هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴:۳۵ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳
#85

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۵۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


بازی با ذهن‌: تسخیر لندن



گام اول
گام دوم
گام سوم
گام چهارم
گام پنجم



گام پنجم:

سالازار با نگاهی خیره به لندن، لبخند مرموزی بر لب داشت. او تمام مهره‌هایش را دقیق و حساب‌شده حرکت داده بود، و حالا لحظه‌ی نهایی فرا رسیده بود. شهر لندن، قلب قدرت سیاسی بریتانیا، دیگر در برابر اراده‌ی او هیچ مقاومتی نداشت. او به آرامی پشت میز چوبی بزرگش نشست و دستانش را به هم گره کرد، انگشتانش مانند تار عنکبوت به هم پیچیده بودند. نگاهش به نقشه‌ی لندن که روی میز پهن شده بود، نشان از جاه‌طلبی بی‌نهایتش داشت.

------

در دفتر نخست‌وزیر، استارمر به نقطه‌ی فروپاشی رسیده بود. چشمانش سرخ و گود افتاده بودند و آثار شب‌های بی‌خوابی در چهره‌اش نمایان بود. او دیگر نمی‌توانست مرز میان واقعیت و وهم را تشخیص دهد. افکارش مانند امواجی پرتلاطم به هم می‌خوردند و هر موج، او را به عمق بیشتری از جنون می‌کشاند.

- نه... نه، این حقیقت نداره... من اشتباه نمی‌کنم...

اما در همان لحظه، تصویرهایی که سالازار در ذهنش کاشته بود دوباره ظاهر شدند؛ چهره‌های خشمگین مردم، وزرایش که او را به تمسخر می‌گرفتند، و صدایی که مداوم در گوشش زمزمه می‌کرد: "همه علیه تو هستند."

استارمر دیگر تحمل نداشت. او با قدم‌هایی سنگین و لرزان به سمت پنجره رفت و به خیابان‌های زیرین نگاه کرد. جمعیت عظیمی از مردم در خیابان‌ها بودند، اما چهره‌هایشان تار و مبهم بود. انگار که مهی سنگین روی شهر فرو ریخته بود. او نمی‌توانست تشخیص دهد که آیا این‌ها واقعاً مردم لندن هستند یا تنها توهماتی که ذهنش ساخته بود.

سالازار از عمق تاریکی دفترش به آرامی وردی را زمزمه کرد. وردی که مانند چاقویی تیز، آخرین تکه‌های مقاومت ذهن استارمر را از هم می‌برید. این ورد باستانی از هنرهای تاریک و ممنوعه بود؛ وردی که قادر بود ذهن قربانی را کاملاً تسخیر کند و او را به عروسکی بی‌اراده تبدیل کند.

"آرین ویس، سالوس مین..."

لحظه‌ای بعد، استارمر حس کرد که تمام بدنش سرد شده است. انگار که یک مار یخی از ستون فقراتش بالا می‌خزد و درون مغزش لانه می‌کند. صدای سالازار در گوشش واضح‌تر از همیشه بود: "حالا وقتشه. به زودی دستوراتی که می‌دهم، خواسته‌های خودت خواهند شد."

استارمر با چهره‌ای بی‌احساس به سمت تلفن روی میز رفت و دکمه‌ای را فشار داد.

- ارتباط فوری با رئیس ستاد ارتش برقرار کنید. باید به سرعت جلسه‌ی امنیتی تشکیل بدیم. دستورات جدیدی دارم.

این صدا دیگر صدای استارمر نبود؛ صدای آرام و خونسردی بود که هیچ نشانی از تردید یا اضطراب در آن دیده نمی‌شد. چشمانش خالی و بی‌روح بودند، انگار که دیگر چیزی درون آن‌ها وجود نداشت. سالازار اکنون کنترل کاملی بر ذهن نخست‌وزیر داشت.


------
در دفتر تاریک سالازار، او به آرامی از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت. باران به آرامی می‌بارید و صدای قطراتش روی شیشه‌ی پنجره مانند موسیقی مرموزی بود که فضای تاریک اتاق را پر می‌کرد. او نگاهش را به لندن دوخت؛ شهری که حالا مانند یک عروسک خیمه‌شب‌بازی در دستش بود.

"لندن، قلب بریتانیا... و حالا قلب من."

او با خود فکر کرد که این تنها آغاز کار است. فتح لندن تنها اولین قدم از نقشه‌ی بزرگش بود. او می‌دانست که حالا با در دست گرفتن کنترل قدرت سیاسی بریتانیا، می‌تواند به آرامی پایه‌های نفوذش را در تمام اروپا گسترش دهد. او به آرامی خندید؛ خنده‌ای که مانند طوفانی آرام اما مرگبار در تاریکی شب پیچید.

استارمر اکنون به یک عروسک تبدیل شده بود؛ یک عروسک بی‌اراده که هر حرکت و تصمیمش از ذهن سالازار سرچشمه می‌گرفت. او در برابر دوربین‌های رسانه‌ها حاضر شد و لبخندی ساختگی بر لب داشت. مردم لندن از دیدن چهره‌ی نخست‌وزیرشان آسوده شدند. او به ظاهر آرام بود و مثل همیشه با اعتماد به نفس صحبت می‌کرد، اما هیچ‌کس نمی‌دانست که این چهره‌ی خونسرد و مطمئن، تنها پوششی برای تسخیر کامل ذهن اوست.

- ما اکنون در مسیری جدید قرار داریم. تغییرات بزرگی در راه است که برای آینده‌ای بهتر و قدرتمندتر خواهد بود.

مردم با صدای بلند او را تشویق کردند. اما سالازار، از دور، با لبخندی مرموز و پیروزمندانه به صفحه‌ی نمایش نگاه می‌کرد. او می‌دانست که این تشویق‌ها به زودی به صدای گریه و ناله تبدیل خواهند شد؛ صدای سقوط یک تمدن.

او به آرامی چوبدستی‌اش را از جیب ردایش بیرون آورد و در هوا تکان داد. از نوک چوبدستی، نوری سبز و درخشان بیرون آمد که مانند یک شعله، اطرافش را روشن کرد. او وردی زمزمه کرد که انگار به زبان خود شیطان بود؛ وردی که فقط سالازار و معدودی از جادوگران باستانی آن را می‌دانستند.

"فیریکس آباتوس، دومینوس لندن..."

با پایان ورد، نوری از چوبدستی خارج شد و مانند ابر سیاهی به آسمان لندن نفوذ کرد. این ورد، مهر تأییدی بود بر تسخیر کامل شهر. حالا دیگر هیچ مقاومتی باقی نمانده بود.

سالازار به آرامی لبخند زد و چوبدستی‌اش را پایین آورد.

"بازی تمام شد."

لندن به زانو درآمده بود.




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰:۰۴ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳
#84

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۵۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


بازی با ذهن‌: تسخیر لندن



گام اول
گام دوم
گام سوم
گام چهارم
گام پنجم



گام چهارم:

سالازار به آرامی از صندلی بزرگش برخاست و نگاهش را به لندن انداخت؛ شهری که حالا بیشتر از همیشه زیر کنترل او بود. ساختمان‌های بلند و شلوغی که در میان مه سنگین شب خودنمایی می‌کردند، مانند مهره‌هایی در صفحه شطرنج بودند که سالازار می‌توانست هر کدام را به دلخواه جابه‌جا کند. او به خوبی می‌دانست که نقشه‌اش تا اینجا موفق بوده است، اما هنوز یک مرحله باقی مانده بود: فروپاشی کامل ذهن و اراده استارمر.

------

استارمر پشت میز کارش نشسته بود، ولی این بار نه با اعتماد به نفس گذشته‌اش. دستانش می‌لرزید و به سختی می‌توانست قلم را در دستش نگه دارد. او به کاغذهای روی میز نگاه می‌کرد؛ گزارش‌هایی از ناآرامی‌ها و تصمیمات غلطی که اخیراً گرفته بود. صدای زمزمه‌ها در ذهنش شدت گرفته بود؛ صدایی آشنا که او را وادار می‌کرد به هر کسی که به دفترش وارد می‌شد، شک کند. "آنها علیه تو نقشه می‌کشند. همه‌شان." استارمر دیگر نمی‌توانست تشخیص دهد که این افکار از آنِ خودش هستند یا سالازار.

