هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۸۴

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
چند دقيقه بعد.....

لارا:به نظرتون لوسي دير نكرد؟
هوكي:اون مهم نيست....محفلي ها كجان؟چرا هيچ صدايي اينجا نمياد؟
لارا با خوش خيالي:محفليا هميشه خواهان صلح بودن.تا ما حمله نكنيم اونا هيچ كاري نميكنن.
ناگهان صداي بلندي از در سمت چپ به گوش ميرسه.....

-درو باز كنيد!درو باز كنيد!محفليا....!محفليا....!الان منو ميكشن!

لارا:اوه!اون صداي دراكوئه.كدوم بي خاصيتي اون درو قفل كرد؟بدوئين!
و مرگخوارا مثل سرخپوستاي قبيله اينكا يك صدا باهم:حملــــــــــــــه!

مرگخوارا با هم به سمت در حمله ور ميشن....
لارا:آلاهومورا!
در باز ميشه و همه ميخوان از در رد بشن.....ولي.....هوكي و لارا با همديگه برخورد ميكنن و هر كدوم به يه سمت ميفتن.
لارا در حالي كه داشت سر باد كردشو ميمالوند: اي بي خاصيت!حواست كجاست!كروشيو!!!
هوكي:نــــــــه.....(جيغ....داد....سوت!)

بقيه مرگخوارا اصلا حواسشون به اين نبود كه لارا و هوكي بر روي زمين افتاده بودند وارد اطاق بقلي ميشن.
صداهاي زيادي از اطاق به گوش ميرسه!

لارا:اميدوارم اين دفعه رو گند نزنن!
و با سرعت به سمت در ميره و از آستانه در ميگذره.
همه در حال جنگ كردن با همديگه هستن.
دراكو با سرعت از پشت يكي از كاناپه ها به سمت لارا مياد.
دراكو داد ميزنه:يه تعدادشون هم بيرون دارن با ماروولو و رونان ميجنگن...نيروهاي كمكي هم اومدن.

يكي از طلسم ها به سمت اون دو تا مياد و هر دو جا خالي ميدن.
لارا و دراكو به پشت يكي از كاناپه ها پناه ميبرن.
لارا دست دراكو رو ميگيره.
لارا:دراكو!تو چشماي من نگاه كن!.....ميدونم كه شجاعت اين كارو داري!كليد قفل پيروزي ما در اين جنگ دست توئه.ازت ميخوام بري و همه جارو بگردي!ما بايد امشب اون هوركراسس رو پيدا كنيم!اينو ميفهمي؟
چند لحظه اي هر دو به هم نگاه ميكنن.انگار كه دراكو داشت حرفهاي لارا رو تجزيه و تحليل ميكرد و لارا داشت دنبال جوابي در چشماي دراكو ميگشت.
دراكو سرش رو به علامت تاييد تكون ميده.لارا و دراكو باز چند دقيقه اي رو به هم ذل ميزنن.انگار كه لارا داشت قسمتي از شجاعت خودش رو به دراكو منتقل ميكرد.
دراكو دست لارا رو ول ميكنه و دوان دوان از دري خارج ميشه.
لارا سريع از پشت كاناپه بيرون مياد و به فرستادن طلسم به سمت محفليا ادامه ميده.

*در آشپرخانه*
لوسيوس كاغذ رو چندين بار ميچرخونه تا بلكه بتونه اونو بخونه ولي هر دفعه نااميد غر غري ميكنه.
لوسيوس:اه!اينجا چي نوشته!

صدايي از در آشپخونه به گوش ميرسه....
-فكر نكنم بتوني اونو بخوني لوسيوس!
لوسيوس بدون نگاه كردن به سمت در اون صدا رو ميشناسه.
لوسيوس:دامبلدور!تو شكست ميخوري!ما تا هوركراسس رو به دست نياريم از اينجا نميريم.لرد هم به زودي ميرسه اينجا و اون موقع ديگه هيچ كاري از دستت برنمياد دامبلدور!
دامبلدور چند لحظه صبر ميكنه و بعد با راحتي هرچه تمام تر كاغذي رو از جيبش در مياره و شروع ميكنه به نوشتن و در اين حين با لوسيوس صحبت ميكنه.....
دامبلدور:مطمئني لوسيوس؟.....بهتره به اربابت خبر بدي كه هوركراسسي در اينجا وجود نداره!
لوسيوس اولش جا ميخوره ولي بعد...
لوسيوس:چي؟....هوووم!....تو ميخواي منو گول بزني دامبلدور؟
در همين حين لوسيوس چوبدستيشو از جيبش درمياره و با حالت تهديدگونه اي به سمت دامبلدور ميگيره.....اما دامبلدور هيچ واكنشي از خودش نشون نميده.
لوسيوس:دامبلدور!ميدوني كه لرد هر كاري بخواد ميتونه انجام بده!پس الكي زور نزن!من بهت پيشنهاد ميكنم همين الان اون هوركراسس رو بهم بدي....وگرنه....وگرنه تمامشون رو ميكشيم(به اطاق بقلي كه محفليا داشتن در اون جنگ ميكردن اشاره ميكنه)
دامبلدور با كمال خونسردي به سمت لوسيوس مياد.
دامبلدور:اوه نه لوسيوس!تو هنوز متوجه نشدي!بهت حق ميدم.كل مغزت از حرفهاي تام پر شده...ولي من يه بار به تام گفتم:راههاي ديگه اي هم براي از بين بردن يه نفر وجود داره!
صدايي از پشت به گوش ميرسه.....
-درسته دامبلدور!يكي از اونا هم از پشت حمله كردنه!
صحنه آهسته ميشه....
دامبلدور ميچرخه.اونقدر سريع كه شنلش در پشتش به هوا بلند ميشه. برميگرده و اومدن طلسمي رو به سمت خودش نظاره ميكنه و در همين حال به سمتي كه طلسم از اونجا روانه شده بود نگاه ميكنه.....لرد ولدمورت!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۳ ۲۱:۴۰:۰۲

