جهت هواداری از تیم پیامبران مرگ
سوژه: مهمانی!بدون آنکه بتواند کلمهای از کتاب معجون سازی فرسوده را متوجه شود آن را ورق میزد. تنها هدفش آن بود که خود را مشغول نگه دارد. نباید به رو به رویش نگاه میکرد.
نباید نگاه میکرد...
صدای خنده دلنشین دختر را شنید. بدون آنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد سرش را بلند کرد و نگاه حزنانگیزش را به دختر جوان دوخت؛ به آن دو چاله کوچکی که همیشه هنگام تبسم با وقارش بر گونههایش نقش میبست؛ به آن موهای سرخ که مانند شعلههای فروزان آتش در اثر برخورد با جریان بخار ناشی از جوشش پاتیل رو به رویش به شکل زیبایی در هوا شناور بود و بلاخره به آن چشمها...
- لیلی، نگاش کن... بازم زل زده بهت! بعد اون کلمه... آخه منظورم اینه که چطوری اصلا روش میشه؟
به وضوح صدای دختری که کنار لیلی ایستاده بود را شنید. با وجود آنکه میدانست کارش وقیحانه به نظر میرسد سرش را پایین نیاورد. منتظر ماند... آیا لیلی با شنیدن حرفهای دوستش ممکن بود ناخودآگاه یک بار دیگر به او نگاه کند؟ آیا ممکن بود فقط یک بار دیگر نگاه آن چشمان سبز و زیبا را در چشمان سیاهش ببیند؟
لبخند لیلی از صورتش محو شد. بدون آنکه سرش را بلند کند بیرحمانه به حبابهای ارغوانی رنگ معجون داخل پاتیلش چشم دوخت؛ گویی نمیخواست حتی یکبار دیگر آن پسر مو سیاه با آن چشمان بیروح و صورت خفاش مانندی که موهای چربش مانند پردهای آن را فرا گرفته بود ببیند.
- لطفاً اون شیشه خارهای رز رو بهم بده. فکر میکنم دیگه وقت اضافه کردنشه.
دختر، شیشه خارهای گل رز را از کنار پاتیل خودش برداشت و در دست منتظر لیلی قرار داد. با دیدن چهره جدی او بلافاصله متوجه شد که هیچ تمایلی به صحبت درباره اسنیپ و اتفاقات پارسال ندارد.
- سوروس، پسرم، مدتیه که مثل همیشهت نیستی. شاهزاده معجونسازی ما اتفاقی براش افتاده؟
غده دردآلودی که ماهها در گلویش آماده انفجار بود را مثل همیشه قورت داد و رویش را در حالی که سعی میکرد مستقیم به چشمان اسلاگهورن نگاه نکند، به سمت او برگرداند.
- نه پروفسور، اتفاقی نیفتاده. خوبم.
استاد معجونساز با ناامیدی آهی کشید و سعی کرد بینیاش را از معجون سیاه رنگی که داخل پاتیل اسنیپ به شدت دود میکرد، دور نگه دارد. چند ضربه به پشت پسر مو سیاه که سرش را پایین نگه داشته بود زد و رهسپار میزهای بعدی شد. از جلوی میز جیمز، سیریوس و پیتر با بیتفاوتی گذشت که باعث شد پشت سرش جیمز و سیریوس شکمشان را جلو دهند و راه رفتنش را تقلید کنند و پیتر ریز ریز به آن دو بخندد.
از کنار صندلی خالی ریموس گذشت و به میز لیلی و دوستش رسید. پرههای بینیاش گشاد شد و بو کشید. بوی معجون آن قدر قوی بود که بلافاصله در مشامش پیچید. لبخند رضایت بر صورت فربهاش گسترده شد.
- لیلی... لیلی... دایره المعارف لغاتم از توصیف میزان فوقالعاده بودنت قاصره دخترم! میدونم برای اینکه قلب پسری رو تسخیر کنی نیازی به این معجون نداری ولی بذار به اهالی این کلاس اطمینان بدم که با این پاتیل خطرناک میشه هر کسی رو شیفته و دل مشغول کرد این خانم جوان کرد. صد امتیاز برای گریفیندور بخاطر لیاقت محض!