او سرش را در دست گرفت و به اطراف نگاه کرد. صدای پاهایی که به آرامی نزدیک می‌شدند، قلبش را به تپش انداخت. وزیر امور خارجه، فردی که همیشه به او اعتماد داشت، وارد اتاق شد. اما این بار نگاه استارمر به او مانند نگاه به دشمن بود. او احساس می‌کرد که وزیر در حال پنهان کردن چیزی است؛ چیزی که ممکن بود منجر به سرنگونی او شود.

سالازار از دور، با لبخندی مرموز، این صحنه را مشاهده می‌کرد. او اکنون کنترل کاملی بر ذهن استارمر داشت و به راحتی می‌توانست او را به هر سمتی هدایت کند. سالازار با استفاده از وردی پیچیده و باستانی، خاطرات جدیدی در ذهن نخست‌وزیر کاشت؛ خاطراتی از جلسات خیالی که در آنها وزرای دولت در حال نقشه کشیدن برای برکناری او بودند. "به زودی حمله می‌کنند. باید اول تو اقدام کنی." صدای سالازار در ذهن استارمر مانند پتکی سنگین فرود آمد.

نخست‌وزیر در تلاش بود تا از این افکار رهایی یابد، اما هر چه بیشتر تلاش می‌کرد، صدای زمزمه‌ها بلندتر می‌شد. او نمی‌توانست از چنگال ذهنی سالازار فرار کند. به آرامی و با دستانی لرزان، دکمه‌ی تلفن روی میز را فشرد.

- به من گوش کنید. نیروهای امنیتی رو به دفتر بفرستید. باید به سرعت دستگیرشون کنیم.

صدای سالازار در ذهن استارمر دوباره طنین‌انداز شد: "خوب است، اما کافی نیست. باید همه را از بین ببری. این تنها راه توست."

استارمر به شدت عرق می‌ریخت و نمی‌توانست به درستی فکر کند. لحظه‌ای بعد، دستور دستگیری تمام وزرایش را صادر کرد. تمام کسانی که تا دیروز به آنها اعتماد داشت، حالا دشمنانش بودند.

در ساختمان پارلمان، هیاهوی عجیبی ایجاد شده بود. وزرای دولت، که تا چند دقیقه پیش در جلسه‌ای رسمی حضور داشتند، ناگهان توسط نیروهای امنیتی محاصره شدند. هر یک از آنها با حالتی گیج و حیران به هم نگاه می‌کردند. "چه اتفاقی افتاده؟ چرا ما را دستگیر می‌کنند؟" نجواها و زمزمه‌های آنها مانند صدای امواج به گوش می‌رسید. اما این تنها شروع کار بود.

استارمر در حالیکه از پنجره‌ی دفترش نظاره‌گر دستگیری وزرایش بود، به آرامی خندید. او حالا باور کرده بود که این تنها راه نجاتش است. او احساس می‌کرد که بالاخره توانسته کنترل اوضاع را به دست بگیرد. اما حقیقت چیزی جز این نبود. او تنها عروسکی در دست سالازار بود که با هر حرکت نخ‌هایش به رقص در می‌آمد.

سالازار در تالار تاریک و مرموزش، به آرامی ورد جدیدی زمزمه کرد. او می‌دانست که لحظه‌ی نهایی فرا رسیده است؛ لحظه‌ای که باید آخرین ضربه را وارد کند. او با ذهن استارمر بازی کرده بود، خاطراتش را تغییر داده بود و حالا وقت آن بود که او را به اوج جنون برساند.

سالازار دوباره چشمانش را بست و به عمق ذهن استارمر نفوذ کرد. این بار، به جای کاشتن خاطرات، او شروع به تزریق تصاویر وهم‌آور کرد. تصاویری از مردم لندن که علیه نخست‌وزیرشان قیام کرده بودند، تصاویر شهر که در آتش می‌سوخت و مردم که نام او را فریاد می‌زدند. "همه چیز از کنترل خارج شده است. آنها همه علیه تو هستند. اگر سریع‌تر اقدام نکنی، همه‌چیز را از دست می‌دهی."

استارمر دیگر نمی‌توانست نفس بکشد. او احساس می‌کرد که دیوارهای اتاقش در حال فرو ریختن هستند. صدای قلبش در گوش‌هایش می‌پیچید و نمی‌توانست از این کابوس بیدار شود. دستش را به دیوار گرفت تا تعادلش را حفظ کند.

- نه... نه... نمی‌تونن... من نمیذارم!

او با تردید به سمت پنجره رفت و به جمعیتی که زیر باران در خیابان جمع شده بودند، نگاه کرد. نمی‌توانست چهره‌هایشان را تشخیص دهد، اما همه به او خیره شده بودند. انگار که آنها او را قضاوت می‌کردند، انگار که آنها می‌دانستند او چه کرده است.

سالازار از دور این صحنه را تماشا می‌کرد. او حالا به نقطه‌ای رسیده بود که دیگر هیچ مقاومتی باقی نمانده بود. او به آرامی زیر لب گفت: "کار تموم شد. حالا لندن مال من است."

او به آرامی پشت پنجره‌اش ایستاد و به نورهای شهر خیره شد. "اینجا تنها شروع است... به زودی تمام جهان به زیر سلطه‌ی من درمی‌آید."


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۱۸:۳۶:۱۲



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲:۳۰ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳
#83

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۵۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


بازی با ذهن‌: تسخیر لندن



گام اول
گام دوم
گام سوم
گام چهارم
گام پنجم


گام سوم:

سالازار با خونسردی پشت میز کار بزرگش نشسته بود، شمع‌های سبز رنگ با نور لرزانشان سایه‌ای عجیب به چهره‌اش می‌بخشیدند. او از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد و می‌توانست باران ریز لندن را ببیند که خیابان‌های تاریک شهر را در بر گرفته بود. خیابان‌هایی که حالا بیشتر از هر زمان دیگری در اختیار او بودند؛ خیابان‌هایی که قرار بود قدم بعدی او برای تسخیر جهان باشند.

او با آرامش دست‌هایش را به هم گره کرد و به خاطرات ذهنی که از استارمر کشف کرده بود، فکر کرد. نخست‌وزیر حالا تنها یک ابزار بی‌اراده بود، ولی برای سالازار هنوز کافی نبود. او باید اطمینان پیدا می‌کرد که هر تصمیم، هر سیاست و هر قانون در لندن تحت کنترل او باشد. باید شهر را همان‌گونه که می‌خواست، از درون تغییر می‌داد.

-----

استارمر در دفتر کار خود نشسته بود، اما ذهنش مانند دریای طوفانی در هم می‌پیچید. چندین شب بود که به سختی می‌توانست بخوابد. هر بار که چشمانش را می‌بست، حضور مرموزی را احساس می‌کرد که مانند سایه‌ای سیاه بر ذهنش چنگ می‌زد. او به یاد نمی‌آورد که چه چیزهایی را در خواب دیده، ولی بیدار می‌شد و حس می‌کرد کسی او را تماشا می‌کند. بارها از جا پریده بود و با دقت اطرافش را وارسی کرده بود، ولی همیشه تنها بود. سرش را در دست گرفت و به فکر فرو رفت. این همه فشار و ترس باید نتیجه استرس شغلش باشد، نه؟

سالازار که حالا ذهن استارمر را مانند یک کتاب باز می‌خواند، لبخند زد. او به آرامی در ذهن نخست‌وزیر نفوذ کرد و کلمات ساده‌ای را زمزمه کرد: "اعتماد به دوستانت اشتباه است." این جمله ساده در ذهن استارمر مانند بذر کاشته شد و به سرعت شروع به رشد کرد.

با گذر زمان، تغییراتی که در استارمر ایجاد شده بود، به وضوح آشکار شد. او دیگر نمی‌توانست به راحتی به هیچ‌کدام از همکاران و مشاورانش اعتماد کند. به هر چهره‌ای که نگاه می‌کرد، شک و تردید در چشمانش نمایان می‌شد. سالازار با مهارت و هوشیاری، از خاطرات و تجربیات استارمر استفاده می‌کرد تا او را به این باور برساند که توطئه‌ای در جریان است. این توطئه‌ای نبود که از سوی دشمنانش باشد، بلکه از سوی نزدیک‌ترین دوستانش شکل می‌گرفت.

