هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: حمام عمومی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱:۰۷ سه شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۵۶:۵۶
از دنیا وارونه
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 220
آفلاین
- نننننننننننننننهههههه! این زندگی نباید اینجوری تموم بشه! ننههههه!
- نگران نباش روندا الان برات تخمه پتو میارم!

پاتریشیا برای اینکه روندا را ساکت نگه دارد تا صدای گوش خراشش را نشنود به طرف اتاق راهی شد. اما قبل از رسیدن به در پایش لیز خورده و روی زمین افتاد.
- اوخ! اینجاش حسابی کبود میشه!

همه ی هافلپافی ها برای نجات پاتریشیا به طرف او هجوم بردند و تا می توانستند به او تخمه کمک کردند.

- دوستان خدافظ دیگه هیچ روندایی وجود نداره! من رفتم به امید...
- نمردن هری!

نگاه ها بین روندا و گوسفند جعفر ردبدل شد. گوسفند جعفر جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده به پشت جعفر پرید.

- فهمیدم می تونیم از گوسفند جعفر برای جلوگیری از سیل استفاده کنیم.

همه ی هافلپافی ها به جایی که صدا از آن آمده بود نگاه کردند.


ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۶ ۱۴:۲۴:۰۹



پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴:۲۵ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

کدوالادر جعفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۴:۴۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۲۳:۴۷ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۳
از وسط دشت
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
بوم!

صدای انفجار توجه همه اعضا رو به خودش جلب کرد. نیوت بلافاصله بعد از شنیدن صدا، جیغی کشید و با گفتن " گوسفند! گوسفند! " از حمام به بیرون فرار کرد. جعفر با نگاهی متعجب و سردرگم نیوت رو که، صدای فریادش، همزمان با دور شدنش لحظه به لحظه خفیف تر می‌شد، اما همچنان به گوش می‌رسید، دنبال کرد. سپس رو به دو گوسفند همراهش کرد و با عصبانیت گفت:
- دوباره چه پشکلی هوا کردین؟
- بع معرلین معن کاری نکعردم!

جعفر چشماشو توی کاسه چرخوند و سپس پسی محکمی حواله گوسفند اول کرد. گوسفند اول که پسی صاف به غرورش برخورد کرده بود، خرناسی کشید و پسی محکم‌تری حواله گوسفند دوم کرد. گوسفند دوم بعد از خوردن پسی چند ثانیه به زمین نگاه کرد. سپس به گوسفند اول نگاه کرد و بعد خنده‌ی ناموزونی کرد و گفت:
- عــــه! بعغلی بعگیره؟!

سپس به سمت جعفر رفت تا پسی رو به جعفر برگردونه. جعفر که دید گوسفند داره بهش نزدیک میشه، چنان پسی‌ای در پس کله‌ی گوسفند خوابوند که 6 ریشتر زمین لرزه در هاگوارتز و 6 ریشتر زمین لرزه در ماهوتوکورو آمد و خبرگزاری ها اعلام کردن که جاعش مسئولیت این حمله‌ رو به عهده گرفته.

- بابام همیشه می گفت: "تا توانی دلی به دست آور. پسی به گوسفند زدن هنر نمی‌باشد! "

جعفر چرخید که بگه بابات غلط کرده، اما با جعفر قدیمی روبرو شد. جعفر قدیمی همون چوب خودش، کلاه خودش و در چله تابستون ژاکت خودش رو به تن داشت. گوسفند دوم که دید جعفر حواسش پرته و به دیوار، جایی‌که هیچی نیست زل زده، از فرصت استفاده کرد و یه سطل آب روی سر جعفر خالی کرد.

جعفر رو به گوسفند چرخید. سرشو مانند گوسفند برای تکوندن آب تکون داد و آبهای توی دهنشو خالی کرد. سپس رو به گوسفند گفت:
- مرلینتو... میدم... تو... مشتات!