شناسه ی جدید: اسکاور


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۸۴

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
لوسیوس: چی....تو برای ما شرط میذاری
لوسیوس چوب دستی خود را به سمت در که دامبلدور اونجا بود نشانه میگره
لوسیوس: هی مثل این که یادت رفته دراکو داشت میکشتت...آواداکورا!!!
لوسیوس چوب دستی خودش رو به سمت دامبلدور گرفت اما قبل از اینکه نفرین به دامبلدور برخورد کنه او با یه پشکن غیب شده بود...
لوسیوس: هی دومبل کجا رفتی مثل اینکه علاوه بر این که ضعیف شدی تر سو هم شدی...
لوسیوس رو به طرف محفلی ها کرد و گفت: تا شماره سه میشمارم یا جایه هورکراکس شیشه پسونک لرد رو میگید یا همتون رو دسته جمعی میفرستم پیش سیریوس..لوهاها
لوسیوس:بشمار1.....بشمار2.....بشمار3....آواداکورا سند تو آل!!!
صحنه خارج خانه شماره 12 داخل کوچه نور سبزی از داخل پنجره ها بیرون میزنه...وگربه ای که بالای درخت روبه روی محفل بود مو های بدنش سیخ شد...
لوسیوس:خوب دراکو لارا شما برید طبقه بالا گری هوکی شما زیرزمین ما هم میریم این پشت یه نگاهی بندازیم....
فنرير: من این دختره رو می خوام اسمت چیه خانم خشکل تا حالا یه گرگینه دیدی؟
هرمیون که داشت بالا می آورد از بوی گندفنرير از ترس چیزی نگفت
آسمان محفل ماه از پشت ابر ها بیرون میاد و زمین را مهتابی میکند...
لوسیوس بچه سریع تر داره شب میشه باید قبل از اومدن وزارت کاره تموم کنیم خیلی داریم وقت حدر میدیم زود باشید....
لارا به طبقه بالا میره و دوباره چیزه عجیبی نظرش رو جلب میکنه...
آینه نفاق انگیز
لارا:آره خودش هست این همون آینه ای هست که تو هاگواتز منو کنار دریا در حال زدن روغن به خودم وسط نامحرم ها نشون داد....هوم این آینه بی ناموس هست...
لارا:بشکنیوس.....آینه خورد میشه....حالا راحت شدم که تو باشی دفعه دیگه از این بی ناموس بازی ها در نیاری....
--------------
1 ساعت بد ماه کامل شده بود و صدای زوزه از زیر زمین شنیده شد
لوسیوس: وای خدای من اون داره گرگ میشه....بچه ها بهتره زود بریم ....
لارا: ولی هورکراکس چی لرد به کسی رحم نمیکنه نگران نباش تو این شهر چیزی که زیاده داروخانه میریم یه پسونک خشکل براش می خریم...
مرگ خواران:
اما لوسیوس هنوز داشت میخندید که در دوباره باز شد ونوری نارنجی رنگ چشمان لوسیوس را به درد آورد در باز شده بود ولی کس وارد نشد...
لوسیوس: هیچ کس از این جا نمیره تا من نگفتم دراکو برو اون درو ببند ...نه...اون نه دره زیر زمین تا اون گرگه نیومد بالا...
خوب من الان میام..
لوسیوس به آشپز خانه محفل میره یادش اومد در ذهن کاوی که از هرمیون کرده بود همش هرمیون به آشپز خانه فکر میکرد
خوب باید همین جا ها باشه...اینجا که نیست.....هوم این چیه؟ آهان پیداش کردم .....معجون عشق..بینامیوس...محصول برادران ویزلی...خوب پس داشته روی این فکر میکرده...... خوب صبر کن بازم بگردم هان؟ این چیه؟ صبر کن ببینم..... یه کاغذپوستی قدیمی اینجاست
لوسیوس کاغذ رو باز میکنه :
نقل قول:
اگهمیخبشیمیتونیبخونیش:

این دیگه چه خطی هست چی نشوته:
اگه میخ بشی میتونی بخونیش لوسویس این رو میگه که کاغد نوشته هاش پاک میشه و شروع میکنه به نوشتن چیزه دیگری....
----------------------
از معاون ارتش بعید بود..

بدبختانه يه بدي اي كه نمايشنامه ها در زمان جنگ داره اينه كه اختراع طلسم هاي جديد در اونها زياده و البته اين كار خيلي بده!
سعي كن ديگه كمتر طلسم جديد اختراع كني و از همون طلسم هاي زيباي قديمي استفاده كني!
چند قسمت واقعا ديگه خيلي به ساختمان محفل آرامش دادي!
مثلا اون جايي كه گفتي سيريوس به آشپرخونه محفل ميره ميتونستي مثلا براي زيباتر شدنش بگي كه:
لوسيوس دوان دوان از بين محفليا و مرگخوارهايي كه در راهروها در حال جنگ با يكديگر بودند عبور ميكنه و نفس نفس زنان از در آشپزخونه ميگذره!يا يك همچين چيزي!

