هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ شنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۳
#82

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۱۵:۴۰
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 179
آنلاین
(هوادار برتوانا)


"نغمه‌ی شب و تقدیر"
(محصول مشترکی از گادفری و ترزا)


قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم

قسمت پنجم


تصاویری در برابر دیدگان گادفری و ترزا ظاهر شد و این دو به دنیای درونی یکدیگر قدم گذاشتند.

ترزا گادفری را در زمان انسان بودنش می‌دید که مشغول بحث با مادر راهبه‌اش بود و از او می‌خواست دست از تلاش برای تبدیل کردن او به یک مسیحی معتقد بردارد. مادر گادفری به او می‌گفت که نمی‌تواند این کار بکند، چون نمی‌خواهد ببیند که او به پوچی می‌رسد. گادفری به مادرش گفت که اتفاقا مسیحیت همان چیزی است که او را به پوچی خواهد رساند. از بایدها و نبایدهایی که او و راهب‌ها و راهبه‌ها مرتب دارند به او تحمیل می کنند خسته شده و جانش به لبش رسیده و زندگی‌اش دارد تباه می‌شود و می‌خواهد معبد را ترک کند. و در حالی که مادرش اشک می‌ریخت و به او می‌گفت که شیطان در روحت حلول کرده، گادفری ساکی را از گوشه‌ی اتاق برداشت و به سمت خروجی معبد رفت، بدون این که پشت سرش را نگاه کند. ترزا در گوشه اتاق ایستاده بود و بحث گادفری و مادرش را نگاه می‌کرد. شاید باید در آن لحظه به احساساتی که از سوی گادفری حس می‌کرد فکر می‌کرد و به گادفری حق می‌داد. اما ترزا در آن لحظه با خودش می‌گفت:
- کاش منم یکی رو داشتم که اینجوری نگرانم باشه...

از آن طرف گادفری در خاطرات ترزا غوطه‌ور بود. همان خاطراتی که به تازگی در سپج ترزا خوانده بود. آن شب، تولد ۵ سالگی ترزا بود. شبی که مامان و بابای ترزا کشته شدند. گادفری کنار ترزای ۵ ساله، درون کمد ایستاده بود و همه چیز را می‌دید و حس می‌کرد. ترزا پر از ترس و غم بود. تمام خاطرات ترزا از آن شب تا دو سال بعد از آن پر از درد و غم و تنهایی بود.

بله، در واقع گادفری کسی را که بیش از همه به او اهمیت می‌داد و دوستش داشت را ترک کرد، چون فکر می‌کرد چاره‌ای برایش باقی نمانده بود. او می‌خواست مذهبش، انسان‌های مذهبی اطرافش و معبد را پشت سر بگذارد تا بتواند چیزهایی را تجربه کند که خودش نیز هنوز به درستی نمی‌دانست چه هستند. فقط می‌دانست که شکافی در صخره‌ی باورهای قدیمی‌اش ایجاد شده و چشمه‌ای از آن تراوش کرده و این چشمه مشتاق است که بجوشد و در تمام وجودش جاری شود. و گادفری به خوبی می دانست که چنین چیزی در معبد ممکن نیست و حتی اگر باعث مرگش نشود، زندگی‌اش را به چیزی تبدیل خواهد کرد که با مردن فرقی ندارد. ترزا به دنبال گادفری از معبد بیرون رفت تا ادامه داستان گادفری را ببیند...

گادفری به سرعت بزرگ شدن ترزا را در خاطرات او می‌دید‌. اکنون ترزا ۷ ساله بود. همان زمانی بود که جادویش به کار افتاده بود و ترزا تمام تلاشش را برای سرکوب آن می‌کرد. سردردهای شدیدی داشت. تا این که یک روز در راهرو بیهوش شد. اطراف سیاه شد. گادفری دیگر چیزی نمی‌دید. مدتی در تاریکی منتظر ماند. پس از گذشت چند دقیقه دوباره اطرافش روشن شد. ترزا تازه به هوش آمده بود و با خانه جدید و حقیقت به فرزندی پذیرفته شدنش روبه‌رو شده بود. پدرش داشت گردنبند قلبی شکل کوارتز صورتی ترزا را برایش می‌بست.

گادفری جایی در لندن برای خودش خانه‌ای دست و پا کرد، در حالی که درونش هم شوق و هم وحشت می‌جوشید. شوق آزادی و تجربه‌ی زندگی در کامل‌ترین حد ممکن آن و وحشت از مرگ. حالا که دیگر اعتقادش را به بهشت از دست داده بود، مرگ را مثل دوستی نمی‌دید که دستش را می‌گرفت و او را به یک جهان دوست داشتنی و سرسبز با درختان میوه و جوی‌های جاری و نعمات تمام نشدنی می‌برد، بلکه او را همچون جلادی می‌دید که عزیزترین دارایی‌اش، حیاتش را برای همیشه از او می‌ستاند و او را به جهان نیستی بدرقه می‌کرد.

سپر محافظی که ترزا بین خودش و گادفری درست کرده بود سوسو می‌زد. نفس‌های ترزا تند شده بود. دستش درد گرفته بود. بدنش توان تحمل بیشتر از این را نداشت. پاهایش سست شده بود. سپر محافظ کامل از بین رفت. گادفری همچنان محکم دستش را گرفته بود. سعی کرد با آخرین توانی که برایش مانده بود کمی دستش را بکشد. تلاشش بیهوده بود ولی احتمالا گادفری کشش آرام دستش را حس کرده بود. ترزا دیگر تاب نیاورد و بیهوش شد. با بیهوش شدن ترزا گادفری به خودش آمد و قبل از این که او روی زمین بیفتد، دهانش را از روی مچ دست او برداشت و فورا او را در هوا گرفت. به چهره‌ی او که بر اثر از دست دادن خون رنگ پریده شده بود نگاه کرد. ترزا در حالی که بیهوش بود، خاطرات گادفری را دوباره در ذهنش می‌دید. گادفری نیز در حالی که ترزا را در آغوش داشت و بال‌های خفاشی‌اش را بر پشتش ظاهر کرده بود و داشت به سمت اتاق ترزا پرواز می‌کرد، خاطرات ترزا را در ذهنش مرور می‌کرد. حالا ریسمانی نامرئی یک پیوند معنوی عمیق را بین این خون آشام و انسان ایجاد و آن ها بخشی از روحشان را به یکدیگر تقدیم کرده‌ بودند. گادفری به پنجره‌ی اتاق ترزا رسید و پروازکنان داخل شد. ترزا را روی تختش گذاشت و روی او را با پتو پوشاند. لبخند ملایمی به او زد و زیر لب گفت:
- از تو ممنونم!

رویش را برگرداند و از پنجره خارج شد.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳
#81

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۱۵:۴۰
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 179
آنلاین
(هوادار برتوانا)


"نغمه‌ی شب و تقدیر"
(محصول مشترکی از گادفری و ترزا)


قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم

قسمت چهارم


تا شب خبری از گادفری نشد. ترزا پیشفرضش را بر اساس شب قبل گذاشت و به برج نجوم رفت، اما باز هم خبری از گادفری نشد. ترزا تا نیمه شب منتظر ماند. هنگامی که ساعت زنگ زد و نیمه شب را اعلام کرد، ترزا تصمیم گرفت برای این که دوباره در جایی غیر از تختش خوابش نبرد به اتاقش برگردد. کتابی که مشغول خواندنش بود، بست و در کیفش گذاشت. بلند شد و به سمت خروجی برج رفت که کسی از پشت صدایش کرد. ترزا برگشت و با گادفری‌ای مواجه شد که موهای سیاه و بلندش آشفته و بینی‌اش سرخ و پلک‌هایش پف کرده و چشم‌هایش اشک آلود بود. چشمان ترزا اندکی گشاد شد و با نگرانی پرسید:
- چی شده؟ شکارچیای خون آشام گوشمالیت دادن؟

گادفری سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد.
- من فقط خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. این که تو دیگه نمی‌ترسی کسی گذشته‌تو بفهمه و این که تو پدر خونده‌تو دوست داری، با این که رفتار سردی با تو داره. این خصوصیات تو مثل نیزه تو روحم فرو رفته. می‌دونی، چون من همیشه دنبال این بودم که گذشته‌مو نه تنها از بقیه، بلکه از خودمم مخفی کنم. و درمورد کسایی که دوستم دارن و بهم اهمیت می‌دن، همش به رفتارای ناخوشایندی که باهام کردن، فکر می‌کردم.

ترزا همینطور هاج و واج به گادفری نگاه می‌کرد. نمی‌دانست باید چه بگوید. معلوم بود که گادفری سپج ترزا را خوانده است. درحالی که بهت بر چهره ترزا نمایان بود، گادفری به سمتش نزدیک می‌شد و درحالی که چشمانش را به رگ تپنده‌ی زیر پوست گردن او دوخته بود، با لحنی نیازمند زمزمه کرد:
- بذار تمام اون چیزا رو عمیق‌تر حس کنم. بذار اون نیزه عمیق‌تر توی روحم فرو بره...

لرزه‌ای به اندام ترزا افتاد. حالا که لحظه‌ی موعود فرا رسیده بود، حس می‌کرد قلبش ناگهان در سینه‌اش فرو ریخته است. دیگر چندان مطمئن نبود که بخواهد خودش را به دست گادفری بسپارد. از این نمی‌ترسید که خون آشام بدنش را از خون خالی کند، بلکه از برهنه شدن روحش در برابر او وحشت داشت. گادفری متوجه احساسات ترزا شد و دستانش را در دستان خودش گرفت و با لحنی اطمینان بخش گفت:
- لازم نیست از چیزی بترسی، ترزا. این یه تجربه‌ی دوطرفه است. همونطور که من به روحت رسوخ می‌کنم، تو هم روح منو واضح و کامل می‌بینی.

