنویم!
وارد که شدیم، هاپو با تعجب به بقیه هاپوها نگاه می کرد که با صاحباشون درگیرن و بالش ها و کوسن های مبل ها رو تیکه پاره می کنن. اگه هاپوی من گشنه اش نبود فکر کنم حتما می رفت و با پر هایی که از کوسن ها بیرون ریخته و تو هوا شناور بود، بازی می کرد. راستشو بخواین، خودمم اگه جون داشتم می رفتم.
چند دیقه که اونجا وایسادیم، با پوزه ام به یکی از سر های هاپو زدم که توجهشو به خودم جلب کنم. بعد دوتایی به سمت خوابگاه راه افتادیم. وارد خوابگاه که شدیم، به حالت انسانیم برگشتم تا یه کیک از توی کمدم برای هاپو بیارم. معمولا یه چندتایی برای مواقع ضروری نگه می دارم!
هاپو که یهو با یه آدم جلوش مواجه شد جا خورد، بعد با هر سه سرش دندوناشو نشونم داد. ظاهرا با حیوونا احساس راحتی بیشتری می کرد تا آدما، حتی اگه گرگ باشه!
منم که دیدم اوضاع داره ناجور می شه، فقط کیک رو روی زمین گذاشتم و دوباره گرگ شدم. هاپو واقعا گیج شده بود. ولی گیجیش فقط چند ثانیه طول کشید و بعد شروع کرد به خوردن کیک پنجه پخت خودم! بعد از اینکه کل کیک رو شیش لپی خورد و شکمش سیر شد (و هیچی هم برای من نذاشت!
) ، جلو اومد و به نشونه دوستی دماغشو (در اصل یکی از دماغ هاشو!) به دماغم زد و رفت یه گوشه روی یکی از کتابام ولو شد و با سه جفت چشم زمردیش بهم زل زد.
فکر کنم بالاخره با یه گرگ کنار اومد! البته بعد از کلی وقت گذروندن باهام، قطعا بهش ثابت شده بود که من بی آزارم.
منم فلوت رو که توی کیفم انداخته بودم درآوردم و به حالت انسانیم برگشتم. لبه تخت نشستم و شروع کردم براش فلوت زدن تا خوابش ببره. به نظر میومد صدای فلوت اون رو یاد چوپانش میندازه.
بعد از اینکه مطمئن شدم خوابش برده، یکم جلوتر رفتم تا اسم کتابی که سرهاش رو روش گذاشته بود رو بخونم. کتاب درباره یونان باستان بود. ظاهرا خودش می خواست بهم بگه اسمش چیه. سربروس!