wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: خوابگاه‌های گریفیندور
ارسال شده در: جمعه 9 آبان 1404 21:13
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:03
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 179
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
اما جن ها ذره ی تکان نخوردند و مشغول حرف زدن شدند.
- از کی تا حالا جن میخورن؟
-یعنی قراره خورده شیم؟
- چنتامونو میخواد بخوره؟
-دامبل هام دامبل های قدیم!
-کدوممونو میخواد بخوره؟

-سااااکت!

همه جن ها ساکت شدند و با چشمانی متعجب به دامبلدور خیره شدند. دامبلدور لبخند ملیحی از سر رضایت زد، گلویش را صاف کرد و خطاب به جن اخری گفت:
-گفتم که، صف شید ببینم کدومتونو میخوام بخورم!
-
-صف شیــــــــــد!

دامبلدور با رویی گشاده جن های ترسیده، که به سرعت درحال صف بستن بودند را از زیر نظر گذراند.
- خب، خب، حالا که همتون صف بستـ...

تلق... تلق... تلق...
قیافه همه جن ها در هم رفت، چون تمام امیدشان در همان لحظه به باد رفته بود؛ جنی که به زور و زحمت از جلوی چشم دامبلدور جیم شده بود، درحالی که بیشتر از 5 متر با در اشپزخانه نداشت، کاسه ای فلزی را به زمین انداخته بود. نگاه جن ها با سرعتبین دامبلدور عصبانی و جن میچرخید. اما در کمال تعجب دامبلدور لبخندی شاد زد و با لحنی پر هیجان گفت:
-نگران نباشیــــــد! جن بریونی ایندمونو پیدا کردم!

اما چیزی از دست همگی انها در رفته بود، فقط همان یک جن نبود که فرار کرده بود، وینکی، زودتر از جن بریونی جن گیرافتاده از در عبور کرده بود و با تمام سرعت در حال دور شدن از اشپزخانه، و دنبال فردی برای نجات دادنشان بود.

افرادی که لایک کردند


Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: خوابگاه‌های گریفیندور
ارسال شده در: سه‌شنبه 6 آبان 1404 19:25
تاریخ عضویت: 1404/04/21
تولد نقش: 1404/04/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:03
از: درون عمیق ترین افکارم
پست‌ها: 169
ساحره سرشمار
آفلاین
دامبلدور در کمال تعجب همگان برگشت به اشپزخانه. می خواید بپرسید چرا؟ خب چون بیچاره گرسنش بوده و اونقدر صدای شکمش بلند بوده که تا به حال یکی از برجک های هاگوارتز رو ویران کرده بود.

دامبلدور سرش را از درون تابلوی نقاشی داخل اورد و پرسید :
- جن های خونگی اینجان؟

جن ها به سرعت به طرف دامبلدور رفتند. دامبلدور هم خوشش امده بود و گفت:
- چه جنای خوبی! باید یه چندتاییشون رو از سالازار قرض بگیرم.

جنا هیجانزده تعظیم کردند. دامبلدور ادامه داد:
- با این وجود خوب بودن جنا برای من مهم نیست. من گشنمه و غذا می خوام.

یکی از جنا گفت:
- قربان چی میل کرد؟ جنای خوب برای اربابانشان غذا فراهم کرد.

دامبلدور گفت:
- خوبه چون من برای غذا...

یکی از جن ها که خیلی هیجان زده شده بود، پرسید:
- ارباب چی میل خواهد کرد؟

دامبلدور دستی به ریشش کشید که چون بلند بود، چند دقیقه ای طول کشید. سپس گفت:
- من دلم... جن خونگی بریون شده می خواد.

زمزمه هایی در اشپزخانه پیچید.
- چی؟
- جن بریون؟
- مگه جنام خوردنین؟
- یعنی واقعا می خواد مارو بخوره؟
- چنتامونو می خوره؟

دامبلدور وقتی فهمید به قدر کافی حرفش حضم شده احساس رضایت کرد. ولی در حقیقت جن ها نه تنها حرفش را حضم نکرده بودند، داشتندان را بیرون می ریختند.

دامبلدور کلافه شده بود، بلند گفت:
- ساکت و به خط شید تا ببینم کدومتونو می خوام بخورم.