قلب ترزا محکم‌تر از همیشه در سینه‌اش می‌کوبید. دستانش را از توی دستان گادفری بیرون کشید و عقب رفت.
- چطوری می‌تونم بهت اعتماد کنم؟ از کجا بدونم نمی‌کشیم؟ از کجا مطمئن باشم بعد از دیدن روحم تصمیمت عوض نمی‌شه؟

رگ تپنده گردن ترزا با آن رنگ سرخش حالا باعث شده بود عطش گادفری بیش از پیش شود. گادفری آب دهانش را قورت داد و با صدایی که از فرط هیجان و انتظار می‌لرزید، پاسخ داد:
- اگه بهم اعتماد نداری، می‌تونی منو به یه جا ببندی. اینجوری می‌تونی موقعی که دارم خونتو می‌نوشم، هر وقت خواستی خودتو بکشی عقب.
- شدنی نیست. از کجا بدونم خودم اون موقع توانی برای عقب کشیدن خودم دارم؟

صدای ترزا کم‌تر شد و ترس و تردید در چشمانش موج می‌زد.
- تو هم امشب به نظر خیلی گشنه میای...

گادفری با چشمانی که حالا حالتی درنده خویانه به وضوح در آن دیده می‌شد، به ترزا می‌نگریست. لب بالایش عقب رفت و دندان‌های نیش تیزش نمایان شد. حالا کنترل عطش برای این خون آشام تبدیل به چالشی سخت شده بود. او می‌دانست که یا باید همین الان از ترزا دور شود یا با عواقب حمله ناگهانی به او مواجه شود. با عذاب وجدانی که شاید تا ابد رهایش نمی‌کرد. اما چطور می‌توانست از خون ترزا دست بکشد؟ از خونی که مدت‌ها در خواب و بیداری درباره‌اش خیال پردازی کرده بود؟

ترزا متوجه شد که گادفری‌ای که اکنون روبه‌رویش ایستاده، دیگر آن گادفری قبلی نیست. این همان بخش تاریک درون او بود، عطش! همان بخشی که گادفری حاضر به پذیرفتنش نبود. شاید اگر آن را پذیرفته بود، الان می‌توانست خودش را کنترل کند.
ترزا سریع چوبدستی‌اش را کشید و سپر محافظی دور خودش ایجاد کرد. قلبش حتی از قبل هم محکم‌تر می‌تپید. تلاش کرد صدایش را آرام نگه دارد.
- آروم باش گادفری! نفس عمیق بکش!

ترزا چوبدستی‌اش را کف دست چپش گذاشت و بریدگی‌ای کف دستش ایجاد کرد. خون از دست ترزا جاری شد و قطره قطره روی زمین می‌چکید.

- تا وقتی که به خودت مسلط نشی به چیزی که می‌خوای نمی‌رسی!

گادفری همانطور که نگاهش را ثابت روی قطرات خون نگه داشته بود، دستش را به آهستگی به سمت چوبدستی‌اش می‌برد، درحالی که بخشی از ذهنش فلج شده بود و بخش دیگری می‌خواست او را از حمله به ترزا باز دارد، هرچند دیگر دلیل تلاش برای این خودداری را به خاطر نمی‌آورد. گادفری چوبدستی‌اش را بالا برد و خواست به ترزا حمله کند که ناگهان جمله‌ای در ذهنش درخشید:
- همیشه از خودت بپرس که می‌خوای چه جور خون آشامی باشی.

این جمله را خالقش، بنجامین گفته بود. و گادفری می‌خواست چه نوع خون آشامی باشد؟ خون آشامی که در برابر این مایع سرخ فرامادی تعظیم می‌کند؟ یا خون آشامی که تاریکی‌اش را به خدمت نور در می‌آورد؟ او فکر نمی‌کرد کشتن ترزا عملی در خدمت نور باشد. نمی‌توانست به خودش اجازه دهد قبل از فهمیدن همه چیز درباره‌ی او قضاوتش کند. اول باید می‌فهمید که چرا ترزا مرگخوار و شاگرد مرگ شده است.

چشمان گادفری تغییر کرده بود. هنوز نگاهش خیره به دست خون آلود ترزا بود اما مثل قبل درنده نبود. ترزا به سپر محافظ نزدیک شد. تصمیم گرفت به گادفری اعتماد کند. دستش را از سپر رد و به سمت گادفری دراز کرد. گادفری از دیدن این حرکت ترزا تعجب کرد. نگاهش را از دست ترزا برداشت و به چشمانش خیره شد. چشمان ترزا حالا به جای ترس و اضطراب، پر از اطمینان و آرامش بود. گادفری چوبدستی‌اش را به درون کتش برگرداند. جلو رفت و دقیقا روبه‌روی ترزا، آن طرف سپر محافظ ایستاد. ترزا لبخند اطمینان بخشی به گادفری زد. گادفری نگاهش را از ترزا گرفت و دوباره به دست خونی او دوخت. دستش را جلو برد. دست ترزا را گرفت و به لب برد. چشمانش را بست و شروع به نوشیدن کرد. ترزا با فرو رفتن دندان‌های گادفری در مچش چهره‌اش را در هم کشید. چند لحظه به گادفری خیره شد. مقاومتش را کنار گذاشت. چشمانش را بست و به خودش اجازه داد که به درون روح خودش و گادفری فرو برود...


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳
#80

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۱۳:۳۳
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 552
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


بازی با ذهن‌: تسخیر لندن



گام اول
گام دوم
گام سوم
گام چهارم
گام پنجم


گام دوم:

داستان از نقطه‌ای ادامه پیدا می‌کند که نفوذ سالازار بر استارمر عمیق‌تر از قبل شده است، اما مقاومت درونی استارمر نیز رشد یافته و در برابر نفوذهای نامرئی، شروع به مقابله‌ای خاموش کرده است. اما سالازار که مهارت بی‌نظیری در نفوذ روانی دارد، با زیرکی، تصمیم به تقویت کنترل خود بر ذهن و روح استارمر می‌گیرد و تاریکی‌های عمیق‌تری را در روان او ایجاد می‌کند.

سالازار در حالی که نگاهش بر استارمر ثابت مانده بود، آرام و خاموش به اعماق ذهن او نفوذ می‌کرد. از هر شکاف و تردیدی که استارمر در اعماق وجودش داشت، استفاده می‌کرد تا مقاومت او را بشکند. او خاطرات دردناک، لحظات شرم‌آور و ناگفته‌های پنهان را از درون ذهن استارمر بیرون می‌کشید و آن‌ها را به تیغی تبدیل می‌کرد که مستقیم بر روانش فرو می‌رفت.

با هر بار ورود به ذهن استارمر، سالازار بیش از پیش به ترس‌ها و اضطراب‌های او پی می‌برد. تصاویری از گذشته‌های مبهم، شکست‌ها و احساس ناامنی‌های کهنه، به زوایای تاریک ذهن استارمر بازمی‌گشتند و او را شکنجه می‌کردند. این خاطرات از شکست‌ها، ناامیدی‌ها و تردیدهایش در زمینه کار و زندگی شخصی نشأت می‌گرفتند و مثل خوره‌ای به جانش می‌افتادند. سالازار به‌ویژه از لحظاتی استفاده می‌کرد که استارمر به همکاران و دوستانش اعتماد کرده و بعدها ضربه خورده بود؛ این لحظات را بارها و بارها برایش زنده می‌کرد و در ذهنش بازتاب می‌داد، طوری که در نهایت شک و تردید را در او تقویت کرد.

در حالی که روزها می‌گذشت، استارمر حس می‌کرد که هر چه بیشتر در اعماق تاریکی فرو می‌رود و قدرتی شیطانی، همچون سایه‌ای بی‌رحم و موذی، هر لحظه بیشتر او را احاطه می‌کند. شب‌ها در کابوس‌هایش صدایی را می‌شنید که آرام و پیوسته نجوا می‌کرد و او را به تصمیمات اشتباه و دستورات خطرناک سوق می‌داد. گاه و بی‌گاه، در میان خواب، به نظرش می‌رسید که کسی بالای سرش ایستاده و به او خیره شده، سایه‌ای که با حضورش سنگینی می‌کرد و قدرت خوابیدن را از او می‌گرفت.

استارمر به‌تدریج از همه فاصله گرفت؛ همکارانی که روزی به آن‌ها اعتماد داشت، حالا مثل دشمنانی خیانت‌کار به نظر می‌رسیدند. او به‌طور روزافزون به باور این می‌رسید که همه در حال توطئه علیه او هستند، و هر بار که در جلسه‌ای شرکت می‌کرد یا با یکی از افرادش صحبت می‌کرد، شک و بی‌اعتمادی به قلبش رخنه می‌کرد و ریشه می‌دواند. صدایی در ذهنش می‌گفت: "آن‌ها در پی فروپاشی تو هستند، تو تنها هستی... کسی به تو وفادار نیست." این صدا، همان نجواهای پنهان سالازار بود که به‌صورت آرام و نامحسوس، تاریکی را در وجود او گسترش می‌داد.

سالازار که همیشه با نفرت به مخلوقات بی‌ارزش غیرجادوگر نگاه می‌کرد، این‌بار از کنجکاوی و لذت خاصی پر شده بود. او از هر فرصتی برای زجر دادن ذهن استارمر و تحریف واقعیت‌های او استفاده می‌کرد؛ مثل عروسک‌بازی با روانی که در حال فروپاشی بود. یک شب، خاطره‌ای دروغین از خیانت یکی از نزدیک‌ترین دوستان استارمر در ذهن او کاشت؛ تصویری زنده و واقعی که در آن، دوست نزدیکش با دیگران درباره شکست‌های استارمر در خلوت گفتگو می‌کرد و به او می‌خندید. این تصویر چنان زنده و واقعی به نظر می‌رسید که استارمر در همان لحظه حس می‌کرد قلبش از خشم و غم در هم می‌شکند.

