به طرفداری از هاری گراس
اسرار موزهی دیاگون (پارت آخر!)
پارت اول پارت دوم، بخش اول پارت دوم، بخش دوم آکسل آماده بود. به طرز عجیبی از همان روزی که تصمیم گرفته بود به جستجوی چاقو بپردازد، نقشهای دقیق از مکانی که ساحره در آن به قتل رسیده بود، چاقو و پالیدو در پایان کتاب پدیدار شده بود. طبق همان نقشه به سراغ چاقو رفت. راه درازی بود و فکر نمیکرد به این آسانی ها باشد اما نسبت به اطلاعاتی که کتاب داده بود، بسیار آسان شده بود! کتاب میگفت؛ تا وقتی به کتاب های پالیدو دست نزنی، از خواب بیدار نمیشود. قورباغه کلید را بالا میآورد اگر غذای خوشمزه تری داشته باشد و در آخر، به چاقو میرسیم! آکسل در کمال ناباوری، فردای همان روز با چاقوی آشپزخانه به موزه بازگشت. هرچند اشیای باستانی بیشماری در کتاب بودند که او قصد داشت تک تک آنها را نیز پیدا کند، اما چیزی که بیشتر از همه فکر را مشغول کرده بود، نویسنده یا حتی کوچکترین نشانی از نحوه به وجود آمدن کتاب بود!
آنقدر کنجکاو شده بود که به سراغ لیست بازدید کنندگان اخیر رفت و اطلاعات بازدید کنندهای که کتاب را به موزه هدیه داد بود، پیدا کرد. تا به خودش آمد، با بازدید کننده تماس گرفته بود.
- سلام! آمم... میدونم خیلی وقت پیش این کتاب رو به موزه اهدا کرده بودین اما نیاز بود که باهاشون حرف بزنم.
- چطور بود؟ جواب علامت سوالی که توی نحوه پیدایش اشیای موزه گذاشته بودی رو پیدا کردی؟
- آره! من همشو خوندم و شیفتهی داستانش شدم... اما هرچقدر گشتم هیچ نویسندهای پیدا نکردم
- پس هنوز کتابو تموم نکردی. کامل بخونش. وقتی آماده باشی، خود کتاب نویسنده رو باهات آشنا میکنه.
تماس به شکل مرموزی قطع شد. بنظر میرسید خودِ شخص قطعش کرده باشد پس آکسل جرعت نکرد دوباره زنگ بزند، اما او مطمئن بود که کتاب را تا آخرین کلمه خوانده! با کنجکاوی کتاب چرمیِ زیبا را از روی میزش برداشت و باز کرد. دستی به چند صفحه آخر کتاب کشید، و همان لحظه در کمال ناباوری، صفحه ها پر از نوشته شدند.
آخرین قسمت از کتاب اسرار پنهان، صحاف کتاب ″ روزی روزگاری، صحاف کتابی بود به اسم آلدوس که در پیشهاش چنان استاد بود که شهبانوی قلمرو زیرزمینی به او سپرد تمام کتاب ها را برای کتابخانه بلوری مشهورش صحافی کند. سراسر زندگی آلدوس در آن کتاب ها بود، چون وقتی شهبانو از او خواست اولین کتاب را برایش صحافی کند که کتابِ طراحی های سیاه قلم مادر شهبانو بود، آلدوس خیلی جوان بود و شاید میشد گفت هنوز پسربچه بود.
