هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)



در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶:۴۶ شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳
#7

اسلیترین، ویزنگاموت

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۰۹:۵۶
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
شـاغـل
پیام: 766
آفلاین
تصویر کوچک شده



بگذار از نخستین گناهم بگویم...

از گناهی که بشریت را پدید آورد.

می‌خواهم از زنی زیبا اما بی‌پروا، پرشور در میان باغ عدن، محو جویبارهای زلال و قاصدک‌های سرگردان در دل آسمان نیلگون بگویم؛ زنی که در دامگه ماری چون شبق تیره، رو در روی سیب سرخ آویخته بر درخت ممنوعه ایستاده بود. سیب را از شاخسار مملو از خار آن چید. همان سیبی که مار، نوید معرفت‌بخشی‌اش را به او داده بود. زخم‌های خون‌آلود دستانش برایش هیچ اهمیتی نداشت؛ فقط می‌خواست بداند تا به کمال دست یابد.

اما او این کمال را تنها برای خویش طلب نمی‌کرد، چرا که این رسم عشق نبود.

سیب در دستان همسرش فریب‌کارانه می‌درخشید. هر چه از آن می‌دانست را به او گفت. مرد، همچنان تردید داشت. زن در دل می‌دانست که او از خودش جاه‌طلب‌تر است. حق با او بود. تردید را به آن وسوسه شوم باخت. هر دو از آن سیب تناول کردند. نادم و مطرود؛ سرگردان در میان بیابان‌های سوزان.

و من همان زن بودم... شنونده تمامی طعنه‌ها و سرزنش‌های تاریخ. زنی که فرزندانش را محکوم به زندگی در عالم خاکی کرده بود؛ زندگی‌ای که در آن، نخستین نفس‌شان با درد آغاز و واپسین نفس‌شان با رنج پایان می‌یافت.

قرن‌ها گذشت. پشت پنجره کلبه چوبی‌، منتظر او نشسته‌ام. می‌دانم می‌آید... همیشه همین ساعت. صدای نعل اسبان که روی سنگفرش دهکده طنین‌انداز می‌شود، قلبم را مثل همیشه به تپش می‌اندازد اما این بار، دیدنش باعث می‌شود لحظه‌ای قلبم از تپش باز ایستد. دستی که در دست دختری دیگر است.

بگذار به آخرین گناهم اعتراف کنم...

همان گناهی که سبب سقوط بشریت شد.

تابستانی گرم بود. بی‌پروا در میان باغی از گل‌های رز ایستاده بودم، این بار نه با پوششی از برگ‌های درختان، بلکه با لباسی مجلل. جام شربت سیب سرخ را که تلالو فریبکارانه‌اش میان حباب‌های ارغوانی خودنمایی می‌کرد، به سویش گرفتم. وسوسه‌ای چنان بی‌شرمانه که نمی‌توانست در برابرش مقاومت کند. جام را نوشید و چهره‌اش لحظه‌ای بعد، پر از هوسی تب‌آلود شد.

دیگر متعلق به من بود. دست در دست یکدیگر، از دهکده کوچک، روانه شهری بزرگ شدیم. فقط من بودم و او... جایی که هیچ‌کس ما را نمی‌شناخت. صدای خنده‌های سرخوش‌مان در میان خیابان‌های پرنور، طنین‌‌انداز بود. در تماشای ویترین‌های رنگارنگ، آینده‌مان را ترسیم می‌کردیم. پرتوهای صبحگاهی خورشید بر ظرف عسل روی میز صبحانه‌مان می‌تابید و خانه کوچک اما پرشورمان را طلایی می‌کرد.

اما گناه، گناه است؛ هرچند به شیرینی یک شربت باشد.

عاقبت، سیب معرفت کار خودش را کرد. روزها می‌گذشت و با هر نگاه به آینه، بار عذاب وجدان بر قلبم سنگین‌تر می‌شد. او عروسک خیمه‌شب‌بازی من بود؛ خواسته‌هایش در واقع خواسته‌های من و اهدافش چیزی جز بازتاب امیال من نبود. فقط دروغی در کالبد عشق که از آغاز بر پایه وسوسه بنا شده بود.