افرادی که لایک کردند

هرگز اجازه نده کسانی که ذهن کوچکی دارند بگن که رویات زیادی بزرگه.
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: خوابگاه‌های گریفیندور
ارسال شده در: شنبه 3 آبان 1404 16:15
تاریخ عضویت: 1396/06/18
تولد نقش: 1396/08/13
آخرین ورود: دیروز ساعت 11:18
از: شبانگاه توی سایه ها.
پست‌ها: 494
ارشد گریفیندور، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین
وقتی میگن ذهنیت برنده داشته باشین. همچیز در ذهنتونه. ذهن روی بدن تاثیر میذاره. و همه این جملات که توی کتاب راز و اینجور چیزا اومده برای همینه ها. هی ملت می‌گفتین این کتابا زردن. هی میگفتین این کتابا واقعی نیستن و دروغه. بفرمایید اینم نمونه بارز و زنده و واقعی و درحال حرکتش.

- سیریوس! میگم... موتورتو کجا پارک کردی؟
- جلوی در ورودی هاگوارتز. چطور مگه؟
- میگم، حالا که عضله ساخته و اینقد انرژی گرفته، با این سنش یوقت نره موتورتو برداره فاز هارلی سوار رو به خودش بگیره. از این بشر بعید نیست ههو دیدی رفت کلاب موتور سواری زدا...

آقا اینارو بیخیال. ملت راه بیوفتید بریم دنبالش ببینیم این بنده مرلینی کجا رفت یهو.


مدتی بعد مقابل ورودی تالار گریفیندور!

- ژووون. ببین سیکس پکارو... بیا دستتو بزار روش ببین چندتا پک ساختم.
- یا مرلین... چشمام کور... آقا برو کنار من کراش دارم خودم، من آلردی این رلم مزاحم نشو اقا.
- ژووون که. کراش؟ قلبت کراش شده یا سیستمت کرش کرده... بیبی هرکی این سیکس پکارو ببینه کرش سهله، ریست میشه کلا.

ملت بدوبدو که دنبال آلبوس راه افتاده بودند اون رو کنار تابلو بانوی چاق می‌بینن که لباسو داده کنار و سیکس پکو عضله‌هاشو داره به رخ بانوی چاق میکشه.
- یا مرلین کبیر! آبرو کو، حیا کو، عفت کو، سیکس پکاش کو، شماره و ادرس خونش کو... چیز یعنی اهم اهم، آقا آلبوس خجالت بکش این کارا چیه مزاحم بانو نشو. سن و سالی ازت گذشته!

آهاای نفس کش!

با عربده‌ای که پشت سر ملت کشیده میشه ملت خوف و تعجب کنان برمیگردن پشت سرشون دنبال عربده کش می‌گردن... که کسی نبود جز شوالیه معروف، سرکادوگان.

- مرلین نزاییده کسی به دوز دختر و قند عسلو خوشگل خانمو رنگین کمون و بیبی ما بخواد لاس بزنه. سیکس‌پکاشو به هشت پک مساوی تقسیم میکنم میدم دابی ازش شام درست کنه... اون شمشیر من کو... اسب من کو... یالا حیوون عقب گرد بگیر... آماده یورش... حملههه!

اسب سرکادوگان شرحه‌ای می‌کشه و به سمت دامبلدور حمله ور میشن. چیزی نمونده بود که شمشیر سرکادو از پشت توس مناطق پک و بسته بندی دامبلدور فرود بیاد که ملت حاضر سریع میپرن وسط و پا در میونی میکنن و سریع شمشیر دستای کادوگان رو میگیرن...
- آقا صلوات بفرستین...
- حاجی کوتاه بیا ترور به مرلین
- ولم کنید منو... بحث ناموسیه... ولم کنید ببینم برا بیبی من عضله نشون میده... عضلمو نشونش میدم الان... شمشیرمو ول کن...

ملت دسته جمعی هرکی از طرفی شوالیه سرکادوگان رو گرفته بودن تا با دامبلدور در گیر نشه ولی از طرفی دامبلدور که متوجه این قضیه شده بود. سریع باز چهاردسته‌پا شده و شروع به حرکت کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Life flows in the veins.

