روونا هنوز داشت سرسرای عمومی را نگاه میکرد و میگفت که بیرون نمی آید و از آنجایی که بلاخره یکی از بنیانگزاران هاگوارتز بود بچه ها باید با احترام باهاش رفتار میکردند پس راه دیگه ای نداشتند جز این که با بهانه ای کاری کنند که او خودش بیاید بیرون پنه لوپه و ابرفورت ور این فکر ها به سر می بردند که شیلا که هنگام جمع شدن دور آتیش همراه آنها نبود و هنوز نمی دانست موضوع از چه قرار است با دیدن بچه ها در کنار روونا خشکش زد و به تته پته افتاد
_پ..پ..پنه لوپه ای..ای..اینجا چه خبره
_خب من یه کتاب پیدا کردم که توش نوشته بود اگه امشب دور آتیش بشینیم و آواز خاصی رو بخونیم موسس گروهمون میاد پیشمون البته فقط تا همین امشب میمونه و ما باهاش حرف میزنیم ما هم اینکارو کردیم بعدش حالا فهمیدیم که فقط یه نسخه از این کتاب وجود داشته و توی اونم صفحه ای که به برگشتن موسس ها مربوط بوده هزاران سال پیش توسط سالازار اسلیترین کنده شده و به گودریک گریفیندور داده میشه و حالا ما نمیتونیم ایشون رو برگردونیم
_یعنی قراره همیشه پیش ما بمونن ؟
ما میخوایم اون ورقه رو پیدا کنیم شیلا
شیلا صدایش را پایین میاورد و میگوید:
_اما به جای این کار میتونیم فقط وانمود کنیم داریم دنبال ورقه میگردیم !
_شیلا اما اون دوست نداره بمونه !
_عادت میکنه
پنه لوپه با این که میدانست این کار روونا را خیلی ناراحت میکند خیلی با این پیشنهاد وسوسه شده بود و پس از کمی فکر کردن بلاخره قبول کرد واین را به ابرفورت هم گفت و اون هم با این پیشنهاد موافقت کرد ناگهان پنه لوپه گفت:
_اما شیلا ما باید اینو به بقیه بچه ها هم بگیم
_خب آره باید بگیم
_پس اول باید من و تو و ابرفورت از پیش روونا بریم که اونم نمیشه
_من یه فکری برای این موضوع دارم
_خب بگو
_اممم ما باید این موضوعو به یکی از بچه های گروه های دیگه بگیم
_برای چی شیلا
_برای این که اونا هم موسس خودشونو احضار کنن
_احضار کنن که چی بشه ؟
_احضار کنن که حواص اون دو تا با هم پرت بشه و ما بریم پیش بچه ها
_اما برای این کار باید لیسا رو راضی کنیم کتابو بده بهشون
_اون با من اممم...ولی اول میخوام با روونا آشنا بشم
_باشه پس برو تو
شیلا با قدم های آرام و بی صدای مخصوص خودش به روونا که هنوز در حال تحسین سرسرا بود نزدیک شد و بدون هیچ تردید با صدای عادی گفت :
_سلام
روونا که متوجه ورود او نشده بود ناگهان از جا پرید و گفت :
_تو دیگه کی اومدی تو
_همین الان
_آهان من تا حالا تو رو ندیدم.نه؟
_نه ندیدین من نمیدونستم بچه ها میخوان همچین کاری بکنن
_آهان
_نمی خواین جاهای دیگه رو ببینین؟
_نه همینجا خوبه راستی مدیر این مدرسه کیه ؟
_پروفسور دامبلدور
_آهان خب فکر کنم بعد از این که سرسرا رو دیدم باید برم دیدنش نه؟
_خب نمیدونم هر جور خودتون بخواین
_خب اگه اجازه بدین من برم پیش بقیه بچه ها
_باشه برو
دوباره چند قدم مدل شیلایی برداشت و گفت :
_پس فعلا بانو
_نه یه لحظه صبرکن
_بله؟
_چرا اینچوری راه میری؟
_مگه چجوری راه میرم
_خیلی آروم و بی صدا منو یاد سالازار میندازی اونم اینجوری راه میرفت
_
_خب بعدا در این مورد حرف میزنیم حالا برو به کارت برس
_خدافظ بانو
و به سمت در راه افتاد
_خب شیلا حالا برو و لیسا رو راضی کن
_رفتم که رفتم یوهو
_وا چی شد
_هیچی همینجا بمونین من زود میام
و راه برج ریون را در پیش گرفت