دیگر نیازی به آینه نبود تا بتوانم آن را بشکنم چرا که حقیقت با قلب فرزندی که در درونم می‌تپید همواره همراهم بود. فرزندی که پدری واقعی نیاز داشت؛ کسی که او را از خون، گوشت و استخوان خویش بداند و در بحران، بی‌هیچ تردیدی برای او جانش را فدا کند. اما آیا او همان مرد بود؟

آن روز ابری، دیگر ظرف عسل روی میز نبود. حقیقت تلخ‌تر از فنجان قهوه‌ای که مقابلش قرار داشت، او را به زانو درآورد. البته که مرا نمی‌شناخت. نگاهش پر از وحشت بود. امید داشتم که برای فرزندمان بماند، حتی اگر مرا هرگز به عنوان همسرش نپذیرد. امیدم پوچ بود. حق داشت؛ او هرگز خواهان آن فرزند نشده بود.

انتهای کتش را گرفته بودم. آنقدر محکم که وقتی آن را از دستانم بیرون کشید، روی پله‌های ورودی خانه سر خوردم و بر زمین افتادم. بی‌آنکه نگاهی به پشت سرش بیندازد، رفت.

دوباره پشیمان... باز هم مطرود...

روزی که پسرم را در دستان خون‌آلودم گرفتم، می‌دانستم که سیاه‌ترین جادوگر تاریخ را به دنیا آورده‌ام، همان‌طور که قرن‌ها قبل، نخستین قاتل تاریخ را به این دنیا آورده بودم. بار هر دو گناه را تا ابد بر دوش خواهم کشید.

این، سرانجام به دست آوردن چیزهایی‌ست که هرگز به من تعلق نداشتند.


تصویر کوچک شده
In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰:۰۲ سه شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۳
#6

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۵۷:۳۱
از ایستگاه رادیویی
گروه:
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 285
آفلاین
تصویر کوچک شده

با لبخند همیشگی‌ش از اتاقش خارج شد. ظاهرش مثل همیشه مرتب و آراسته بود.
با قدم‌های یک‌نواخت، مستقیم به سمت اتاق پذیرایی خونه ریدل‌ها رفت. می‌خواست روی صندلی راحتی بشینه، روزنامه بخونه، و از نور آفتاب که از پنجره وارد می‌شد، لذت ببره. شاید هم کمی رادیو گوش میداد. به‌هرحال روزهای بدون ماجرا در خونه ریدل‌ها، به شدت نایاب بودن و خواستنی.

Our secrets are what make us lonely
When no one else knows the weight we carry


اولین نکته‌ای که نظرش رو جلب کرد، خالی بودن راهرو و سکوت خونه بود. شاید بقیه مرگخوارها برای تفریح از خونه خارج شده‌بودن، شاید هم اون روز فقط برای الستور و چندنفر دیگه از مرگخوارها روز آزادی حساب میشد و بقیه‌شون به دستور لرد سیاه به جای دیگه‌ای رفته بودن.
مهم نبود، نه در اون زمان. در اون زمان فقط رسیدن به مبل راحتی تک‌نفره مهم بود.

و البته که رسید. با وقار و آرامش روی صندلی نشست، عصاش رو کنارش رها کرد، چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. هوا به‌نظرش تازه و دلپذیر بود.

با آرامش دستش رو به سمت دیوار دراز کرد، و احساس کرد که ورق‌های کاغذی روزنامه در دستش قرار گرفتن. چشم‌های سرخش رو باز کرد و تیترهای صفحه اول رو از نظر گذروند.

All I see and all I know is pain (Pain)
All I see and all I know is
All I see and all I know is pain (Pain)
All I see and all I know is


بستنی فروشی فلورین فورتسکیو در کوچه دیاگون، طعم جدیدی از بستنی آورده بود. اژدهای کومودو از خطر انقراض نجات پیدا کرده بود. کاراگاهان وزارت گربه‌ای رو از روی درخت نجات داده بودن. در کل اوضاع کسل‌کننده و عادی بود، بدون هیچ آشوب و سرگرمی خاصی.
و برعکس چیزی که همه مرگخواران تصور می‌کردن... الستور از این بابت ناراحت نبود. لااقل ته دلش. در واقع آروم بود و حس دل‌گرمی داشت. و مشکلی نداشت که لبخند پر آرامشی رو در این زمان تنهایی و سکوت روی لب‌هاش بنشونه.

بعد، با شنیدن صداهایی از سمت آشپزخونه که به سمتش میومدن، گوش‌های گوزن مانندش صاف ایستادن و نقاب لبخند پلید و آشوب‌خواهش به چهره‌ش برگشت.

دید که دوریا بلک، در حالی که کوین رو در بازوهاش نگه‌داشته‌بود، وارد شد. ابروهاش با اخم کوچیکی که در تضاد با لبخندش بود، گره خوردن و زیر چشمی بهشون نگاه کرد و صورتش رو پشت روزنامه مخفی کرد. در اون لحظات علاقه‌ای به هم‌نشین نداشت.

