صدای قدمهای عجول جوزف در راهروهای نیمهتاریک هاگوارتز، در آن ساعت از شب، مثل یک موسیقی نجاتبخش بود؛ ریتم تندش نوید پایان این کابوس مضحک را میداد. ضربان قلبم که تا چند لحظه پیش از خشم و بیعدالتی، کوبشی کرکننده داشت، حالا با هر قدم او، شتابی از جنس امید میگرفت. نه از ترس اسنیپ عبوس، بلکه از انباشت خشم یک هفتهی تمام و بیعدالتی محض در حق پنی بیگناهم.
تام اسپینال. این نام، حالا در ذهنم با تصویر آن گربهی چاق و از خودراضیاش گره خورده بود که انگار یک گوله پشم و نفرت است؛ گربهای که تام، دوست ظاهرا اسلیترینی جوزف، آن را با تمام وجود فریبکارانهاش پرستش میکرد. ماجرا هم از یک سوءتفاهم کاملاً غیرمنطقی شروع شد. امروز صبح، همان گربهی چاق و بیخاصیت تام، در حیاط خلوت کنار کلاس تغییر شکل، زیر بوتهی گل رز، لم داده بود. پنی، گربهی کوچک و کنجکاو من، مثل همیشه سرشار از شیطنت بود، فقط میخواست با آن گربهی متکبر بازی کند، اما آن توده پشم از خودراضی، حتی برای یک لحظه هم حاضر نبود با کسی همبازی شود. پنی چند بار به اطرافش چرخید، یک بار با پنجهی کوچکش به دمش ضربه زد و بعد... آن گربه، بدون هیچ دلیل منطقیای، غش کرد! دقیقاً مثل یک گونی سنگین از کرهی شل شده، پخش زمین شد و حتی یک میو خفیف هم نکرد!
تام، مثل یک آتشفشان خشم که ناگهان از خواب بیدار شده باشد، از ناکجاآباد پیدا شد و با آن قیافهی عبوسش، به سمت من تاخت.
- لاکرتیا! باز هم این گربهی بیادب تو! این حیون وقیح، قلب حساس گربهی منو شکسته! و الان فقط معجون رزماری برزیلی میتونه نجاتش بده، و اگر بلایی سرش بیاد، مسئولیتش با توعه!
و بعد، با لحنی که انگار من قاتل سریالی گربهها هستم، ادامه داد.
- فکر نکنی نمیدونم! این گربهی شما، پنی نامبارک، قصد اذیت و آزار گربهی منو داشت!
تلاش برای بحث منطقی با او، مثل آب در هاون کوبیدن بود.
- تام، پنی فقط میخواست بازی کنه. گربهی تو کاملاً سالمه و...
- ساکت! لاکرتیا بلک! به من میگی گربهی من سالمه؟تو چی میدونی از گربهها؟ من خودم سالهاست با این موجودات ظریف زندگی کردم!
کلماتش مثل شلاق بر گوشم فرود میآمدند. در آن لحظه، تمام استدلالهای منطقیام در مقابل این حجم از تعصب کورکورانه و اتهامات بیاساس، بیفایده به نظر میرسید. تام معتقد بود که گربهاش از شدت ترس و شوک، "دلدرد روحی" گرفته و تنها راه درمانش رزماری برزیلی است. رزماری برزیلی! در این ساعت از شب!
حالا، اینجا نشسته بودم، در سالن عمومی اسلیترین، با کتابی باز روی زانویم که حتی یک کلمه از آن را نمیفهمیدم. تمام حواسم به راهرو بود. به صدای خشخش رداها، به هر حرکت سایه. هر ثانیه، انتظار جوزف، مثل خاری در قلبم فرو میرفت، اما این بار، نوید رهایی با خود داشت. میدانستم که او برای نجات آن گربهی در آستانهی "مرگ عاطفی"، دل به راهروهای خطرناک هاگوارتز زده. و اگر او موفق نشود... اوه خدای من! اگر موفق نشود، تام با نالهها و نفرینهایش، تا ابد روی دوش من سنگینی خواهد کرد.

تمام منطق من فریاد میزد که این وضعیت کاملاً پوچ و مضحک است، اما تجربهی تلخ آن معجون نیمهکاره به من یاد داده بود که گاهی اوقات، باید با جنون محض، به شیوهی خودش رفتار کنی.
صدای قدمها نزدیکتر شد. نه قدمهای منظم و محتاط یک نگهبان، بلکه قدمهای تند و آشفتهی یک موجود در حال فرار، مثل یک تعقیب و گریز دلهرهآور، اما برای من، صدای رهایی بود. بوی کمیاب و تند رزماری تازه، در هوا پیچید، مثل بوی امید رقیق شده. نفس عمیقی کشیدم. بالاخره!
همین که سر از در ورودی سالن بیرون آورد، جوزف را دیدم. نفسنفس میزد، موهایش آشفته بود و ردایش کمی پاره. صورتش از هیجان چیزی که دیده بود (و من مطمئن بودم که ربطی به رزماری ندارد)، برافروخته بود، چشمانش میدرخشید. در دستش، دستهای رزماری تازه را به طرز مضحکی محکم چسبیده بود، گویی گنجی گرانبها را که با هزاران خطر به دست آورده، حمل میکند.
- جوزف!
با صدای آرامی که نشانهای از هیجان درونیام بود، اما لحنم برای او حکم هشدار را داشت، او را صدا زدم.
او با شنیدن صدایم جا خورد و با چشمانی گشاد به من خیره شد.
- لاکرتیا! تو اینجا چیکار میکنی؟ باید زودتر از اینجا بری! دامبلدور... دامبلدور دیوونه شده! یه جنو گیر انداخته و داره گردنشو...
جوزف، داشت تمام جزئیاتی که دیده بود را به من تحویل میداد، بدون اینکه حتی ذرهای از آن آشفتگی را به رزماریها ربط دهد.
- وارنسکی، لطفاااا! رزماریا کجاست؟
کلامش را قطع کردم، صدایم حالا کمی بلندتر شده بود.
-تام همین الانشم سه بار اومده تا وضعیت اون گربه شو گزارش بده. اون باور کرده که گربهاش در حال مرگه و پنی مقصره! باید زودتر اینو به اون برسونم و این نمایش مضحکو تموم کنم!
جوزف به رزماریهای در دستش نگاه کرد، گویی تازه یادش افتاده که برای چه کاری رفته بود.
- اوه، آره! اینهاشن. ببین چقد خوشگلن! خود دامبلدور بهم داد... البته بعد از اینکه جن رو...
لحظهای برای درک حرفهای جوزف صبر نکردم. رزماریها را از دستش قاپیدم و بدون لحظهای درنگ، به سمت در خروجی سالن عمومی اسلیترین دویدم. باید هرچه سریعتر خودم را به تام برسانم. هر ثانیه تاخیر، یعنی یک اتهام جدید به پنی و یک دردسر جدید برای من. در آن لحظه، فقط یک چیز اهمیت داشت: اثبات بیگناهی پنی، حتی اگر به قیمت اجرای یک نمایش مسخره برای یک گربهی چاق و دوست اسلیترینی عجیب و غریبم باشد.منطق محض من، در برابر این وضعیت پوچ، کاملاً تسلیم شده بود و تنها چیزی که مرا به جلو میراند، ترکیبی از اضطراب و یک حس عمیق مسئولیتپذیری برای پنی کوچک بود.