سالازار در جلسات دولتی ذهن استارمر را بیشتر و بیشتر تحت کنترل می‌گرفت. نخست‌وزیر، گویی ناگهان متوجه شده بود که بسیاری از همکارانش قصد دارند به جای او قدرت را به دست بگیرند. هر بار که یکی از وزیران به پیشنهاداتش ایراد می‌گرفت، صدای سالازار در ذهنش طنین‌انداز می‌شد: "ببین، او هم یکی از آنهاست. او هم می‌خواهد تو را کنار بزند."

با گذشت روزها، استارمر دیگر به هیچ‌کس اعتماد نداشت. در جلسات رسمی، او با حالتی عصبی و نگاه‌های پر از شک و تردید به دیگران خیره می‌شد. انگار که منتظر بود هر لحظه یکی از آنها خنجری از پشت به او بزند. وزیران و مشاوران به این تغییرات عجیب واکنش نشان دادند، ولی هیچ‌کس نمی‌توانست دلیل واقعی این تغییرات را بفهمد. برای آنها، نخست‌وزیر ناگهان دچار پارانویای شدیدی شده بود، و هیچ توضیح منطقی‌ای برای آن وجود نداشت.

سالازار به آرامی در ذهن استارمر نفوذ می‌کرد و خاطرات جدیدی را در ذهن او می‌کاشت. خاطراتی از مکالمات خیالی که هرگز اتفاق نیفتاده بودند. مکالماتی که نشان می‌داد وزیرانش در حال نقشه کشیدن علیه او هستند. استارمر هر شب با اضطراب به این خاطرات جدید فکر می‌کرد و به این باور می‌رسید که همه علیه او هستند. صدای سالازار در ذهنش دائم زمزمه می‌کرد: "آنها نمی‌خواهند تو موفق شوی. آنها منتظر لحظه‌ای هستند که تو ضعیف شوی."

با هر لحظه‌ای که می‌گذشت، سالازار چنگال‌های خود را عمیق‌تر در ذهن استارمر فرو می‌برد. او خاطرات دیگری از کودکی و گذشته نخست‌وزیر پیدا کرد؛ خاطراتی از شکست‌ها، ناامیدی‌ها و لحظاتی که او مورد اعتماد دیگران قرار نگرفته بود. این خاطرات مانند شعله‌ای کوچک در ذهن استارمر زبانه می‌کشیدند و هر بار که او با همکارانش روبرو می‌شد، شعله‌های این شک و تردید در وجودش بیشتر می‌شد.

"آنها از تو استفاده می‌کنند. آنها تو را فقط به عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به اهدافشان می‌بینند." صدای سالازار همچنان در ذهن نخست‌وزیر طنین‌انداز بود و او دیگر نمی‌توانست تفاوت بین افکار خودش و افکاری که سالازار در ذهنش کاشته بود را تشخیص دهد.

شب‌ها، وقتی که استارمر تنها در دفتر کارش می‌نشست، سایه‌ای از پنجره به داخل می‌خزید و مانند مه سردی در اتاقش می‌پیچید. او با وحشت به اطراف نگاه می‌کرد و برای لحظاتی حس می‌کرد که چهره‌ای در تاریکی به او خیره شده است. اما وقتی دوباره نگاه می‌کرد، هیچ‌کس آنجا نبود. صدای سالازار همچنان ادامه داشت: "آنها به زودی به سراغت می‌آیند. اگر می‌خواهی زنده بمانی، باید اول آنها را از بین ببری."

استارمر که دیگر نمی‌توانست از این افکار رهایی یابد، تصمیمات عجیبی می‌گرفت. او دستور داد که تدابیر امنیتی در اطراف دفترش افزایش یابد و حتی به نیروهای امنیتی خصوصی دستور داد تا وزرایش را زیر نظر بگیرند. وزرای دولت به سرعت متوجه این تغییرات شدند و شایعات در میان آنها پخش شد: "نخست‌وزیر عقلش را از دست داده."

اما استارمر نمی‌دانست که همه این‌ها نقشه‌ای از سوی سالازار بود. نقشه‌ای که به آرامی در حال پیاده شدن بود، و او را از درون تضعیف می‌کرد.

سالازار که حالا کنترل کاملی بر ذهن استارمر داشت، از دور به تماشای فروپاشی او نشست. لندن زیر گام‌های او قرار داشت و او می‌توانست صدای زمزمه‌های مردم را بشنود؛ زمزمه‌هایی از نارضایتی و ترس. این همان لحظه‌ای بود که منتظرش بود. لحظه‌ای که شهر لندن مانند مهره‌ای در دست او قرار بگیرد.

او به آرامی از پشت پنجره‌ای تاریک به شهر نگاه کرد و زمزمه کرد: "حالا وقتشه. وقتشه که سلطنت واقعی‌ام رو شروع کنم."


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۱۸:۳۱:۱۴
ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۱۸:۳۵:۴۶



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵:۴۸ شنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۳
#82

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۲۷:۱۰
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 107
آفلاین
(هوادار برتوانا)


"نغمه‌ی شب و تقدیر"
(محصول مشترکی از گادفری و ترزا)


قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم

قسمت پنجم


تصاویری در برابر دیدگان گادفری و ترزا ظاهر شد و این دو به دنیای درونی یکدیگر قدم گذاشتند.

ترزا گادفری را در زمان انسان بودنش می‌دید که مشغول بحث با مادر راهبه‌اش بود و از او می‌خواست دست از تلاش برای تبدیل کردن او به یک مسیحی معتقد بردارد. مادر گادفری به او می‌گفت که نمی‌تواند این کار بکند، چون نمی‌خواهد ببیند که او به پوچی می‌رسد. گادفری به مادرش گفت که اتفاقا مسیحیت همان چیزی است که او را به پوچی خواهد رساند. از بایدها و نبایدهایی که او و راهب‌ها و راهبه‌ها مرتب دارند به او تحمیل می کنند خسته شده و جانش به لبش رسیده و زندگی‌اش دارد تباه می‌شود و می‌خواهد معبد را ترک کند. و در حالی که مادرش اشک می‌ریخت و به او می‌گفت که شیطان در روحت حلول کرده، گادفری ساکی را از گوشه‌ی اتاق برداشت و به سمت خروجی معبد رفت، بدون این که پشت سرش را نگاه کند. ترزا در گوشه اتاق ایستاده بود و بحث گادفری و مادرش را نگاه می‌کرد. شاید باید در آن لحظه به احساساتی که از سوی گادفری حس می‌کرد فکر می‌کرد و به گادفری حق می‌داد. اما ترزا در آن لحظه با خودش می‌گفت:
- کاش منم یکی رو داشتم که اینجوری نگرانم باشه...

از آن طرف گادفری در خاطرات ترزا غوطه‌ور بود. همان خاطراتی که به تازگی در سپج ترزا خوانده بود. آن شب، تولد ۵ سالگی ترزا بود. شبی که مامان و بابای ترزا کشته شدند. گادفری کنار ترزای ۵ ساله، درون کمد ایستاده بود و همه چیز را می‌دید و حس می‌کرد. ترزا پر از ترس و غم بود. تمام خاطرات ترزا از آن شب تا دو سال بعد از آن پر از درد و غم و تنهایی بود.

بله، در واقع گادفری کسی را که بیش از همه به او اهمیت می‌داد و دوستش داشت را ترک کرد، چون فکر می‌کرد چاره‌ای برایش باقی نمانده بود. او می‌خواست مذهبش، انسان‌های مذهبی اطرافش و معبد را پشت سر بگذارد تا بتواند چیزهایی را تجربه کند که خودش نیز هنوز به درستی نمی‌دانست چه هستند. فقط می‌دانست که شکافی در صخره‌ی باورهای قدیمی‌اش ایجاد شده و چشمه‌ای از آن تراوش کرده و این چشمه مشتاق است که بجوشد و در تمام وجودش جاری شود. و گادفری به خوبی می دانست که چنین چیزی در معبد ممکن نیست و حتی اگر باعث مرگش نشود، زندگی‌اش را به چیزی تبدیل خواهد کرد که با مردن فرقی ندارد. ترزا به دنبال گادفری از معبد بیرون رفت تا ادامه داستان گادفری را ببیند...