خوندن دوباره نايشنامه بعد از نوشتنش خيلي بهت كمك خواهد كرد!
دامبلدور


ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۳ ۱۹:۵۰:۰۸
ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۳ ۲۰:۳۴:۵۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۳ ۲۲:۵۶:۲۴

جادوگران


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۸۴

هرميون جين گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۲۶ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
از زمان های نه چندان دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 284
آفلاین
با صداي شكسته شدن در نگاه همه به طرف در بر گشت و شاهد ديدن گروهي ديگر از مرگ خواران بودند
وارد شدن مرگخواران به طور ناگهاني باعث شد كه رونان و استرجس دراكو رو فراموش كنند و به طرف بقيه مرگخواران بروند
دراكو هم با استفاده از اين فرصت به سرعت از پله ها بالا ميره
و وارد اتاقي ميشه
صحنه ي دلخراشي بود نور خورشيد دراتاق پخش شده همه جا گردو غبار ديده ميشد و در آن بين
هرمايني بيهوش روي زمين افتاده بود و يكي از مرگ خواران چوبش را با تهديد به طرفش گرفته بود
مرگخوار:با زندگيت خداحافظي كن بچه ماگل .. و.. .آواد....
نه ه ه ه
اين فرياد دراكو بود كه مانع انجام ورد شد دراكو به سرعت به طرف هرمايني اومد در كنارش نشست و به مرگ خوار گفت
دراكو:تو برو دنبال هوركراكس من اينو لازم دارم و با وردي هرمايني رو به هوش آورد و به سرعت اون رو بلند كرد و گردنشو گرفت و چوبش رو روي شقيقه اش گذاشت
دراكو:حركت كن بچه ماگل
هرمايني با خشم به نگاه ميكرد ولي ميدانست كه نبايد از دستوراتش سرپيچي كنه لااقل تا زماني كه قصد خود كشي نداشت
دراكو اونو به طرف پله ها كشوند و وقتي روبه روي صحنه ي جنگ مرگ خواران و محفلي ها قرار گرفت داد زد
دراكو:هي ...با شماهام اگه زندگي اين دختر براتون مهمه همين الان بگيد هوركراكس كجاست؟ وگرنه...
همه ي توجه ها به طرف هرمايني و دراكو برگشت
چشمان رونان همه جا را مي كاويد بلكه راه چاره اي پيدا كند
لوسيوس از آن دور با نگاهي تحسين آميز به پسر خود نگاه ميكرد
بلا:خاله قربونه هوشت بره...خوب همون طور كه دراكو عزيز گفت اگه جاشو نگيد ما اين بچه ماگل رو ميكشيم و با صداي بلند خنديد
رون و استرجس با خشم به بلا نگاه كردند
در همون لحظه بود كه صداي آرامي و متيني توجه همه رو جلب كرد
نور خورشيد به شدت به داخل مي تابيد
دامبلدور در آستانه ي در حاضر شده بود
مثل هميشه پر قدرت و با شكوه
دامبلدور:خوب..ميبينم كه مهمون ناخونده داريم
لوسيوس:برگ برنده دست ماست دامبلدور و به هرمايني اشاره كرد
دامبلدور:بسيارخوب لوسيوس ولي من يك سوال از دراكو دارم ..دراكو تو مطمئني كه ميخواي دوشيزه گرنجر رو بكشي؟؟؟
دراكو:منظورت چيه...معلومه.. .البته اگه جاي هوركراكس رو بگيد موضوع فرق ميكنه
دامبلدور با لحني مطمئن
دامبلدور:البته كه من هوركراكس رو بهت ميدم
همه ي محفلي ها و مرگخواران با تعجب به دامبلدور نگاه كردند
دامبلدور :ولي يه شرط داره؟؟؟
...

همون چيزي كه به عنوان دامبلدور از يك سفيد انتظار داشتم!....سفيدي در نمايشنامت موج ميزنه....ولي قابل ديدن نيست!...واقعا پستت زيبا بود و به عنوان اولين سفيدي كه اينجا پست ميزنه شهامت زيادي به خرج دادي و عالي نوشتي!
فقط مشكلش اين بود كه در بعضي ديالوگ ها از داستان اصلي كتاب هري پاتر استفاده كرده بودي كه يه كم تكراري بود ولي از زيبايي نمايشنامت كم نميكنه!

دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۳ ۱۹:۳۳:۴۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۳ ۲۲:۴۷:۲۲

ما به اوج باز می گردیم و بر تری گریفیندور را عملا ثابت می کنیم...منتظر باشید..


بدون نام
...لوسيوس داد ميزنه:جريوس!
و رون دو نيم ميشه.
لوسيوس:لارا بدو وقت نداريم بايد بريم دنبال هوراكسس.
لارا و لوسيوس از پله ها پايين ميرن و صداي هرمايني رو ميشنون كه داد زد:وصليوس!اونا به طرف آشپزخونه ميرن كه ميبينن هوكي و فنرير بيهوش افتادن گوشه ي در.
لارا:نكنه مرده با... بوووووم!
لارا نقش زمين ميشه و رونان و گريفندور و استرجس لوسيوس رو محاصره ميكنن.
لوسيوس رو ميكنه به رونان ورد جريوس رو ميخونه و رونان جاخالي ميده.
گريفندور:مثل اينكه تو به غير از اين وردي بلد نيستي...پرفسور!
لوسيوس بر ميگرده طرف گريفندور كه يه دفعه خشكش ميزنه!
رونان:هه...اينو باش از ترس خشكش زده.
لوسيوس:چوب دستيشو ميزاره زمين و ميگه:من تسليمم!
گريفندور ميره چوبدستي لوسيوس رو بگيره كه يه نور زرد ميخوره پشت سرش و به صورت ميافته رو زمين.
استرجس بر ميگرده و داد ميزنه:دراكو!
لوسيوس با يه حركت ناگهاني چوبدستيشو از رو زمين برميداره به طرف رونان ميگيره ولي قبل اينكه لوسيوس كاري بكنه رونان يه ورد زير لب ميخونه و يه نور سفيد از چوبدستيش به لوسيوس ميخوره...
لوسيوس با يه صداي فجيحي كو چيك و رونان ميدوه طرف لوسيوس و اونو بر ميداره ميگه:بپر تو جيبم و بريم برات بستني بخرم.
و اونو ميچپونه تو جيب رداش.
استرجس و رونان ميرن طرف دراكو...
گرومپ
گروه دوم مرگخوارا در رو ميشكنن و وارد محفل ميشن...