ناگهان همه افراد حاضر در حمام، با شدت تمام زدن زیر خنده. پاتریشیا از خنده کله‌اشو به شیرهای حموم می کوبید. سدریک با چشمانی بسته درحالیکه با خر و پف نفس می‌کشید، با صدای خنده نفسشو بیرون می‌داد. روندا درحالیکه سعی می کرد روی زمین نیفته و خیس نشه. اشکای روی صورتشو با دستمال پر از گرده های سنگ نیکلاس پاک کرد و گفت:
- جعفر. صدات مثل موش شده. زمرد پات نخوردت!

با شوخی روندا، چندین نفر به بهداری مادام پامفری و عده زیادی صاف به قبرستان منتقل شدن.

- چقد با نمکی! دیشب تو کفه نمک خوابیدی؟

جعفر این جمله رو گفت و تشت دیگری برداشت و روی سر روندا خالی کرد. روندا که از شدت سرمای آلاسکا بکن آب داخل سطل، سیستم گرمایش بدنش مرخصی ساعتی گرفت، رو به جعفر کرد و فریاد زد:
- کدو! می کش...

اما دیگه حرفشو ادامه نداد. همه سکوت کردن و به روندا و جعفر زل زدن. هر دوشون بعد از خیس شدن، صدای عادیشون رو از دست داده بودن و حالا صداشون مثل صدای موش نازک شده بود.


Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶:۵۲ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۵۶:۵۶
از دنیا وارونه
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 220
آفلاین
طولی نکشید که حمام پر از تشت شد. با گذاشتن هر تشت یک سوراخ جدیدی ایجاد می شد. روندا با صدایی که کاملا واضح بود از اعماق خستگی اش می گوید گفت:
- خب حالا به یه تشت چهار نفر پتروس فداکار نیاز داریم. سنگ شنل ابر چوبدستی می کنیم ببینیم کی میره به هافلپاف بخوابه.

از آنجایی که ایده ی روندا خیلی عالی بود همه داد و بیداد راه انداختند.

-اصلا‌نظرتون‌چیه‌که‌چوبدستی‌هامون‌رو‌ بکنیم‌تو‌سوراخ‌ها.

صدای دومینیک باعث شد که آن جمعیت آرامش خودشان را حفظ کنند.

- یعنی میگی که...فکر کنم چوبدستی رو رو میزم جا گذاشتم.
- ولی پاتریشیا تو که اون رو برداشتی!
- خب چیزه...می دونی نیوت...آم...اون چیزی که تو دیدی توهمه توهمه!

در همین موقع صدای بلند وحشتناکی از آن طرف اتاق آمد.




پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶:۳۰ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
نیوت پرسید:"چی شده سدریک؟ چرا انقدر خیسی؟"
قبل از اینکه سدریک بتواند جواب بدهد، پاتریشیا درحالی که یک ربدوشامبر ارغوانی پوشیده بود از خوابگاه دختران بیرون آمد:"می دونستم! سدریک دوباره با آب مشکل پیدا کرده؟!"
سدریک گفت:"بله. زود باش برو بقیه رو هم بیار. باید براتون تعریف کنم."
چند دقیقه بعد، روندا، دومینیک، پاتریشیا و نیوت منتظر توضیحات سدریک نشسته بودند. روندا خمیازه ای کشید و گفت:"زود باش بگو. خوابم می آد!"
سدریک شروع کرد:"خب، من رفتم حموم و کارمو کردم و اومدم بیرون. ردامو که پوشیدم، یه دفعه یه صدایی اومد و از توی شیر حموم آب زد بیرون. سریع رفتم که ببندمش. وقتی با دستام بستمش از یه جای دیگه زد بیرون. بعد هم اونجا را بستم، ولی بعد دوباره از یه جا دیگه اومد. دیگه نمی دونستم چی کار کنم! موش آب کشیده شده بودم."
دومینیک پرسید:"الان اونجا هنوز همون طوریه؟"
سدریک گفت:"بیاین خودتون ببینین!"
وقتی آنها به حمام رفتند، به جز آن سه تا جایی که سدریک گفته بود، از چهارتا جای دیگر هم آب بیرون می زد! سدریک گفت:"ببخشید دیگه!"
پاتریشیا گفت:"اینکه بیشتر از سه تائه! هفت تاست!"
نیوت گفت:"اشکال نداره. می تونیم درستش کنیم. روندا، دومینیک، سدریک، چندتا تشت بذارین تا آب ها بریزن اون تو. من و پاتریشیا هم می ریم پیش دامبلدور تا ازش کمک بخوایم."


ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۵ ۱۸:۳۹:۵۱

با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰:۴۵ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۷:۴۴:۰۰ شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 153
آفلاین
بنده بعد از هماهنگی هایی که با ناظر محترم، جناب دیگوری انجام دادم. اومدم از تالار هافل خاک بتکونم. پس بدون معطلی میریم سراغ:

نیو سوژه




همه در تالار خصوصی هافلپاف، مشغول انجام کاری بودند. نیوت مشغول مرتب کردن یادداشت هایش بود. دومینیک و روندا در گوشه ای داشتند باهم بحث می کردند. پاتریشیا مشغول نوشتن بود. سدریک هم تازه از خواب بیدار شده بود و داشت با ظاهری در هم به سمت در خروج تالار میرفت.

- هی سدریک؟ کجا داری میری؟ قرار بود توی درسا کمکم کنی!
- الان نمیتونم پاتریشیا. باید برم حموم. یکم فکرم مشغول شده. میرم کنار آب که فکرم باز بشه.
- سدریک حواست باشه! دفعه پیش خوابالو بودی و شیر آب رو باز ول کردی...
- خب بزارم. پول آبو که تو نمیدی!

سدریک از در اتاق تالار بیرون رفت و بقیه با نگاهشان اورا تا به بیرون هدایت کردند. نیوت که ناگهان یادداشتی مهم را پیدا کرده بود با هیجان فریاد زد:
- ایناهاش! بالاخره پیداش کردم.
- چی رو؟ نکنه کارت افسانه ای فلامله؟
- نه بابا! چی میگی روندا؟ این یه موجود افسانه ایه! کلی کار بلده.
- مثلا چیکار؟ میتونه مشقای منو حل کنه؟

پاتریشیا درحالیکه با بی حوصلگی دفترها و کتاب های بسیاری را که روی میزش پخش شده بودند جابجا می کرد رو به بقیه کرد و گفت:
- باورم نمیشه که شما هنوز مشق های کلاس معجون سازی رو انجام ندادین. باور کنید پروفسور کاری که گفته رو انجام میده.

روندا به کنار شومینه رفت و فلز آهنی کنار آن را برداشت و ذغالهای چوبی را جابجا کرد.

- شما دیگه این مگاتری رو خیلی بزرگش کردین. طرف نمیتونه شلوارشو بالا بکشه. میگن تا همین چند وقت پیش که اومد هاگوارتز با مادرش زندگی میکرده و بچه ننه بودنش همجا پخش شده. میگن بعد کلاس همش میگه مامانی و گریه میکنه!

بعد از حرف روندا همه قهقهه زدند. پاتریشیا که با حرف روندا موافق بود اما همچنان نظر خودش را داشت، بعد از تموم شدن خنده خودش و بقیه گفت:

- ولی خیلی پروفسور نرمالی برای در افتادن نیست. میگن یبار چون یکی از دانش آموزا اشتباهی بجای اونتیون، ساقه مهر گیاه ریخته تو پاتیل، یه مار پارزن انداخته توی شلوارش. خودتون که توی بیمارستان دیدین چقدر زور میزد که ماره بیرون بیاد!

با حرف پاتریشا قیافه همه درهم رفت.

- من نمیدونم. من که میرم بخوابم. شمام بهتره برید بخوابین. خواب کمکتون میکنه. خواب انقد خوبه که نگو. به هافل خواب همه چیزو اوکی میکنه...

دومینیک مثل همیشه با سرعت حرف هایش را میزد و کسی به راحتی متوجه حرف هایش نمیشد. بعد از پیشنهاد دومینیک و حرف های پاتریشیا، همه به سمت خوابگاه مختلط هافلپاف به راه افتادند تا خستگی این بحث را از تنشان بدر بکنند. اما نیوت در تالار ماند تا کار مرتب کردن یادداشت هایش را به آخر برساند. همانطور که درگیر کارش بود. سدریک را دید که با ظاهری خیس و درمانده از در به داخل تالار آمد. سدریک، مانند موش آب کشیده ای شده بود که پنیرش را دزدیدند.