از جرقه‌ای کوچک تا شعله‌ای فروزان؛ با شجاعت و اتحاد، برای گریفیندور!

اثر هنری ضیافت من.


پاسخ: خوابگاه‌های گریفیندور
ارسال شده در: پنجشنبه 3 مهر 1404 15:49
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 00:12
از: هاگوارتز
پست‌ها: 893
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز، استاد هاگوارتز
آفلاین
خلاصه: دامبلدور به شکلی عجیب از خود بی‌خود شده است؛ معلوم نیست نتیجه‌ی مصرف چیزی باشد، تأثیر سن زیادش باشد یا هر علت دیگری، اما فعلاً در هاگوارتز راه افتاده و خرابکاری می‌کند. گریفیندوری‌ها ــ به همراه لیلی لونا پاتر ــ تصمیم گرفته‌اند اشیای سنگینی مثل گارگویل را بیاورند و بر سر دامبلدور بکوبند تا شاید او را به حالت عادی برگردانند، اما تا این لحظه موفق نشده‌اند.
هم‌زمان، روایت دیگری سراغ لاکرتیا می‌رود: گربه‌ی او، پنی، ناخواسته با گربه‌ی متکبر تام درگیر شده و همین موضوع باعث شده تام، پنی را مقصر شکست روحی گربه‌اش بداند. تام اصرار می‌کند که تنها راه نجات گربه‌اش، رزماری برزیلی است. در همین حین، جوزف وارد آشپزخانه‌ای می‌شود که دامبلدور در آن مشغول دیوانه‌بازی است و موفق می‌شود رزماری را پیدا کند. او در نهایت رزماری را به لاکرتیا می‌رساند و حالا لاکرتیا، برای رفع اتهام از پنی، همراه با رزماری در حال حرکت به سمت گربه‌ی تام است تا مشکل را برطرف کند.


-------------
- بگیر اینو بکوب تو سرش.

سیریوس قابلمه‌ی آش نذری را که دامبلدور همیشه در ایام سوگواری برای مرلین کبیر می‌پخت و میان همسایه‌های اطراف هاگوارتز پخش می‌کرد، به دست جینی داد. جینی که به‌تنهایی توان بلند کردن قابلمه‌ی غول‌آسا و سنگین را نداشت، با دست به لونا اشاره کرد. اما باز هم کافی نبود؛ چند نفر دیگر از بچه‌های گریفیندور آمدند و سرانجام همه با هم توانستند قابلمه را بلند کنند و به سمت سر دامبلدور ببرند. درست در لحظه‌ای که می‌خواستند قابلمه را رها کنند، این دامبلدور بود که تنها با یک دست قابلمه‌ای را گرفت که ده جادوآموز با زحمت حمل کرده بودند. بعد با همان قابلمه چند حرکت اسکوات زد، چند جلو بازو رفت و در نهایت آن را به گوشه‌ای از آشپزخانه پرتاب کرد و در مقابل نگاه متعجب همه، فیگور بدنسازی گرفت.

سیریوس، جینی و لونا مات و مبهوت به هم نگاه کردند و با چشم به یکدیگر اشاره کردند؛ همان سوالی که حالا ذهن همه‌ی خوانندگان را هم درگیر کرده بود: دامبلدور از چه زمانی چنین عضلاتی پیدا کرده است؟ همین چند ثانیه حواس‌پرتی کافی بود تا دامبلدور چهار دست‌وپا، با سرعتی سرسام‌آور از آشپزخانه بیرون بزند و پرسش‌های بسیار بیشتری را پیش روی گریفیندوری‌ها بگذارد.

- این چرا هم قوی‌ترین مرد جهان شد، هم سریع‌ترین مرد جهان؟ لابد الان میره مایکل فلپس رو هم تو شنا شکست میده!