گونههای لیلی، گل انداخت. صدای خندههای اسلاگهورن در میان تشویقهای جادوآموزان در کلاس پیچید.
اسنیپ لبخند بیرمقی به نشانه تحسین لیلی بر لب نشاند. لبخندی که میدانست قرار نبود ببیند. پس از لحظاتی صدای شادمان اسلاگهورن تشویقها را فرو نشاند.
- خب خب خب... باید بگم همونطور که میدونین و احتمالا برای تعطیلاتش هم لحظه شماری میکنین، فردا کریسمسه. باید بگم این پیرمرد به مهمونیهای خودمونی شب کریسمسش معروفه و این به این معناست که قراره فردا شب به صرف شام دور هم جمع بشیم و لحظات به یاد موندنیای رو کنار هم سپری کنیم.
صدای تشویقها بلندتر از پیش در کلاس پیچید.
- ظاهراً که همگی حسابی منتظرش بودین. فقط امیدوارم حالا که انقدر آمادهش بودین برای مراسم رقصش هم همراهتونو پیدا کرده باشین.
استاد معجونسازی با دیدن قیافه مبهوت جادوآموزانش در حالی که کر کر میخندید، وسایلش را از روی میزش جمع کرد و از کلاس خارج شد. پس از خروج استاد، پس از دقیقهای دختران کلاس نیز خارج شدند. نگاه اسنیپ، لیلی را تا لحظه خروج از کلاس بدرقه کرد و در نقطهای که او در پیچ راهرویی ناپدید شد ثابت ماند. صدای برخورد پاتیلی با کف زمین او را به خود آورد.
- مواظب باش کفش بالهت رو فردا جا نذاری اسنیولوس!
جیمز با رضایت کتابش را از کنار پاتیل سرنگون شده اسنیپ برداشت و آن را تکاند؛ سپس در حالی که با سیریوس و پتیگرو به شدت میخندیدند، از کلاس خارج شدند.
در حالی که دندانهایش را بر هم میفشرد از جایش برخاست و آرام خودش را به پاتیلش بر روی زمین رساند. با وردی ظرف برنجی که از شدت برخوردش با زمین کج شده بود را به حالت اولش برگرداند و ماده سیاه رنگ خارج شده از آن را با ورد دیگری زدود. آهی کشید. کاش پاک کردن همه چیز به همان سادگی زمزمه یک ورد بود. کاش میتوانست حافظه او را نیز پاک کند و همه چیز را به حالت قبل از اتفاق چند ماه قبل برگرداند.
شرم وجودش را فرا گرفت.
- حافظهشو پاک کنی؟ طلسمش کنی؟ چطور میتونی حتی بهش فکر کنی؟ حافظه چند نفر دیگه رو میخوای پاک کنی؟ کل مدرسه؟
با خشم سرشار از عذاب وجدان، وسایلش را از روی میز جمع کرد و در کیف وصله پینه شدهاش قرار داد و به سمت در خروجی به راه افتاد اما قبل از رسیدن به در با احساس بویی آشنا در جایش خشکش زد.
- لیلی...
به اطرفش نگاه کرد. فکر کرد که شاید دختر برای برداشتن چیزی به کلاس بازگشته است اما بلافاصله دریافت که تنهاست. بو را دنبال کرد و به منبع آن یعنی پاتیلی رسید که میدانست متعلق به کیست. حالا معجون، تلالو صورتی رنگ وسوسه کنندهای به خود گرفته بود و عطر لیلیوم آن، پسر جوان را به یاد روزهایی در گذشتهای بسیار دور میانداخت. گذشتهای که حالا از آن چیزی جز حسرت و درد باقی نمانده بود.
پنج سال قبل...- دیروز پتونیا داشت یه فیلم در مورد یه ساحره با پوست سبز رنگ میدید. اون بهم گفت تو هم یه روز شبیه همین عجوزه میشی.