Paralyzing fear prevents
Into the unknown we must step


- عمو الشتور اونجا نشسته!
- میخوای ببینی عمو الستور چی میخونه؟
- خیلی دوشت دارم!

پلک پایینی چشم چپ الستور شروع به پریدن کرد و دستانش کم کم خیس عرق شدن. البته الستور نترسیده‌بود. صرفا حوصله هم‌نشینی رو نداشت و در اون لحظه بهانه‌ای هم برای دور کردن دوریا و کوین نداشت.
و قبل از اینکه به خودش بیاد، کوین همراه با بستنی یخی که در دستش بود، روی پاهاش قرار گرفت.

- هی ال! میشه یکمی با کوین وقت بگذرونی؟ کوین که خیلی دوست داره عکسای روزنامه‌ت رو ببینه.
- دوریا... ببین... من واقع...
- عمو الشتور، اون چیه؟

دست کوین به سمت یکی از عکس‌های متحرک روی روزنامه دراز شد، و قبل از اینکه الستور بتونه جمله‌ش رو کامل کنه، یا چشمای سرخش رو به سمت کوین بچرخونه، بستنی از دست کوین روی کتش فرود اومد.

الستور خیس شدن کتش و نفوذ بستنی در حال آب شدن به درون پارچه، و در نتیجه خنک شدنش رو به نحوی بسیار ناخوشایند احساس کرد. و البته احساس کرد دوریا با سرعتی فرا انسانی، کوین رو از روی پاش قاپید.
خشم در سراسر وجودش، بدون هیچ کنترل و تلاشی برای سرکوب، زبانه کشید و احساس کرد شاخ‌هاش در حال بزرگ شدن هستن و چشماش مثل دو تکه ذغال شیطانی درحال درخشیدن...

What becomes of the pain
That dwells so deep it can't be seen?

- الستور نه!

ناگهان به خودش اومد. در فاصله چند سانتی‌متری دوریا ایستاده‌بود و دستانش رو مثل شکارچی‌ که قصد خفه کردن شکارش رو داره، به سمت کوین دراز کرده‌بود.

- فکر کردی داری چه غلطی میکنی؟!

Who can show the path from shame
To make you believe you're not to blame?

نمی‌دونست. به‌جای پاسخ دادن، تلاش کرد فکر کنه... این بار اولی نبود که از شدت خشم، کنترل خودش رو از دست داده‌بود. ولی شاید بار اولی بود که به موقع خودش رو جمع و جور کرده‌بود. نفس عمیق کشید، ظاهرش به حالت همیشگی برگشت و بدون این‌که حرفی بزنه، محل رو ترک کرد و به سمت اتاقش رفت. با هر قدم، نگاه سوزان دوریا رو پشت سرش احساس می‌کرد.

So once again we want to run away
Far from everything that we love


چند دقیقه بعد، در اتاقش رو محکم به هم کوبید، روی لبه تختش نشست و دستاش رو روی صورتش گذاشت. حس شرم توام با نفرت از خودش، وجودش رو در بر گرفت.
هنوز هم نمی‌دونست.
نمی‌دونست باید چی‌کار کنه.
نمی‌دونست چی می‌خواد.
ولی می‌دونست باید چی‌کار کنه که به جواب برسه.

Safe from facing all we're carrying
The cave we fear to enter


نفس عمیقی کشید و چشمای سرخش رو بست. روی مقصدش تمرکز کرد، و با صدای بلندی غیب شد. برای یک ثانیه، احساس کرد در حال برگردوندن محتوای معده‌شه، اما حس ناخوشایند ناشی از آپارات به همون سرعتی که به وجود اومده بود، از بین رفت.

All I see and all I know is pain (Pain)
All I see and all I know is


چشماش رو باز کرد، توی تاریکی بدون مشکل تونست چیزی که براش به اونجا اومده بود رو ببینه.
آینه نفاق انگیز، با شکوه همیشگیش، ایستاده بود و منتظر بود تا توسط جادوگر بخت برگشته‌ای دیده بشه و بیننده‌ش رو با نشون دادن عمیق‌ترین تمایلات و خواسته‌هاش، به کام جنون بکشونه.