استارمر که حالا دیگر نمی‌توانست حقیقت را از دروغ تشخیص دهد، حس کرد که عقلش در حال ترک اوست. او در حالی که نمی‌دانست آیا این خاطرات واقعی‌اند یا زاییده ذهن بیمار او، دچار اضطراب و شک شدیدی شده بود و به سرعت به سوی پارانویا پیش می‌رفت. روز به روز شک و تردید بیشتر می‌شد و فاصله‌اش با افراد نزدیک به او افزایش می‌یافت. تصور می‌کرد که اطرافیانش همیشه پشت سرش پچ‌پچ می‌کنند، و هرگاه می‌خواست با کسی صحبت کند، درونش فریادی می‌گفت: "او دشمن توست، او فقط منتظر فرصتی برای ضربه‌زدن است."

شب‌ها که به خواب می‌رفت، سالازار خاطرات و تصاویری ترسناک را در ذهنش بازسازی می‌کرد؛ تصاویری از لحظاتی که استارمر هیچ کنترلی بر آن‌ها نداشت و فقط اسیر وحشت و تردید بود. او را در میان مه‌های سنگین و سرد لندن می‌دید که همه جا تاریک و مه‌گرفته بود و صداهایی از دوردست، همچون طنین ناقوس مرگ، او را احاطه می‌کرد. در این کابوس‌ها، همکاران و دوستانش را می‌دید که به او خیره شده‌اند، اما چهره‌هایشان تیره و تار بود، انگار ارواحی بودند که به دنبال انتقام یا فاش کردن رازهایی تاریک بودند.

هر شب که از خواب می‌پرید، عرق‌ریزان و وحشت‌زده، با دست لرزان به دور و بر اتاق نگاهی می‌انداخت و به سایه‌های دیوار خیره می‌شد. تصور می‌کرد که کسی در اتاقش حضور دارد، اما نمی‌توانست مطمئن باشد. او دیگر به هیچ‌چیز و هیچ‌کس اطمینان نداشت، حتی به خودش.


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۱۸:۳۶:۳۳

تصویر کوچک شده




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
#79

اسلیترین، مرگخواران

اسکارلت لیشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۳۴:۴۶
از میان ورق های کتاب
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
پیام: 116
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ

- مامان؟

کودک درون کوچه‌‌ی طولانی و تاریکی ایستاده بود که معمولا کمتر کسی گذرش به آنجا می‌افتاد. قطرات سرد باران از لا به لای جنگل آشفته‌ی موهایش پایین می‌ریختند و بر صورتش جاری می‌شدند. آب از لباس هایش چکه می‌کرد و از شدت سرما رنگ به چهره نداشت. هنگامی که مرد او را دید با خودش فکر کرد که سایه‌ها فریبش داده‌اند. آخر مگر امکان وجود بچه‌ی خردسالی که تنها و خیس ‌آب درون تاریکی ایستاده و به مکان نامعلومی نگاه می‌کرد چقدر بود؟ دلش می‌خواست از دست سرمای گزنده‌ی هوا و شبح هولناک تاریکی شب، تا جایی که می‌توانست قدم‌هایش را تندتر کند و هر چه سریع‌تر به آغوش گرم شومینه‌اش برگردد، خانواده‌اش هم منتظر بودند و نمی‌توانست بیش از این آنها را معطل نگه دارد اما تا فکر ردشدن بی‌تفاوت از کنار دختربچه به ذهنش آمد، عذاب وجدان شدیدی گلویش را فشرد و به خودخواهی‌ خودش لعنتی فرستاد. به اجبار قدم‌هایش را آهسته‌تر کرد، حالا طفل نیز داشت به سمت او می‌آمد.

اکنون دیگر می‌توانست صورت او را به خوبی ببیند. چهره‌ی معصومی داشت و با سرگشتگی سرش را به اطراف می‌چرخاند. طفل در نزدیکی او ایستاد. بعد به آرامی سرش را بالا آورد و با صدای لطیفی فقط یک کلمه بر زبان آورد که در میان بارش شدید باران چندان واضح به گوش نمی‌رسید.
- مامان؟

مرد حتی مطمئن نبود که واقعا همچین کلمه‌ای را شنیده باشد. صدای باران و غرش رعدوبرقی که هر چند دقیقه آسمان را روشن می‌کرد بسیار بلندتر از صدای کودک بود. نفسش را بیرون داد و به بخار کدری که تشکیل شده بود نگاه کرد.
- تو این بارون برای چی بیرونی کوچولو؟ گم شدی؟

سوال احمقانه‌ای بود. موقعیت به وضوح جواب را در صورتش می‌کوبید و خودش هم به خوبی می‌دانست که نباید انتظار پاسخی غیر از آنچه که سرتاپای بچه فریاد می‌زد را داشته باشد. دستش را روی شانه‌ های ظریف او گذاشت و درجا متوجه سرمای وحشتناکی که سرتاپای وجودش را فرا گرفته بود شد، پوستش از یخ نیز سردتر به نظر می‌رسید. به محض تماس با او لرز بدی سرتاپای وجود مرد را فرا گرفت و یک لحظه احساس کرد که نمی‌تواند نفس بکشد. یعنی داشت مریض می‌شد؟ می‌دانست که اگر کمی بیشتر در آنجا بایستد رطوبت به درون لباس های خودش نیز نفوذ خواهد کرد. پس با سرعت از لای دندان های کلید شده‌اش پرسید:
- می‌دونی خونتون کجاست؟

دوباره جوابی نگرفت. نمی‌دانست که چه‌کاری درست‌تر است، شاید باید او را با خود به خانه‌ می‌برد و تا پایان باران صبر می‌کرد، یا شاید هم باید به سمت اداره پلیس می‌رفت. فکر نمی‌کرد که بتواند از بچه آدرس یا شماره تلفنی را بگیرد. به نظر نمی‌رسید که در موقعیت حرف‌زدن باشد‌ و احتمالا اصلا چیزی نمی‌دانست. بدون آنکه پایش را روی زمین خیس بگذارد زانو زد و سعی کرد با لحن قابل اعتمادی نظرش را جلب کند و سریع از آنجا خارج شود، باران همین الان نیز به درون لباس هایش نفوذ کرده بود.
- بیا بریم. من می‌برمت پیش خانوادت، باشه؟

بازهم سکوت. بعد از مدتی دختر دهانش را باز کرد و دوباره سوالش را تکرار کرد. این‌بار صدایش به وضوح به گوش می‌رسید.
- مامان؟
- نه، من مامانت نیستم ولی قول می‌دم می‌برمت پیش مامانت. پس بیا زودتر از اینجا فرار کنیم.

ناگهان زمان آهسته شد. در کمتر از یک لحظه سرمای فلزی گردن او را لمس کرد و بعد از حس سوزشی عذاب آور، مایعی گرم و سرخ‌رنگ از گلویش خارج شد. قبل از اینکه چشمانش از درد به هم فشرده شوند چهره‌ی دختر را دید. در جایی که چند لحظه‌ی قبل چشمان روشن او قرار داشت تنها دو باتلاق سیاه و عمیق دیده می‌شد و لب هایش نیز با ناراحتی آویزان شده بودند. او به کودکی که عاجزانه دنبال مادرش می‌گشت جواب اشتباهی داده بود.

با آخرین توانی که در وجودش مانده بود دستش را به سمت زخم برد تا از شدت خونریزی‌اش بکاهد اما آن بچه بعد از مدت ها تمرین و تکرار، خوب می‌دانست که چگونه باید‌ برشی عمیق و کاری بر جای بگذارد.

دختر بعد از دقایقی دست از خیره شدن به جسد آن آدم برداشت و چشمانش به همان حالت طبیعی و معصومی که چند دقیقه پیش داشتند برگشت. جنازه را رها کرد و جلوتر رفت، آنقدر جلو که جسد مرد در تاریکی کوچه دیده نشود. بعد دوباره با سردرگمی به اطراف نگاه کرد، صدای قدم های شخص دیگری از دور به گوش می‌رسید...

خاطراتش یا چیزی که از آنها در ذهنش باقی مانده بود آخرین ریسمانی بودند که می‌توانست به آن‌ها چنگ بزند و تمامشان به او می‌گفتند که باید جست‌وجو کند. یادش می‌آمد که آن روز هم باران می‌بارید، یادش می‌آمد که مادرش لحظه‌ای کنارش ایستاده بود و لحظه‌ای دیگر غیب شد، یادش می‌آمد که بعد از چندین ساعت راه رفتن پاهایش درد می‌کرد و یادش می‌آمد که تیزی چاقوی شخص ناشناسی که بوی عجیبی می‌داد بر گلویش نشست. شصت و هشت سال بود که در شب های بارانی داخل همان کوچه در میان غریبه‌ها به دنبال مادرش می‌گشت و خب، لندن هم زیاد باران می‌بارید.

صدای قدم های رهگذر نزدیک‌تر شد و امید ناچیزی در دلش سوسو زد.
- مامان؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
#78

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۴۰:۱۲
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 553
آفلاین
برای طرفداری از تیم پیامبران مرگ


سه خط قرمز

بخش دوم


بخش اول

به دفتر رئیسم برگشتم و پرونده را جلویش پرت کردم و تقریبا فریاد کشیدم.
-نه!

از پشت عینک مربعی شکلش با آن قاب چوبی کلفت که چهره‌اش را مضحک‌تر از همیشه نشان می‌داد به من خیره شد. منتظر بودم حرفی بزند و به من بگوید که چاره‌ای ندارم و باید این پرونده را قبول کنم اما هیچ چیز نگفت. به آرامی دستی به روی پرونده کشید و آن را گشود.
قلبم دیوانه‌وار در سینه‌ام می‌کوبید و نفس به سینه‌ام سوار بود. عکس‌های وحشتناک کودکان بی‌پناه را دوباره جلوی چشمانم ورق می‌زد. با خشونت پرونده را از دستش قاپیدم و آن را بستم.
-من این پرونده رو قبول نمی‌کنم!

باز هم چیزی نگفت و به من خیره شد. پس از مدتی که به نظر بسیار طولانی می‌رسید، آهی کشید و سرش را تکان داد و با صدایی آرام گفت:
-هیچ کس دیگه‌ای پرونده رو قبول نکرده.