گادفری به سرعت بزرگ شدن ترزا را در خاطرات او می‌دید‌. اکنون ترزا ۷ ساله بود. همان زمانی بود که جادویش به کار افتاده بود و ترزا تمام تلاشش را برای سرکوب آن می‌کرد. سردردهای شدیدی داشت. تا این که یک روز در راهرو بیهوش شد. اطراف سیاه شد. گادفری دیگر چیزی نمی‌دید. مدتی در تاریکی منتظر ماند. پس از گذشت چند دقیقه دوباره اطرافش روشن شد. ترزا تازه به هوش آمده بود و با خانه جدید و حقیقت به فرزندی پذیرفته شدنش روبه‌رو شده بود. پدرش داشت گردنبند قلبی شکل کوارتز صورتی ترزا را برایش می‌بست.

گادفری جایی در لندن برای خودش خانه‌ای دست و پا کرد، در حالی که درونش هم شوق و هم وحشت می‌جوشید. شوق آزادی و تجربه‌ی زندگی در کامل‌ترین حد ممکن آن و وحشت از مرگ. حالا که دیگر اعتقادش را به بهشت از دست داده بود، مرگ را مثل دوستی نمی‌دید که دستش را می‌گرفت و او را به یک جهان دوست داشتنی و سرسبز با درختان میوه و جوی‌های جاری و نعمات تمام نشدنی می‌برد، بلکه او را همچون جلادی می‌دید که عزیزترین دارایی‌اش، حیاتش را برای همیشه از او می‌ستاند و او را به جهان نیستی بدرقه می‌کرد.

سپر محافظی که ترزا بین خودش و گادفری درست کرده بود سوسو می‌زد. نفس‌های ترزا تند شده بود. دستش درد گرفته بود. بدنش توان تحمل بیشتر از این را نداشت. پاهایش سست شده بود. سپر محافظ کامل از بین رفت. گادفری همچنان محکم دستش را گرفته بود. سعی کرد با آخرین توانی که برایش مانده بود کمی دستش را بکشد. تلاشش بیهوده بود ولی احتمالا گادفری کشش آرام دستش را حس کرده بود. ترزا دیگر تاب نیاورد و بیهوش شد. با بیهوش شدن ترزا گادفری به خودش آمد و قبل از این که او روی زمین بیفتد، دهانش را از روی مچ دست او برداشت و فورا او را در هوا گرفت. به چهره‌ی او که بر اثر از دست دادن خون رنگ پریده شده بود نگاه کرد. ترزا در حالی که بیهوش بود، خاطرات گادفری را دوباره در ذهنش می‌دید. گادفری نیز در حالی که ترزا را در آغوش داشت و بال‌های خفاشی‌اش را بر پشتش ظاهر کرده بود و داشت به سمت اتاق ترزا پرواز می‌کرد، خاطرات ترزا را در ذهنش مرور می‌کرد. حالا ریسمانی نامرئی یک پیوند معنوی عمیق را بین این خون آشام و انسان ایجاد و آن ها بخشی از روحشان را به یکدیگر تقدیم کرده‌ بودند. گادفری به پنجره‌ی اتاق ترزا رسید و پروازکنان داخل شد. ترزا را روی تختش گذاشت و روی او را با پتو پوشاند. لبخند ملایمی به او زد و زیر لب گفت:
- از تو ممنونم!

رویش را برگرداند و از پنجره خارج شد.


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


Evarything is possible




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶:۵۷ جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳
#81

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۲۷:۱۰
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 107
آفلاین
(هوادار برتوانا)


"نغمه‌ی شب و تقدیر"
(محصول مشترکی از گادفری و ترزا)


قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم

قسمت چهارم


تا شب خبری از گادفری نشد. ترزا پیشفرضش را بر اساس شب قبل گذاشت و به برج نجوم رفت، اما باز هم خبری از گادفری نشد. ترزا تا نیمه شب منتظر ماند. هنگامی که ساعت زنگ زد و نیمه شب را اعلام کرد، ترزا تصمیم گرفت برای این که دوباره در جایی غیر از تختش خوابش نبرد به اتاقش برگردد. کتابی که مشغول خواندنش بود، بست و در کیفش گذاشت. بلند شد و به سمت خروجی برج رفت که کسی از پشت صدایش کرد. ترزا برگشت و با گادفری‌ای مواجه شد که موهای سیاه و بلندش آشفته و بینی‌اش سرخ و پلک‌هایش پف کرده و چشم‌هایش اشک آلود بود. چشمان ترزا اندکی گشاد شد و با نگرانی پرسید:
- چی شده؟ شکارچیای خون آشام گوشمالیت دادن؟

گادفری سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد.
- من فقط خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. این که تو دیگه نمی‌ترسی کسی گذشته‌تو بفهمه و این که تو پدر خونده‌تو دوست داری، با این که رفتار سردی با تو داره. این خصوصیات تو مثل نیزه تو روحم فرو رفته. می‌دونی، چون من همیشه دنبال این بودم که گذشته‌مو نه تنها از بقیه، بلکه از خودمم مخفی کنم. و درمورد کسایی که دوستم دارن و بهم اهمیت می‌دن، همش به رفتارای ناخوشایندی که باهام کردن، فکر می‌کردم.

ترزا همینطور هاج و واج به گادفری نگاه می‌کرد. نمی‌دانست باید چه بگوید. معلوم بود که گادفری سپج ترزا را خوانده است. درحالی که بهت بر چهره ترزا نمایان بود، گادفری به سمتش نزدیک می‌شد و درحالی که چشمانش را به رگ تپنده‌ی زیر پوست گردن او دوخته بود، با لحنی نیازمند زمزمه کرد:
- بذار تمام اون چیزا رو عمیق‌تر حس کنم. بذار اون نیزه عمیق‌تر توی روحم فرو بره...

لرزه‌ای به اندام ترزا افتاد. حالا که لحظه‌ی موعود فرا رسیده بود، حس می‌کرد قلبش ناگهان در سینه‌اش فرو ریخته است. دیگر چندان مطمئن نبود که بخواهد خودش را به دست گادفری بسپارد. از این نمی‌ترسید که خون آشام بدنش را از خون خالی کند، بلکه از برهنه شدن روحش در برابر او وحشت داشت. گادفری متوجه احساسات ترزا شد و دستانش را در دستان خودش گرفت و با لحنی اطمینان بخش گفت:
- لازم نیست از چیزی بترسی، ترزا. این یه تجربه‌ی دوطرفه است. همونطور که من به روحت رسوخ می‌کنم، تو هم روح منو واضح و کامل می‌بینی.

قلب ترزا محکم‌تر از همیشه در سینه‌اش می‌کوبید. دستانش را از توی دستان گادفری بیرون کشید و عقب رفت.
- چطوری می‌تونم بهت اعتماد کنم؟ از کجا بدونم نمی‌کشیم؟ از کجا مطمئن باشم بعد از دیدن روحم تصمیمت عوض نمی‌شه؟

رگ تپنده گردن ترزا با آن رنگ سرخش حالا باعث شده بود عطش گادفری بیش از پیش شود. گادفری آب دهانش را قورت داد و با صدایی که از فرط هیجان و انتظار می‌لرزید، پاسخ داد:
- اگه بهم اعتماد نداری، می‌تونی منو به یه جا ببندی. اینجوری می‌تونی موقعی که دارم خونتو می‌نوشم، هر وقت خواستی خودتو بکشی عقب.
- شدنی نیست. از کجا بدونم خودم اون موقع توانی برای عقب کشیدن خودم دارم؟

صدای ترزا کم‌تر شد و ترس و تردید در چشمانش موج می‌زد.
- تو هم امشب به نظر خیلی گشنه میای...