پسر با شنیدن این جمله بدون آنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد قهقههای زد اما با دیدن قطره اشکی که در چشمان دخترک مو سرخ درخشید و از روی گونهاش به پایین غلتید، خنده در جا بر لبش خشکید و قلبش به لرزه افتاد.
- به حرفاش توجه نکن. اون خیلی حسوده. تو... تو... خیلی خوشگلتر... یعنی منظورم اینه تو هیچ وقت سبز رنگ نمیشی لیلی.
دستمال دوده گرفتهای را از جیبش که با کوکهای درشت و نخهای رنگارنگی دوخته شده بود، بیرون آورد. به پارچه آن که اصلا تمیز به نظر نمیرسید اخمی کرد و دوباره به لیلی که صورتش نمناک بود چشم دوخت. بدون آنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد با دستش آرام، گونه دختر را پاک کرد.
بلافاصله متوجه شد که چه کرده است. لپهایش سرخ و سوزان شده بود. سعی کرد موضوع را عوض کند.
- مطمئنم همین روزاست که دعوتمون کنن به هاگوارتز...
حالا در آن چشمهای سبز، غم جای خود را به شوق داده بود. شوقی که تا عمق آن چشمان سیاه نفوذ میکرد.
پایان فلشبک.با ملاقه نقرهای، مقداری از معجون صورتی رنگ را از پاتیل بیرون آورد و جلوی لبهایش گرفت. بوی لیلیوم به اوج خود رسیده بود.
- اسلاگهورن فکر میکنه تو میتونی روی هر مردی تأثیر بذاری ولی مطمئنم نمیتونی بیشتر از اینی که هستم روی من تأثیری بذاری.
معجون را لاجرعه سر کشید. چوبدستیاش را به سمت پاتیل گرفت و با یک حرکت آن را کاملاً تمیز کرد. نمیخواست حتی یک قطره هم از آن معجون باقی بماند. نمیخواست هیچکس دیگر آن معجون را بنوشد.
نمیخواست هیچکس دیگر، او را مانند خودش دوست بدارد.
روز بعد...دانههای سفید برف بر روی موهای مشکیاش مینشست. گروه دخترانی را زیر نظر داشت که با شادمانی مشغول ساخت آدم برفیای بزرگ در حیاط قلعه بودند. نمیدانست لرزشش ناشی از لباس کمی است که به تن دارد یا به خاطر فکر دیوانهواری که در سر میپروراند.
- فقط برو جلو... برو جلو و ازش بخواه که باهات به میهمانی شب کریسمس بیاد. فقط برو جلو. اگه قبول کنه شاید بتونی از دلش در بیاری. شاید... شاید ببخشدت...
بلافاصله صدایی با طنینی وحشتناک در ذهنش پیچید.
- ببخشدت؟ ببخشدت؟! تو رو؟! مثل اینکه یادت رفته بهش چی گفتی! تو بهش گفتی گندزاده! توی لعنتی صدای شکستن دلشو اون روز شنیدی؟ اون حق داره که دیگه هیچ وقت نخواد حتی نگاهت کنه چه برسه بخواد باهات بیاد به مهمونی!
حالش زمانی بدتر شد که جیمز پاتر را در حالی دید که دستش را در موهای بهم ریختهاش فرو برده بود تا آن ها را کمی مرتب کند و قدم به قدم به گروه دخترها نزدیک و نزدیکتر شد. با وحشت دید که پسر عینکی جلوی دختر مو بلند زانو زد. فاصله و سکوتی که برف ایجاد میکرد مانع از آن بود که صدای پسر و جواب دختر را بشنوند. قلبش با شدت میتپید، گویی قصد داشت قفسه سینهاش را بشکافد و خود را به دختر برساند. دست دخترک را بگیرد و او را به جایی ببرد که آن پسر هرگز نتواند او را پیدا کند. هرگز نتواند جلویش زانو بزند و هرگز تکان سر دختر برای تایید را نبیند.