به نظرم ميتونستي بهتر بنويسي....يه جورايي ميخورد كه براي رفع تكليف نوشتي!....ولي به هر حال بد نبود!......ولي فقط نبايد تويه نمايشنامت جنگ باشه...ميتونه نقطه پايين بالا زياد داشته باشه...جنگ....حرف زدن...جنگ....آرامش....حرف زدن...جنگ...بايد متغير و جالب باشه!
دامبلدور

خب دامبل جان...من به خاطر دير كردن مارولو مجبور شدم ظرف بيست دقيقه يه پست بزنم كه بقيه حيرون نشن(تكراري بودنم هم به خاطر همين بود)


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۳ ۲۲:۴۳:۵۰
ویرایش شده توسط جرج دیویس در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۴ ۶:۲۸:۳۹


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۸۴

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
از تالار اسلایترین میرم بیرون !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 168
آفلاین
اما دیگر دیرشده بود . . . لوسیوس چوبدستیشو به سمت رون میگیرهو زیر لب میگه : آواداک. . . . . هرمیون : نهههههه ! از ته سالن صدای چند نفر میاد ، لوسیوس سریع چوبشو به سمت صداها میگیره و میگه: آوادکداورا . . . ها ها ها !!صدای افتادن یه چیزی به گوش میرسه . رون و هرمیون سریع فرار می‌کنن و داخل یه اتاق مخفی میشن . رون میگه :یعنی‌ اون کی‌ بود ؟ هرمیون در حالی که به شدت ترسید بوده میگه : نمیدونم . . . ولی‌ خدا کنه که . . .
بعد بغضش می ترکه !! می‌ یاد میپره تو بغل رون و شروع به گریه میکنه .
اون بیرون لوسیوس ولارا سریع و در حالی‌ که داشتن از او نجا دور میشدن ، گروهی‌ دیگر از مرگخوارن را میبینن ،مرگ خوارانی‌ وفا دارو مشهور : آدریان و دالاهوف و مارولو گانت.
مارولو : چی‌ شد ؟ پیداش کردین ؟ لوسیوس: نه ، اونا میدونستن که ما داریم حمله می‌کنیم ، آماده بودن .آدریان : میگی‌ چه کار کنیم ؟
همون موقع مرگ خواران صدای محفلی‌ ها رو میشنون :
- آره ، خودم دیدمش ، دامبلدور داشت جاشو عوض میکرد .
- مگه میدونست ، اونا کی‌ حمله می‌کنن ؟؟
- آره ، این دامبلدورو این جوری نبین که این قدر مثلا آدم خوبیه ، یه آدم پرو یه دریده ایه!!!
پس شما میدونی‌ کجاست ؟ دالا هوف درحالی‌ که چوبدستیشودر می‌ آورد از پشت دیوار میاد بیرون .
محفلی‌ ها : نه ، ما هیچی‌ نمیدونیم !! مرگ خواران : مااااااا. این شما نبودین که الان داشتیندر مورد اینکه میدونین کجاست حرف میزدین ؟یالا !! میگین یا به زور از زیر زبونتون بکشم !!
محفلی‌ ها : ما هیچی‌ نمیگیم . مارولو : باشه ، پس خودتون خواستین . . . همه با هم . . . 1 . . . 2 . . . 3 کروشیو !
نه . . . نه. . . خواهش می‌کنم . .. دیگه بسه .. . خواهش می‌کنم . . . م . . . من بهتون میگم !
لوسیوس : آفرین !! حالا مثل اینکه دارین کم کم آدم میشین خوب ، اون کجاست ؟؟؟
یکی‌ از محفلی‌ ها : ها ها ههه ههه !!! شما چه قدر زود خر میشین ! آخه ما از کجا بدونیم ؟! ما اومده بودیم ، واسه تعمیر تاسیسات اینجا . چه می دونستی شما امشب حمله میکنید ؟؟ ؟؟ ؟؟
چی‌ ؟؟؟؟ خیلی‌ خوب ، باشه پس اینم ماله شما. . . . آوادکداورا . . . این مجازات این که ما ها رو سر کار میزارین .
آخه واسه چی‌ اینارو کشتین ؟ شاید میتونستن به ما اطلاعات بدن .
حالا دیگه کشتمشون ، بی‌ خیال . الان چی‌ کار کنیم ؟؟ لوسیوس : من یه پیشنهاد دارم، من و آدریان با هم میریم ، لرا و دالاهوف هم با هم میرن . مارولو : پس من چی‌ ؟؟ لوسیوس :تو تنها میرری ، تا آدمبشی‌ که الکی‌ کسی رو نکشی‌ .

همه می‌رن و مارولو هم تکی‌ راه می‌ افته . . . پیش خودش میگه:(( حالا که اینارو کشتم ، بذار منم یه امتحانی‌ بکنم ، ببینم این هوکراکس که میگن آدمو زنده نگاه میداره ، چه جوریه ! ! . آره ، فکر خوبیه . )) در همون حال که داشته میرفته ،یه خنجر که تویه قفسه بوده ، اونو وسوسه می‌کنه .با خودش میگه : این چیزه خوبیه . ور میداره و میگه : هورکراکسییوس !!! اهااااا ، الا ن من از نوه ی عزیزم هیچی کم ندارم . بهتره اینوبه جای امنی‌ منتقل کنم . و اونو می‌فرسته به خونهٔ ریدل ها . . .
در همین موقع از پیچ راهرو می گذره که . . . . .

يك مشكل واضح كه فكر كنم بقيه هم فهميده باشن نحوه قرار دادن ديالوگ ها بود كه چند تا ديالوگ رو يه دفعه پشت سر هم زده بودي كه از زيبايي نمايشنامه كم ميكنه!
ديالوگ هاي قوي اي انتخاب نكرده بودي و به نظرم بايد سعي كني هر دفعه كه نمايشنامه اي مينويسي بشيني بخونيش و از خودت بپرسي كه آيا ميشه در اينجا يه ديالوگ بهتر قرار داد يا نه!....حتي ممكنه تغيير يه ديالوگ در داستاني كه نوشتي تاثير بزاره ولي به هر حال داستان رو قشنگ ميكنه!
در كل نميگم خوب بود!
چون به نظرم ميتونستي بهتر بنويسي ولي ننوشتي!