صحاف هنوز یادش میآمد که موقع گذاشتن نقاشی های ظریف پری ها و غول ها و کوتولهها روی میز کارش، دست هایش چطور میلرزید؛ همینطور وزغ ها، که شهبانوی مادر علاقه خاصی به آنها داشت. سنجاقک ها؛ و بید هایی که در ریشه درختانی لانه داشتند که مثل پرده های توری زنده سقف کاخ ها را میپوشاندند. الدوس برای صحافی، پوست مارمولک بیچشم را انتخاب کرده بود که فلس هایش نور شمع را با جلا و شکوهی مثل نقره بازتاب میداد. این مارمولکها جانور های درندهای بودند، اما گاه و بیگاه سعی میکردند طاووس شهبانو را شکار کنند و شکارچیان شاه هم یکیپشان را میکشتند. الدوس همیشه پوستشان را برای پیشهاش طلب میکرد و به خیال خودش با تبدیل کردنشان به کتاب، به مارمولک ها چشم میداد. خیال بسیار خام و ساده لوحانهای بود، اما این فکر را دوست داشت.
شهبانو از اولین کتابی که آلدوس برای او صحافی کرده بود، چنان خوشش آمد که آن را روی میز پاتختیاش نگه میداشت و کنارش هم یک جلد کتاب دیگر بود که چند هفته پیش از آنکه دخترش، موآنا ناپدید بشود، برایش صحافی کرده بود. الدوس برای شاهدخت گمشده کتابخانهای کامل ساخت که پر بود از کتاب های مصور پر نقش و نگار دربارهی حیوانات قلمرو زیرزمینی، جانوران افسانهای و گیاهان اغلب معجزه آسایش، با چشم انداز های زیرزمینی پهناور و تمام مردم و فرمانرواهای مختلف آن.
موآنا تازه هفت سالش شده بود که کتابی درباره قلمروی بالایی خواست. الدوس آنقدر خوب یادش میآمد که انگار همین دیروز بود. شاهدخت پرسیده بود؛
- آلدوس، اونها اون بالا برای بچههاشون چه قصه هایی تعریف میکنن؟ ماه چه شکلیه؟ یکی به من گفت ماه مثل یه فانوس بزرگ توی آسمون معلقه. خورشید چی؟ راسته میگن خورشید یه توپ آتشین بزرگه که توی اقیانوس آسمون ابی شنا میکنه؟ ستاره ها هم... واقعا شبیه کرم های شبتابن؟
الدوس یادش میآمد وقتی شاهدخت جوان این سوال ها را پرسیده بود، چه درد سوزناکی قلبش را سوراخ کرده بود. سال ها پیش، برادر بزرگتر آلدوس همین سوال ها را پرسیده بود و یک سال بعد هم غیبش زده و دیگر هرگز برنگشته بود. وقتی صحاف کتاب دلنگرانی های خود را با شهبانو درمیان گذاشت، شهبانو جواب داد؛
- آلدوس، کتابی رو که دخترم میخواد براش بساز و صحافی کن. مطمئن شو هرچی میخواد بدونه توی کتاب هست. چون اینطوری هرگز سعی نمیکنه با چشم خودش ماه و خورشید رو ببینه.
ولی شاه با همسرش موافق نبود و آلدوس را از برآوردن آرزوی دخترش منع کرد. شهبانو تصمیم گرفت با نظر شاه مخالفت نکند، چون اگر میخواست اعتراف کند، درخواست دخترش او را هم آشفته کرده بود.
شاهدخت موآنا اما همچنان از سوال پرسیدن دست برنداشت.
یکبار که شاهدخت به کارگاه او امد و درخواست کرد که حداقل کتاب کوچکی درباره پرندگان قلمرو بالایی برای او جور کند، آلدوس پرسید؛
- شاهدخت من، چه کسی درباره قلمرو بالایی بهتون گفته؟
موآنا در عمرش پرنده ندیده بود، خفاش ها تنها موجودات پرنده در قلمرو زیرزمینی بودند؛ همینطور پری ها. شاهدخت در جواب این سوال، کتابی به دست آلدوس داد. صد البته! کتابخانه والدینش! کتابخانه ها راز ها را نگه نمیدارند، بلکه آنها را فاش میکنند. توی کتابی که موآنا به دست صحاف داد گزارش های اجداد مادرش آمده بود که در قلمرو بالایی سفر های مفصلی کرده بودند.
