(هوادار برتوانا)
"نغمهی شب و تقدیر"
(محصول مشترکی از گادفری و ترزا)
قسمت اولقسمت دومقسمت سوم
گادفری ساعتها در برج نجوم منتظر ماند ولی خبری از ترزا نشد. با خودش فکر کرد که گابریل باید تا الان خوابیده باشد ولی تصمیم گرفت به خوابگاه برود و مطمئن شود.
گادفری وارد خوابگاه شد. گابریل خواب بود و ترزا هم درحالی که کنار تخت او روی زمین نشسته بوده و برایش کتاب میخوانده، از خستگی به خواب رفته بود. گادفری از دیدن این صحنه خیلی تحت تاثیر قرار گرفت. عشق پاک ترزا به گابریل قلب او را لرزانده بود. جلو رفت، کتش را در آورد و آن را با ملایمت روی شانههای ترزا قرار داد.
ترزا برخورد آفتاب و گرمای آن را روی صورتش حس میکرد. آرام چشمانش را باز کرد. نور آفتاب کمی چشمش را میزد. چند لحظه طول کشید تا متوجه اطرافش شود.
- حتما از خستگی خوابم برده...
گابریل هنوز خواب بود. ذهن ترزا داشت آرام آرام لود میشد.
- دیشب... دیشب قرار بود برم برج نجوم!
با به یاد آوردن این قضیه ناگهان بلند شد و آخش در آمد. فریادش را کنترل کرد که گابریل را بیدار نکند. دیشب با حالت بدی خوابش برده بود و تمام عضلات گردن، شانه و کمرش گرفته بود. با احتیاط کش و قوسی به بدنش داد بلکه گرفتگیاش رفع شود ولی چندان موثر نبود. چشمش به کتی افتاد که کنارش روی زمین بود. خم شد و کت را برداشت. برای گادفری بود!
- وای حتما اومده دیده خوابم برده صدام نکرده! باید برم کتشو بهش پس بدم و معذرت خواهی کنم که دیشب نرفتم.
ترزا کت را مرتب تا کرد و رفت که گادفری را پیدا کند.
ترزا گادفری را در یکی از اتاقها پیدا کرد. یک اتاق تاریک، کوچک و دنج که گادفری تابوتش را آنجا گذاشته بود. داخل آن دراز کشیده بود و آرنجش را به لبهاش تکیه داده و دستش را زیر چانهاش گذاشته بود و غرق فکر شده بود. ترزا سه ضربه به در زد و وارد شد.
- ببخشید گادفری، دیشب وقتی داشتم برای گب کتاب میخوندم خوابم برد و نشد بیام برج نجوم.
گادفری نگاهش را به سمت ترزا بر گرداند و طوری با چشمان عسلی و براقش به او خیره شد که انگار میخواهد چیزی بیشتر از جسمش را ببیند. سوالاتی راجع به ترزا در ذهن گادفری به وجود آمده است که خیلی دوست دارد جوابشان را بداند. گادفری به این فکر میکند که اگر از خون ترزا بنوشد، چه میبیند؟ آیا میفهمد که چه چیزی باعث شده ترزا با وجود روح مهربان و سفیدش به گروه مرگخواران بپیوندد؟ جایی که احتمالا در آن از حضور افراد نژاد پرستی مثل سیگنس رنج میکشید.
ترزا جلو رفت و کت را تا شده و مرتب روی میز گوشه اتاق گذاشت.
- بازم ببخشید به خاطر دیشب. اگه بخوای برای جبران امشب هر جا بگی میام.
گادفری که نمیتوانست تا شب برای رسیدن به جواب سوالاتش صبر کند، تصمیم گرفت به جای داشتن یک مکالمه خون آشامی و گرفتن اطلاعات با نوشیدن خون ترزا، یک مکالمهی معمولی را با او شروع کند.
- ترزا تو برای چی مرگخوار شدی؟ آیا دلیلش اینه که میخواستی رنج بکشی و خودتو بابت چیزی تنبیه کنی؟
ترزا که انتظار شنیدن همچین سوالی را نداشت شوکه شد. چند لحظه با تعجب به گادفری نگاه کرد.
- آممممم... چطور مگه؟ برای چی باید بخوام خودمو تنبیه کنم؟ من اشتباهی نکردم که بخوام خودمو تنبیه کنم.
- شاید تو ناخودآگاهت تمایل داری خودتو تنبیه کنی، چون احساس عذاب وجدان میکنی که اون روز تو زنده موندی، ولی پدر و مادرت کشته شدن.
- آدمی که احساس عذاب وجدان داشته باشه شاگرد مرگ نمیشه!
مرگ ناگهان وسط اتاق گادفری ظاهر شده بود.
- برو آدمای دیگه رو از در به راه کن خون آشام سپید روی... یادمه تو هم کم مونده بود کارت به من بیفته!
گادفری چند بار پلک زد تا مطمئن شود موجودی که جلویش ایستاده، واقعیست و با این که موجود شنل پوش با آن نگاه هولناکش کاملا واقعی به نظر میرسید و معلوم بود که ترزا هم داشت آن را میدید، گادفری باز هم به حواس خودش شک کرد و فکر کرد که شاید زیادهروی در شکار باعث شده توهم بزند. با این حال برایش مهم نبود که این موجود واقعیست یا نتیجه توهم مشترک خودش و ترزا است، چون در هر دو صورت گادفری میتوانست با گفتوگو با او چیزهای بیشتری راجع به ترزا بفهمد.
- آقای مرگ، چرا فکر میکنی آدمی که عذاب وجدان داشته باشه شاگرد مرگ نمیشه؟ اصلا چرا یه نفر شاگرد مرگ میشه؟ چه دلایلی میتونه پشت این قضیه وجود داشته باشه؟
ترزا به اینجوری آمدنهای مرگ عادت کرده بود. پس بدون این که واکنشی نسبت به آمدن استادش نشان دهد جواب گادفری را داد.
- من اون موقع پنچ سالم بود. الان چهارده سال از اون اتفاق گذشته و خب من الان پدرم رو دارم...
در همین حین مرگ بدون اینکه جواب گادفری را بدهد، جان مورچهای که در حال راه رفتن روی دیوار بود، گرفت و غیب شد.
- مهم نیست چقدر از اون اتفاق گذشته باشه، تروماهای کودکی هیچ وقت آدمو به حال خود رها نمیکنن. و در مورد پدرخوندهات، تو مطمئنی اون همون کسیه که تو فکر میکنی؟
- شاید اینو ندونی گادفری ولی مامان و بابا هم در واقع مامان و بابای خونیم نبودن. اصلا مهم نیست پدر کیه! اون منو نجات داده! اگه دنبال گذشته منی میتونی بری سپجم رو بخونی!
گادفری از تابوتش بیرون جهید، شنل و شالی را از روی چوب لباسی برداشت و دور خودش پیچید، بالهای خفاشیاش را ظاهر کرد و به سمت تالار بایگانی پرواز کرد تا برگه سپج ترزا را بخواند. چون فهمیدن گذشتهی آدمها و احساسات و دردها و ترسها و غمها و شادیها و امیدهایشان، به اندازه طعم خونشان برایش مهم بود. در واقع خون انسانها طعم همین چیزها را برایش داشت.
ترزا دور شدن گادفری را از پنجره نگاه کرد. رفتار گادفری برایش عجیب بود. شانهای بالا انداخت، برگشت و به سمت اتاقش به راه افتاد تا به وظایف کارآموزیاش برسد.
پ.ن:
سپج ترزا