لحظه‌ای ماتم برد. با دیدن چهره‌ی حیرت‌زده‌ام لبخند غم‌انگیزی بر روی لبانش نقش بست.
-تو اولین نفری نبودی که پرونده رو بهش دادم. آخریش بودی.

آخرین نفر؟ امکان نداشت. تا همین چند لحظه‌ي پیش می‌توانستم سر جانم شرط ببندم که رئیسم از من متنفر است اما اگر من آخرین نفر بودم... یعنی می‌خواست از من محافظت کند؟
-من... متوجه نمی‌شم...

با انگشت اشاره، عینکش را به صورتش نزدیک‌تر کرد.
-من از خطرات پرونده‌های این‌چنینی مطلعم لارنس و به هیچ عنوان قصد نداشتم یکی از بهترین نیروهام رو اینطوری توی خطر بذارم. این پرونده از اون‌هایی نیست که بتونی کسیو مجبور کنی روش کار کنه چون در بهترین حالت کاری روش انجام نمیشه اما در عین حال اونقدر دلخراشه و تعداد قربانی‌ها داره روز به روز بیشتر می‌شه که نمی‌تونستم بی‌خیال از کنارش رد بشم.

مکثی کرد و مرا زیر نظر گرفت.
-تو آخرین امیدمی.

برای چند لحظه چیزی نگفتم و فقط به او خیره شدم. سپس به پرونده‌ی توی دستم نگاهی انداختم و از اتاقش خارج شدم.


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۳ ۲۱:۰۲:۳۴

تصویر کوچک شده

All sins are attempts to fill voids


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
#77

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۱۵:۴۰
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 179
آنلاین
(هوادار برتوانا)


"نغمه‌ی شب و تقدیر"
(محصول مشترکی از گادفری و ترزا)


قسمت اول
قسمت دوم

قسمت سوم


گادفری ساعت‌ها در برج نجوم منتظر ماند ولی خبری از ترزا نشد. با خودش فکر کرد که گابریل باید تا الان خوابیده باشد ولی تصمیم گرفت به خوابگاه برود و مطمئن شود.
گادفری وارد خوابگاه شد. گابریل خواب بود و ترزا هم درحالی که کنار تخت او روی زمین نشسته بوده و برایش کتاب می‌خوانده، از خستگی به خواب رفته بود. گادفری از دیدن این صحنه خیلی تحت تاثیر قرار گرفت. عشق پاک ترزا به گابریل قلب او را لرزانده بود. جلو رفت، کتش را در آورد و آن را با ملایمت روی شانه‌های ترزا قرار داد.

ترزا برخورد آفتاب و گرمای آن را روی صورتش حس می‌کرد. آرام چشمانش را باز کرد. نور آفتاب کمی چشمش را می‌زد. چند لحظه طول کشید تا متوجه اطرافش شود.
- حتما از خستگی خوابم برده...

گابریل هنوز خواب بود. ذهن ترزا داشت آرام آرام لود می‌شد.
- دیشب... دیشب قرار بود برم برج نجوم!

با به یاد آوردن این قضیه ناگهان بلند شد و آخش در آمد. فریادش را کنترل کرد که گابریل را بیدار نکند. دیشب با حالت بدی خوابش برده بود و تمام عضلات گردن، شانه و کمرش گرفته بود. با احتیاط کش و قوسی به بدنش داد بلکه گرفتگی‌اش رفع شود ولی چندان موثر نبود. چشمش به کتی افتاد که کنارش روی زمین بود. خم شد و کت را برداشت. برای گادفری بود!

- وای حتما اومده دیده خوابم برده صدام نکرده! باید برم کتشو بهش پس بدم و معذرت خواهی کنم که دیشب نرفتم.

ترزا کت را مرتب تا کرد و رفت که گادفری را پیدا کند.
ترزا گادفری را در یکی از اتاق‌ها پیدا کرد. یک اتاق تاریک، کوچک و دنج که گادفری تابوتش را آنجا گذاشته بود. داخل آن دراز کشیده بود و آرنجش را به لبه‌اش تکیه داده و دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و غرق فکر شده بود. ترزا سه ضربه به در زد و وارد شد.
- ببخشید گادفری، دیشب وقتی داشتم برای گب کتاب می‌خوندم خوابم برد و نشد بیام برج نجوم.

گادفری نگاهش را به سمت ترزا بر‌ گرداند و طوری با چشمان عسلی و براقش به او خیره شد که انگار می‌خواهد چیزی بیشتر از جسمش را ببیند. سوالاتی راجع به ترزا در ذهن گادفری به وجود آمده است که خیلی دوست دارد جوابشان را بداند. گادفری به این فکر می‌کند که اگر از خون ترزا بنوشد، چه می‌بیند؟ آیا می‌فهمد که چه چیزی باعث شده ترزا با وجود روح مهربان و سفیدش به گروه مرگخواران بپیوندد؟ جایی که احتمالا در آن از حضور افراد نژاد پرستی مثل سیگنس رنج می‌کشید.

ترزا جلو رفت و کت را تا شده و مرتب روی میز گوشه اتاق گذاشت.
- بازم ببخشید به خاطر دیشب. اگه بخوای برای جبران امشب هر جا بگی میام.

گادفری که نمی‌توانست تا شب برای رسیدن به جواب سوالاتش صبر کند، تصمیم گرفت به جای داشتن یک مکالمه خون آشامی و گرفتن اطلاعات با نوشیدن خون ترزا، یک مکالمه‌ی معمولی را با او شروع کند.
- ترزا تو برای چی مرگخوار شدی؟ آیا دلیلش اینه که می‌خواستی رنج بکشی و خودتو بابت چیزی تنبیه کنی؟

ترزا که انتظار شنیدن همچین سوالی را نداشت شوکه شد. چند لحظه با تعجب به گادفری نگاه کرد.
- آممممم... چطور مگه؟ برای چی باید بخوام خودمو تنبیه کنم؟ من اشتباهی نکردم که بخوام خودمو تنبیه کنم.
- شاید تو ناخودآگاهت تمایل داری خودتو تنبیه کنی، چون احساس عذاب وجدان می‌کنی که اون روز تو زنده موندی، ولی پدر و مادرت کشته شدن.
- آدمی که احساس عذاب وجدان داشته باشه شاگرد مرگ نمیشه!

مرگ ناگهان وسط اتاق گادفری ظاهر شده بود.
- برو آدمای دیگه رو از در به راه کن خون آشام سپید روی... یادمه تو هم کم مونده بود کارت به من بیفته!

گادفری چند بار پلک زد تا مطمئن شود موجودی که جلویش ایستاده، واقعیست و با این که موجود شنل پوش با آن نگاه هولناکش کاملا واقعی به نظر می‌رسید و معلوم بود که ترزا هم داشت آن را می‌دید، گادفری باز هم به حواس خودش شک کرد و فکر کرد که شاید زیاده‌روی در شکار باعث شده توهم بزند. با این حال برایش مهم نبود که این موجود واقعیست یا نتیجه توهم مشترک خودش و ترزا است، چون در هر دو صورت گادفری می‌توانست با گفت‌و‌گو با او چیزهای بیشتری راجع به ترزا بفهمد.
- آقای مرگ، چرا فکر می‌کنی آدمی که عذاب وجدان داشته باشه شاگرد مرگ نمی‌شه؟ اصلا چرا یه نفر شاگرد مرگ می‌شه؟ چه دلایلی می‌تونه پشت این قضیه وجود داشته باشه؟

ترزا به اینجوری آمدن‌های مرگ عادت کرده بود. پس بدون این که واکنشی نسبت به آمدن استادش نشان دهد جواب گادفری را داد.
- من اون موقع پنچ سالم بود. الان چهارده سال از اون اتفاق گذشته و خب من الان پدرم رو دارم...

در همین حین مرگ بدون اینکه جواب گادفری را بدهد، جان مورچه‌ای که در حال راه رفتن روی دیوار بود، گرفت و غیب شد.

- مهم نیست چقدر از اون اتفاق گذشته باشه، تروماهای کودکی هیچ وقت آدمو به حال خود رها نمی‌کنن. و در مورد پدرخونده‌ات، تو مطمئنی اون همون کسیه که تو فکر می‌کنی؟
- شاید اینو ندونی گادفری ولی مامان و بابا هم در واقع مامان و بابای خونیم نبودن. اصلا مهم نیست پدر کیه! اون منو نجات داده! اگه دنبال گذشته منی میتونی بری سپجم رو بخونی!

گادفری از تابوتش بیرون جهید، شنل و شالی را از روی چوب لباسی برداشت و دور خودش پیچید، بال‌های خفاشی‌اش را ظاهر کرد و به سمت تالار بایگانی پرواز کرد تا برگه سپج ترزا را بخواند. چون فهمیدن گذشته‌ی آدم‌ها و احساسات و دردها و ترس‌ها و غم‌ها و شادی‌ها و امیدهایشان، به اندازه طعم خونشان برایش مهم بود. در واقع خون انسان‌ها طعم همین چیزها را برایش داشت.

ترزا دور شدن گادفری را از پنجره نگاه کرد. رفتار گادفری برایش عجیب بود. شانه‌ای بالا انداخت، برگشت و به سمت اتاقش به راه افتاد تا به وظایف کارآموزی‌اش برسد.

پ.ن: سپج ترزا


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ سه شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۳
#76

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۱۵:۴۰
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 179
آنلاین
(هوادار برتوانا)


"نغمه‌ی شب و تقدیر"
(محصول مشترکی از گادفری و ترزا همراه با مقداری چاشنی گابریل)


قسمت اول

قسمت دوم


ترزا قبلا یک بار به گادفری پیشنهاد داده بود که از خونش بنوشد. اما وقتی متوجه شد که گادفری می‌خواهد تمام خون او را تمام کند و نمی‌تواند خودش را کنترل کند، قرارداد را به هم زد. گادفری حتی نمی‌خواست تلاشی جهت زنده ماندن ترزای مرگخوار انجام دهد!