Going further into the abyss
We uncover life's fullness

دستش رو دراز کرد و عصاش رو از سایه‌ش گرفت، و همراه عصاش، قدم‌زنان به سمت آینه رفت. دلش می‌خواست در بهترین حالت جلوی آینه قرار بگیره، و بنابراین لبخند پلید و دندون‌نماش رو هم به روی لب‌هاش نشوند.

به قاب طلایی ولی زنگار گرفته دور آینه نگاه کرد، و البته به نوشته‌های کنده‌کاری شده در بالاش. نوشته‌ها، کاملا لحن هشدار آمیز داشتن، الستور انگشتانش رو روی نوشته‌ها کشید، و بعد با صدای بلند خوندشون.
- Erised stra ehru oyt ube cafru oyt on wohsi.*

Recovering what dwells in the deep
The darkest corners no longer mystery
Uncharted, the unexplored
Undiscovered, stranded in the void


شونه‌ش رو بالا انداخت. دقیقا هدفش همین بود، بنابراین به عمق آینه نگاه کرد...
انتظار چیزی که می‌دید رو نداشت. انگار که آینه خراب شده‌باشه.
توی انعکاسی که از آینه می‌دید، جمعیت زیادی ایستاده‌بودن... خیلی‌هاشون رو می‌شناخت، و خیلی‌هاشون رو نه. اما باز هم خودش رو نمی‌دید. بنابراین به خاطر کنجکاوی و تمرکز زیاد، گوش‌های گوزن مانندش رو به عقب خم کرد و چشماش رو تنگ.
باز هم، فقط جماعتی رو دید که مشغول صحبت با هم‌دیگه هستن، بدون هیچ مشخصات خاصی، بدون هیچ رنگ خاصی. اما از خودش هیچ خبری نبود. انگار حتی آینه نفاق‌انگیز هم الستور رو به خاطر ظاهرش از خودش می‌روند.

What becomes of the pain
That dwells so deep it can't be seen?

همین که تصمیم گرفت از آینه دور بشه، به طور ناگهانی، تصویری در گوشه آینه نظرش رو به خودش جلب کرد. چندین قدم به آینه زنگار گرفته نزدیک شد. اونقدر نزدیک که کم مونده‌بود به داخل آینه سقوط کنه.

Who can show the path from shame
To make you believe you're not to blame?

مردی درست هم سن و سال خودش با همون کت، شلوار و عینک تک چشمی، اما با تفاوتی بزرگ... خیلی بزرگ!
مرد دیگه اون گوش‌ها و شاخ‌های گوزن مانند رو نداشت و از همه مهم‌تر، لبخندی روی لباش نشسته بود که الستور هیچ‌وقت تجربه‌ش نکرده بود. لبخند تا چشماش می‌رسید و اونارو کشیده‌ می‌کرد.
لبخندی واقعی، پر از شور زندگی. وقتی بیشتر دقت کرد متوجه شد که مرد با کودکی خردسال با چشمایی آبی بازی می‌کنه. یه دسته از موهای طلایی پسر مثل همیشه رو هوا شناور بود و الستور با یکی از دستاش که توش مداد شمعی نداشت سعی داشت اون دسته رو صاف کنه. وقتی تلاش‌هاش ناکام موند، این دفعه بچه هم به همراه الستور شروع به خندیدن کرد. اونقدر خوشحال بودن که حس می‌کرد صدای خنده‌هاشونو از داخل آینه می‌شنوه.

So once again we want to run away
Far from everything that we love
Safe from facing all we're carrying
The cave we fear to enter

حس کرد قطره‌ای از گوشه‌ی چشمش روی گونه‌ش لغزید. اون قطره در سکوت، بدون هیچ اثری از خودش تو تاریکی محو شد اما الستور رو بهت زده به جا گذاشت. نه... امکان نداشت. حتما سقف اتاق چکه می‌کرد؛ اما پس این احساسی که توی قلبش داشت چی بود؟

Lay to rest the memories (Memories)
That hold you down


جوابی نداشت. و الستور از نداشتن جواب متنفر بود. بدون هیچ فکر خاصی دستش رو دراز کرد و عصاش رو از سایه‌ش گرفت. حتی نمی‌دونست که می‌خواد آینه رو همون لحظه با ضربه عصاش به هزار تکه تقسیم کنه یا نه. گیج شده‌بود، به شکلی که تا به حال تجربه نکرده‌بود.