دامبلدور




دامبلدور جان ، من یه اشتباه کردم که این جوری شد . من یه کم فرصت کم آوردم ، می خواستم که سریع بزنم . . . .


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۳ ۲۲:۴۰:۲۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۳ ۲۲:۴۰:۴۸
ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۳ ۲۲:۴۹:۵۰

آن چه ثابت و برجاست ، ثابت و برجا نیست . دنیا این چنین که هست نمی ماند .
برتول برشت




Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۸۴

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
لوسيوس و لارا با طلسم ((اينكارسروس)) هرمايني رو مي بندن و از اتاق خارج مي شن تا برن به دنبال هوركراكس...
اما همين كه مي آن بيرون لوسيوس پرتاب مي شه و با كله مي ره تو يه گلدون...
لاره ، گوش به زنگ برميگرده، اما وقتي كه مي‌بينه كسي اونجا نيست، از وحشت مثل گچ سفيد ميشه...
لارا: ت...ت...تو كي ه..ه...ه...هستي؟ف...فكر نكن م...م...من... ن از اين ك..ه..ه تو رو ن..ن..نمي بينم، م...مي.. ترس..س..سم...
صدايي بي نهايت خشن و نفوذ پذير:آره... مي بينم كه اصلا نمي ترسي!!
لارا، برميگرده به طرف منبع صدا و با چوابدستي يه طلسم به طرف مودي مي فرسته، ولي مودي كه قبلا جاخالي داده بود، طلسم به لوسيوس بيچاره مي‌خوره كه تازه تونسته بود سرش رو از تو گلدون دربياره و سرش 2 برابر بزرگ ميشه...!!!
لارا خودشو با يه ضربه‌ي چوبدستي، غيب مي كنه و صداي خنده‌ي مودي رو مي شنوه كه مي گه: هاهاها!فكر نمي كني من مي تونم با اين چشم سحرآميزم تو رو ببي..
امّا جمله اش با ورد ((پتريفيكوس توتالوس))‌ لوسيسوس كه از دراز بودن حرفهاي مودي استفاده كرده و چوبدستيش رو برداشته بود، ناتمام مي مونه و صداي تقي حاصل از برخورد مودي با زمين به گوش مي رسه!
لوسيوس چوبدستي رو به سمت خودش مي گيره و مي گه: سريوس كوچيكيوس!!
و در حالي كه سرش درست شده بود،بلند مي شه و به طرف مودي مي ره تا شنل نامرئيشو بر داره، كه در اين لحظه لارا پروازكنان مي افته رو سرش!!
لوسيوس لارا رو پرت مي كنه كنار و بلند مي شه و در كمال تعجب رون ويزلي رو مي بينه كه با دهان‌بازايستاده و اونا رو نگاه مي كنه...
رون: پتريفيكوس... چي؟چي بود؟؟ آهان... پتيفيكوس توتيلاس!!!
و وقتي لبخند شيطاني لوسيوس رو مي بينه به اشتباهش پي مي بره...
صداي ضعيف هرمايني كه حاكي از نا اميدي بود به گوش مي رسه: رون...پتريفيكوس توتالوس!!!
امّا ديگر دير شده بود و...

پشت جالبي بود ولي چند تا اشكال داشت:
اولا اينكه اگر يك بار بعد از اينكه مينويسي نمايشنامه رو دوباره بخونيش موفق ميشي!.....به نظرم ميتونستي از جملات بهتري در توصيف صحنه ها استفاده كني....بايد به نمايشنامه هاي جنگي حساسيت بدي و يه دفعه داستان رو به اوج برسونه و بعد آرومش كني....مثل حرف زدن دامبلدور و لرد ولدمورت در وزارت خونه كه در آخر كتاب بود....نقطه هاي ارام زياد داشت و همچنين ناآرام.....جايي حرف ميزدند و ناگهان جنگ ميكردند و دوباره حرف....اين مهمه!
دامبلدور


ویرایش شده توسط -رونان- در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۳ ۱۴:۳۱:۱۵
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۳ ۲۲:۳۲:۳۵

تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۸۴

لارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از خانه ريدلها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
10 دقیقه بعد مرگخوارا در محله گریمولد ظاهر میشن..
لارا: این خونه شماره دوازدهه..ولی ما چطوری میبینیمش؟
هوکی:ما جاسوسای زیادی داریم لارا..این موفقیتو مدیون اوناییم....بیایین تو..اعضای محفل حتما خوابن..آروم باشین..
مرگخوارا پاورچین پاورچین درو باز میکنن و وارد خونه میشن...ولی...
ناگهان بارانی از طلسمهای مختلف رویرشون میباره..مرگخوارا درحالیکه در اطراف سنگر میگیرن متعجبن که اونا از کجا میدونستن قراره امروز حمله بشه...
لارا:شما از کجا؟؟؟؟؟سیریوس شهید:فکر کردین فقط خودتون جاسوس دارین؟
جنگ ادامه پیدا میکنه...لارا از شلوغی استفاده میکنه و برای پیدا کردن هورکراکس شروع به جستجو میکنه...در طبقه دوم اتاقی توجهشو جلب میکنه..روی در اتاق نوشته شده به هیچ عنوان وارد نشوید...
لارا عاشق جاهای ممنوعه اس و با خوشحالی وارد میشه...ولی..
هرماینی گرینجر یه گوشه نشسته و داره درس میخونه....
لارا:....ای بابا... مثلاجنگه ها.... هرماینی:ساکت...مزاحمم نشو...قیافه پروفسور مالفوی بعد از امتحان از صد تا جنگ ترسناکتر میشه...
لارا:خوب..پس جادوی سیاه میخونی؟اگه اشکال داشتی حتما بپرس....چیز...نه...پاشو ببینم...چیزی که ما دنبالشیم کجاس؟الان یه ساعته دارم تو این محفل مجلل شما میگردم ولی رسیدم به جای اولم اونجا هم یه ساحره تو تابلو نشسته و به شدت ادعا میکنه جاشو میدونه....حالا بگو کجاس؟و چوبشو با تهدید آمیز ترین حالت ممکن بطرف هرماینی میگیره....هرماینی به پشت سر لارا خیره میشه ...اس...اس...اسمشو نبر....لارا بی اختیار برای یک لحظه نگاهشو از هرماینی میگیره...کسی پشتش نیست و وقتی برمیگرده با لبخند هرماینی و چوب خودش که حالا تو دستای اونه مواجه میشه....
-خوب...خوب...حالا نوبت منه...پس دنبال هورکرکراسکسک میگردین؟لارا:هورکر چی چی؟؟؟؟......هرماینی:ساکت..خودم میدونم چی گفتم و با یه طلسم لارا رو به دیوار روبرو میکوبه که دیوار بیچاره که از قرنها پیش منتظر این فرصت بوده با زمین یکسان میشه و نفس راحتی میکشه...هرماینی:من که گفته بودم شماها فقط بلدین حرف بزنین...اومدین دنبال شیشه شیر ولدمورت؟بیا اینم شیشه شیر و ناگهان کوهی از شیشه شیر روی سر لارا میریزه...بیرون اومدن لارا از زیر اون شیشه شیرا دو سه دقیقه ای طول میکشه و وقتی موفق میشه آخرین شیشه شیرو از دهنش بیرون بکشه میبینه هرماینی هنوز همونجا میخکوب شده....
لارا:چیه؟منتظری ببینی به جای من از این زیر ویکتور بیرون میاد یا رون؟صدای آشنایی از کنار هرماینی به گوش میرسه و لارا تازه متوجه چوب دستی میشه که بطرف هرماینی گرفته شده...
- نه لارا من بهش گفتم این بی ادبیه که بی خداحافظی بره.
-لوووووسیوس...ممنونم.من با این خانوم کمی کار دارم و بی توجه به سر بریده ای که تو دست چپ لوسیوس تاب میخوره بطرف هرماینی میره....
هرماینی:...نه...چطور جرات میکنی؟بهت اخطار میکنم..من خطرناکم...من رییس باد...بارون...سیل..نه..چیز..طوفان سفیدم..وایت تورنادو...لارا:طوفان؟فکر خوبیه...تورنادیوس...فقط در قسمتی از اتاق که هرماینی ایستاده بود گردباد بزرگی به وجود میاد و هرماینی به هوا بلند میشه و دور اتاق شروع به چرخ زدن میکنه ....لارا:بگو...کجاس؟هرماینی در حالیکه سعی میکنه بدترین خاطره اسنیپ برای اون تکرار نشه:نمیگم...چیز..یعنی نمیدووووونم.
لارا رو به لوسیوس:ظاهرااین حرف نمیزنه بهتره خودمون جستجو رو ادامه بدیم..وقت نداریم....

من هيچ چيز در قبال نمايشنامه تو نميتونم بگم!.....چون بهترين نمايشنامه اين تاپيك تا به حال براي تو بوده!....بهترين نمايشنامه و كم نقص ترينش!
تنها مشكلي كه ديدم نحوه پاراگراف بندي بود كه اصلا مهم نيست!چون از ارزش پستت و زيباييش كم نميكنه!
دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۳ ۲۲:۲۹:۱۲

تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۹:۳۴ پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۸۴

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
لرد ولدمورت به آرامي به سمت در مي ره كه بخوابه و در را پشت سرش مي بنده...
چند تا از سياه پوشان كه نشسته بودن با وحشت به همديگر نگاه مي كنند و يكي مي گه: خوب بچه ها... من مطمئنم اگه همين حالا دست به كار نشيم تيكه بزرگه گوشمونه!!
چند تا از مرگخواران به آرامي و با زمزمه هاي مبهم حرفشو تائيد مي كننن و يكي ديگه مي گه: باشه... همين حالا مي ريم... اونا حتما آماده‌ن پس بايد يه نقشه داشته باشيم... يه نقشه‌ي درست و حسابي...
سوّمي مي گه: آره... ببينين نظر من اينه كه حالا كه 13 نفريم... با گروه هاي 4 نفره بريم... يعني سه تا گروه كه اگه مرديم اون يكي بياد... تو فاصله هاي زماني 20 دقيقه... اگه بفهمن حمله كرديم سريع حمله مي كنن...

يكي به آرامي مي گه: و...و... اون 1 نفر... اون كيه؟!
لوسيوس مالفوي كه از وفادارترين مرگخواران بود به آرامي پا مي شه و مي گه: م...م..من مي تونم برم... شما برين و من 1 ساعت و ربع ديگه مي آم.. مطمئن هستم كه همه زنده مي مونيم... امّا حالا كيا مي خوان برن؟

4 نفر با ترديد دستاشونو مي برن بالا: دراكو مالفوي جوان كه تازه مرگخوار شده بود... هوكي، جن خونگي كه او نيز تازه مرگخوار شده بود... فنرير گري بك كه خطرناك ترين گرگينه‌ي قرن بود و... لارا لسترنج... خواهر بلاتريكس لسترنج...

كرام از ميان جمعيت مي گه: خوبه... يه ارتش درست و حسابي از اعضاي غير عادي!! جن... گرگينه... بچّه كوچولو!!

دراكو سرخ مي شه... هوكي گوشاش مي افتن پائين و فنرير دندوناي تيز و كثيفش رو به نمايش مي ذاره...

