آمادهاید شاهد یکی از بزرگترین و نفسگیرترین رقابتهای تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و اینبار نهتنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانهای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار میگیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همهچیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود میگیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته میشود و تنها یک گروه میتواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پستها را بخوانید، از خلاقیتها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!
دومینیک عشق یک طرفه ای نسبت به پسرعموی گریفیندوری اش، فرد جرج ویزلی دارد، اما او از دومینیک متنفر است و مدام دنبال تحقیر اوست. می شه اضافش کنین؟
در این مواقع بهتره کل معرفی شخصیت رو برای جایگزینی بیارین، چون مثلا من الان نمیدونم که این متن رو دقیقا کجای معرفی شخصیتت باید اضافه کنم. به هر حال خط آخر معرفی شخصیتت گذاشتم.
انجام شد.
ویرایش شده توسط لینی وارنر در 1402/12/18 17:15:52
من به آمار زمین مشکوکم... اگر این سطح، پر آدمهاست... پس چرا اینهمه دلها تنهاست؟
آرام تر سنگ بزن... آنچه می شکنی شیشه نیست... قلب انسان است... درد دارد!" دومینیک، این یادداشت را روی میز پسرعموی گریفیندوری اش، فرد گذاشت و به سمت دیگر کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رفت. با امید به آن سوی کلاس چشم دوخت. امید داشت نامه اش، دل فرد را نرم کند. صدای پسرعموی موقرمز و خوش قیافه اش؛ در ذهنش پخش می شد. واضح و روشن، گویی همین حالا جلویش ایستاده بود و با لحنی تحقیرآمیز، آن جملات را به زبان می آورد و دوستان گریفیندوری اش، ریسه می رفتند، گویی تحقیر شدن او،یک فیلم کمدی سرگرم کننده بود: -ازم خوشت میاد؟ خب، متاسفم، ولی بهتره حد خودتو بدونی و به کسی علاقه مند بشی که هم سطح خودته، نه کسی که ازت خیلی بالاتره! البته، نمی توانست به خودش دروغ بگوید. خودش هم مقصر بود... خودش هم مقصر بود که با وجود اطلاع از غرور پسرعمویش، در حیاط هاگوارتز و در مقابل دوستانش، به سمتش دویده بود و در حالی که شرشر عرق می ریخت، گفته بود به او علاقه دارد... نسبت به او احساس دارد... و فرد هم به بی رحمانه ترین شکل ممکن، او را خیط کرده بود. هرگز نمی توانست آن تحقیر را فراموش کند... سر و صدایی از سمت در ورودی، او را به خود آورد. گردن کج کرد. پسرعمویش بود... قدبلند، عضلانی و خوش قیافه، با چشمان آبی، به رنگ آسمان و موهای قرمز فرفری اش که مدام آن ها را به هم می ریخت. قلبش، با بی قراری به در و دیوار سینه اش می کوبید. فرد به سمت میزش رفت...قلبش با شدت بیشتری بی قراری کرد... حالا نامه اش را می دید... فرقی نمی کرد عکس العملش چه باشد... به هر حال آن را می دید...و همین مهم بود... فرد، نامه را برداشت.(قلب دومینیک، با چنان شدتی در سینه اش پشتک و وارو زد که دردی در قفسه سینه اش حس کرد.) فرد، خنده تمسخرآمیزی سر داد و دومینیک حس کرد قلبش ذوب می شود... اصلا هیچ اهمیتی نداشت که به او می خندید... یکی از دوستان فرد،خم شد و در گوشش چیزی گفت که دومینیک مطمئن بود به خودش مربوط می شود.فرد دوباره خندید، از همان خنده هایی که دل دومینیک را از جا می کند و گفت:«آره... خیلی احمقه.» دنیا روی سر دومینیک خراب شد... می دانست پسرعمویش هیچ حسی به او ندارد و از او اصلا خوشش نمی آید... ولی فکر نمی کرد نامه ای که تک تک کلمات آن، از اعماق قلب شکسته اش چکیده بودند، چنین تاثیری داشته باشد. در گوشه کتابش، بخشی از موسیقی ماگلی مورد علاقه اش را نوشت: -تو فقط برای تفریح قلب منو شکستی... دلمو بردی و بدون هیچ احساسی ولم کردی...
