پست اول:
تق تق تق تق...
-جون جدت باز کن جد بزرگ الان نواده ت منو از ده جهت با اون کارد میوه خوریش نصف میکنه.
سالازار که در تایم آزادش پشت میز در حال استراحت بود با شنیدن صدای سراسیمه ی تام، دستانش را که بهم چفت کرده بود از روی میز برداشت و چشمانش را باز کرد. نفس عمیقی کشید. سپس با خونسردی تمام به سمت در رفت و پشت در ایستاد.
- باز چیکار کردی که اینطوری به خونت تشنه س؟
- باور کنین قدیما مشاورا یه رحمی داشتن حداقل در رو برای بیمارشون باز میکردن، داخل اتاق ازشون سوال جواب میکردن.
- حق ویزیت دادی مگه؟
-نه.
با منشیم هماهنگ کردی؟
- نه.
-توی تایم کاریم اومدی؟
- خیر.
- خب پس چرا الکی میگی بیمارمی؟
- وقتی اومدم تو، حق ویزتتون رو میدم. بابت هماهنگ نکردن و مزاحم استراحتتون شدن هم بعدا هرچی خواستید تو اتاق باسیلیسک حبسم کنید فقط الان خواهشا از این دیو دو سر نجاتم بدید.
سالار بعد از کمی مکث کردن در را میگشاید و و تام را از یقه اش داخل اتاق میکشد و بعد دو باره در را قفل میکند.
- تام؟
- بله؟
- تو الان نواده ی من رو چی خطاب کردی؟
- من؟
- نه پس عمه ی مرلین.
-
- جواب نمیدی؟
- بگم غلط کردم حله؟
- تا ببینیم.
-یعنی الان مشاوره هم نمیدین؟
- چه ربطی داره؟ ما کار رو با مسائل خانوادگی قاطی نمیکنیم.
- درود بر سالازار کبیر. اینم یه کیسه پر گالیون خدمت شما نه که با عجله اومدم وقت نشد بشمارم. ولی قابلی نداره همش برای خودتون.
- میپذیریم. حالا بگو دردت چیه؟
- درد من از همون روزی شروع میشه که از خونه مادرم زدم بیرون. از همون روزی که با کله افتادم تو دام این زن.
- میشه دقیق تر بگی؟
سالازار که حال فاز دکتر ها را گرفته بود ناگهان عینک به چشم و قلم و کاغذ به به دست شروع به نوشتن کرد.
- بابا این زن کلا یه چیزش عادی نیست. یه بار جیر جیرک با سس آلفردو میده بهم، یه بار سیب زمینی و مربا، یه بار آبگوشت و شیر تسترال. آخه خود غذا هنگ میکنه این چیه که با چی ترکیب شده معده بدبختم هم میمونه چیو میخواد هضم کنه. از من چه توقعی دارین آخه؟
- ما کلا از تو توقعی نداریم. ولی نواده مون اندک امید و توقعی ازت داره ظاهرا...
-نداشته باشه نمیکشم دیگه. مادرررر جااان کجایی که بچه ت رو دارن میکشن. تا کجااا ظلم تا کجااا ستم.
- من ستم کردم؟ من به تو ظلم کردم؟ دستم بشکنه که تا آرنج زدم تو حنا کردم تو حلقت.
مروپ که بلاخره به پشت در رسیده بود، شروع کرد از همانجا جواب تام را دادن.
- خب اشتباهت همینه زن، دست رو تو عسل میکنن نه حنا. سر همون سه روز مسموم شدم. بعد آقای دکتر امروز اومده حلیم ها رو با پوست هندونه قاطی کرده کتلت حلیم هندونه درست کرده. منم تازه معدم آروم شده بود یه کلمه گفتم یادش بخیر مامانم چه غذا هایی درست میکرد. هیچی چشمتون روز بد نبینه یهو دیدم با کارد افتاد دنبالم.
- این همه سال من نگهش داشتم شب و روز غذاشو من حاضر کردم، حالا آقا میگه دست پخت مامانمو میخوام. خب حق ندارم این کاردو بزنم به اون شکم که هنوز نمیدونه کی خوراکشو میده؟
- د آخه ببینیدش! انواع و اقسام سوء استفاده از ضرب المثل هارو سر من خالی میکنه.
سالازار نفس عمیقی میکشد و تصمیم میگیرد اول مروپ را آرام کند.
- نواده ی من؟
- بله جد بزرگ؟
- میشه سلاحتو کنار بذاری بری خونه تا این مفلوک سکته نزده؟ البته که به نفع ماست ولی من به خاطر خودت میگم. بعدا پشیمون میشی میندازی گردنمون که چرا جلوت رو نگرفتیم.
مروپ با تردید چاقوی دسته سیاهش را نگاهی کرد و آرام آن را روی میز منشی که در خواب هفت پادشاه بود گذاشت.
- شانس آوردی امروز رو به خاطر جد بزرگوار میگذرم ازت.
و صدای دور شدن قدم های مروپ در سالن پیچید.
- مشاهده فرمودید؟ الان میگید من چیکار کنم نه امنیت جانی دارم نه روانی.
و منتظر پاسخ ماند.