تقدیم به گیلدروی لاکهارت نیمه های شب بود
.پیگویجن وحشتزده از خواب پرید. دور و اطراف خود را نگاه کرد .چشمهایش را مالید و آنها را به تاریکی عادت داد
خواب وحشتناکی دیده بود .همه وجودش به هم میپیچید .اضطرابی سخت بر او مستولی شده بود ..
-مطمئنا این یه کابوس گذراس پیگی به خودت مسلط باش!
حسی گنگ او را به رفتن وا می داشت .ندایی درونی او را به جایی آشنا فرا می خواند .شب را با فکر او به پایان رساند . دلش طاقت نمی آورد . ولی تا صبح زود باید تحمل میکرد ......
آسمان پر از فریاد و صاعقه بود و پیراهن خاکستری غمگینی به تن داشت.صدای ناقوس کلیسا در فضا میپیچید .قلبش فرو ریخت.
نکند گیلدی....
به سرعت سوار کالسکه شد .آنقدر در افکارش غرق شده بود که خودش هم نفهمید کی به وزارتخانه رسیده .هزار فکر دلخراش مانند موریانه ای گرسنه ذهنش را می جویید و مغزش را خالی میکرد.
(کجا رفتید خانم بقیه پولتون))!
از بین جمعیت عبور کرد.جلو رفت . سریعا خود را به باجه تلفن رساند وشماره گیری کرد ...
(( به وزارت سحر و جادو خوش آمدید .لطفا نام و کار خود را بگویید؟))
-با صدای لرزان گفت : من پیگویجنم .می خوام جناب وزیرو ببینم.
(( پیگویجن - ارتباطات مردمی ! لطفا این نشان را بگیرید و به جلوی ردایتان نصب کنید ))
آنقدر عجله داشت که یادش رفت نشان را به ردایش وصل کند... در حالیکه به سرعت حرکت میکرد راهروها را یکی پس از دیگری جا میگذاشت .پاهایش سرد و کرخت شده بود .احساس خستگی و کوفتگی شدیدی بر وجودش سنگینی میکرد . در عضلات دست و پایش درد مثل ماری سمی او را می گزید .
-خدایا کمکم کن!
دانه های درشت عرق بر پیشانی و گونه های سرخ و تب آلودش نشسته بود .زبانش از فرط تشنگی مثل چوب آفتاب خورده خشک شده بود و به سقف دهانش چسبیده بود.به اتاق گیلیدی رسید .در جستجوی صدایی آشنا چند بار محکم به در نواخت .اما جوابی نشنید .تمام آرزوهایش برای دیدار مجدد با او از بین رفته بود . به دور و برش نظری انداخت . نمی دانست کجا برود و غم و غصه دلش را پیش چه کسی ببرد . سرگردان و حیران به تمام اتاقها سرک میکشید به هر کسی میرسید اسم او را صدا میزد .همه به سادگیش می خندیدند
.سرش را پایین انداخت و بی اعتنا به همه آنها به راهش ادامه داد .
دیوارهای اتاقهای وزارتخانه از همه طرف به او فشار می آوردند .انگار به رقص در آمده و دور سر او می چرخیدند. چهره گیلدی با آن لبخند ملیحش بر دیدگان شوریده او نقش بسته بود و یک لحظه هم او را رها نمی ساخت . دیوانه وار در اتاقها می دوید. پایش به چیزی گیر کرد .با سر به زمین سقوط کرد .آخ بلندی گفت . غلتی زد و روی زمین افتاد . به پهلوی راستش غلتید .گونه خیس از اشکش با خاک آشنا شد . برگشت . چشمش به مازامولا افتاد که از قیافه آشفته و پریشان او وحشتزده
به نظر می رسید .بلند شد تلو تلو خوران خود را به او رساند . سرش گیج میرفت . به زحمت می توانست خود را روی پانگه دارد .
دستهای مازامولا ناخودآگاه به سمتش دراز شد .پیگویجن که انگار خاطراتش را کنار او زنده می دید خود را در آغوشش رها کرد.همچون گلی تشنه شبنم را بالای سر خود میدید .ولی مگر شبنم جای باران را برای او پر میکرد؟
پرده ای از اشک جلوی نگاهش را گرفته بود .
سرش را پایین انداخت تا مازامولا اشکهایش را نبیند .اما طاقت نیاورد .سیل اشک از دیدگانش روان شد
.با بغض گفت:
-مازامولا اون رفته؟!...
مازامولا که مبهوتانه نگاهش میکرد لبخندی زد .پیگویجن دستهایش را محکم گرفت .
- می گم اون رفته؟!...
مازامولا که این بار فقط می خندید اشکهای ماسیده بر گونه اش را پاک کرد.
- چیزی شده؟! از چیزی نگران شدی ؟! اگه مشکل خاصی هست که من می تونم واستون حلش کنم بگین.
سرش را به علامت نفی تکان داد :no: .مازامولا دوباره پرسید:
-خب شاید فقط بشنوم .اونوقت حالتون بهتر شه .
نمی دانست باید به او اعتماد کند یا نه ولی هر چه بود حضورش به او قوت قلب می بخشید.... مدام به اتاق گیلدی چشم دوخته بود .از صحبتهای مازامولا چیزی نمی شنید . دائما تصویر گیلدی از جلوی چشمش رژه می رفت . خاطرات گذشته در برابر چشمهایش مثل فیلمی بر پرده سینما به نمایش در می آمد .از آخرین مرتبه ای که او را دیده بود حدود دو ماه می گذشت ...
- بشین عزیزم فعلا این شربتو بخور تا همه چیزو ..
با بی حسی روی صندلی نشست
. خواست جرعه ای از شربت را بنوشد که از حال رفت . وقتی به خود آمد هنوز هم در همان اتاق بود . چشمهایش را باز کرد . صدایی شنید . صدایی آشنا . صدایی که هزاران بار شنیده بود . صمیمانه ترین آوایی که می شناخت.فضای اتاق در دریایی از نور غرق شده بود . از انقباض خفه کننده ای که گرفتارش شده بود رها میشد. گیلدروی لاکهارت برگشته بود !