گادفری با چشمانی که حالا حالتی درنده خویانه به وضوح در آن دیده می‌شد، به ترزا می‌نگریست. لب بالایش عقب رفت و دندان‌های نیش تیزش نمایان شد. حالا کنترل عطش برای این خون آشام تبدیل به چالشی سخت شده بود. او می‌دانست که یا باید همین الان از ترزا دور شود یا با عواقب حمله ناگهانی به او مواجه شود. با عذاب وجدانی که شاید تا ابد رهایش نمی‌کرد. اما چطور می‌توانست از خون ترزا دست بکشد؟ از خونی که مدت‌ها در خواب و بیداری درباره‌اش خیال پردازی کرده بود؟

ترزا متوجه شد که گادفری‌ای که اکنون روبه‌رویش ایستاده، دیگر آن گادفری قبلی نیست. این همان بخش تاریک درون او بود، عطش! همان بخشی که گادفری حاضر به پذیرفتنش نبود. شاید اگر آن را پذیرفته بود، الان می‌توانست خودش را کنترل کند.
ترزا سریع چوبدستی‌اش را کشید و سپر محافظی دور خودش ایجاد کرد. قلبش حتی از قبل هم محکم‌تر می‌تپید. تلاش کرد صدایش را آرام نگه دارد.
- آروم باش گادفری! نفس عمیق بکش!

ترزا چوبدستی‌اش را کف دست چپش گذاشت و بریدگی‌ای کف دستش ایجاد کرد. خون از دست ترزا جاری شد و قطره قطره روی زمین می‌چکید.

- تا وقتی که به خودت مسلط نشی به چیزی که می‌خوای نمی‌رسی!

گادفری همانطور که نگاهش را ثابت روی قطرات خون نگه داشته بود، دستش را به آهستگی به سمت چوبدستی‌اش می‌برد، درحالی که بخشی از ذهنش فلج شده بود و بخش دیگری می‌خواست او را از حمله به ترزا باز دارد، هرچند دیگر دلیل تلاش برای این خودداری را به خاطر نمی‌آورد. گادفری چوبدستی‌اش را بالا برد و خواست به ترزا حمله کند که ناگهان جمله‌ای در ذهنش درخشید:
- همیشه از خودت بپرس که می‌خوای چه جور خون آشامی باشی.

این جمله را خالقش، بنجامین گفته بود. و گادفری می‌خواست چه نوع خون آشامی باشد؟ خون آشامی که در برابر این مایع سرخ فرامادی تعظیم می‌کند؟ یا خون آشامی که تاریکی‌اش را به خدمت نور در می‌آورد؟ او فکر نمی‌کرد کشتن ترزا عملی در خدمت نور باشد. نمی‌توانست به خودش اجازه دهد قبل از فهمیدن همه چیز درباره‌ی او قضاوتش کند. اول باید می‌فهمید که چرا ترزا مرگخوار و شاگرد مرگ شده است.

چشمان گادفری تغییر کرده بود. هنوز نگاهش خیره به دست خون آلود ترزا بود اما مثل قبل درنده نبود. ترزا به سپر محافظ نزدیک شد. تصمیم گرفت به گادفری اعتماد کند. دستش را از سپر رد و به سمت گادفری دراز کرد. گادفری از دیدن این حرکت ترزا تعجب کرد. نگاهش را از دست ترزا برداشت و به چشمانش خیره شد. چشمان ترزا حالا به جای ترس و اضطراب، پر از اطمینان و آرامش بود. گادفری چوبدستی‌اش را به درون کتش برگرداند. جلو رفت و دقیقا روبه‌روی ترزا، آن طرف سپر محافظ ایستاد. ترزا لبخند اطمینان بخشی به گادفری زد. گادفری نگاهش را از ترزا گرفت و دوباره به دست خونی او دوخت. دستش را جلو برد. دست ترزا را گرفت و به لب برد. چشمانش را بست و شروع به نوشیدن کرد. ترزا با فرو رفتن دندان‌های گادفری در مچش چهره‌اش را در هم کشید. چند لحظه به گادفری خیره شد. مقاومتش را کنار گذاشت. چشمانش را بست و به خودش اجازه داد که به درون روح خودش و گادفری فرو برود...


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


Evarything is possible




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰:۳۳ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳
#80

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۵۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


بازی با ذهن‌: تسخیر لندن



گام اول
گام دوم
گام سوم
گام چهارم
گام پنجم


گام دوم:

داستان از نقطه‌ای ادامه پیدا می‌کند که نفوذ سالازار بر استارمر عمیق‌تر از قبل شده است، اما مقاومت درونی استارمر نیز رشد یافته و در برابر نفوذهای نامرئی، شروع به مقابله‌ای خاموش کرده است. اما سالازار که مهارت بی‌نظیری در نفوذ روانی دارد، با زیرکی، تصمیم به تقویت کنترل خود بر ذهن و روح استارمر می‌گیرد و تاریکی‌های عمیق‌تری را در روان او ایجاد می‌کند.

سالازار در حالی که نگاهش بر استارمر ثابت مانده بود، آرام و خاموش به اعماق ذهن او نفوذ می‌کرد. از هر شکاف و تردیدی که استارمر در اعماق وجودش داشت، استفاده می‌کرد تا مقاومت او را بشکند. او خاطرات دردناک، لحظات شرم‌آور و ناگفته‌های پنهان را از درون ذهن استارمر بیرون می‌کشید و آن‌ها را به تیغی تبدیل می‌کرد که مستقیم بر روانش فرو می‌رفت.

با هر بار ورود به ذهن استارمر، سالازار بیش از پیش به ترس‌ها و اضطراب‌های او پی می‌برد. تصاویری از گذشته‌های مبهم، شکست‌ها و احساس ناامنی‌های کهنه، به زوایای تاریک ذهن استارمر بازمی‌گشتند و او را شکنجه می‌کردند. این خاطرات از شکست‌ها، ناامیدی‌ها و تردیدهایش در زمینه کار و زندگی شخصی نشأت می‌گرفتند و مثل خوره‌ای به جانش می‌افتادند. سالازار به‌ویژه از لحظاتی استفاده می‌کرد که استارمر به همکاران و دوستانش اعتماد کرده و بعدها ضربه خورده بود؛ این لحظات را بارها و بارها برایش زنده می‌کرد و در ذهنش بازتاب می‌داد، طوری که در نهایت شک و تردید را در او تقویت کرد.

در حالی که روزها می‌گذشت، استارمر حس می‌کرد که هر چه بیشتر در اعماق تاریکی فرو می‌رود و قدرتی شیطانی، همچون سایه‌ای بی‌رحم و موذی، هر لحظه بیشتر او را احاطه می‌کند. شب‌ها در کابوس‌هایش صدایی را می‌شنید که آرام و پیوسته نجوا می‌کرد و او را به تصمیمات اشتباه و دستورات خطرناک سوق می‌داد. گاه و بی‌گاه، در میان خواب، به نظرش می‌رسید که کسی بالای سرش ایستاده و به او خیره شده، سایه‌ای که با حضورش سنگینی می‌کرد و قدرت خوابیدن را از او می‌گرفت.

استارمر به‌تدریج از همه فاصله گرفت؛ همکارانی که روزی به آن‌ها اعتماد داشت، حالا مثل دشمنانی خیانت‌کار به نظر می‌رسیدند. او به‌طور روزافزون به باور این می‌رسید که همه در حال توطئه علیه او هستند، و هر بار که در جلسه‌ای شرکت می‌کرد یا با یکی از افرادش صحبت می‌کرد، شک و بی‌اعتمادی به قلبش رخنه می‌کرد و ریشه می‌دواند. صدایی در ذهنش می‌گفت: "آن‌ها در پی فروپاشی تو هستند، تو تنها هستی... کسی به تو وفادار نیست." این صدا، همان نجواهای پنهان سالازار بود که به‌صورت آرام و نامحسوس، تاریکی را در وجود او گسترش می‌داد.

سالازار که همیشه با نفرت به مخلوقات بی‌ارزش غیرجادوگر نگاه می‌کرد، این‌بار از کنجکاوی و لذت خاصی پر شده بود. او از هر فرصتی برای زجر دادن ذهن استارمر و تحریف واقعیت‌های او استفاده می‌کرد؛ مثل عروسک‌بازی با روانی که در حال فروپاشی بود. یک شب، خاطره‌ای دروغین از خیانت یکی از نزدیک‌ترین دوستان استارمر در ذهن او کاشت؛ تصویری زنده و واقعی که در آن، دوست نزدیکش با دیگران درباره شکست‌های استارمر در خلوت گفتگو می‌کرد و به او می‌خندید. این تصویر چنان زنده و واقعی به نظر می‌رسید که استارمر در همان لحظه حس می‌کرد قلبش از خشم و غم در هم می‌شکند.