شاید قدرت فیزیکی عجیب دامبلدور، که تا همین دیروز پیر و فرتوت به نظر می‌رسید، ارتباطی مستقیم با آشفتگی ذهنی و دیوانگی تازه‌اش داشته باشد. یا شاید هم نداشته باشد. یا شاید هم داشته باشد و هم نداشته باشد. باید صبر کرد و دید این داستان به کجا می‌رسد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Read to Awaken. Eat to Endure. Train to Dominate
پاسخ: خوابگاه‌های گریفیندور
ارسال شده در: پنجشنبه 3 مهر 1404 14:14
تاریخ عضویت: 1404/05/22
تولد نقش: 1404/05/24
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:57
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
ارشد ریونکلاو
آفلاین
صدای قدم‌های عجول جوزف در راهروهای نیمه‌تاریک هاگوارتز، در آن ساعت از شب، مثل یک موسیقی نجات‌بخش بود؛ ریتم تندش نوید پایان این کابوس مضحک را می‌داد. ضربان قلبم که تا چند لحظه پیش از خشم و بی‌عدالتی، کوبشی کرکننده داشت، حالا با هر قدم او، شتابی از جنس امید می‌گرفت. نه از ترس اسنیپ عبوس، بلکه از انباشت خشم یک هفته‌ی تمام و بی‌عدالتی محض در حق پنی بی‌گناهم.

تام اسپینال. این نام، حالا در ذهنم با تصویر آن گربه‌ی چاق و از خودراضی‌اش گره خورده بود که انگار یک گوله پشم و نفرت است؛ گربه‌ای که تام، دوست ظاهرا اسلیترینی جوزف، آن را با تمام وجود فریبکارانه‌اش پرستش می‌کرد. ماجرا هم از یک سوءتفاهم کاملاً غیرمنطقی شروع شد. امروز صبح، همان گربه‌ی چاق و بی‌خاصیت تام، در حیاط خلوت کنار کلاس تغییر شکل، زیر بوته‌ی گل رز، لم داده بود. پنی، گربه‌ی کوچک و کنجکاو من، مثل همیشه سرشار از شیطنت بود، فقط می‌خواست با آن گربه‌ی متکبر بازی کند، اما آن توده پشم از خودراضی، حتی برای یک لحظه هم حاضر نبود با کسی همبازی شود. پنی چند بار به اطرافش چرخید، یک بار با پنجه‌ی کوچکش به دمش ضربه زد و بعد... آن گربه، بدون هیچ دلیل منطقی‌ای، غش کرد! دقیقاً مثل یک گونی سنگین از کره‌ی شل شده، پخش زمین شد و حتی یک میو خفیف هم نکرد!

تام، مثل یک آتشفشان خشم که ناگهان از خواب بیدار شده باشد، از ناکجاآباد پیدا شد و با آن قیافه‌ی عبوسش، به سمت من تاخت.

- لاکرتیا! باز هم این گربه‌ی بی‌ادب تو! این حیون وقیح، قلب حساس گربه‌ی منو شکسته! و الان فقط معجون رزماری برزیلی می‌تونه نجاتش بده، و اگر بلایی سرش بیاد، مسئولیتش با توعه!

و بعد، با لحنی که انگار من قاتل سریالی گربه‌ها هستم، ادامه داد.

- فکر نکنی نمی‌دونم! این گربه‌ی شما، پنی نامبارک، قصد اذیت و آزار گربه‌ی منو داشت!

تلاش برای بحث منطقی با او، مثل آب در هاون کوبیدن بود.

- تام، پنی فقط می‌خواست بازی کنه. گربه‌ی تو کاملاً سالمه و...

- ساکت! لاکرتیا بلک! به من می‌گی گربه‌ی من سالمه؟تو چی میدونی از گربه‌ها؟ من خودم سال‌هاست با این موجودات ظریف زندگی کردم!

کلماتش مثل شلاق بر گوشم فرود می‌آمدند. در آن لحظه، تمام استدلال‌های منطقی‌ام در مقابل این حجم از تعصب کورکورانه و اتهامات بی‌اساس، بی‌فایده به نظر می‌رسید. تام معتقد بود که گربه‌اش از شدت ترس و شوک، "دل‌درد روحی" گرفته و تنها راه درمانش رزماری برزیلی است. رزماری برزیلی! در این ساعت از شب!