من به آمار زمین مشکوکم... اگر این سطح، پر آدمهاست... پس چرا اینهمه دلها تنهاست؟
دومینیک در حال لی لی کردن وارد آوتارویزارد شد. با دیدن اسکورپیوس، لبخندی به پهنای صورت زد و اندکی خم شد:«عصرتون بخیر، آقای مالفوی! یه آواتار می خواستم، اگه ممکنه! راستی اینجا چقدر قشنگه!» اسکورپیوس که از این تعریف خوشش آمده بود، لبخندی نثار دومینیک کرد:«ممنون! لطفا این فرمو پر کنید!» و کاغذپوستی ای به دست دومینیک داد. دومینیک در حالی که تازه پی برده بود رفتار مودبانه، چه تاثیر خوبی دارد، با لبخندی، کاغذ را از دست اسکورپیوس گرفت و آن را خواند: 1-سبک آواتار کدوم باشه؟(واقعی،کارتونی،انیمه ای) واقعی. مشخصات: یه دختر با موهای قرمز به هم ریخته و چشمای قهوه ای. اگه ممکنه، چهره بشاش و کک مکی داشته باشه. همراه با یونیفرم هافلپاف. مکان آواتار:تو هاگوارتز، اگه ممکنه!
ویرایش شده توسط دومینیک ویزلی در 1402/12/17 18:45:55 ویرایش شده توسط دومینیک ویزلی در 1402/12/17 19:22:19
من به آمار زمین مشکوکم... اگر این سطح، پر آدمهاست... پس چرا اینهمه دلها تنهاست؟
احتمالا خیلیامون وقتی کتابای هری پاترو می خوندیم، به این فکر می کردیم که در حق بعضی از شخصیتا، ظلم شده و لایق این حجم از نفرتی که دریافت می کنن، نیستن. به نظر شما در حق چه شخصیتایی ظلم شده؟ اگه جای رولینگ بودین، راجع به چه شخصیتایی دیدگاه متفاوتی ایجاد می کردین؟ خوشحال می شم نظراتتونو باهام در میون بذارین❤❤ اگه ممکنه این متن جایگزین شه، ممنون میشم.
*** ویرایش ناظر: جایگزین شد. موفق باشی!
ویرایش شده توسط دوریا بلک در 1402/11/27 18:26:28
من به آمار زمین مشکوکم... اگر این سطح، پر آدمهاست... پس چرا اینهمه دلها تنهاست؟
خب... مواردی مثل اخلاق، گروه، چوبدستی و.. به احتمال زیاد تغییری نمی کردن. مثلا گریفیندوری می موند، چوبدستیش از همون جنس بود و... ولی مسئله اینجاست که اگه ما هریت یا هیلاری پاتر رو به جای هری پاتر داشتیم، داستان چقدر تغییر می کرد. شاید اولین تغییری که به چشم میاد، روابط عاطفی داستانه. در صورتی که هری دختر بود، ممکن بود خط داستانی این باشه: هریت وقتی تو سال چهارم سدریک دیگوری رو می بینه، عاشقش می شه،(فرض بر اینه که جنسیت سایر کاراکترها، همونیه که بود) و برای جشن یول بال، بهش پیشنهاد همراهی می ده، ولی سدریک میگه قراره با چو بره و هریتم به این نتیجه می رسه که چو دختر خوشگل و بی مصرفیه که اندازه یه گنجشک عقل تو کلش نیست.خلاصه این که تو قبرستون، سدریک کشته میشه و تاثیرش رو هریت، به مراتب بیشتر از تاثیرش رو هری کتابه. خلاصه، سال پنجم هریت تو اندوه و شوک و ترس و خشم می گذره. خشم از آمبریج و اطرافیان، شوک بازگشت ولدمورت، ترس به خاطر ارتباطش با ولدمورت و اندوه مرگ سدریک. سال ششم، متوجه می شه جرج که از اول ازش خوشش میومده، براش بیشتر از یک دوست یا برادر بزرگتر رونه. اون هم علاقش رو با اشتیاق پاسخ می ده. بعد از مرگ فرد، شخصیت جرج کلا عوض میشه، ولی همچنان عاشق هریته، هریتم عاشقشه. بعد هم باهم ازدواج می کنن.
من به آمار زمین مشکوکم... اگر این سطح، پر آدمهاست... پس چرا اینهمه دلها تنهاست؟
احتمالا خیلیامون وقتی کتابای هری پاترو می خوندیم، به این فکر می کردیم که در حق بعضی از شخصیتا، ظلم شده و لایق این حجم از نفرتی که دریافت می کنن، نیستن. به نظر شما در حق چه شخصیتایی ظلم شده؟ اگه جای رولینگ بودین، راجع به چه شخصیتایی دیدگاه متفاوتی ایجاد می کردین؟ خوشحال می شم نظراتتونو باهام در میون بذارین❤❤
ویرایش شده توسط دوریا بلک در 1402/11/27 18:25:17
من به آمار زمین مشکوکم... اگر این سطح، پر آدمهاست... پس چرا اینهمه دلها تنهاست؟