استارمر که حالا دیگر نمی‌توانست حقیقت را از دروغ تشخیص دهد، حس کرد که عقلش در حال ترک اوست. او در حالی که نمی‌دانست آیا این خاطرات واقعی‌اند یا زاییده ذهن بیمار او، دچار اضطراب و شک شدیدی شده بود و به سرعت به سوی پارانویا پیش می‌رفت. روز به روز شک و تردید بیشتر می‌شد و فاصله‌اش با افراد نزدیک به او افزایش می‌یافت. تصور می‌کرد که اطرافیانش همیشه پشت سرش پچ‌پچ می‌کنند، و هرگاه می‌خواست با کسی صحبت کند، درونش فریادی می‌گفت: "او دشمن توست، او فقط منتظر فرصتی برای ضربه‌زدن است."

شب‌ها که به خواب می‌رفت، سالازار خاطرات و تصاویری ترسناک را در ذهنش بازسازی می‌کرد؛ تصاویری از لحظاتی که استارمر هیچ کنترلی بر آن‌ها نداشت و فقط اسیر وحشت و تردید بود. او را در میان مه‌های سنگین و سرد لندن می‌دید که همه جا تاریک و مه‌گرفته بود و صداهایی از دوردست، همچون طنین ناقوس مرگ، او را احاطه می‌کرد. در این کابوس‌ها، همکاران و دوستانش را می‌دید که به او خیره شده‌اند، اما چهره‌هایشان تیره و تار بود، انگار ارواحی بودند که به دنبال انتقام یا فاش کردن رازهایی تاریک بودند.

هر شب که از خواب می‌پرید، عرق‌ریزان و وحشت‌زده، با دست لرزان به دور و بر اتاق نگاهی می‌انداخت و به سایه‌های دیوار خیره می‌شد. تصور می‌کرد که کسی در اتاقش حضور دارد، اما نمی‌توانست مطمئن باشد. او دیگر به هیچ‌چیز و هیچ‌کس اطمینان نداشت، حتی به خودش.


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۱۸:۳۶:۳۳



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸:۵۰ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
#79

اسلیترین، مرگخواران

اسکارلت لیشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۵:۵۴
از میان ورق های کتاب
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
پیام: 115
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ

- مامان؟

کودک درون کوچه‌‌ی طولانی و تاریکی ایستاده بود که معمولا کمتر کسی گذرش به آنجا می‌افتاد. قطرات سرد باران از لا به لای جنگل آشفته‌ی موهایش پایین می‌ریختند و بر صورتش جاری می‌شدند. آب از لباس هایش چکه می‌کرد و از شدت سرما رنگ به چهره نداشت. هنگامی که مرد او را دید با خودش فکر کرد که سایه‌ها فریبش داده‌اند. آخر مگر امکان وجود بچه‌ی خردسالی که تنها و خیس ‌آب درون تاریکی ایستاده و به مکان نامعلومی نگاه می‌کرد چقدر بود؟ دلش می‌خواست از دست سرمای گزنده‌ی هوا و شبح هولناک تاریکی شب، تا جایی که می‌توانست قدم‌هایش را تندتر کند و هر چه سریع‌تر به آغوش گرم شومینه‌اش برگردد، خانواده‌اش هم منتظر بودند و نمی‌توانست بیش از این آنها را معطل نگه دارد اما تا فکر ردشدن بی‌تفاوت از کنار دختربچه به ذهنش آمد، عذاب وجدان شدیدی گلویش را فشرد و به خودخواهی‌ خودش لعنتی فرستاد. به اجبار قدم‌هایش را آهسته‌تر کرد، حالا طفل نیز داشت به سمت او می‌آمد.

اکنون دیگر می‌توانست صورت او را به خوبی ببیند. چهره‌ی معصومی داشت و با سرگشتگی سرش را به اطراف می‌چرخاند. طفل در نزدیکی او ایستاد. بعد به آرامی سرش را بالا آورد و با صدای لطیفی فقط یک کلمه بر زبان آورد که در میان بارش شدید باران چندان واضح به گوش نمی‌رسید.
- مامان؟

مرد حتی مطمئن نبود که واقعا همچین کلمه‌ای را شنیده باشد. صدای باران و غرش رعدوبرقی که هر چند دقیقه آسمان را روشن می‌کرد بسیار بلندتر از صدای کودک بود. نفسش را بیرون داد و به بخار کدری که تشکیل شده بود نگاه کرد.
- تو این بارون برای چی بیرونی کوچولو؟ گم شدی؟

سوال احمقانه‌ای بود. موقعیت به وضوح جواب را در صورتش می‌کوبید و خودش هم به خوبی می‌دانست که نباید انتظار پاسخی غیر از آنچه که سرتاپای بچه فریاد می‌زد را داشته باشد. دستش را روی شانه‌ های ظریف او گذاشت و درجا متوجه سرمای وحشتناکی که سرتاپای وجودش را فرا گرفته بود شد، پوستش از یخ نیز سردتر به نظر می‌رسید. به محض تماس با او لرز بدی سرتاپای وجود مرد را فرا گرفت و یک لحظه احساس کرد که نمی‌تواند نفس بکشد. یعنی داشت مریض می‌شد؟ می‌دانست که اگر کمی بیشتر در آنجا بایستد رطوبت به درون لباس های خودش نیز نفوذ خواهد کرد. پس با سرعت از لای دندان های کلید شده‌اش پرسید:
- می‌دونی خونتون کجاست؟

دوباره جوابی نگرفت. نمی‌دانست که چه‌کاری درست‌تر است، شاید باید او را با خود به خانه‌ می‌برد و تا پایان باران صبر می‌کرد، یا شاید هم باید به سمت اداره پلیس می‌رفت. فکر نمی‌کرد که بتواند از بچه آدرس یا شماره تلفنی را بگیرد. به نظر نمی‌رسید که در موقعیت حرف‌زدن باشد‌ و احتمالا اصلا چیزی نمی‌دانست. بدون آنکه پایش را روی زمین خیس بگذارد زانو زد و سعی کرد با لحن قابل اعتمادی نظرش را جلب کند و سریع از آنجا خارج شود، باران همین الان نیز به درون لباس هایش نفوذ کرده بود.
- بیا بریم. من می‌برمت پیش خانوادت، باشه؟

بازهم سکوت. بعد از مدتی دختر دهانش را باز کرد و دوباره سوالش را تکرار کرد. این‌بار صدایش به وضوح به گوش می‌رسید.
- مامان؟
- نه، من مامانت نیستم ولی قول می‌دم می‌برمت پیش مامانت. پس بیا زودتر از اینجا فرار کنیم.

ناگهان زمان آهسته شد. در کمتر از یک لحظه سرمای فلزی گردن او را لمس کرد و بعد از حس سوزشی عذاب آور، مایعی گرم و سرخ‌رنگ از گلویش خارج شد. قبل از اینکه چشمانش از درد به هم فشرده شوند چهره‌ی دختر را دید. در جایی که چند لحظه‌ی قبل چشمان روشن او قرار داشت تنها دو باتلاق سیاه و عمیق دیده می‌شد و لب هایش نیز با ناراحتی آویزان شده بودند. او به کودکی که عاجزانه دنبال مادرش می‌گشت جواب اشتباهی داده بود.

با آخرین توانی که در وجودش مانده بود دستش را به سمت زخم برد تا از شدت خونریزی‌اش بکاهد اما آن بچه بعد از مدت ها تمرین و تکرار، خوب می‌دانست که چگونه باید‌ برشی عمیق و کاری بر جای بگذارد.

دختر بعد از دقایقی دست از خیره شدن به جسد آن آدم برداشت و چشمانش به همان حالت طبیعی و معصومی که چند دقیقه پیش داشتند برگشت. جنازه را رها کرد و جلوتر رفت، آنقدر جلو که جسد مرد در تاریکی کوچه دیده نشود. بعد دوباره با سردرگمی به اطراف نگاه کرد، صدای قدم های شخص دیگری از دور به گوش می‌رسید...