- بدبخت شدم نیوت...

نیوت بعد از شنیدن حرف سدریک هم بسیار متعجب شده بود، هم سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد. صدای سدریک بسیار نازک، زیر و گوشخراش شده بود. مانند موش آب کشیده ای که پنیرش را دزدیدند.





ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۵ ۹:۰۳:۲۰

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶:۳۶ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۲

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۷:۴۴:۰۰ شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 153
آفلاین
پست پایانی!




خلاصه داستان: در روزی گرم و تابستانی، آب قطع شده بود و بی آبی حسابی هافلپافی ها را کلافه کرده بود. آنها برای پیدا کردن دلیل و رفع مشکل به حمام اصلی رفته بودند که ناگهانی موجودی از ناکجا آباد پیدایش می شود و خودرا الهه آب معرفی می کند و در معامله ای با هافلپافی ها، در ازای ارزشمند ترین دارایی اشان، به آنها آب می دهد. دورا، سدریک، لورا و دومینیک به دفتر دامبلدور رفتند تا برای حل مشکلشان درخواست راه حل کنند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

- اوو! دوشیزه ویزلی نیازی به ناراحتی نیست! مطمئنا دوست شما قصد بی ادبی نداشت!

لورا با نگاه به دومینیک و تکان دادن سر، گفته پروفسور دامبلدور را تایید کرد. دامبلدور به سمت دیس پر از شیرین بیان رفت و دانه ای از آنها را برداشت و در دهانش گذاشت.
- وای کمی تیز بود! خوب؟! که میگین آب ندارین! طلسمی هست که میتونه مشکلتونو رفع کنه اما برای انجامش نیاز به مقدار زیادی آب خورده شده و چندین روز به دستشویی نرفتن دارین!

بچه ها که کمی گیج شده بودند، با سردرگمی به یکدیگر نگاه کردند. سدریک که بخاطر شدت دستشویی کمی هوشیاری اش را بدست آورده بود و از گیج و منگی خواب رها شده بود و تشنگی هم امانش را بریده بود با عجله پرسید:

- پروفسور روش اجرای این طلسم چیه؟! من دارم میترکم ولی نمیدونم بخاطر تشنگیه یا عدم قضای حاجت؟!
- من مزاح کردم آقای دیگوری ولی پیشنهاد می کنم هرچه سریعتر به دستشویی برید. علاقه ای ندارم آب باریکه ای به رنگ زرد در دفترم جاری بشه!

سدریک با عجله از در دفتر خارج شد و در راه با نیوت که داشت به دفتر دامبلدور میرفت به شدت برخورد کرد.

- معذرت میخوام! شما باید آقای دیگوری باشید!
- و ا یــــــــــــیی!
سدریک این را گفت و بلند شد و به سرعت به بیرون دوید. نیوت که با تعجب مسیر دویدن سدریک را تماشا می کرد شانه ای بالا انداخت و وارد دفتر دامبلدور شد. اما با دیدن گروهی سه نفره از دانش آموزان هافلپاف، که زمانی، قبل از آنکه از هاگوارتز اخراج شود، با آنها همگروه بود، تعجب کرد.

- نیوت!
- آلبوس!

دو دوست همدیگر را در آغوش گرفتند اما دامبلدور کمی محکمتر. بغل آنها داشت کمی طولانی می شد.

- آلبوس مثل اینکه خیلی دلت تنگ شده بود!
- نه. من فقط یچیزی نیاز داشتم تا فشارش بدم و سوزش شیرین بیانم کمتر حس بشه!

نیوت کمی آلبوس را هل داد و با خنده ای گفت:

- شوخی های قدیمی! عَیـــــــیی پدرسو...
- هــــــــِیـــــی نیوت! بزار به بچه ها معرفیت کنم! ایشون...
- کالیدورا بلک هستم! آقای اسکمندر!
- خوشبختم از آشناییت!
- بله. و ایشون خانم...
- دومینیک، دومینیک ویزلی هستم آقا!
- از ایشون خوشم اومد، دور از فکر نیست که هافلپافی هستند!