پاهایش سست شد. تنه کهنه درختی را گرفت و تلوتلو خوران خود را به پشت آن رساند. بدون آنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد بیصدا بر روی کپهای برف سقوط کرد. اشکهای داغش در مجاورت با هوا به سرعت سرد میشدند و بر روی ردای سیاهش میغلتیدند. دیگر همه چیز تمام شده بود. کابوسی که سالها از آن وحشت داشت بلاخره به سراغش آمده بود.
- نه نباید بذارم... باید به اون مهمونی لعنتی برم... باید بهش بگم که چقدر... که چقدر...
صدای زجههایش با صدای گرگینهای که در جایی دور از ساختمان قلعه زوزه میکشید و نوید آغاز شب را میداد، در هم آمیخت.
ساعتی بعد...در حالی که چشمهای سرخش را بر زمین دوخته بود از میان جمعیت خوشحالی که نوشیدنیهایشان را به سلامتی شبی شاد به هم میکوبیدند گذشت. در همان ردای رنگ و رو رفته هاگوارتز با چند ورد پیچیده تغییراتی داده بود که نداشتن ردای مهمانیاش کمتر نظر حاضرین را به خود جلب کند.
سالن جشن با قندیلهایی درخشان و دارواشهایی پر گل تزئین شده بود. درخت کریسمس بزرگی پر از شمع و گویهای طلایی درست در وسط سالن خودنمایی میکرد. چیزی که به زیبایی آن مکان میافزود، فرشتههای طلایی و کوچک با بالهای ظریفشان بودند که در میان آن تزئینات سبز، سرخ و طلایی شادمانه آوازهای کریسمس را میخواندند و دست در دست یکدیگر میرقصیدند.
حس میکرد به آن جشن بزرگ از پشت گوی شیشهای بر روی طاقچه شومینهای خاموش نگاه میکند. گوی برفیای که آهنگ شادش با صدای جیغ گوش خراشی که تمام زندگیاش را فرا گرفته بود هیچ تطابقی نداشت. دلش میخواست گوی را بر زمین پرت کند تا شیشههایش ذره ذره شود؛ تا درد قلب تکه تکه شدهاش را احساس کند.
حالش از آن مهمانی بهم میخورد...
- اسنیولوس، حداقل یه حموم میرفتی... با این موهایی که چربی ازش میریزه ممکنه حین باله رو زمین سُر بخوریا!
- خفهشو بلک!
- اوه اوه، اسنیولوس اعصاب نداره! چی خفاش کوچولو رو ناراحت کرده؟ چقدر اینور و اونور رو نگاه میکنی، نکنه همراهت رو گم کردی؟ دنبالش نگرد... شاید یارت تصمیم گرفته کریسمسو با یکی دیگه جشن بگیره!
مشت اسنیپ درست به سمت دهان سیریوس روانه شد اما قبل از آنکه با صورتش تماس پیدا کند توسط دست او مهار گشت.
- نچ نچ نچ... تو که نمیخوای مهمونی پروفسور رو خراب کنی. به خودت رحم کن... مطمئنم هیچ دلت نمیخواد با صورتی کبود و بینیای شکسته، امشبو توی درمونگاه کنار مادام پامفری صبح کنی!
اسنیپ در حالی که ساعدش همچنان در دستان سیریوس قفل شده بود و میلرزید، نگاهی به اطرافش انداخت. با دیدن موهای آتشین دختری در میان جمعیت، ناخودآگاه مشتش را گشود.
- آفرین اسنیولوس! میدونستم یه ذره مغز توی اون کله چربت داری. از مهمونی لذت ببر.
سیریوس جامی را از روی نزدیکترین سینی برداشت و نیشخند زنان آن را رو به اسنیپ بالا برد و سپس در میان جمعیت ناپدید شد.
دوباره دختر مو سرخ را گم کرده بود. به اطراف سالن نگاهی گذرا انداخت. ایوانی بلند را در آن طرف سالن دید که یک پسر و دختر از بالای آن به تماشای مهمانی مشغول بودند. با هر سختیای که بود از میان جمعیت گذشت و از پلههای گوشه سالن بالا رفت و خود را به بالای ایوان رساند. دختر و پسر با نارضایتی از خراب شدن خلوتشان، خطاب به او غر غر کم صدایی کردند و از آنجا رفتند.