- گادفری یه سوال، گروه خونی هم تو مزه‌ی خون اثر داره؟
- گروه خونی نه، ولی روحیات و شخصیت طرف و پیشینش چرا. بعضی خون آشاما از خوردن خون گناهکارا لذت بیشتری می‌برن و بعضیاشون از خوردن خون بی‌گناها.

گادفری مکثی کرد و ادامه داد:
- در مورد قراردادم می‌تونیم دوباره صحبت کنیم. وقتی بیشتر فکر کردم دیدم جالبه غذات تو یه نوبت تموم نشه.
- و اونوقت تو خودت رو جزو اونایی می‌دونی که از خوردن خون گناهکارا لذت می‌برن؟ نمی‌تونی تا ابد خودت رو اینجوری گول بزنی. بالاخره مجبور می‌شی تاریکی درونت رو بپذیری!

ترزا سعی کرد صدایش را آرام نگه دارد و هیجانش را مخفی کند.
- در رابطه با قرارداد هم می‌تونی شرایطت رو بگی ببینم می‌خوام دربارش فکر کنم یا نه. به نظر می‌رسه بالاخره متوجه شدی که همه مرگخوارا مثل هم نیستن!
- شایعه پراکنی نکن! درون من مثل برف سفیده! خون مرگخوارارم فی سبیل الروونا میخورم!
- بالاخره آدم کشتن درون تاریک می‌خواد. حتی اگه اون آدم مرگخوار باشه!

گادفری خواست جوابی بدهد اما گابریل که معلوم نبود سر و کله‌اش از کجا پیدا شده، دوان دوان آمد و آن دو را بغل کرد. با چشمانی پر ذوق به بالا و چهره گادفری و ترزا که میان دستانش فشرده می‌شدند نگاه کرد.
- من می‌خوام دچار حس معنوی بشم!

گادفری سرش را خم کرد و آرام در گوش ترزا گفت:
- شرایطش هرچی تو بگی. الان رو مود موافقتم. فقط سر راهت گابریلم با خودت بیار تا از حس معنوی محروم نمونه.

ترزا خودش را از آغوش گابریل آزاد کرد و از گادفری فاصله گرفت. دستان گابریل را گرفت و زانو زد تا هم قد او شود.
- گابریل عزیزم! گادفری یه چیزی گفت... جدیش نگیر! راه‌های دیگه‌ای برای معنویت هست عزیزم. مثلا می‌تونی به برج نجوم بری و آسمون زیبای شبو تماشا کنی.
- خیلی هم خوب! حالا که آفتاب هم غروب کرده هر سه تامون می‌ریم برج نجوم. من خیلی دوست دارم زیر نور ماه خون بنوشم.
- بریم ترزا! بریم!

ترزا نگاه غضبناکی به گادفری کرد.
- ببین گابریلو قاطی نمی‌کنیا! اون هنوز بچه است.
- با رعایت معاهده حفاظت از کودکان خونشو می‌خورم.

ترزا دوباره با خشم به گادفری نگاه کرد.
- شما کلا نباید خون بچه بخوری! اصلا جزو شرایطمه!

سپس با مهربانی به سمت گابریل برگشت.
- گب دیگه داره دیر می‌شه. بیا بریم شام بخوریم که بعدش بخوابی. امشب می‌خوام بیام برات کتاب بخونم.
- ولی امشب سه تایی قراره بریم برج نجوم زیر نور ماه معنوی بشیم.
- یه شب دیگه می‌ریم، باشه؟
- باشه!

گابریل این را گفت و جست و خیز کنان به سمت سرسرا رفت.

- گادفری گب که خوابید تو برج نجوم می‌بینمت.
ترزا این را گفت و سریع به دنبال گابریل رفت. گادفری لبخندی زد و دندان‌های نیشش را نشان داد.
- قبوله!


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ سه شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۳
#75

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۱۳:۳۳
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 552
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


بازی با ذهن‌: تسخیر لندن



گام اول
گام دوم
گام سوم
گام چهارم
گام پنجم


گام اول:


شب آرامی بود، از آن شب‌هایی که تاریکی به خوبی همدمی‌اش را با او حفظ می‌کرد. من، سالازار اسلیترین، در جایی خلوت و دور از هیاهوی جهان ماگل‌ها نشسته بودم. سال‌ها از تصمیم من برای نظارت بر دنیای جادوگری می‌گذشت و حالا زمان آن رسیده بود که کنترل خود را در سطحی گسترده‌تر، نه فقط در قلعه‌ها و تالارها، بلکه در قلب جهان ماگل‌ها تثبیت کنم. برای من، فتح لندن و تسخیر ذهن آن‌هایی که در قدرت بودند، مرحله‌ای ضروری از این مسیر بود.

فکرها و نقشه‌هایم را مرور کردم، و به‌وضوح می‌دانستم که این گام نخست نیازمند دقت و ظرافت است. ذهن یک ماگل سیاستمدار، به‌خصوص ذهنی مثل استارمر، نمی‌توانست به‌آسانی تسلیم شود؛ او که تاکنون خود را فردی روشن‌فکر و هوشمند می‌دانست، می‌بایست به‌تدریج احساس کند که این تصمیمات از فکر خودش سرچشمه گرفته‌اند، نه از قدرتی خارجی. اولین نشانه‌ها را مثل زمزمه‌ای نرم به درون افکارش منتقل کردم. کمی فشار و اندکی دقت در انتخاب کلمات، کافی بود تا استارمر حس کند این ایده‌ها، راه‌حل‌هایی درخشان و نوآورانه‌اند که به طرز معجزه‌آسایی به او الهام شده‌اند.

در همین زمان، تغییرات کوچکی در سیاست‌های امنیتی لندن ایجاد کردم. به ظاهر بی‌ضرر بودند؛ یک کاهش در پروتکل‌های حفاظت ماگل‌ها در مناطق کلیدی و ایجاد شکاف‌هایی در ساختارهای امنیتی. با هر امضایی که استارمر پای سندهای تازه می‌گذاشت، من پیروزی کوچکی را به‌دست می‌آوردم، بدون اینکه حتی لحظه‌ای متوجه باشد. او احساس غرور می‌کرد، گویی به کشفی جدید دست یافته است، بی‌آنکه بداند این دستاورد تنها بخشی از بازی من است.

در این لحظات، ذهن او را با دقتی تمام بررسی می‌کردم. مقاومت‌های اندک، شک و تردیدهایی که گهگاه در افکارش پیدا می‌شدند، برای من نشانه‌هایی بودند. هر بار که حس می‌کردم او ممکن است از جریان افکار جدید نگران شود یا به سختی تسلیم شود، به‌نرمی عقب می‌نشستم و بذرهای فکری را از جای دیگری می‌پاشیدم. از تجربه‌هایم می‌دانستم که قدرت جادوی من نباید همچون حمله‌ای سرراست و بی‌ملاحظه باشد؛ برای فتح کامل ذهن استارمر، باید مثل شبحی نامرئی در لایه‌های ذهنش جریان پیدا می‌کردم.

هر شب که می‌گذشت، نفوذم را بیشتر حس می‌کردم. استارمر، بدون آنکه از من آگاه باشد، آرام‌آرام به وسیله‌ای در دستم تبدیل می‌شد. او به‌تدریج تحت تأثیر قرار می‌گرفت، و از لحظه‌ای به لحظه دیگر، چیزی در وجودش تغییر می‌کرد. مثل اینکه سایه‌ای در اعماق ذهنش جا گرفته باشد؛ سایه‌ای که او نمی‌توانست آن را ببیند، اما در هر حرکت و تصمیمش حس می‌کرد.

در خواب‌هایش، حضوری را حس می‌کرد؛ حضوری غریبه و بی‌صدا که مثل نجوایی نامفهوم در پس ذهنش نفوذ کرده بود. او بارها از خواب می‌پرید، گویی کسی در تاریکی اتاق خوابش به او خیره شده باشد، نگاهش را در تاریکی می‌دوخت و در تلاش بود سایه‌ای را ببیند که گمان می‌کرد او را دنبال می‌کند. هرچند که در بیداری هرگز اثری از حضور کسی نمی‌دید، این حس مزاحم در عمق روانش جا خوش کرده بود. برایش غیرممکن بود که به خود نگوید این تنها فشار کاری است و استرس مدیریت کشور در این دوران دشوار چنین توهماتی را برایش به همراه آورده است. اما من می‌دانستم که این چیزی بیش از خیال‌های ناشی از استرس است. آنچه استارمر به عنوان "فشار کار" می‌پنداشت، چیزی نبود جز ردپای ذهنی من که هر شب، لحظه‌به‌لحظه در ناخودآگاهش تثبیت می‌شد. این روند ظریف و پنهان، مثل طنابی نامرئی، به‌تدریج او را به سمت نقشه‌ها و تصمیماتی می‌کشید که من می‌خواستم.

از این لحظه به بعد، استارمر دیگر همان فرد پیشین نخواهد بود. این، تنها گام اول بود، و با هر تصمیمی که او به زعم خود از روی عقل می‌گرفت، من به هدفی که از پیش در نظر داشتم نزدیک‌تر می‌شدم. اینجا آغاز تسلط من بر دنیای ماگل‌ها بود، و لندن، تنها نخستین ایستگاه من.


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۱۸:۳۶:۴۴

تصویر کوچک شده




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ دوشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۳
#74

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۱۵:۴۰
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 179
آنلاین
(هوادار برتوانا)


"نغمه‌ی شب و تقدیر"

(محصول مشترکی از گادفری و ترزا با اندکی چاشنی سیگنس)


قسمت اول


- صبر کن! این سرانجامیه که بالاخره باید بپذیریش سیگنس!

گادفری داشت سیگنس را دنبال می‌کرد. سیگنس از قلعه خارج شد و زیر آفتاب محوطه ایستاد. گادفری هنگامی که به مرز شروع آفتاب رسید متوقف شد.