Paralyzing fear prevents
Into the unknown we must step
The cave we fear to enter

افکارش مثل منظومه‌ای دور ذهنش می‌چرخیدن. خاطره بد رفتاریش با کوین به خاطر موضوعی به اون کوچیکی، در حالی که با یه طلسم ساده می‌تونست کتش رو تمیز کنه. اون یه هیولا بود. یه هیولا بی‌احساس که به سادگی می‌تونست به عزیزانش آسیب بزنه. از خودش متنفر بود. از قلب سنگیش متنفر بود. از مردی که باعث این قلب سنگی بود متنفر بود.

No one else knows
Hidden like a ghost
Our past torments (Our past torments)
Will bury us (Will bury us)
Will bury us

متوجه دست مچ کرده و انگشتای بهم فشرده شده‌ش شد. دستشو باز کرد. قطرات خون گرم و سیاه که از محلی که ناخن‌های تیزش داخل پوست خودش فرو رفته بودن، جاری می‌شدن رو دید. براش اهمیتی نداشت. آتیشی که توی وجودش شعله‌ور شده بود اجازه نمی‌داد به این زخم توجه‌ای کنه. آتیشی از انتقام...

انتقام از مردی که اونو به عنوان یه هیولا متولد کرده‌بود.

So once again we want to run away
Far from everything that we love
Safe from facing all we're carrying
The cave we fear to enter


روشو از آینه برگردوند و ازش دور شد. افکارشو روی هدفش متمرکز کرد و چشماشو بست. لحظه‌ای بعد صدای بلندی توی اتاق پیچید. حالا آینه، بدون انعکاس هیچ تصویری از مرد سرخ‌پوش دوباره یه آینه عادی شده بود.

Lay to rest the memories (Memories)
That hold you down
Lay to rest the memories
In the cave we fear to enter


* I show not your face but your heart's desire.


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۲۰ ۱۵:۴۴:۱۲

تصویر کوچک شده


Smile my dear, you're never fully dressed without one



پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵:۲۵ سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳
#5

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۱۸:۲۱
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 157
آفلاین
هوادار تیم برتوانا


این عکس (خودم کشیدم)

احتمالا شما هم تا به حال دلتنگی را تجربه کرده‌اید... یا تنهایی را... اما نمی‌دانم حس اضافی بودن را هم تجربه کرده‌اید؟

اضافی بودن! بعضی وقت‌ها حس می‌کنم اضافه‌ام! بعضی وقت‌ها میان جمع نشسته‌ام ولی بود و نبودم هیچ فرقی ندارد. شاید حتی نبودم بهتر باشد. آنها بدون من خوشحال‌ترند. بدون من بهتر می‌توانند کارشان را پیش ببرند. بدون من احساس راحتی بیشتری می‌کنند. بدون من...

همین حس اضافی بودن است که به حس تنهایی می‌انجامد. هیچ کس حواسش نیست. هیچ کس متوجه نمی‌شود که همان حرف کوچک، شوخی کوچک، تیکه کوچک یا همان بی‌محلی‌اش می‌تواند ناراحتم کند. البته شاید تقصیر خودم است. خودم بودم که همیشه پرانرژی و با لبخند بودم. اینقدر همیشه مرا اینطور دیدند که حواسشان نیست، من هم گاهی ناراحت می‌شوم.

توی خودم فرو می‌روم. ساکت‌تر از همیشه. هیچ کس متوجه سکوتم نمی‌شود. آنقدر کوتاه هست که کسی متوجه نشود. دوباره به بحث برمی‌گردم اما این بار... این بار دیگر مثل قبل نیستم. ظاهر همان ظاهر است. انرژی همان انرژیست. لبخند همان لبخند است. ولی درون... درون دیگر همان درون نیست. درون پر از حس تنهاییست. میان جمعی ولی کسی نیست که متوجهت شود. کسی نمی‌فهمد. کسی نمی‌خواهد که بفهمد. چون برای کسی مهم نیست که بفهمد. برایش مهم نیست که شاید کسی ناراحت شده باشد. من خودم می‌دانم. می‌دانم که قصدش ناراحت کردنم نبوده. می‌دانم که نباید ناراحت باشم. می‌دانم که خودم ناراحتی‌ام را نمی‌گویم که نفهمند. ولی گاهی دوست دارم متوجه ناراحتی هر چند کوچک و مسخره‌ام می‌شدند.