فنرير: خوب... من فرماندهي اين گروه رو به عهده مي گيرم... مي ريم گريمولد... دراكو و من با رمزتاز مي ريم... هوكي خودشو غيب مي كنه و لارا با چوب جارو مي آد...

و رو به اعضاي گروهكش مي گه: مي ريم ميدان گريمولد... همه توي ميدان گريمولد هم ديگه رو مي بينم...10 دقيقه بعد...

پستت واقعا خوب بود و فقط چند تا نكته ظريف اشتباه بود كه ميگم:
شما سياهي و بايد سعي كني حداقل يه خورده خشانت تويه پستت باشه!...پستت در صلح و صفا و آرامش بود!
در ضمن از اين به بعد سعي كن وقتي داري يه بار از اول نمايشنامت رو ميخونه قبل از زدن به ديالوگ ها توجه كني و ببيني كه آيا ميشه ديالوگ بهتري هم جاش گذاشت؟
دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۳ ۲۲:۲۴:۳۵

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۸:۱۷ پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۸۴

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
در يك شب سرد زمستاني...باران به شدت ميباريد...!گويي در حال راز و نياز با زمين بود...!سرماي هوا به قدري بود كه انسان در اعماق چاه شكمش كمتر بي ترديد خلاء را احساس كرده بود ،است خواهد شد...!(تعجب نكنيد...اين جمله برنده جايزه«ترول طلاي» از انتشارات زهره است)
زني با شكمي برآمده به طرف مكاني كه تابلوي«بچه كهنه...بچه نوزاد...بچه بوقي...ميخرييييييييم» دوان دوان ميرفت...به در آن رسيد و در زد...دو زن با لباس هاي يك شكل و خيلي پروانه اي در را باهم باز كردند...
يكي از آنها تا چهره زن را ديد گفت:واييي...اين زنه چقدر بيريخته...
زني كه شكمش برآمده بود با ناله گفت:بچم..بچم داره بدنيا مياد...و خودش را به زور به درون آن خانه جاي داد....
يكي از زنها:بچه تو شكمته...خب...زور بزن....!
زن:مممممممممممممممممممممم
گلوله اي سبز_خوني رنگ با شتاب 20 متر بر مجذور ثانيه خارج شد....و به در خورد...
زن در حالي كه نفس نفس ميزد:اين شيشه پستونكشه...با اين بزرگش كنين...در ضمن..اسمشو بزارين «تام ماروولو ريدل»
و آهي كشيد و مرد...!
كاركنان آن پرورشگاه بچه را شستند و متوجه رنگ سبز غير طبيعي آن بچه شدند...همانطور كه مادر او گفت كه آن را با اين شيشه شير بزرگ كنيد كاركنان پرورشگاه تام را با همان بزرگ كردند...او بعد از چند 5 ماه حرف آمد و اولين حرف:
يكي از پرستاران:صبر كنيد...فكر كنم داره حرف ميزنه..ساكت...بگو عزيزم...بگو..
تام:ك...ك....ك...كشتن يا نكشتن؟ مسئله اين است...!
هيچ كدام از كاركنان به روي خود نياوردند و شيشه پستونك را وارد دهان بچه كردند ...انگار نه انگار كه بچه حرف آمد...!
اين بچه در سن 6 سالگي در خواب با صداي بلند حرف ميزد...در بيشتر مواقع فحش هاي بيناموسي به هري پاتر(پسري كه هنوز به دنيا نيامده بود كه زنده بماند) ميداد...
كاركنان وقتي از او سوال ميكردند كه اين هري پاتر كيست؟او جواب ميداد:يه پسر با موهاي پركلاغيه كه تو خواب من هر كاري بخوام بكنم جلوي منو ميگيره و مانع من ميشه...چه دستشوي رفتن و چه بوقققق...!
او حتي در سن 6 سالگي از شيشه پستونك خود استفاده ميكرد و موقع خواب آن را بقل ميكرد...!او خيلي شيشه پستونكش را دوست داشت...!
حدود سي سال بعد
او تبديل به قوي ترين و سياه ترين جادوگر قرن شده بود و هم اكنون بايد هفتمين و آخرين هوركراكس خود را درست ميكرد...
لرد ولدمورت در خانه اي متروكه در كنار چاهي،شيشه پستونكي در دست دارد
لرد ولدمورت:اين هم آخرين هوركراكسم....هوركراكسيوس...!
مه سبز غليظي از سرش جدا شد و به درون شيشه پستونك رفت و شيشه پستونك لحظه اي درخشيد و اين جمله روي آن ظاهر شد«از دست زدن به اين شيشه اجتناب كنيد»
ناگهان بادي وزيد و شيشه پستونك از دستش رها شد و به درون چاه افتاد...
لرد ولدمورت از شدت ناراحتي سه روز ،روزه نكشتن گرفت(سه روز ادم نكشت)
چند روز بعد در خانه شماره 12 ميدان گريمالد...
_كريچر...اون تلمبه رو بيار...يه چيزي تو اين چاه گير كرده...سيفون رو ميكشم همه چي بر ميگرده بالا...
كريچر همراه با فحش هاي زير لبي تلمبه را به سيريوس داد
يك ساعت بعد
روح سيريوس با چشماني گرد شده تلمبه اي دست داشت كه درونش شيشه پستونكي بود..(دقت كنيد كه به شيشه پستونك دست نزده...كسي به غير از ولدمورت نميتونه دست بزنه)
سيريوس:اين هوركراكسه اسمشو نبره...!