- چی شد؟ چرا دیگه نمی‌آی؟ باید بیای یکم آفتاب بگیری! ویتامین دی خونت کم شده!

گادفری نگاه خصمانه‌ای به سیگنس کرد.
- عشق آفتاب بهم اونقدر شدیده که منو می‌سوزونه.

ترزا که زیر سایه درختی نشسته بود و کتاب می‌خواند، توجهش به بحث آن دو نفر جلب شد. سیگنس باز هم داشت کسی را اذیت می‌کرد.
- بیا گادفری! بیا ببینیم عشق آفتاب بهت چجوریه! یعنی فقط منم که می‌خوام ببینم چی می‌شه؟

ترزا جهت ایستادن جلوی سیگنس و بستن دهان او بلند شد و به سمت آن دو رفت.
- نه! این یعنی فقط تویی که سطح دانشت اینقدر پایینه که نمی‌دونی چه اتفاقی میفته!
- اولا که از گندزاده‌ها نظر نخواستیم! دوما هم شایعات زیادی وجود داره اما هیچ وقت عملی که امتحانش نکردیم، کردیم؟ یه چیزیو به شکل تجربی امتحان کنی و خودت با چشم خودت ببینی خیلی بهتر از اینه که به شایعات بسنده کنی.
- شایعه نیست سیگنس، مطالعه است! برو چهار تا کتاب بخون یکم علمت زیاد شه!
- سیگنس این فکر پلیدو بذار کنار و به خاطرش به درگاه روونا توبه کن!

گادفری پشتش را به سیگنس کرد و به سمت قلعه به راه افتاد.

- الگوی من سالازاره گادفری! پس در هر صورت این کارو می‌کنم. بهتره موقع خواب در تابوتت رو قفل کنی!
- بهت پیشنهاد می‌کنم این کارو نکنی چون قبل از این که کاری کنی مردی!

ترزا شانه‌‌ای بالا انداخت.
- البته خیلی هم بد نیست. یه نون خور اضافه از عمارت ریدل کم می‌شه! آفتاب هم بالاخره غروب می‌کنه!

ترزا تیر آخرش را زده بود. منتظر جواب نماند. سیگنس را با فکر بالاخره تاریک شدن هوا تنها گذاشت و به دنبال گادفری رفت. گادفری با خودش فکر کرد:
- سیگنس به هر حال اسمش اول بلک لیستمه. خودش بیاد پیشم بهتر از اینه که لازم بشه برم دنبالش.

ترزا خودش را به گادفری رساند.
- نگران نباش آفتاب بالاخره غروب می‌کنه! آسمون شب خیلی قشنگه، مخصوصا تو کویر! دیدن صورت‌های فلکی و رصد کردن وقایع نجومی. بدون آلودگی نوری...

ترزا تلاش می‌کرد حال گادفری را بهتر کند ولی گادفری نیازی به این کار نداشت، آن هم از طرف یک مرگخوار! اما تصمیم گرفت جهت رعایت ادب و گرفتن اطلاعات این مکالمه را ادامه دهد.
- بلی ترزا موافقم. واقعا خیلی دل‌انگیزه! این خون آشام یه زمانی می‌خواست بره تو کار نجوم. بعدا تصمیم گرفتم به جای منجم، خون آشام بشم. این دو تا شغل خیلی شبیه همن.

ترزا ایستاد و با تعجب گادفری را نگاه کرد.
- دقیقا کجاش شبیه همه؟
- حس معنوی‌ای که می‌ده.
- خون آشامی حس معنوی می‌ده؟ این که ملتو تیکه پاره کنی و خونشون رو بخوری؟
- تیکه پاره نمی‌کنم. فقط دو تا سوراخ کوچولو می‌زنم رو گردنشون.

ترزا دوباره مسیرش را به سمت سرسرا پیش گرفت.
- به هر حال جونشون رو می‌گیری! فکر نکنم کسی که داره خونش خالی می‌شه حس معنوی داشته باشه!

ایندفعه گادفری به دنبال ترزا رفت.
- ترزا اتفاقا این یه تجربه‌ی دوطرفه است. حتی اون کسی که خونش داره خالی می‌شه هم یه حس معنوی فوق العاده رو تجربه می‌کنه و لبخند به لب به اون دنیا می‌شتابه.
- احتمالا جیغ کشان البته! مگر یکی که می‌خواست داوطلبانه خون بده...


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ دوشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۳
#73

اسلیترین، ویزنگاموت

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۲۸:۱۱
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
شـاغـل
پیام: 768
آفلاین
جهت هواداری از تیم پیامبران مرگ


سوژه: مهمانی!

بدون آنکه بتواند کلمه‌ای از کتاب معجون سازی فرسوده‌ را متوجه شود آن را ورق می‌زد. تنها هدفش آن بود که خود را مشغول نگه دارد. نباید به رو به رویش نگاه می‌کرد.

نباید نگاه می‌کرد...

صدای خنده دلنشین دختر را شنید. بدون آنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد سرش را بلند کرد و نگاه حزن‌انگیزش را به دختر جوان دوخت؛ به آن دو چاله کوچکی که همیشه هنگام تبسم با وقارش بر گونه‌هایش نقش می‌بست؛ به آن موهای سرخ که مانند شعله‌های فروزان آتش در اثر برخورد با جریان بخار ناشی از جوشش پاتیل رو به رویش به شکل زیبایی در هوا شناور بود و بلاخره به آن چشم‌ها...

- لیلی، نگاش کن... بازم زل زده بهت! بعد اون کلمه... آخه منظورم اینه که چطوری اصلا روش می‌شه؟

به وضوح صدای دختری که کنار لیلی ایستاده بود را شنید. با وجود آنکه می‌دانست کارش وقیحانه به نظر می‌رسد سرش را پایین نیاورد. منتظر ماند... آیا لیلی با شنیدن حرف‌های دوستش ممکن بود ناخودآگاه یک بار دیگر به او نگاه کند؟ آیا ممکن بود فقط یک بار دیگر نگاه آن چشمان سبز و زیبا را در چشمان سیاهش ببیند؟

لبخند لیلی از صورتش محو شد. بدون آنکه سرش را بلند کند بی‌رحمانه به حباب‌های ارغوانی رنگ معجون داخل پاتیلش چشم دوخت؛ گویی نمی‌خواست حتی یک‌بار دیگر آن پسر مو سیاه با آن چشمان بی‌روح و صورت خفاش مانندی که موهای چربش مانند پرده‌ای آن را فرا گرفته بود ببیند.
- لطفاً اون شیشه خار‌های رز رو بهم بده. فکر می‌کنم دیگه وقت اضافه کردنشه.

دختر، شیشه خار‌های گل رز را از کنار پاتیل خودش برداشت و در دست منتظر لیلی قرار داد. با دیدن چهره جدی او بلافاصله متوجه شد که هیچ تمایلی به صحبت درباره اسنیپ و اتفاقات پارسال ندارد.

- سوروس، پسرم، مدتیه که مثل همیشه‌ت نیستی. شاهزاده معجون‌سازی ما اتفاقی براش افتاده؟

غده‌ دردآلودی که ماه‌ها در گلویش آماده انفجار بود را مثل همیشه قورت داد و رویش را در حالی که سعی می‌کرد مستقیم به چشمان اسلاگهورن نگاه نکند، به سمت او برگرداند.
- نه پروفسور، اتفاقی نیفتاده. خوبم.

استاد معجون‌ساز با ناامیدی آهی کشید و سعی کرد بینی‌اش را از معجون سیاه رنگی که داخل پاتیل اسنیپ به شدت دود می‌کرد، دور نگه‌ دارد. چند ضربه به پشت پسر مو سیاه که سرش را پایین نگه داشته بود زد و رهسپار میز‌های بعدی شد. از جلوی میز جیمز، سیریوس و پیتر با بی‌تفاوتی گذشت که باعث شد پشت سرش جیمز و سیریوس شکم‌شان را جلو دهند و راه رفتنش را تقلید کنند و پیتر ریز ریز به آن دو بخندد.

از کنار صندلی خالی ریموس گذشت و به میز لیلی و دوستش رسید. پره‌های بینی‌اش گشاد شد و بو کشید. بوی معجون آن قدر قوی بود که بلافاصله در مشامش پیچید. لبخند رضایت بر صورت فربه‌اش گسترده شد.
- لیلی... لیلی... دایره المعارف لغاتم از توصیف میزان فوق‌العاده بودنت قاصره دخترم! می‌دونم برای اینکه قلب پسری رو تسخیر کنی نیازی به این معجون نداری ولی بذار به اهالی این کلاس اطمینان بدم که با این پاتیل خطرناک می‌شه هر کسی رو شیفته و دل مشغول کرد این خانم جوان کرد. صد امتیاز برای گریفیندور بخاطر لیاقت محض!

گونه‌های لیلی، گل انداخت. صدای خنده‌های اسلاگهورن در میان تشویق‌های جادو‌آموزان در کلاس پیچید.

اسنیپ لبخند بی‌رمقی به نشانه تحسین لیلی بر لب نشاند. لبخندی که می‌دانست قرار نبود ببیند. پس از لحظاتی صدای شادمان اسلاگهورن تشویق‌ها را فرو نشاند.
- خب خب خب... باید بگم همون‌طور که می‌دونین و احتمالا برای تعطیلاتش هم لحظه شماری می‌کنین، فردا کریسمسه. باید بگم این پیرمرد به مهمونی‌های خودمونی شب کریسمسش‌ معروفه و این به این معناست که قراره فردا شب به صرف شام دور هم جمع بشیم و لحظات به یاد موندنی‌ای رو کنار هم سپری کنیم.

صدای تشویق‌ها بلند‌تر از پیش در کلاس پیچید.

- ظاهراً که همگی حسابی منتظرش بودین. فقط امیدوارم حالا که انقدر آماده‌ش بودین برای مراسم رقصش هم همراه‌تونو پیدا کرده باشین.