تنهایی به سمت مقصد قدم می‌زنم. حالا حس دلتنگی با تنهایی‌ام همراه شده. دلتنگی برای لحظاتی که این مسیر را با هم می‌رفتیم و در راه کلی می‌خندیدیم. دلتنگی برای همه‌ی اردوهایی که با هم رفتیم. دلتنگی برای شب بیدار ماندن‌ها در کوپه قطار. دلتنگی برای کنار هم نشستن‌ها و حرف زدن‌ها. دلتنگی برای با هم خوراکی خوردن‌ها. حس تنهایی‌ام با دلتنگی‌ام چند برابر می‌شود. در دلم آزرو می‌کنم که کاش الان تنها نبودم. کاش یکی بود که مرا از این تنهایی بیرون بکشد. کسی که درونم را مثل قبل کند.

آنها بدون تو بهترند... بدون تو شادترند...

این جمله‌ها مثل پتکی در سرم می‌کوبد. موبایلم را بیرون می‌کشم بلکه با پیامی سر خودم را گرم کنم و این افکار را از خودم دور کنم. به محض باز کردن پیام‌هایم چیزی توجهم را جلب می‌کند. ۴ پیام از ۴ نفر درست در یک زمان. و هر ۴ نفر آنها یک عکس را برایم فرستاند. زیر عکس نوشته بودند: "ولی برای ما مهمی"


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours


پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷:۰۴ سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳
#4

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۴۸:۳۹
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 545
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ


ویالونش را زیر چانه‌اش گذاشت، آرشه را روی سیم‌ها قرار داد و نواخت. اگر نمی‌دانستی فکر می‌کردی تمام غمش را می‌نوازد. می‌رقصید و لباسش دور بدنش می‌چرخید. موهایش تاب می‌خورد و دستانش... امان از دستانش... حرکت موزونشان مسحورکننده بود، گاهی حس می‌کردی این ویالون است که او را می‌نوازد. انگار آرشه و ویالون هر دو بخشی از بدنش شده بود و گاهی او بود که کنترل روحش را به دست می‌گرفت و گاهی ویالون.

همچنان می‌نواخت. با لباسی سرخ و بلند بر تن و کفش‌هایی پاشنه بلند؛ اما هیچ صدایی جز صدای ویالون در آن سالن سرد نمی‌پیچید. زمین رقصی با سنگ سفید و براق به شکل دایره و خارج از آن دایره، جز سنگ‌های سیاه چیزی نبود. و او با پاهایی که سریع اما متین حرکت می‌کرد و لباسی سرخ که دامنش موج می‌خورد، مثل قطره‌ی خونی سرگردان بود روی پوستی سفید. و شاید نه یک قطره‌ي خون که بر اثر جراحتی از دست جاری می‌شود بلکه مثل اشکی از خون که از گوشه‌ي چشمی با مژگان بلند جاری می‌شود. و او جاری می‌شد؛ مثل رودی که به مرداب می‌ریزد، مثل خونی که به زودی در رگ‌ها می‌ایستد، مثل زنی که به زودی خواهد مرد.

آرشه همچنان او را به نواختن وامی‌داشت. پاهایش بدون خواست او حرکت می‌کرد و بدنش در قفسی سفید اسیر بود. اما ذهنش بود که او را به پرتگاه جنون می‌کشاند. خاطراتی که دیگر به او تعلقی نداشتند و گرمایی که از او فرار می‌کرد مثل موج‌های ممتد دریایی آرام به دیواره‌های ذهنش می‌خورد و برمی‌گشت؛ یک فرسایش بی‌انتها.

و او می‌رقصید.
و او می‌نواخت.
و او جاری می‌شد...


تصویر کوچک شده

All sins are attempts to fill voids


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵:۱۳ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳
#3

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۴۸:۳۹
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 545
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ

تصویر کوچک شده


برای به دست آوردنش خیلی تلاش کرده بود. اما به چه قیمتی؟

- بهایی که برای این سلطنت پرداختی زیاد بود.

صدای محکم و قوی در فضای تاریک پیچید. صدایی الهی.

سرش را بالا آورد و به نوری که از منتهی الیه سقف به او می‌تابید خیره شد. چشمانش سوخت و اشک‌هایش سرازیر شد.

- ارزشش رو داشت؟

زیر لب تکرار کرد:
- ارزشش رو داشت...؟

مطمئن نبود. برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت. خواهری که روزی بهش یاد داده بود چطور با گل‌ها تاج بسازد، برادری که بهش یاد داده بود چطور اسب‌سواری کند، پدری که آغوشش امن‌ترین جای جهان بود، همه با بدن‌های خون‌آلود روی زمین سیاه تالار پادشاهی افتاده بودند.

به تاجی که در دستانش بود نگاه کرد. درخشش جواهر آن به سان قطعه‌ای از بهشت بود؛ اما احساس نمی‌کرد بهشت را لمس می‌کند. اینجا خود جهنم بود.