خاطراتش یا چیزی که از آنها در ذهنش باقی مانده بود آخرین ریسمانی بودند که می‌توانست به آن‌ها چنگ بزند و تمامشان به او می‌گفتند که باید جست‌وجو کند. یادش می‌آمد که آن روز هم باران می‌بارید، یادش می‌آمد که مادرش لحظه‌ای کنارش ایستاده بود و لحظه‌ای دیگر غیب شد، یادش می‌آمد که بعد از چندین ساعت راه رفتن پاهایش درد می‌کرد و یادش می‌آمد که تیزی چاقوی شخص ناشناسی که بوی عجیبی می‌داد بر گلویش نشست. شصت و هشت سال بود که در شب های بارانی داخل همان کوچه در میان غریبه‌ها به دنبال مادرش می‌گشت و خب، لندن هم زیاد باران می‌بارید.

صدای قدم های رهگذر نزدیک‌تر شد و امید ناچیزی در دلش سوسو زد.
- مامان؟


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵:۱۷ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
#78

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۴۶:۲۷
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 502
آفلاین
برای طرفداری از تیم پیامبران مرگ


سه خط قرمز

بخش دوم


بخش اول

به دفتر رئیسم برگشتم و پرونده را جلویش پرت کردم و تقریبا فریاد کشیدم.
-نه!

از پشت عینک مربعی شکلش با آن قاب چوبی کلفت که چهره‌اش را مضحک‌تر از همیشه نشان می‌داد به من خیره شد. منتظر بودم حرفی بزند و به من بگوید که چاره‌ای ندارم و باید این پرونده را قبول کنم اما هیچ چیز نگفت. به آرامی دستی به روی پرونده کشید و آن را گشود.
قلبم دیوانه‌وار در سینه‌ام می‌کوبید و نفس به سینه‌ام سوار بود. عکس‌های وحشتناک کودکان بی‌پناه را دوباره جلوی چشمانم ورق می‌زد. با خشونت پرونده را از دستش قاپیدم و آن را بستم.
-من این پرونده رو قبول نمی‌کنم!

باز هم چیزی نگفت و به من خیره شد. پس از مدتی که به نظر بسیار طولانی می‌رسید، آهی کشید و سرش را تکان داد و با صدایی آرام گفت:
-هیچ کس دیگه‌ای پرونده رو قبول نکرده.

لحظه‌ای ماتم برد. با دیدن چهره‌ی حیرت‌زده‌ام لبخند غم‌انگیزی بر روی لبانش نقش بست.
-تو اولین نفری نبودی که پرونده رو بهش دادم. آخریش بودی.

آخرین نفر؟ امکان نداشت. تا همین چند لحظه‌ي پیش می‌توانستم سر جانم شرط ببندم که رئیسم از من متنفر است اما اگر من آخرین نفر بودم... یعنی می‌خواست از من محافظت کند؟
-من... متوجه نمی‌شم...

با انگشت اشاره، عینکش را به صورتش نزدیک‌تر کرد.
-من از خطرات پرونده‌های این‌چنینی مطلعم لارنس و به هیچ عنوان قصد نداشتم یکی از بهترین نیروهام رو اینطوری توی خطر بذارم. این پرونده از اون‌هایی نیست که بتونی کسیو مجبور کنی روش کار کنه چون در بهترین حالت کاری روش انجام نمیشه اما در عین حال اونقدر دلخراشه و تعداد قربانی‌ها داره روز به روز بیشتر می‌شه که نمی‌تونستم بی‌خیال از کنارش رد بشم.

مکثی کرد و مرا زیر نظر گرفت.
-تو آخرین امیدمی.

برای چند لحظه چیزی نگفتم و فقط به او خیره شدم. سپس به پرونده‌ی توی دستم نگاهی انداختم و از اتاقش خارج شدم.


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۳ ۲۱:۰۲:۳۴

All sins are attempts to fill voids


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸:۴۲ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
#77

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۲۷:۱۰
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 107
آفلاین
(هوادار برتوانا)


"نغمه‌ی شب و تقدیر"
(محصول مشترکی از گادفری و ترزا)


قسمت اول
قسمت دوم

قسمت سوم


گادفری ساعت‌ها در برج نجوم منتظر ماند ولی خبری از ترزا نشد. با خودش فکر کرد که گابریل باید تا الان خوابیده باشد ولی تصمیم گرفت به خوابگاه برود و مطمئن شود.
گادفری وارد خوابگاه شد. گابریل خواب بود و ترزا هم درحالی که کنار تخت او روی زمین نشسته بوده و برایش کتاب می‌خوانده، از خستگی به خواب رفته بود. گادفری از دیدن این صحنه خیلی تحت تاثیر قرار گرفت. عشق پاک ترزا به گابریل قلب او را لرزانده بود. جلو رفت، کتش را در آورد و آن را با ملایمت روی شانه‌های ترزا قرار داد.

ترزا برخورد آفتاب و گرمای آن را روی صورتش حس می‌کرد. آرام چشمانش را باز کرد. نور آفتاب کمی چشمش را می‌زد. چند لحظه طول کشید تا متوجه اطرافش شود.
- حتما از خستگی خوابم برده...

گابریل هنوز خواب بود. ذهن ترزا داشت آرام آرام لود می‌شد.
- دیشب... دیشب قرار بود برم برج نجوم!

با به یاد آوردن این قضیه ناگهان بلند شد و آخش در آمد. فریادش را کنترل کرد که گابریل را بیدار نکند. دیشب با حالت بدی خوابش برده بود و تمام عضلات گردن، شانه و کمرش گرفته بود. با احتیاط کش و قوسی به بدنش داد بلکه گرفتگی‌اش رفع شود ولی چندان موثر نبود. چشمش به کتی افتاد که کنارش روی زمین بود. خم شد و کت را برداشت. برای گادفری بود!

- وای حتما اومده دیده خوابم برده صدام نکرده! باید برم کتشو بهش پس بدم و معذرت خواهی کنم که دیشب نرفتم.

ترزا کت را مرتب تا کرد و رفت که گادفری را پیدا کند.
ترزا گادفری را در یکی از اتاق‌ها پیدا کرد. یک اتاق تاریک، کوچک و دنج که گادفری تابوتش را آنجا گذاشته بود. داخل آن دراز کشیده بود و آرنجش را به لبه‌اش تکیه داده و دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و غرق فکر شده بود. ترزا سه ضربه به در زد و وارد شد.
- ببخشید گادفری، دیشب وقتی داشتم برای گب کتاب می‌خوندم خوابم برد و نشد بیام برج نجوم.

گادفری نگاهش را به سمت ترزا بر‌ گرداند و طوری با چشمان عسلی و براقش به او خیره شد که انگار می‌خواهد چیزی بیشتر از جسمش را ببیند. سوالاتی راجع به ترزا در ذهن گادفری به وجود آمده است که خیلی دوست دارد جوابشان را بداند. گادفری به این فکر می‌کند که اگر از خون ترزا بنوشد، چه می‌بیند؟ آیا می‌فهمد که چه چیزی باعث شده ترزا با وجود روح مهربان و سفیدش به گروه مرگخواران بپیوندد؟ جایی که احتمالا در آن از حضور افراد نژاد پرستی مثل سیگنس رنج می‌کشید.

ترزا جلو رفت و کت را تا شده و مرتب روی میز گوشه اتاق گذاشت.
- بازم ببخشید به خاطر دیشب. اگه بخوای برای جبران امشب هر جا بگی میام.