استاد معجون‌سازی با دیدن قیافه مبهوت جادو‌آموزانش در حالی که کر کر می‌خندید، وسایلش را از روی میزش جمع کرد و از کلاس خارج شد. پس از خروج استاد، پس از دقیقه‌ای دختران کلاس نیز خارج شدند. نگاه اسنیپ، لیلی را تا لحظه خروج از کلاس بدرقه کرد و در نقطه‌ای که او در پیچ راهرویی ناپدید شد ثابت ماند. صدای برخورد پاتیلی با کف زمین او را به خود آورد.

- مواظب باش کفش باله‌ت رو فردا جا نذاری اسنیولوس!

جیمز با رضایت کتابش را از کنار پاتیل سرنگون شده اسنیپ برداشت و آن را تکاند؛ سپس در حالی که با سیریوس و پتی‌گرو به شدت می‌خندیدند، از کلاس خارج شدند.

در حالی که دندان‌هایش را بر هم می‌فشرد از جایش برخاست و آرام خودش را به پاتیلش بر روی زمین رساند. با وردی ظرف برنجی که از شدت برخوردش با زمین کج شده بود را به حالت اولش برگرداند و ماده سیاه رنگ خارج شده‌ از آن را با ورد دیگری زدود. آهی کشید. کاش پاک کردن همه‌ چیز به همان سادگی زمزمه یک ورد بود. کاش می‌توانست حافظه او را نیز پاک کند و همه چیز را به حالت قبل از اتفاق چند ماه قبل برگرداند.

شرم وجودش را فرا گرفت.
- حافظه‌شو پاک کنی؟ طلسمش کنی؟ چطور می‌تونی حتی بهش فکر کنی؟ حافظه چند نفر دیگه رو می‌خوای پاک کنی؟ کل مدرسه؟

با خشم سرشار از عذاب وجدان، وسایلش را از روی میز جمع کرد و در کیف وصله پینه شده‌اش قرار داد و به سمت در خروجی به راه افتاد اما قبل از رسیدن به در با احساس بویی آشنا در جایش خشکش زد.
- لیلی...

به اطرفش نگاه کرد. فکر کرد که شاید دختر برای برداشتن چیزی به کلاس بازگشته است اما بلافاصله دریافت که تنهاست. بو را دنبال کرد و به منبع آن یعنی پاتیلی رسید که می‌دانست متعلق به کیست. حالا معجون، تلالو صورتی‌ رنگ وسوسه کننده‌‌ای به خود گرفته بود و عطر لیلیوم آن، پسر جوان را به یاد روز‌هایی در گذشته‌ای بسیار دور می‌انداخت. گذشته‌ای که حالا از آن چیزی جز حسرت و درد باقی نمانده بود.

پنج سال قبل...

- دیروز پتونیا داشت یه فیلم در مورد یه ساحره با پوست سبز رنگ می‌دید. اون بهم گفت تو هم یه روز شبیه همین عجوزه می‌شی.

پسر با شنیدن این جمله بدون آنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد قهقهه‌ای زد اما با دیدن قطره اشکی که در چشمان دخترک مو سرخ درخشید و از روی گونه‌اش به پایین غلتید، خنده در جا بر لبش خشکید و قلبش به لرزه افتاد.
- به حرفاش توجه نکن. اون خیلی حسوده. تو... تو... خیلی خوشگل‌تر... یعنی منظورم اینه تو هیچ وقت سبز رنگ نمی‌شی لیلی.

دستمال دوده گرفته‌ای را از جیبش که با کوک‌های درشت و نخ‌های رنگارنگی دوخته شده بود، بیرون آورد. به پارچه آن که اصلا تمیز به نظر نمی‌رسید اخمی کرد و دوباره به لیلی که صورتش نمناک بود چشم دوخت. بدون آنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد با دستش آرام، گونه دختر را پاک کرد.

بلافاصله متوجه شد که چه کرده است. لپ‌هایش سرخ و سوزان شده بود. سعی کرد موضوع را عوض کند.
- مطمئنم همین روزاست که دعوت‌مون کنن به هاگوارتز...

حالا در آن چشم‌های سبز، غم جای خود را به شوق داده بود. شوقی که تا عمق آن چشمان سیاه نفوذ می‌کرد.

پایان فلش‌بک.

با ملاقه نقره‌ای، مقداری از معجون صورتی رنگ را از پاتیل بیرون آورد و جلوی لب‌هایش گرفت. بوی لیلیوم به اوج خود رسیده بود.
- اسلاگهورن فکر می‌کنه تو می‌تونی روی هر مردی تأثیر بذاری ولی مطمئنم نمی‌تونی بیشتر از اینی که هستم روی من تأثیری بذاری.

معجون را لاجرعه سر کشید. چوبدستی‌اش را به سمت پاتیل گرفت و با یک حرکت آن را کاملاً تمیز کرد. نمی‌خواست حتی یک قطره هم از آن معجون باقی بماند. نمی‌خواست هیچکس دیگر آن معجون را بنوشد.

نمی‌خواست هیچکس دیگر، او را مانند خودش دوست بدارد.

روز بعد...

دانه‌های سفید برف بر روی موهای مشکی‌اش می‌نشست. گروه دخترانی را زیر نظر داشت که با شادمانی مشغول ساخت آدم برفی‌ای بزرگ در حیاط قلعه بودند. نمی‌دانست لرزشش ناشی از لباس کمی است که به تن دارد یا به‌ خاطر فکر دیوانه‌واری که در سر می‌پروراند.
- فقط برو جلو... برو جلو و ازش بخواه که باهات به میهمانی شب کریسمس بیاد. فقط برو جلو. اگه قبول کنه شاید بتونی از دلش در بیاری. شاید... شاید ببخشدت...

بلافاصله صدایی با طنینی وحشتناک در ذهنش پیچید.
- ببخشدت؟ ببخشدت؟! تو رو؟! مثل اینکه یادت رفته بهش چی گفتی! تو بهش گفتی گندزاده! توی لعنتی صدای شکستن دلشو اون روز شنیدی؟ اون حق داره که دیگه هیچ وقت نخواد حتی نگاه‌ت کنه چه برسه بخواد باهات بیاد به مهمونی!

حالش زمانی بدتر شد که جیمز پاتر را در حالی دید که دستش را در موهای بهم ریخته‌اش فرو برده بود تا آن ها را کمی مرتب‌ کند و قدم به قدم به گروه دختر‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شد. با وحشت دید که پسر عینکی جلوی دختر مو بلند زانو زد. فاصله و سکوتی که برف ایجاد می‌کرد مانع از آن بود که صدای پسر و جواب دختر را بشنوند. قلبش با شدت می‌تپید، گویی قصد داشت قفسه سینه‌اش را بشکافد و خود را به دختر برساند. دست دخترک را بگیرد و او را به جایی ببرد که آن پسر هرگز نتواند او را پیدا کند. هرگز نتواند جلویش زانو بزند و هرگز تکان سر دختر برای تایید را نبیند.

پاهایش سست شد. تنه کهنه درختی را گرفت و تلوتلو خوران خود را به پشت آن رساند. بدون آنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد بی‌صدا بر روی کپه‌ای برف سقوط کرد. اشک‌های داغش در مجاورت با هوا به سرعت سرد می‌شدند و بر روی ردای سیاهش می‌غلتیدند. دیگر همه چیز تمام شده بود. کابوسی که سالها از آن وحشت داشت بلاخره به سراغش آمده بود.
- نه نباید بذارم... باید به اون مهمونی لعنتی برم... باید بهش بگم که چقدر... که چقدر...

صدای زجه‌هایش با صدای گرگینه‌ای که در جایی دور از ساختمان قلعه زوزه می‌کشید و نوید آغاز شب را می‌داد، در هم آمیخت.

ساعتی بعد...

در حالی که چشم‌های سرخش را بر زمین دوخته بود از میان جمعیت خوشحالی که نوشیدنی‌های‌‌شان را به سلامتی شبی شاد به هم می‌کوبیدند گذشت. در همان ردای رنگ و رو رفته هاگوارتز با چند ورد پیچیده تغییراتی داده بود که نداشتن ردای مهمانی‌اش کمتر نظر حاضرین را به خود جلب کند.

سالن جشن با قندیل‌هایی درخشان و دارواش‌‌هایی پر گل تزئین شده بود. درخت کریسمس بزرگی پر از شمع و گوی‌های طلایی درست در وسط سالن خودنمایی می‌کرد. چیزی که به زیبایی آن مکان می‌افزود، فرشته‌های طلایی و کوچک با بال‌های ظریف‌شان بودند که در میان آن تزئینات سبز، سرخ و طلایی شادمانه آواز‌های کریسمس را می‌خواندند و دست در دست یکدیگر می‌رقصیدند.

حس می‌کرد به آن جشن بزرگ از پشت گوی شیشه‌ای بر روی طاقچه شومینه‌ای خاموش نگاه می‌کند. گوی برفی‌ای که آهنگ شادش با صدای جیغ گوش خراشی که تمام زندگی‌اش را فرا گرفته بود هیچ تطابقی نداشت. دلش می‌خواست گوی را بر زمین پرت کند تا شیشه‌هایش ذره ذره شود؛ تا درد قلب تکه تکه شده‌اش را احساس کند.
حالش از آن مهمانی بهم می‌خورد...

- اسنیولوس، حداقل یه حموم می‌رفتی... با این موهایی که چربی ازش می‌ریزه ممکنه حین باله رو زمین سُر بخوریا!
- خفه‌شو بلک!
- اوه اوه، اسنیولوس اعصاب نداره! چی خفاش کوچولو رو ناراحت کرده؟ چقدر اینور و اونور رو نگاه می‌کنی، نکنه همراهت رو گم کردی؟ دنبالش نگرد... شاید یارت تصمیم گرفته کریسمسو با یکی دیگه جشن بگیره!

مشت اسنیپ درست به سمت دهان سیریوس روانه شد اما قبل از آنکه با صورتش تماس پیدا کند توسط دست او مهار گشت.

