پست پایانی!
خلاصه داستان: در روزی گرم و تابستانی، آب قطع شده بود و بی آبی حسابی هافلپافی ها را کلافه کرده بود. آنها برای پیدا کردن دلیل و رفع مشکل به حمام اصلی رفته بودند که ناگهانی موجودی از ناکجا آباد پیدایش می شود و خودرا الهه آب معرفی می کند و در معامله ای با هافلپافی ها، در ازای ارزشمند ترین دارایی اشان، به آنها آب می دهد. دورا، سدریک، لورا و دومینیک به دفتر دامبلدور رفتند تا برای حل مشکلشان درخواست راه حل کنند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- اوو! دوشیزه ویزلی نیازی به ناراحتی نیست! مطمئنا دوست شما قصد بی ادبی نداشت!
لورا با نگاه به دومینیک و تکان دادن سر، گفته پروفسور دامبلدور را تایید کرد. دامبلدور به سمت دیس پر از شیرین بیان رفت و دانه ای از آنها را برداشت و در دهانش گذاشت.
- وای کمی تیز بود! خوب؟! که میگین آب ندارین! طلسمی هست که میتونه مشکلتونو رفع کنه اما برای انجامش نیاز به مقدار زیادی آب خورده شده و چندین روز به دستشویی نرفتن دارین!
بچه ها که کمی گیج شده بودند، با سردرگمی به یکدیگر نگاه کردند. سدریک که بخاطر شدت دستشویی کمی هوشیاری اش را بدست آورده بود و از گیج و منگی خواب رها شده بود و تشنگی هم امانش را بریده بود با عجله پرسید:
- پروفسور روش اجرای این طلسم چیه؟! من دارم میترکم ولی نمیدونم بخاطر تشنگیه یا عدم قضای حاجت؟!
- من مزاح کردم آقای دیگوری ولی پیشنهاد می کنم هرچه سریعتر به دستشویی برید. علاقه ای ندارم آب باریکه ای به رنگ زرد در دفترم جاری بشه!
سدریک با عجله از در دفتر خارج شد و در راه با نیوت که داشت به دفتر دامبلدور میرفت به شدت برخورد کرد.
- معذرت میخوام! شما باید آقای دیگوری باشید!
- و ا یــــــــــــیی!
سدریک این را گفت و بلند شد و به سرعت به بیرون دوید. نیوت که با تعجب مسیر دویدن سدریک را تماشا می کرد شانه ای بالا انداخت و وارد دفتر دامبلدور شد. اما با دیدن گروهی سه نفره از دانش آموزان هافلپاف، که زمانی، قبل از آنکه از هاگوارتز اخراج شود، با آنها همگروه بود، تعجب کرد.
- نیوت!
- آلبوس!
دو دوست همدیگر را در آغوش گرفتند اما دامبلدور کمی محکمتر. بغل آنها داشت کمی طولانی می شد.
- آلبوس مثل اینکه خیلی دلت تنگ شده بود!
- نه. من فقط یچیزی نیاز داشتم تا فشارش بدم و سوزش شیرین بیانم کمتر حس بشه!
نیوت کمی آلبوس را هل داد و با خنده ای گفت:
- شوخی های قدیمی! عَیـــــــیی پدرسو...
- هــــــــِیـــــی نیوت! بزار به بچه ها معرفیت کنم! ایشون...
- کالیدورا بلک هستم! آقای اسکمندر!
- خوشبختم از آشناییت!
- بله. و ایشون خانم...
- دومینیک، دومینیک ویزلی هستم آقا!
- از ایشون خوشم اومد، دور از فکر نیست که هافلپافی هستند!
دومینیک از تعریف نیوت کمی سرخ شد و توقع نداشت که به این زودی مورد توجه نیوت اسکمندر قرار بگیرد. با اینحال که در میان همسن و سالانش قدرت چالش برانگیزی بسیاری داشت، اما در ارتباط برقرار کردن با افراد سن و سال دار کمی مشکل داشت.
- و من هم دورا ویلیامز هستم!
- البته! خوشبختم از آشناییتون! از آشنایی با همتون!
- خوب نیوت. مثل اینکه مشکلی در حمام عمومی هافلپافی ها به وجود اومده!
- مشکل؟! چه مشکلی!
دومینیک جلو آمد و اجازه خواست که صحبت کند. دامبلدور با تایید سر مجوز صحبت را به دومینیک داد.
- آب قطع شده آقای اسکمندر! و ما به حمام عمومی رفتیم که چون مرکز شیر فلکه است، شاید مرکز مشکل هم باشه. اما با موجودی غریبه برخورد کردیم...
- چه موجودی؟!
- الهه آب که...
- که در ازای مهم ترین دارایی تون به شما آب میده!
دورا، لورا، دومینیک و سدریک هر چهار نفر باهم تایید کردند. سدریک که نفس زنان خودرا به آنجا رسانده بود پرسید:
- چیزی که از دست ندادم
- آه پیکت! نه آقای دیگوری چیزی رو از دست ندادید ولی باید برگردیم به حمام عمومی!
---------------------------------------------------------------------
هافلپافی ها همه دارایی هایشان را آماده کرده بودند و دربقچه ای گذاشته بودند.صدای پیکت در حمام پیچید:
- آفرین! حالا آروووم! آروووم بفرستینشون بالا! صبر کنید چی؟!
- چی شده؟!
- اون دندون مصنوعی چیه؟!
- مال مادربزرگ خدابیامرزه! تنها چیزیه که ازش دارم! یه لباس زیرم داشت که خیلی کهنه بود میخوای اونو بدم؟!
- نه خیلی ممنون!
نیوت و همراهانش که حالا به دم در حمام رسیده بودند، وقتی هافلپافی ها را درحال بالا فرستادن بقچه دیدند فریاد زدند:
- دست نگه دارید!
- نه دست نگه ندارید! بفرستید بالا!
- پیکت!
- پیکت کیه؟! من پیکت نیستم! پیکتو معلوم کجا گم کردی اومدی ازمن میخوای! برو یه پیک دیگ بگیر!
- الهه آب واقعی ام بیاد همینجوری میگی؟!
- اون میخواد از کجا بیاد؟! اون اصلا خبر نداره من اینج... چیز... نه! نه!... یعنی منظورم این بود که من خودم الهه آبم!
- مسخره بازی بسه پیکت! بیا پایین!
پیکت درحالیکه با تاسف سرش را تکون میداد از روی لوله لیز خورد و اومد پایین و روی شانه نیوت وایساد.
- اگه یکم دیگ میومدی بیشتر حال میداد!
- پیکت من با وقتی که خجالتی تر بودی بیشتر حال می کردم!
- پس آب چی ؟!
- ما بدون آب داریم میترکیم!
- من خودمو با دستمال پاک کردم!
همه به سمت سدریک برگشتند و خیره به او نگه کردند!
- البته نباید اینجا میگفتم! اینقد بلند!
دامبلدور به سمت طلسم پمپ کن آب رفت و گفت:
- نگران نباشید دوستان... یک فرد بسیار بازیگوش یاقوت انرژی زای طلسم رو از کار انداخته...
دامبلدور از بالای عینکش به پیکت نگاه کرد.
- مگه چیه؟! یکم خواستم بخندم!
- خب دوستان اینم درست شد! در تعجب بودم که چرا اسلیترینی ها داشتند در آب غوطه می خوردند شما در گل گیر کرده بودید!
نیوت پیکت را در حوضچه آب پرت کرد و گفت:
- اینم آبت! الهه ی آب!