الدوس دستپاچه کتاب را پشت سرش پنهان کرد.
- باشه پیش خودت. اون کتاب رو لازم ندارم، به ریشهی درخت ها گوش میدم. اون ها همه چی رو درمورد قلمروی بالایی میدونن!
این آخرین دفعهای بود که صحاف پیش از ناپدید شدن شاهدخت، با او صحبت کرد. الدوس همچنان صدای شاهدخت را به یاد میآورد. هرچند بعضی روز ها صورت او را بخاطر نمیآورد. هرازچندگاهی به خودش میآمد و میدید دارد برای موآنا کتابی تالیف میکند پر از داستان هایی که پریان برای او تعریف کرده بودند یا پر از قصه هایی که نجوایشان توی پوست مارمولک های بیچشم طنین میانداخت. او به همین منوال ادامه میداد تا اینکه روزی، شاه آلدوس را صدا زد.
- آلدوس، میخوام برام یه کتاب صحافی کنی.
- چه کتابی سرورم؟
- کتابی که همه علم دنیا رو درون خودش داره، اما فقط چیزی رو نشون میده که من بهش میگم آشکارش کنه. این کتاب به موآنا کمک میکنه که اگر روزی دلش خواست به قلمروی زیرزمینی برگرده، حتی اگه راهشو گم کرده باشه یا حتی اگه حافظهش رو از دست داده باشه، دوباره راه خونه رو پیدا کنه.
- نهایت تلاشم رو میکنم.
شاه سرش را تکان داد و ندیمهاش دستهای کاغذ به آلدوس سپرد. آلدوس با شگفتی نگاهشان کرد و گفت؛
- ولی این صفحه ها خالیان!
- نه، نیستن. اونها تمام اطلاعات من درمورد قلمروی زیرزمینی و قلمروی بالایی رو دارن. شاید با چشم قابل مشاهده نباشه، اما اونها فقط کاغذ سفیدِ خالی نیستن.
سپس طومار چرم قهوهای رنگی به آلدوس داد.
- این چرم رو از پوست جانوری ساختهن که از حقیقت و مردان دلبر بی شماری تغذیه کرده میخوام با این کتاب رو جلد کنی. اینطوری موآنا هروقت به جلد دست بزنه، چرم بهش شجاعت میده.
الدوس طومار چرم را روی میز کارش باز کرد و صفحات خالی را بین انگشتانش مالید. هردو بهترین کیفیت را داشتند. میشد کتاب زیبایی از آنها ساخت؛ هرچند که کاغذ همچنان به چشم او خالی میآمد. آلدوس آن کتاب را ساخت، اما ماده اولیه دیگری نیز به آن اضافه کرد که از آن چیزی به شاه نگفت: چند قطره اشک خودش را هم به چسب صحافی مخلوط کرد، چون مطمئن بود که شاهدخت برای یافتن راه برگشت نه فقط به شجاعت و دانش، که به عشق هم نیاز پیدا خواهد کرد.
خوانندهی عزیز، شاهدخت داستان ما سالها پیش توسط این کتاب راه بازگشت را پیدا کرد. او به خوبی و خوشی به آغوش خانوادهاش بازگشت، اما کتاب دست از وظیفهی خود برنداشت. او در دست انسان های مختلفی افتاد، و هرجا که احساس میکرد آنها به کمک نیاز دارند، با دانش و عشقش به آنها کمک میکرد و شجاع ترشان میکرد. و کتاب به اینکار ادامه خواهد داد، تا زمانی که حیات در زمین وجود داشته باشد. ″
آکسل در آن لحظه، کلمهای حرف نزد. او روز و شب با استفاده از کتاب، به بهبود موزه کمک کرد و در آخر وقتی نیازی به آن نداشت، صفحه های کتاب دوباره سفید و خالی شدند. منتظر شخصِ بعدی... نیازمندِ بعدی که آن را در دست بگیرد.