حالا، اینجا نشسته بودم، در سالن عمومی اسلیترین، با کتابی باز روی زانویم که حتی یک کلمه از آن را نمی‌فهمیدم. تمام حواسم به راهرو بود. به صدای خش‌خش رداها، به هر حرکت سایه. هر ثانیه، انتظار جوزف، مثل خاری در قلبم فرو می‌رفت، اما این بار، نوید رهایی با خود داشت. می‌دانستم که او برای نجات آن گربه‌ی در آستانه‌ی "مرگ عاطفی"، دل به راهروهای خطرناک هاگوارتز زده. و اگر او موفق نشود... اوه خدای من! اگر موفق نشود، تام با ناله‌ها و نفرین‌هایش، تا ابد روی دوش من سنگینی خواهد کرد. تمام منطق من فریاد می‌زد که این وضعیت کاملاً پوچ و مضحک است، اما تجربه‌ی تلخ آن معجون نیمه‌کاره به من یاد داده بود که گاهی اوقات، باید با جنون محض، به شیوه‌ی خودش رفتار کنی.

صدای قدم‌ها نزدیک‌تر شد. نه قدم‌های منظم و محتاط یک نگهبان، بلکه قدم‌های تند و آشفته‌ی یک موجود در حال فرار، مثل یک تعقیب و گریز دلهره‌آور، اما برای من، صدای رهایی بود. بوی کمیاب و تند رزماری تازه، در هوا پیچید، مثل بوی امید رقیق شده. نفس عمیقی کشیدم. بالاخره!

همین که سر از در ورودی سالن بیرون آورد، جوزف را دیدم. نفس‌نفس می‌زد، موهایش آشفته بود و ردایش کمی پاره. صورتش از هیجان چیزی که دیده بود (و من مطمئن بودم که ربطی به رزماری ندارد)، برافروخته بود، چشمانش می‌درخشید. در دستش، دسته‌ای رزماری تازه را به طرز مضحکی محکم چسبیده بود، گویی گنجی گران‌بها را که با هزاران خطر به دست آورده، حمل می‌کند.

- جوزف!

با صدای آرامی که نشانه‌ای از هیجان درونی‌ام بود، اما لحنم برای او حکم هشدار را داشت، او را صدا زدم.

او با شنیدن صدایم جا خورد و با چشمانی گشاد به من خیره شد.

- لاکرتیا! تو اینجا چیکار می‌کنی؟ باید زودتر از اینجا بری! دامبلدور... دامبلدور دیوونه شده! یه جنو گیر انداخته و داره گردنشو...

جوزف، داشت تمام جزئیاتی که دیده بود را به من تحویل می‌داد، بدون اینکه حتی ذره‌ای از آن آشفتگی را به رزماری‌ها ربط دهد.

- وارنسکی، لطفاااا! رزماریا کجاست؟

کلامش را قطع کردم، صدایم حالا کمی بلندتر شده بود.

-تام همین الانشم سه بار اومده تا وضعیت اون گربه شو گزارش بده. اون باور کرده که گربه‌اش در حال مرگه و پنی مقصره! باید زودتر اینو به اون برسونم و این نمایش مضحکو تموم کنم!

جوزف به رزماری‌های در دستش نگاه کرد، گویی تازه یادش افتاده که برای چه کاری رفته بود.

- اوه، آره! اینهاشن. ببین چقد خوشگلن! خود دامبلدور بهم داد... البته بعد از اینکه جن رو...

لحظه‌ای برای درک حرف‌های جوزف صبر نکردم. رزماری‌ها را از دستش قاپیدم و بدون لحظه‌ای درنگ، به سمت در خروجی سالن عمومی اسلیترین دویدم. باید هرچه سریع‌تر خودم را به تام برسانم. هر ثانیه تاخیر، یعنی یک اتهام جدید به پنی و یک دردسر جدید برای من. در آن لحظه، فقط یک چیز اهمیت داشت: اثبات بی‌گناهی پنی، حتی اگر به قیمت اجرای یک نمایش مسخره برای یک گربه‌ی چاق و دوست اسلیترینی عجیب و غریبم باشد.منطق محض من، در برابر این وضعیت پوچ، کاملاً تسلیم شده بود و تنها چیزی که مرا به جلو می‌راند، ترکیبی از اضطراب و یک حس عمیق مسئولیت‌پذیری برای پنی کوچک بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در 1404/7/3 14:32:16
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در 1404/7/4 12:23:45
Only Raven
پاسخ: خوابگاه‌های گریفیندور
ارسال شده در: پنجشنبه 27 شهریور 1404 19:42
تاریخ عضویت: 1404/06/08
تولد نقش: 1404/06/11
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:10
پست‌ها: 25
آفلاین
_مارو ببین واسه چندتا رزماری برزیلی به چه بدبختی افتادیم!تام حالا نمیشد مادمازلت یه امشبو قناعت کنه؟
این صدای من بود،صدای کسی که انتظار داشت با ورودش به به اشپزخانه اجنه ی خانگی هرچه نیاز داشت را دو دستی تقدیمش کند و برود!چه جالب نه؟دقیقا همان شبی که نیاز به چیزی در این خراب شده داشتم همینجا باید بل بشو میشد!