چشمان گود رفتهاش را به سالن پیش رویش دوخت. بلافاصله او را یافت. درست در کنار درخت بزرگ کریسمس... دست در دست پسری که اسنیپ از او بیش از هرکس دیگری در زندگیاش نفرت داشت؛ حتی بیش از پدرش که تمام کودکی و نوجواناش را سیاه کرده بود. آن پسر آیندهاش را از او ربوده بود... تمام شادمانیاش... دلیل بودنش...
او عشقش را ربوده بود.
سپس نگاهش به صورت لیلی افتاد. چقدر آن لباس مجلسی سبز زمردین به او میآمد. موهای بلند و سرخش که به مناسبت آن شب حالتدار کرده بود، چه جلوه زیباتری به آن لباس داده بود. و آن لبخند زیبا... زیباتر از هر باری که او را دیده بود...
قلبش میسوخت. میسوخت و بیصدا و ذره ذره مانند آن شمعهای روی درخت کریسمس آب میشد. به راستی لیلی خوشحال بود. خوشحالتر هر زمانی دیگر. دست ظریفش بر شانه جیمز و دست جیمز دور کمر لیلی... حرکت هماهنگشان با موسیقی...
طاقتش را نداشت. دیگر طاقت دیدنش را نداشت. دوان دوان خودش را از سالن جشن خارج کرد. صدای هقهقهایش در راهروهای قلعه میپیچید. صورتش را از تابلوهای خالی پنهان کرد تا مبادا یکی از آن نقاشیهایی فضول که هنوز به سوی تابلوهای داخل مهمانی نرفتهاند او را ببینند.
پلههای قلعه را یکی یکی و با شتاب پایین آمد و از در زرین رو به روی سرسرای عمومی خارج شد. در میان برفهای حیاط میدوید و میلغزید. دانههای ریز برف از میان درزها به داخل کفشهایش نفوذ میکردند و او بیتوجه به دهها باری که بر زمین میافتاد و دوباره برمیخاست به دویدنش ادامه میداد. پس از دقایقی که مانند سالها به نظر میرسید بلاخره بید کتکزن سفید پوش جلوی چشمهایش نمایان شد. بیتوجه به سمت آن دوید. چه اهمیتی داشت که زیر شاخههایش له میشد؟ اما اگر زنده میماند... اگر میتوانست شاخههای آن درخت کهنسال را رد کند آن وقت بدتر از آن منتظرش بود. گرگینهای که زوزههایش نوید مرگی دردناک را به او میداد.
- سوروس...
صدایی بسیار آرام را از پشت سرش شنید. دستی بر شانهاش قرار گرفت و مانع پیشرویاش شد.
- با من بیا.
به سمت صدا بازگشت. پیرمردی با ریش و مویی نقرهفام را دید که چشمان آبیاش در پشت عینکی هلالی شکل حتی در آن شب تاریک و برفی نیز درخششی حیرت انگیز داشتند. لحن پیرمرد به هیچ عنوان دستوری نبود... خواهشی صمیمانه بود. لحنش در آن قلب یخ زده به شکل عجیبی نفوذ میکرد. خیلی زود و بدون اراده با او همراه شد. قدمهای آزاد و سبکبار پیرمرد اصلا با سنش تطابق نداشت.
خیلی زود خود را در دفتر مدیر مدرسه یافت. رو در روی همان پیرمردی که خوب میدانست مدیر هاگوارتز است.
- میخواین اخراجم کنین؟
- و به نظرت چرا باید اینکارو کنم؟
- من برخلاف قوانین، شب توی محوطه قلعه پرسه میزدم. برخلاف قوانین به بید کتک زن نزدیک شدم
دامبلدور در حالی که به چشمان سیاه اسنیپ خیره شده بود به سادگی ادامه داد.
- و برخلاف توصیه گذشتهم که ازت خواسته بودم از ریموس توی شبهایی که داخل شیون آوارگان اقامت داره فاصله بگیری به سرت زد دوباره مثل سالها قبل سری به دوست گرگینه شدت بزنی و خودتو و اونو توی دردسر بندازی.