دومینیک از تعریف نیوت کمی سرخ شد و توقع نداشت که به این زودی مورد توجه نیوت اسکمندر قرار بگیرد. با اینحال که در میان همسن و سالانش قدرت چالش برانگیزی بسیاری داشت، اما در ارتباط برقرار کردن با افراد سن و سال دار کمی مشکل داشت.

- و من هم دورا ویلیامز هستم!
- البته! خوشبختم از آشناییتون! از آشنایی با همتون!
- خوب نیوت. مثل اینکه مشکلی در حمام عمومی هافلپافی ها به وجود اومده!
- مشکل؟! چه مشکلی!
دومینیک جلو آمد و اجازه خواست که صحبت کند. دامبلدور با تایید سر مجوز صحبت را به دومینیک داد.

- آب قطع شده آقای اسکمندر! و ما به حمام عمومی رفتیم که چون مرکز شیر فلکه است، شاید مرکز مشکل هم باشه. اما با موجودی غریبه برخورد کردیم...
- چه موجودی؟!
- الهه آب که...
- که در ازای مهم ترین دارایی تون به شما آب میده!

دورا، لورا، دومینیک و سدریک هر چهار نفر باهم تایید کردند. سدریک که نفس زنان خودرا به آنجا رسانده بود پرسید:

- چیزی که از دست ندادم
- آه پیکت! نه آقای دیگوری چیزی رو از دست ندادید ولی باید برگردیم به حمام عمومی!

---------------------------------------------------------------------

هافلپافی ها همه دارایی هایشان را آماده کرده بودند و دربقچه ای گذاشته بودند.صدای پیکت در حمام پیچید:
- آفرین! حالا آروووم! آروووم بفرستینشون بالا! صبر کنید چی؟!
- چی شده؟!
- اون دندون مصنوعی چیه؟!
- مال مادربزرگ خدابیامرزه! تنها چیزیه که ازش دارم! یه لباس زیرم داشت که خیلی کهنه بود میخوای اونو بدم؟!
- نه خیلی ممنون!

نیوت و همراهانش که حالا به دم در حمام رسیده بودند، وقتی هافلپافی ها را درحال بالا فرستادن بقچه دیدند فریاد زدند:

- دست نگه دارید!
- نه دست نگه ندارید! بفرستید بالا!
- پیکت!
- پیکت کیه؟! من پیکت نیستم! پیکتو معلوم کجا گم کردی اومدی ازمن میخوای! برو یه پیک دیگ بگیر!
- الهه آب واقعی ام بیاد همینجوری میگی؟!
- اون میخواد از کجا بیاد؟! اون اصلا خبر نداره من اینج... چیز... نه! نه!... یعنی منظورم این بود که من خودم الهه آبم!
- مسخره بازی بسه پیکت! بیا پایین!

پیکت درحالیکه با تاسف سرش را تکون میداد از روی لوله لیز خورد و اومد پایین و روی شانه نیوت وایساد.

- اگه یکم دیگ میومدی بیشتر حال میداد!
- پیکت من با وقتی که خجالتی تر بودی بیشتر حال می کردم!
- پس آب چی ؟!
- ما بدون آب داریم میترکیم!
- من خودمو با دستمال پاک کردم!

همه به سمت سدریک برگشتند و خیره به او نگه کردند!

- البته نباید اینجا میگفتم! اینقد بلند!

دامبلدور به سمت طلسم پمپ کن آب رفت و گفت:

- نگران نباشید دوستان... یک فرد بسیار بازیگوش یاقوت انرژی زای طلسم رو از کار انداخته...

دامبلدور از بالای عینکش به پیکت نگاه کرد.

- مگه چیه؟! یکم خواستم بخندم!
- خب دوستان اینم درست شد! در تعجب بودم که چرا اسلیترینی ها داشتند در آب غوطه می خوردند شما در گل گیر کرده بودید!