به دستانش که به خون عزیزترین کسانش آغشته شده بود نگاه کرد. تاج را بالا گرفت. خون از دستانش سرازیر شد و لباسش را رنگین کرد.

- خواهش می‌کنم... تاج رو بگیر و...
- راه برگشتی نیست.

روی زانوانش افتاد.

- این سلطنت، این لکه‌ی ننگ رو باید تا آخر به دوش بکشی. نجات‌دهنده‌ای نیست. یاوری نیست. رستگاری وجود نداره.

بغض در گلویش شکست. نفسش به شماره افتاد.

- هر شب چهره‌های بی‌گناهانی رو خواهی دید که قربانی شدند.

چشمانش را بست. قطره‌ای اشک از مژگانش به خاک افتاد.
- اما من هم قربانی بودم.
- تو حق انتخاب داشتی.

فریاد کشید.
- نه! نداشتم! باید می‌کشتمشون! اگر من با یک ضربه نمی‌کشتمشون اون سنگسارشون می‌کرد!

با دستانی لرزان دوباره تاج را بالا گرفت.
- خواهش می‌کنم...

و نور او را بلعید.


تصویر کوچک شده

All sins are attempts to fill voids


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰:۳۷ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳
#2

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۸:۳۸:۵۶
از خاستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 131
آفلاین
به هواداری از هاری گراس

تصویر کوچک شده

احساس می‌کرد تکه‌ای از وجودش سوخته است. تکه‌ای که نبودش همه چیز را به هم می‌ریخت و درد زیادی به همراه داشت. می‌دانست که آن تکه برای همیشه از بین رفته و دیگر باز نخواهد گشت. و این دردش را بیشتر می‌کرد. قسمتی از وجودش به همراه پدرش، زیر فرسنگ ها خاک دفن شده بود.

آن روز سیاه را به خوبی به یاد داشت. روزی که هرچقدر پدرش را صدا زد و تکان داد، از خواب بیدار نشد. چشمانش بی روح بودند و بدنش سرد شده بود. دستانِ دختر می‌لرزید. چه باید می‌کرد؟ چه کسی را صدا می‌زد؟ به کجا فرار می‌کرد؟ جایی برای فرار نداشت و هیچ شانه‌ای برای گریه کردن نداشت.

زندگی‌اش تیره و تار شده بود. البته اگر می‌شد گفت که زندگی می‌کند. روز ها پشت سرهم می‌گذشتند، فصل ها مدام تغییر می‌کردند و چهره‌ی دختر روز به روز فرسوده تر میشد. اما خودش هیچکدام از اینها را احساس نمی‌کرد. زمان برایش متوقف شده بود. در همان روزی که تکه‌ای از قلبش آتش گرفته و سوخته بود. همان روز کذایی... مدام به این فکر می‌کرد که چه گناهی کرده بود؟ مگر گناهش چقدر بزرگ بود که حتی فرصت خداحافظی با پدرش را پیدا نکرده بود؟

افکارش روی ریل ثابتی قرار داشت که هرروز قطاری ثابت از آن گذر می‌کرد. آنقدر می‌رفت و می‌آمد که در آخر دخترک را از خستگی بیهوش می‌کرد. افکارش درحال کشتنش بودند. او قاتل خودش شده بود. آن شب هم مثل شب های گذشته، درحالیکه اشک هایش روی پوست چروک شده‌اش می‌ریخت، خوابش برد. چشمانش می‌سوخت و روحش خسته بود. مدتی بود که حتی خواب هم نمی‌دید. گویا از سرزمین رویاها نیز طرد شده باشد... تا اینکه ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد.

- به خودت بیا دختر!

نمی‌دانست رویاست یا واقعیت دارد، اما مدام در قلبش آرزو می‌کرد واقعیت داشته باشد. صدای پدرش بود!

- بابا..؟ واقعا خودتی؟ برگشتی پیش من؟
- من نمی‌تونم برگردم دخترکم.. اما تو باید زندگی کنی. بخاطر من گریه نکن، بخاطر من زندگی کن عزیزم!