_جوزف بس کن اینقد غر نزن دیگه،یکم بگردیم پیداش میکنیم بعدش میزنیم بیرون!بهت که گفتم لوسی حالش خرابه دامپزشکش گفته اگه هر شب معجونه رو نخوره اوضاعش بد میشه!
و این صدای تام عامل این بدبختی بود! اگر فقط یک لحظه پرفسور دامبلدور دیرتر انجا میامد ما الان رزماری بدست در تالار اسلایتیرین داشتیم معجون اون گربه ی خپل رو اماده میکردیم! تصمیم گرفتم که از پشت کابینت های اشپزخانه بیرون بیایم و تام هم همچون خوکچه ی هندی درشت هیکلی طوطی وار همین کار را کرد.

_اقای وارنسکی،این وقت شب وسط بازرسی من از اون جن خونگی سوسک کش قاتل اینجا چیکار میکنی؟
دامبلدور این را در حالی گفت که همچون جان سینا گردن جن بدبخت را گرفته بود و داشت میفشرد!و رویش به سمت قطعه های تکه تکه شده ی چیزی بود که ماهیتش را نیمتوانستم تشخیص دهم!

_گربه قربان گربه ی اقای اسپینال بدجور بدحال شده اومدیم براش رزماری ببریم
_اخی گوگولی
لحظه ای انگار از آن اشوب جداشده بود،با تکان دادن دستش هشت شاخه رزماری تر و تازه از کابینیتی در امدند و رو به رویم معلق شدند
_خیلی خوب بچه ها،بگیرید!حتما یه روز بیاریدش دفترم من عاشق گربه هام...خیلی خوب بریم سراغ ادامه ی محاکمه ی اون جن

فرصت را غنیمت شمردم و برای چند ثانیه ای که از اشوب قبلی خبری نبود به سرعت از انجا دور شدم!وقتی پشتم را نگاه کردم اثری از تام ندیدم که حقیقتش برایم اهمیتی هم نداشت چون وضعی که از دامبلدور دیده بودم اصلا جالب به نظر نمیامد!
به ما چه، با این چیزها در هاگوارتز غریب نیستم
صداهایی که پشت سرم میشنیدم میلم را به افزایش سرعت در راهرو بیشتر میکرد!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: خوابگاه‌های گریفیندور
ارسال شده در: دوشنبه 24 شهریور 1404 22:07
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:03
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 179
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
- هی تو! مگه بهت نگفته بودم بری برای اون سوسکی که زیر پا لهش کردی مراسم تدفین بگیری؟ پس چرا اینجا واستادی؟

این صدای دامبلدور بود که بعد از ساعت ها تازه یادش افتاده بود که این جن خانگی بد بخت در توهمات دامبلدور سوسکی را زیر پا له کرده.
- فکر کردی من کیم؟ ماهی قرمز؟ نخیر! به سن و سال من نگاه نکن! من حافظه قوی دارم!

مکثی طولانی کرد و گفت:
-چی داشتم میگفتم؟ به هر حال من که یادم نیست چی میگفتم! نه! نه! فراموش نکردم! دامبلدور و فراموشی؟ فقط یادم نمیاد. جونم برات بگه، جنای خونگی هم جنای خونگی قدیم. جنای قدیم بزرگتری، کوچیکتری، از همه مهمتر اربابی میشناختن اره باباجان دوره زمونه عوض شده. ااااا تو که هنوز واستادی! د برو دیگه!