نیوت پیکت را در حوضچه آب پرت کرد و گفت:

- اینم آبت! الهه ی آب!


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۸ ۰:۴۹:۴۳

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰:۲۱ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲

دومینیک ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۷:۱۶ شنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۱۶:۲۶ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
از سرزمین رویاها
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 23
آفلاین
دومینیک در دفتر پرفسور دامبلدور نشسته بود و تلاش می کرد قضیه را برایش توضیح دهد. از فرط دستپاچگی بسیار تند حرف می زد{نه این که همیشه تند حرف نمی زد،ولی در حالت عادی حداقل می شد از حرفهایش سر در آورد.}:
-پرفسور! پرفسور! آب حموم قطع شده.پرفسور! یه نفر خودشو الهه آب معرفی کرده و از بچه ها خواسته ارزشمندترین داراییشونو تسلیمش کنن. و بچه های هافلپاف در حال معامله با اونن که دروغینه.من مطمئنم همه این قضیه...
به اینجا که رسید مجبور شد صحبتش را قطع کند،زیرا دورا،لورا و سدریک وارد شده بودند. چهره سدریک مانند همیشه طوری بود انگار تازه خود را از خوابی عمییققق{عمیق نه ها،عمیقققق}بیرون کشیده و آرزو می کند ای کاش هنوز هم در رختخواب بود.دستپاچگی دومینیک،به سرعت جای خودش را به شور و هیجان داد:
-وای! خوشحالم که میبینم شما درگیر اون معامله دروغین نشدین! خوشحالم که چند نفر دیگه هم از قوه استدلالشون استفاده کردن!واقعا وجود شما...
لورا چشمانش را چرخاند و با بی حوصلگی گفت:
دومینیک!نمیخوای یه نفسی بکشی؟
دومینیک بغض کرد و سرش را پایین انداخت. یکی از چیزهایی که روحیات لطیف و پروانه ایش را با خاک یکسان می کرد،همین مدل جملات بودند. "یه دقیقه ساکت شو ببینم چکار دارم می کنم" یا مثلا همین سخن لورا. حالا درست است همیشه خودش را "پرحرف" توصیف می کرد،اما به نظرش انسانی نبود که دیگران هم مدام این مسئله را به رخش بکشند. حرف اضافه هم نباشد! می گوید انسانی نبود،بگویید صحیح است!
سدریک خمیازه ای کشید که باعث شد تا لوزالمعده اش معلوم شود و گفت:
-یکم تند رفتی!
لورا که تازه به عمق فاجعه پی برده بود به دومینیک لبخند زد و گفت:
-ببخشید...یکم اعصابم خورده...منظوری نداشتم به حق خشتگ جر خورده مرلین!


من به آمار زمین مشکوکم...
اگر این سطح، پر آدمهاست...
پس چرا اینهمه دلها تنهاست؟


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۰۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۲

کاسیوپا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۱:۱۸:۲۴ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۳
از ⛥ ࣴ ࣭ ْ ٜ ﻌ‍‌ﻤﺎﺮت ﺨﺎﻨﺪﺎن ﺎﺼﻴل ﺒﻠک ⋆ ࣭࣬ ۠ 🎻
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 39
آفلاین

دورا:«ســـدریــکــکــکـکــک!!!!!!

باز که ولو شدی روی زمینن.پاشو بعد این ماجرا قطعا میزارم بخوابی!!!!!

سدریک درحالی که با خسته گی بلند میشد و هی اوف و ایش و اه میکرد یک دفعه صدایی از ان طرف راهرو امد.


دورا با چهره ای تعجب اور:«صدای چی بود؟

_چه بدونم.

سدریک چند تا سیلی به سر و صورت خودش زد تا سرحال شد و بعد چوب دستی اش را برداشت و بلند شد.
دورا با چوب دستی خودش پشت سر سدریک ایستاد.
انها خیلی ارام به ان طرف رفتند.

اون فقط لورا بود.
سدریک و دورا چوب دستی شان را انداختند و اهی کشیدند.
سدریک:«لورا!!!!مارو ترسوندی!!!