اسنیپ به تلخی سری به نشانه تایید تکان داد.
- میدونم که شب سختی داشتی... نمیخوام ملامتت کنم.
- از کجا میدونین؟
- متاسفانه یا خوشبختانه وقتی داشتم از راهروها عبور میکردم و از دور به یکی از آهنگای مورد علاقهم از سلستینا واربک که توی جشن در حال پخش بود گوش میدادم، صداتو حین عبور از راهروهای قلعه شنیدم.
اسنیپ سرش را پایین انداخت. همان چیزی که از آن نفرت داشت... شنیده شدن صدای گریه زجرآلودش.
- نباید ازش شرمنده باشی. احساسی که توی وجودت جریان داره و این سوز و عذاب رو درونت ایجاد میکنه مقدسه. این نشون میده که تو یه انسانی... یه انسان که بخاطر عشق، نفس میکشه و از همون عشق هم بزرگترین دردهارو تجربه میکنه. میدونم که حرفای من توی این شرایط برات هیچ مفهومی نداره ولی مطمئن باش که یه روز همین عشق راه نجاتت میشه. ازت میخوام بپذیریش... ازت میخوام به خودت زمان بدی...
با حرکت چوبدستی پیرمرد، دو لیوان شکلات داغ که از آن بخار گرمی بر میخاست، در هوا ظاهر شد. دو لیوان، آرام بر روی میز فرود آمدند. یکی جلوی اسنیپ و دیگری جلوی دامبلدور.
- خب... باید بگم تجربه سالیان طولانی بهم نشون داده که شکلات همیشه میتونه در شرایط نامساعد، مفید واقع بشه.
در حالی که لبخند متینی بر چهره داشت با دستش به لیوان اسنیپ به نشانه تعارفی محترمانه اشاره کرد. پسر با بیمیلی اما از سر احترام، لیوان را در دست گرفت و یک جرعه از آن را نوشید. نوشیدنی داغ، بدن منجمد شدهاش را کمی گرم کرد. همانطور که جملات دامبلدور بدون داشتن مفهومی در سرش تکرار میشد متوجه نگاه پیرمرد نشد که با دقت او را زیر نظر داشت.
او را... زخمهایش را... آیندهاش را...
چند سال بعد...نیمه شب بود. جایی در میان سایهها... در خانهای مخروبه و غبار گرفته، جغدی سیاه هو هوی شومی سر داد. اشباحی با رداهای تیره، حلقهای منظم را تشکیل داده بودند. همهشان در یک چیز نقطه اشتراک داشتند؛ هیچ کدامشان تمایلی به نگاه نکردن به چشمان سرخ و مردمک عمودی مردی که در وسط حلقه ایستاده بود نداشتند. میدانستند هر حرکت اضافی ممکن است آخرین حرکت زندگیشان باشد.
مرد، چوبدستی استخوان مانندش را به سمت پسر تازهوارد گرفت. هنگامی که شروع به سخن گفتن کرد، صدای هیس هیس عمیق و رعبآوری در اعماق صدایش طنینانداز شد.
- به اربابت تعظیم کن سوروس.
پسر با ردای خفاش مانندش بدون لحظهای درنگ، بر روی یک زانو بر زمین نشست و سرش را رو به مرد خم کرد. موهای مشکیاش صورت رنگ گچش را در سایه فرو برد.
- سرورم، قسم میخورم که تا پای جونم خادمی وفادار و مطیع محض اوامر شما باشم.
- هرگز وفاداریت به ما خدشهدار نخواهد شد؟
- هرگز.
برقی در چشمان سرخ مرد درخشید. به پسر اشاره کرد تا آستین دست چپش را بالا بزند. با برخورد نوک چوبدستی با پوستش درد شدیدی در تمام نقاط بدنش پیچید اما بیحرکت ماند تا آنکه علامت شوم جمجمه و افعی بر روی ساعدش پدیدار شد.
حالا دیگر قلبی نداشت...
Take all I own
Crushed and cold, blood and bone
I'm not alone
Just a soul, turned to stone