قبل از اینکه ان جن خاانگی مرلین زده فرصت تکان خوردن داشته باشد، در اشپزخانه باصدای گرومپی باز شد و سیریوس را که با چشمان بسته شقیقه هایش را ماساژ میداد، از جا پراند. چند جن خانگی با گارگویل سنگی جلوی دفتر دامبلدور که بر دوش انداخته بودند. ناگهان وسط تتالار متوقف شد. این توقف چنان ناگهانی بود، که لیلی که مشخص بود، دنبال گارگویل میدویده چنان به جن ها و گارگویل برخورد کند، که گارگویل از دستشان افتا و به هزاران تکه نا متقارن تبدیل شد.

-چیکار میکنی؟
-جنا برام گفتن میخوای چی کنی ولی اگه این به این گندگی رو بزنی تو سر دامبلدور که ضربه مغزی میشه!
-خب پس میگی چی کنیم؟
- بجاش چنتا چیزی که گارگویل سنگی نباشه رو پشت سر هم بزن تو سرش!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: خوابگاه‌های گریفیندور
ارسال شده در: یکشنبه 23 شهریور 1404 17:47
تاریخ عضویت: 1404/04/21
تولد نقش: 1404/04/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:03
از: درون عمیق ترین افکارم
پست‌ها: 169
ساحره سرشمار
آفلاین
جن های خانگی به نشانه ی موافقت سر تکان دادند. سیریوس ارام به سمت یکیشان رفت و زیر لبی گفت: برو بیرون ببین چه چیز سنگین و قابل حملی پیدا می کنی که بکوبیم توی سر دامبلدور.

جن سر تکان داد و به طرف در رفت. همان موقع دامبلدور یکی از نان های باگت را از روی زمین برداشت و به شکل چماق در دستش گرفت.
- هیچکس از اشپز خونه بیرون نمیره.

سیریوس با نگرانی به پنجره ای که در اشپز خانه بود نگاهی انداخت. خورشید در حال طلوع کردن بود.باید هرچه زودتر یک کاری میکردند، وگرنه خبر خل وضعی دامبلدور فردا همه جا پخش می شد.

در همان لحظه که سیریوس در حال سبک سنگین کردن اوضاع بود، یکی از جن های خانگی یک سبد توت فرنگی را به سمت دامبلدور پرتاب کرد.سبد به سر دامبلدور خورد و دوباره گیج و منگ شد.

سیریوس بو سرعت به طرف جن برگشت و گفت:
- تا فرصت هست برو‌.

جن سر خم کرد.
- چشم قربان!
به طرف در دوید و سیریوس و دوستانش را با دامبلدوری که رفتار های عجیب از خودش نشان می داد تنها گذاشت.

سیریوس به طرف دامبلدور رفت که به نظر می رسید حالش خراب است. یکی از جن ها به طرف او رفت و ازش پرسید:
- حالا چیکار کنیم؟
- اوم... تنهاکاری که می تونیم بکنیم اینه که منتظر بمونیم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
هرگز اجازه نده کسانی که ذهن کوچکی دارند بگن که رویات زیادی بزرگه.
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: خوابگاه‌های گریفیندور
ارسال شده در: یکشنبه 23 شهریور 1404 13:13
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:03
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 179
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
آشپزخانه‌ی هاگوارتز پر از آشوب بود. دامبلدور هنوز با شور و شوق دیوانه‌وار ظرف‌های توت‌فرنگی را به هوا پرتاب می‌کرد و سقف اشپزخانه به صورت شگفت‌اور و زیبایی به طرح کهکشانی صورتی درامده بود. نگاه ناراحت جن های خانگی بین دامبلدور، دسر و سقف جا به جا میشد و می‌دانستند تمیزکاری سخت درکار است. ولی خب حرفی هم نمیزدند و فقط نگاه میکردند. که لیلی با قدم‌های محتاطانه وارد شد و با دیدن وضع دامبلدور چنان شگفت زده شد، که جوری که انگار راه رفتن را از یاد برده به سبد نان باگت خورد و چند تکه نان و یک تکه دسر توت‌فرنگی و سبد به هوا پرتاب شد و درست روی سر دامبلدور نشست.چشمان سیریوس و جن ها دنبال نان‌ها و سبد میرفت که به صورت کاملا حرفه‌ای روی سر دامبلدور فرود امد و حتی تکه ای روی زمین فرود نیامد.