لورا کتاب هایش روی زمین ولو شده بود و درحالی که خاک لباسش را میتکاند و با بی حوصله گی جمعشون میکرد گفت:«

_سلام بچه ها، اوفففف اه.
دورا:«میخوای بیایم کمکت؟
_نه نیازی نیس.راستی داشتین کجا میرفتین؟

سدریک:«راستش من که دقیق نمیدونم دورا تو بگو.
دورا:«خب راستش...ما توی حموم بودیم ابم که قطع شده بچه های هافلپاف درگیر معامله با الهه ی ابن که قطعا وجود نداره.
الانم داریم میریم پروفسور دامبلدور رو خبر کنیم.
_لورا:«الهه اب؟واقعا؟دارین میگین بنظرم الکیه؟صد درصد الکیه.
لورا با مغروریت اه کوچیکی کشید و گفت:«بدبخت اونایی که حرفشو باور کردن.
وایسین کتابامو جمع کنم بعدش باهاتون میام.تا بفهمم اون احمق کیه.
دورا:«باشه مرسی.

اونها سه نفری یه سمت اتاق دامبلدور راهی شدن.


ویرایش شده توسط لورا مدلی در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۹ ۲۱:۵۵:۳۲
ویرایش شده توسط لورا مدلی در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۹ ۲۲:۰۰:۳۶

✯ ْ࣭ ٜ ﻴه ‍‌ﻤﻠﻜﻬ ی ﻮﺎﻘﻌﻴ ﻨﻴﺎﺰی ﺒه
ﺘﺎ‍ج ﻨﺪﺎﺮه♘ ۪ࣷ ۠ ̣


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۲

دورا ویلیامزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ جمعه ۱۹ خرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ جمعه ۱۷ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 13
آفلاین
سلام من اومدم این سوژه رو بعد مدت ها ادامه بدم
-------------------

- ای الهه آب! در ازای چه چیزی بهمان آب اعطا میکنی؟!

- (با صدای خیلی آروم) گابریل بی خیال یه کاسه ای زیر نیم کاسشه !!

ناگهان پیکت/الهه آب سخنرانی اش را قطع کرد و رو به دورا گفت :

-با چه کسی بودید خانم محترم؟

-هیچی قربان... ! ب...با یکی از اساتید هاگوارتز بودم

-دقیقا چه کسی؟

- پ...پرفسور دامبلدور خب میدونید قربان ... یکم غیرعادیه که وسط این گرما آب قطع بشه چون لوله ها هیچ مشکلی ندارن! ..... اما خب ما خیلی خوشبختیم که شما رو داریم الهه آب

پیکت/الهه آب رویش را از او برگرداند به ادامه حرف هایش پرداخت اما ظاهرش به گونه ای بود انگار زیرلب میگفت :(آره جون عمت !)


- بسیار خب به صحبتمان ادامه میدهیم ... در ازای با ارزش ترین دارایی تان، گابریـ...بندگان مفلوک.

هافلی ها به هم نگاه کردن. با ارزش ترین داراییشون، قطعا مقدار ناچیزی نبود. ولی چاره دیگه ای نداشتن. الهه آب، بدجنس تر از چیزی بود که انتظار داشتن.

_ خب... چه کسی حاضر است پیشقدم شود؟

_ من قربان !

همه نگاه ها به سمت دورا برگشت ... انگار که او را سرزنش میکردند.

- خب میدونید چیه ... ؟؟ من اون چیز ارزشمندو توی تالار اصلی گذاشتم ، ی ... یه جایی که کسی پیداش نکنه و خب باید برم بیارمش و... زود برمیگردم !

دورا بسیار شتاب زده از حمام بیرون آمد و در را پشت سرش محکم بست . او مطمعن بود که اصلا الهه آبی وجود ندارد و یک نفر دارد هافلپافی های پیچاره را دست می اندازد. او از راهرو گذشت و به تالار اصلی برگشت تا فکری برای تمام شدن این بازی مسخره و برگرداندن آب بکند. داشت تمرکز میکرد که ناگهان صدای ...