گادفری که نمی‌توانست تا شب برای رسیدن به جواب سوالاتش صبر کند، تصمیم گرفت به جای داشتن یک مکالمه خون آشامی و گرفتن اطلاعات با نوشیدن خون ترزا، یک مکالمه‌ی معمولی را با او شروع کند.
- ترزا تو برای چی مرگخوار شدی؟ آیا دلیلش اینه که می‌خواستی رنج بکشی و خودتو بابت چیزی تنبیه کنی؟

ترزا که انتظار شنیدن همچین سوالی را نداشت شوکه شد. چند لحظه با تعجب به گادفری نگاه کرد.
- آممممم... چطور مگه؟ برای چی باید بخوام خودمو تنبیه کنم؟ من اشتباهی نکردم که بخوام خودمو تنبیه کنم.
- شاید تو ناخودآگاهت تمایل داری خودتو تنبیه کنی، چون احساس عذاب وجدان می‌کنی که اون روز تو زنده موندی، ولی پدر و مادرت کشته شدن.
- آدمی که احساس عذاب وجدان داشته باشه شاگرد مرگ نمیشه!

مرگ ناگهان وسط اتاق گادفری ظاهر شده بود.
- برو آدمای دیگه رو از در به راه کن خون آشام سپید روی... یادمه تو هم کم مونده بود کارت به من بیفته!

گادفری چند بار پلک زد تا مطمئن شود موجودی که جلویش ایستاده، واقعیست و با این که موجود شنل پوش با آن نگاه هولناکش کاملا واقعی به نظر می‌رسید و معلوم بود که ترزا هم داشت آن را می‌دید، گادفری باز هم به حواس خودش شک کرد و فکر کرد که شاید زیاده‌روی در شکار باعث شده توهم بزند. با این حال برایش مهم نبود که این موجود واقعیست یا نتیجه توهم مشترک خودش و ترزا است، چون در هر دو صورت گادفری می‌توانست با گفت‌و‌گو با او چیزهای بیشتری راجع به ترزا بفهمد.
- آقای مرگ، چرا فکر می‌کنی آدمی که عذاب وجدان داشته باشه شاگرد مرگ نمی‌شه؟ اصلا چرا یه نفر شاگرد مرگ می‌شه؟ چه دلایلی می‌تونه پشت این قضیه وجود داشته باشه؟

ترزا به اینجوری آمدن‌های مرگ عادت کرده بود. پس بدون این که واکنشی نسبت به آمدن استادش نشان دهد جواب گادفری را داد.
- من اون موقع پنچ سالم بود. الان چهارده سال از اون اتفاق گذشته و خب من الان پدرم رو دارم...

در همین حین مرگ بدون اینکه جواب گادفری را بدهد، جان مورچه‌ای که در حال راه رفتن روی دیوار بود، گرفت و غیب شد.

- مهم نیست چقدر از اون اتفاق گذشته باشه، تروماهای کودکی هیچ وقت آدمو به حال خود رها نمی‌کنن. و در مورد پدرخونده‌ات، تو مطمئنی اون همون کسیه که تو فکر می‌کنی؟
- شاید اینو ندونی گادفری ولی مامان و بابا هم در واقع مامان و بابای خونیم نبودن. اصلا مهم نیست پدر کیه! اون منو نجات داده! اگه دنبال گذشته منی میتونی بری سپجم رو بخونی!

گادفری از تابوتش بیرون جهید، شنل و شالی را از روی چوب لباسی برداشت و دور خودش پیچید، بال‌های خفاشی‌اش را ظاهر کرد و به سمت تالار بایگانی پرواز کرد تا برگه سپج ترزا را بخواند. چون فهمیدن گذشته‌ی آدم‌ها و احساسات و دردها و ترس‌ها و غم‌ها و شادی‌ها و امیدهایشان، به اندازه طعم خونشان برایش مهم بود. در واقع خون انسان‌ها طعم همین چیزها را برایش داشت.

ترزا دور شدن گادفری را از پنجره نگاه کرد. رفتار گادفری برایش عجیب بود. شانه‌ای بالا انداخت، برگشت و به سمت اتاقش به راه افتاد تا به وظایف کارآموزی‌اش برسد.

پ.ن: سپج ترزا


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


Evarything is possible




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷:۵۱ سه شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۳
#76

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۲۷:۱۰
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 107
آفلاین
(هوادار برتوانا)


"نغمه‌ی شب و تقدیر"
(محصول مشترکی از گادفری و ترزا همراه با مقداری چاشنی گابریل)


قسمت اول

قسمت دوم


ترزا قبلا یک بار به گادفری پیشنهاد داده بود که از خونش بنوشد. اما وقتی متوجه شد که گادفری می‌خواهد تمام خون او را تمام کند و نمی‌تواند خودش را کنترل کند، قرارداد را به هم زد. گادفری حتی نمی‌خواست تلاشی جهت زنده ماندن ترزای مرگخوار انجام دهد!

- گادفری یه سوال، گروه خونی هم تو مزه‌ی خون اثر داره؟
- گروه خونی نه، ولی روحیات و شخصیت طرف و پیشینش چرا. بعضی خون آشاما از خوردن خون گناهکارا لذت بیشتری می‌برن و بعضیاشون از خوردن خون بی‌گناها.

گادفری مکثی کرد و ادامه داد:
- در مورد قراردادم می‌تونیم دوباره صحبت کنیم. وقتی بیشتر فکر کردم دیدم جالبه غذات تو یه نوبت تموم نشه.
- و اونوقت تو خودت رو جزو اونایی می‌دونی که از خوردن خون گناهکارا لذت می‌برن؟ نمی‌تونی تا ابد خودت رو اینجوری گول بزنی. بالاخره مجبور می‌شی تاریکی درونت رو بپذیری!

ترزا سعی کرد صدایش را آرام نگه دارد و هیجانش را مخفی کند.
- در رابطه با قرارداد هم می‌تونی شرایطت رو بگی ببینم می‌خوام دربارش فکر کنم یا نه. به نظر می‌رسه بالاخره متوجه شدی که همه مرگخوارا مثل هم نیستن!
- شایعه پراکنی نکن! درون من مثل برف سفیده! خون مرگخوارارم فی سبیل الروونا میخورم!
- بالاخره آدم کشتن درون تاریک می‌خواد. حتی اگه اون آدم مرگخوار باشه!

گادفری خواست جوابی بدهد اما گابریل که معلوم نبود سر و کله‌اش از کجا پیدا شده، دوان دوان آمد و آن دو را بغل کرد. با چشمانی پر ذوق به بالا و چهره گادفری و ترزا که میان دستانش فشرده می‌شدند نگاه کرد.
- من می‌خوام دچار حس معنوی بشم!

گادفری سرش را خم کرد و آرام در گوش ترزا گفت:
- شرایطش هرچی تو بگی. الان رو مود موافقتم. فقط سر راهت گابریلم با خودت بیار تا از حس معنوی محروم نمونه.

ترزا خودش را از آغوش گابریل آزاد کرد و از گادفری فاصله گرفت. دستان گابریل را گرفت و زانو زد تا هم قد او شود.
- گابریل عزیزم! گادفری یه چیزی گفت... جدیش نگیر! راه‌های دیگه‌ای برای معنویت هست عزیزم. مثلا می‌تونی به برج نجوم بری و آسمون زیبای شبو تماشا کنی.
- خیلی هم خوب! حالا که آفتاب هم غروب کرده هر سه تامون می‌ریم برج نجوم. من خیلی دوست دارم زیر نور ماه خون بنوشم.
- بریم ترزا! بریم!

ترزا نگاه غضبناکی به گادفری کرد.
- ببین گابریلو قاطی نمی‌کنیا! اون هنوز بچه است.
- با رعایت معاهده حفاظت از کودکان خونشو می‌خورم.

ترزا دوباره با خشم به گادفری نگاه کرد.
- شما کلا نباید خون بچه بخوری! اصلا جزو شرایطمه!

سپس با مهربانی به سمت گابریل برگشت.
- گب دیگه داره دیر می‌شه. بیا بریم شام بخوریم که بعدش بخوابی. امشب می‌خوام بیام برات کتاب بخونم.
- ولی امشب سه تایی قراره بریم برج نجوم زیر نور ماه معنوی بشیم.
- یه شب دیگه می‌ریم، باشه؟
- باشه!

گابریل این را گفت و جست و خیز کنان به سمت سرسرا رفت.

- گادفری گب که خوابید تو برج نجوم می‌بینمت.
ترزا این را گفت و سریع به دنبال گابریل رفت. گادفری لبخندی زد و دندان‌های نیشش را نشان داد.
- قبوله!


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


Evarything is possible









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.