چند ثانیه کوتاه، دامبلدور آرام شد. مردمک چشمانش قدری کوچک شد، نفسی عمیق کشید و سرش را تکان داد. نگاهش به سیریوس افتاد:
-من کجام؟

سیریوس با تعجب به دامبلدور و سپس به لیلی نگاه کرد. یعنی دامبلدور خوب شده بود؟
-شما توی اشپزخونه‌اید پروفسور.

مردمک چشمان دامبلدور دوباره گشاد شد. نان باگت فرانسوی‌اش را بالا گرفت و فریاد زد:
-کی اینا رو انداخته رو سر من!
سیریوس نفس عمیقی کشید و کمی عقب رفت تا دامبلدور متوجه حضورش شود. چند لحظه گذشت، دیوانگی دامبلدور بالا گرفت و باز هم ظرف‌ها و تکه‌های توت‌فرنگی به هوا پرتاب شدند. لیلی که گوشه‌ای ایستاده بود، و با دهانی باز به سر و وضع اشپزخانه نگاه میکرد:
-فکر کنم بهتره من برم.
و عقب عقب از سوژه... ببخشید از اشپزخانه خارج شد.
-خوشمزس!

سیریوس به دامبلدور که دامبلش رو دور نبود و داشت خامه های روی ریششو میلیسید نگاه کرد و به فکر فرو رفت:
-اگه یه ضربه سبد باعث شد چند ثانیه درست شه شاید یه ضربه محکم سر عقل بیارتش!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: خوابگاه‌های گریفیندور
ارسال شده در: سه‌شنبه 4 شهریور 1404 11:53
تاریخ عضویت: 1404/04/21
تولد نقش: 1404/04/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:03
از: درون عمیق ترین افکارم
پست‌ها: 169
ساحره سرشمار
آفلاین
همانطور که سیریوس و جن های خانگی نمیدانستند چیکار کنند، دختری وارد اشپزخانه شد. در ابتدا هیچ کس متوجه نشد که او کیست چون سرش داخل کتاب بود. دختر لحظه ای سرش را بلند کرد و با اشوبی که در انجا به وجود امده بود روبرو شد. در ان لحظه حاضرین هم توانستند صورت دخترک را ببینند و متوجه شدند او جینی است.

سیریوس با تعجب پرسید: جینی! تو اینجا چیکار می کنی؟
- اومدم کتاب بخونم.
- اینو که فهمیدم. اما چرا اینجا؟
- بالا خیلی شلوغه همه از خوابگاهاشون ریختند بیرون و حرف می زنن خیلی سر و صدا شده. منم عادت دارم هر وقت بالا شلوغه میام اینجا و کتابمو می خونم.
- سر وقتش حساب اونا رو هم می رسم.
جینی بعد از این مکالمه، رفت و روی کاناپه ای نشست.

البوس که تا حالا ساکت مانده بود، فریاد کشید :
اهای دختر، کجا با این عجله، بخواب روی زمین ببینم.
- دلم نمی خواد.

البوس که رفته رفته عصبانی تر می شد فریاد کشید:
بخواب روی زمین ببینم، وگرنه . . .
- وگرنه چی
- شلیک می کنم

هیچکس از حرفش نگران نشد. چون همچنان تهدید هایش را با نان تست انجام میداد.

جینی گفت:
حالا که اذیتم می کنی، من رفتم

و به سرعت از اشپز خانه خارج شد.

البوس که انگار از رفتن اون خوشحال شده بود. ماجرای سوسک رو از یاد برد و به یکی از جن ها فرمان داد
- برو یه مقدار دیگه هم دسر توت فرنگی بیار باید جشن بگیریم .

جن ها هم این قضیه را به فال نیک گرفتند و همراه با البوس دسر خوردند. سیریوس هم تا وقتی کسی حواسش نبود از اشپز خانه خارج شد و به سرعت هر کسی رو که خارج از خوابگاهش بود جریمه کرد. و قبل از این که کسی متوجه نبودنش بشود. به اشپز خانه برگشت و از البوس پرسید:
میش به منم یکم دسر بدی؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
هرگز اجازه نده کسانی که ذهن کوچکی دارند بگن که رویات زیادی بزرگه.
تصویر تغییر اندازه داده شده
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