خااااااااااااا پوف ... خاااااااااااااا پوف

_ (با فریادی بسیار کر کننده) سدرییییییییییییییییییک !!!!!! کافیه دیگه محض رضای خدا بلند شوووو ..... یکی به اسم الهه آب اومده و میگه با ارزش ترین وسیلتونو میگیرم و بهتون آب میدم...

-خب به من چه ربطی داره ... ؟!

_اگه همین الان بلند نشیو دنبالم نیای میفرستمش پیشت تا اون بالشت مسخرتو بگیره

- نه تروخدا بالشتم نه خواهش میکنم نهههههههه

-خیلی خب پس بزن بریم پیش پروفسور دامبلدور و ماجرا رو براش تعریف کنیم

آن دو نفر در حال رفتن به سمت دفتر کله اژدری بودند که ناگهان دوباره دورا صدایی میشنود :

گرومپپپپ

بله دوباره سدریک وسط راهرو روی بالشتش ولو شده بود .

-


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۴۰۲/۳/۲۳ ۱۶:۵۴:۱۳


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۸:۵۹ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱

محفل ققنوس

پیکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳
از جیب ریموس!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
محفل ققنوس
پیام: 41
آفلاین
پیکت منتظر موند تا همه بیرون رفتن، بعد با فرمت چوبدستی کوچولوش رو برداشت و با ورد "آگوامنتی" لیوانش رو دوباره پر از آب تازه کرد.

- تقصیر خودشونه. باید سر کلاس ورد ها گوش میدادن.

ولی اون مدت تقریبا زیادی بود که جز ریلکس کردن توی لیوان آب، کار دیگه ای نکرده بود. حوصلش دیگه داشت سر میرفت. با دیدن چوبدستیش و تلاش هافلپافیا برای پیدا کردن کمی آب، فکری به ذهنش رسید.
-

* * *


- ظاهرا لوله کشی ها هیچ مشکلی نداره. مشکل کجاست پس؟
- گرمــــــــــــــــه!
- تشنمـــــــــــــه!

هافلپافیا داشتن کنترل خودشونو از دست میدادن. زندگی بدون آب، خیلی سخت تر از چیزی بود که فکر میکردن؛ حتی اگه برای کمتر از یک ساعت باشه!
پیکت که کمی قبل تر، به داخل حموم خزیده بود تا کسی متوجه ورودش نشه، یه گوشه قایم شده و شاهد همه این ماجراها بود. نقشه داشت تا کمی بیشتر صبر کنه تا عطش همگروهیاش برای آب بیشتر بشه و برای به دست آوردنش هر کاری بکنن، ولی ترسید همه تا اون موقع، عقلشونو از دست بدن و با هم درگیر بشن. گرما، تشنگی و نیاز شدید به مرلینگاه به شدت بهشون فشار آورده بود! ناچار دست به کار شد؛ لباسی پوشید که کسی نتونه بشناسش، و از لوله ها بالا رفت، تا به جایی رسید که توی دید همه باشه. بعد با چوبدستیش، صداشو بلند کرد، تا همه بتونن بشنون.
- ای بندگان مفلوک! من الهه آب هستم! از بارگاه الهی دیدم که بندگان این منطقه، از بی آبی رنج میبردند! بدین ترتیب به زمین آمدم و حاضرم در ازای دریافت مقداری ناچیز، به شما آب اعطا کنم!

پیکت-الهه آب، اینو گفت و با دیدن عکس العمل همگروهیاش، خنده ریزی کرد. همه زانو زده بودن و حتی ازش اثباتی برای حرفش نخواستن!

- ای الهه آب! در ازای چه چیزی بهمان آب اعطا میکنی؟! :bow:
- در ازای با ارزش ترین دارایی تان، گابریـ... بنده مفلوک.

هافلی ها به هم نگاه کردن. با ارزش ترین داراییشون، قطعا مقدار ناچیزی نبود. ولی چاره دیگه ای نداشتن. الهه آب، بدجنس تر از چیزی بود که انتظار داشتن.

- خب... چه کسی حاضر است پیشقدم شود؟


یه بوتراکلِ جذاب









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.