لبانش یاری نمی‌کردند، نمی‌دانست چه باید بگوید. زندگی بدون پدرش سخت بود. به مدت چند دقیقه بدون هیچ حرفی به چهره‌ی پدرش نگاه کرد. چروک صورتش از بین رفته بود و شاد به نظر می‌رسید. دلش می‌خواست دخترش نیز شاد باشد، زندگی به اتمام نرسیده بود! طولی نکشید که جسم وهم آلود پدرش در سیاهی محو شد. دوباره تنها شده بود، اما اینبار احساس متفاوتی داشت. هنوز هم تکه‌ای از قلبش بوی سوختگی می‌داد، اما جرأت پیدا کرده بود تا قیچی به دست بگیرد و آن تکه‌ی سوخته و از بین رفته را از خودش جدا کند. می‌دانست که جای خالی با چیزی پر نمی‌شود، اما امید داشت به روزی که شکوفه ها از جای زخمش سرباز بزنند و زخمش را بپوشانند.

صبح آن روز، قبل از هرکاری رادیوی پدرش را زیر تخت پنهان کرد، و صندلی‌ای که پدرش عادت داشت هرروز روی آن بشیند را از خانه بیرون برد. قوطی بزرگی از نفت را روی چوبْ خالی کرده و با کبریتی کوچک، صندلی را به آتش کشید. جالب بود که تکه کبریتی در این حد قوی باشد که هزاران خاطره را با خود به آتش بکشد.

هیچ کلیشه‌ای درکار نبود. تا چشم کار می‌کرد برف زمین را پوشانده بود. هیچ باد و سرمایی نیز وجود نداشت. آن صندلی و رادیو، تنها کورسوی امیدی بودند که او را به پدرش وصل می‌کردند. اگر قرار بود هرروز به آنها نگاه کند و خاطراتش را مرور کند، هیچوقت نمی‌توانست غم پدرش را فراموش کند. و او باید به جلو قدم برمی‌داشت، باید زندگی می‌کرد!

-------------
افتتاحش جایزه نداره؟


ویرایش شده توسط سیگنس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۲ ۲۱:۲۰:۰۷

تصویر کوچک شده

Let the game begin


نگارخانه‌ی خیال
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳:۵۵ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳
#1

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۴۸:۳۹
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 545
آفلاین
درود فراوان به تمام نویسندگان خلاق!

در این تاپیک می‌خوایم در مورد تصاویر و آهنگ‌ها بنویسیم.

گاهی تصاویر و موسیقی تاثیرات عمیقی رو روی ما می‌ذارن و دوست داریم داستان پشتشون رو بدونیم.
تصاویر و آهنگ‌ها خیلی اوقات چنان با احساس ظاهر می‌شن که واژگان به سمتشون کشیده می‌شن. در تصاویر آوایی است که مرا می‌خواند...

و اما در مورد نحوه‌ی کار تاپیک:

۱. تصویر یا آهنگ مورد نظر خودتون رو در ابتدای رول‌تون قرار بدین.

تصویر می‌تونه هرچیزی باشه؛ عکسی که از سایت‌های مختلف برداشتین، نقاشی که خودتون کشیدید یا هر چیز دیگه. ترجیحا اگر تصویر یا نقاشی رو خودتون خلق کردین، این رو کوچک زیر عکستون بنویسین.
برای آهنگ‌ها هم این مورد صادقه.
فقط تصاویر و آهنگ‌ها مطابق قوانین سایت باشن!

دقت کنین که وقتی تصویر یا آهنگی رو بارگذاری می‌کنین، بقیه‌ی نویسند‌ه‌ها آزاد هستن که از تصویر یا آهنگ شما برای نوشتن رول خودشون استفاده کنن.

۲. اگر تصویر یا آهنگی که می‌خواین استفاده کنین در رول‌های قبلی آمده، اول رولتون و زیر عکس ذکر کنین تصویر مربوط به کدوم پست هست و اسم نویسنده رو بنویسین و به پست مرجع لینک بدین. مثلا:

نقل قول:
تصویر رول دوریا بلک، پست شماره‌ی ۴


۳. این تاپیک ژانر خاصی نداره و پذیرای انواع رول‌هاست.

۴. تاپیک به صورت تک‌پستی هست؛ به این معنی که هر نویسنده‌ای مستقل از باقی نویسنده‌ها عمل می‌کنه و نیازی به ادامه دادن پست نفر قبلی نداره. اما اگر خواستید داستان‌های سریالی بنویسید، با کسی هماهنگ کنید و دونفری یک داستان رو بنویسین، در مورد رول نفر قبلی رول بزنید یا هر نوع فعالیت خلاقانه‌ی دیگه‌ای انجام بدید، مانعی براتون وجود نداره.

۵. لذت ببرید!


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۲ ۲۰:۴۹:۴۶
ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۲ ۲۰:۵۰:۲۵

تصویر کوچک شده

All sins are attempts to fill voids


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.