- نچ نچ نچ... تو که نمی‌خوای مهمونی پروفسور رو خراب کنی. به خودت رحم کن... مطمئنم هیچ دلت نمی‌خواد با صورتی کبود و بینی‌ای شکسته، امشبو توی درمونگاه کنار مادام پامفری صبح کنی!

اسنیپ در حالی که ساعدش همچنان در دستان سیریوس قفل شده بود و می‌لرزید، نگاهی به اطرافش انداخت. با دیدن موهای آتشین دختری در میان جمعیت، ناخودآگاه مشتش را گشود.

- آفرین اسنیولوس! می‌دونستم یه ذره مغز توی اون کله چربت داری. از مهمونی لذت ببر.

سیریوس جامی را از روی نزدیک‌ترین سینی برداشت و نیشخند زنان آن را رو به اسنیپ بالا برد و سپس در میان جمعیت ناپدید شد.

دوباره دختر مو سرخ را گم کرده بود. به اطراف سالن نگاهی گذرا انداخت. ایوانی بلند را در آن طرف سالن دید که یک پسر و دختر از بالای آن به تماشای مهمانی مشغول بودند. با هر سختی‌ای که بود از میان جمعیت گذشت و از پله‌های گوشه سالن بالا رفت و خود را به بالای ایوان رساند. دختر و پسر با نارضایتی از خراب شدن خلوت‌شان، خطاب به او غر غر کم صدایی کردند و از آنجا رفتند.

چشمان گود رفته‌اش را به سالن پیش رویش دوخت. بلافاصله او را یافت. درست در کنار درخت بزرگ کریسمس... دست در دست پسری که اسنیپ از او بیش از هرکس دیگری در زندگی‌اش نفرت‌ داشت؛ حتی بیش از پدرش که تمام کودکی و نوجوان‌اش را سیاه کرده بود. آن پسر آینده‌اش را از او ربوده بود... تمام شادمانی‌اش‌... دلیل بودنش‌...
او عشقش‌ را ربوده بود.

سپس نگاهش به صورت لیلی افتاد. چقدر آن لباس مجلسی سبز زمردین به او می‌آمد. موهای بلند و سرخش که به مناسبت آن شب حالت‌دار کرده بود، چه جلوه زیباتری به آن لباس داده بود. و آن لبخند زیبا... زیباتر از هر باری که او را دیده بود...

قلبش می‌سوخت. می‌سوخت و بی‌صدا و ذره ذره مانند آن شمع‌های روی درخت کریسمس آب می‌شد. به راستی لیلی خوشحال بود. خوشحال‌تر هر زمانی دیگر. دست‌ ظریفش بر شانه جیمز و دست جیمز دور کمر لیلی... حرکت هماهنگ‌شان با موسیقی...

طاقتش را نداشت. دیگر طاقت دیدنش را نداشت. دوان دوان خودش را از سالن جشن خارج کرد. صدای هق‌هق‌هایش در راهرو‌های قلعه می‌پیچید. صورتش را از تابلو‌های خالی پنهان کرد تا مبادا یکی از آن نقاشی‌هایی فضول که هنوز به سوی تابلو‌های داخل مهمانی نرفته‌اند او را ببینند.

پله‌های قلعه را یکی یکی و با شتاب پایین آمد و از در زرین رو به روی سرسرای عمومی خارج شد. در میان برف‌های حیاط می‌دوید و می‌لغزید. دانه‌های ریز برف از میان درزها به داخل کفش‌هایش نفوذ می‌کردند و او بی‌توجه به ده‌ها باری که بر زمین می‌افتاد و دوباره برمی‌خاست به دویدنش ادامه می‌داد. پس از دقایقی که مانند سالها به نظر می‌رسید بلاخره بید کتک‌زن سفید پوش جلوی چشم‌هایش نمایان شد. بی‌توجه به سمت آن دوید. چه اهمیتی داشت که زیر شاخه‌هایش له می‌شد؟ اما اگر زنده می‌ماند... اگر می‌توانست شاخه‌های آن درخت کهنسال را رد کند آن وقت بدتر از آن منتظرش بود. گرگینه‌ای که زوزه‌هایش نوید مرگی دردناک را به او می‌داد.

- سوروس...

صدایی بسیار آرام را از پشت سرش شنید. دستی بر شانه‌اش قرار گرفت و مانع پیشروی‌اش شد.

- با من بیا.

به سمت صدا بازگشت. پیرمردی با ریش و مویی نقره‌فام را دید که چشمان آبی‌اش در پشت عینکی هلالی شکل حتی در آن شب تاریک و برفی نیز درخششی حیرت انگیز داشتند. لحن پیرمرد به هیچ عنوان دستوری نبود... خواهشی صمیمانه بود. لحنش در آن قلب یخ زده‌ به شکل عجیبی نفوذ می‌کرد. خیلی زود و بدون اراده با او همراه شد. قدم‌های آزاد و سبک‌بار پیرمرد اصلا با سنش تطابق نداشت.

خیلی زود خود را در دفتر مدیر مدرسه یافت. رو در روی همان پیرمردی که خوب می‌دانست مدیر هاگوارتز است.
- می‌خواین اخراجم کنین؟
- و به نظرت چرا باید اینکارو کنم؟
- من برخلاف قوانین، شب توی محوطه قلعه پرسه می‌زدم. برخلاف قوانین به بید کتک زن نزدیک شدم

دامبلدور در حالی که به چشمان سیاه اسنیپ خیره شده بود به سادگی ادامه داد.
- و برخلاف توصیه‌ گذشته‌م که ازت خواسته بودم از ریموس توی شب‌هایی که داخل شیون آوارگان اقامت داره فاصله بگیری به سرت زد دوباره مثل سال‌ها قبل سری به دوست گرگینه شدت بزنی و خودتو و اونو توی دردسر بندازی.

اسنیپ به تلخی سری به نشانه تایید تکان داد.

- می‌دونم که شب سختی داشتی... نمی‌خوام ملامتت کنم.
- از کجا می‌دونین؟
- متاسفانه یا خوشبختانه وقتی داشتم از راهرو‌ها عبور می‌کردم و از دور به یکی از آهنگای مورد علاقه‌م از سلستینا واربک که توی جشن در حال پخش بود گوش می‌دادم، صداتو حین عبور از راهرو‌های قلعه شنیدم.

اسنیپ سرش را پایین انداخت. همان چیزی که از آن نفرت داشت... شنیده شدن صدای گریه زجرآلودش.

- نباید ازش شرمنده باشی. احساسی که توی وجودت جریان داره و این سوز و عذاب رو درونت ایجاد می‌کنه مقدسه. این نشون می‌ده که تو یه انسانی... یه انسان که بخاطر عشق، نفس می‌کشه و از همون عشق هم بزرگترین درد‌هارو تجربه می‌کنه. می‌دونم که حرفای من توی این شرایط برات هیچ مفهومی نداره ولی مطمئن باش که یه روز همین عشق راه نجاتت می‌شه. ازت می‌خوام بپذیریش... ازت می‌خوام به خودت زمان بدی...

با حرکت چوب‌دستی پیرمرد، دو لیوان شکلات داغ که از آن بخار گرمی بر می‌خاست، در هوا ظاهر شد. دو لیوان، آرام بر روی میز فرود آمدند. یکی جلوی اسنیپ و دیگری جلوی دامبلدور.

- خب... باید بگم تجربه سالیان طولانی بهم نشون داده که شکلات همیشه می‌تونه در شرایط نامساعد، مفید واقع بشه.

در حالی که لبخند متینی بر چهره داشت با دستش به لیوان اسنیپ به نشانه تعارفی محترمانه اشاره کرد. پسر با بی‌میلی اما از سر احترام، لیوان را در دست گرفت و یک جرعه از آن را نوشید. نوشیدنی داغ، بدن منجمد شده‌اش را کمی گرم کرد. همانطور که جملات دامبلدور بدون داشتن مفهومی در سرش تکرار می‌شد متوجه نگاه پیرمرد نشد که با دقت او را زیر نظر داشت.
او را... زخم‌هایش را... آینده‌اش را...

چند سال بعد...

نیمه شب بود. جایی در میان سایه‌‌ها... در خانه‌ای مخروبه و غبار گرفته، جغدی سیاه هو هوی شومی سر داد. اشباحی با رداهای تیره، حلقه‌ای منظم را تشکیل داده بودند. همه‌شان در یک چیز نقطه اشتراک داشتند؛ هیچ کدام‌شان تمایلی به نگاه نکردن به چشمان سرخ و مردمک عمودی مردی که در وسط حلقه ایستاده بود نداشتند. می‌دانستند هر حرکت اضافی‌ ممکن است آخرین حرکت زندگی‌شان باشد.

مرد، چوبدستی‌ استخوان مانندش را به سمت پسر تازه‌وارد گرفت. هنگامی که شروع به سخن گفتن کرد، صدای هیس هیس عمیق و رعب‌آوری در اعماق صدایش طنین‌انداز شد.
- به اربابت تعظیم کن سوروس.

پسر با ردای خفاش مانندش بدون لحظه‌ای درنگ، بر روی یک زانو بر زمین نشست و سرش را رو به مرد خم کرد. موهای مشکی‌اش صورت رنگ گچش را در سایه فرو برد.
- سرورم، قسم می‌خورم که تا پای جونم خادمی وفادار و مطیع محض اوامر شما باشم.
- هرگز وفاداریت به ما خدشه‌دار نخواهد شد؟
- هرگز.

برقی در چشمان سرخ مرد درخشید. به پسر اشاره کرد تا آستین دست چپش را بالا بزند. با برخورد نوک چوبدستی با پوستش درد شدیدی در تمام نقاط بدنش پیچید اما بی‌حرکت ماند تا آنکه علامت شوم جمجمه و افعی بر روی ساعدش پدیدار شد.

حالا دیگر قلبی نداشت...

Take all I own
Crushed and cold, blood and bone
I'm not alone
Just a soul, turned to stone


تصویر کوچک شده
In mama's heart, you will always be my sweet baby







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.