زمان حال در خانه ريدل ها

لرد ولدمورت روي صندلي كنده كاري شده به سبك سلطنتي نشسته و عده اي سياه پوش رو بروي او روي زمين نشسته اند...!در حالي كه سر ماري كه روي پايش است را نوازش ميكند:توجه كنيد..براي آخرين بار ميگم...!من شيشه پستونكمو ميخوام...!اگر تا امشب پستونك در دستم نباشه همتون از دم نابوديد...!
يكي از مرگخواران با صداي كش دار:ارباب...رحم كنيد...كمي مهربان تر رفتار كنيد تا استرس ما كمتر بشه...
لرد ولدمورت با پوز خندي:مهرباني؟...مهرباني را در كودكي يافتم كه آبنباتش را به درياچه نمك انداخت تا شيرين شود...!
يكي ديگر از مرگخواران با صداي آهسته با بقل دستي خود:چه ربطي داشت؟
لرد ولدمورت:ابنباتم....اهمم...چيز...منظورم شيشه پستونكم در خانه شماره 12 ميدان گريمالده...خودم هم يه چرت ميزنم و بعد شايد به كمك شما بيام...!شروع كنين
____
خب...اين مقدمه اي بود كه فكر كنم هدف جنگ توش كاملا مشخص شده باشه...و حالا اين هنر همه ماست كه بايد چنين موضوضعي رو به جنگ تبدلي كنيم...!
در ضمن..لطصا به دو پست نرين هوركراكس رو بردارين بيارين...دقت كنيد كه هوركراكس حتما جاي فوق محرمانه و مخفي اي ،پنهان شده...و همچنين وايت تورنادو و محفل ققنوس در برابر ارتش سياه هستند...
جنگ رسما شروع شد و تا امشب ادامه داره...

در ضمن...در پايان جنگ راي گيري ميشه و بهترين نويسنده در جنگ مشخص ميشه و ازش تقدير ميشه
در ضمن..چون پست اول جنگ بود طولاني شد..شما ديگه اينقدر طولاني ننويسين..
لرد ولدمورت

مثل هميشه زيبا نوشتي!......چون من هميشه عادت دارم بدي هاي پست رو قط بگم اين دفعه هم عادتمو ترك نميكنم:
ميتونستي كمي داستان رو خلاصه تر بنويسي.چون به نظرم بعضي جاهاش اضافه ميومد!....در ضمن اضافه بيش از حد از نقطه در پست كمي حوصله آدم رو سر ميبره ولي خب بعضي جاها هم هنرمندانه از سه نقظه استفاده كردي!
در ضمن فكر ميكردم لرد خشن تر از اين حرفا باشه!....لرد و بي خيالي؟!!

در كل انقدر خوبي داره كه اگر اونارو بگم بيست برابر اين بديا ميشه!
دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۳ ۲۲:۰۲:۵۴


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲:۳۶ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۴

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
از The Burrow
گروه:
کاربران عضو
پیام: 597
آفلاین
در باز میشه و هیکلای خیس دنی و بیل و هری میفتن تو .
تمام هیکلشون خیس خونی بود . لباساشون تیکه پاره شده بود و چند زخم سطحی هم روی صورتشون بود .
سیریوس : چی شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هری نقش زمین میشه و بیل به دیوار تکیه می ده. دنی از بقیه سالمتر به نظر میاد اما رنگ به روش نیست و زبونشم بند اومده. برا چند لحظه آلبوس و سیریوس و گریفیندور بهم نگاه می کنن

آلبوس: «هری تو اینجا چکار می کنی؟ بیل تو که رفته بودی ... دنی تو کجا اینا رو دیدی؟» و یه دفعه داد می زنه: بابا اینجا چه خبره.

ناگهان زمین و زمان میلرزه.
«خون کثیف ناپاک گند ...، از خونه من برین بیرون»

سیریوس با چهره ای در هم : مادر چند وقتی بود صدات در نمیومد، چرا دوباره برگشتی؟!!!!

تصویر مادر سیریوس: تو خائن به چه حقی به من می گی مادر . تو آشغاله ...

سیریوس: خیلی خوب بی بی جون، کجا بیدی، نبیدی ؟
تصویر مادر سیریوس: «رفته بودم مسافرت. والدمورت جدید اومده. رفته بودم بهش تبریک بگم. بعدش دیدم اینجا کسی فحشتون بده...، خون نالپاک ، خالن ها کثافتای ...»

گریفیندور و دامبولدور یه نگاه به هم می کنن، یه نگاهم به هری.
سیریوس کلی سعی می کنه تا پرده رو بکشه و کلی هم فحش می خوره. اما عاقبت صدای مادرشو می خفونه (ْخفه می کنه)

دامبولدور عاجز و درمونده و عصبانی اشاره می کنه که برن توی آشپزخونه.

آلبوس چوبشو می چرخونه یه چیزی زمزمه می کنه و زخمای بیل و هری ناپدید میشه.

دنی: پس من چی؟
آلبوس: ترس دوا نداره. آبرومونو بردی. خوب هری، چی شد؟

هری: هیچی، من تا رسیدم سر کوچه دیدم بیل داره با ساندویچی دعوا می کنه. من از ماشین پیاده شدم تا ببینم چی شده. راستش یه ساندویچ کالباسم دلم می خواست دیدم ساندویچی میگه سیریوس سه ماهه پول ساندویچاشو نداده و حسابش پره.

همه :

سیریوس

بیل: تا هری اومد پایین یه دفعه از سه طرف به ما حمله شد. واسمون تله گذاشته بودن. مالفوی ها بودن (مذکر و مونث) و کرام ... . ما وایسادیم و مبارزه کردیم. اوناهام فرار کردن. آخرای کار هم دنی رسید و کپ کرد.

هری: مغازه ساندویچی داغون شد. ماشین تاکسی تلفنی هم پکید. هر دو شو گذاشتیم به حساب سیریوس. گفتا تا دو ساعت دیگه میان می گیرن.

سیریوس: من چی کاره بیدم. پولم کجا بود.

ناگهان آلبوس بلند میشه . چهرش برافروختس. اقتدار از چهرش میباره. قیافش ابهتی داره که نگو. همه ساکت میشن. خیلی وقت بود دامبولدور اینجوری عصبانی نشده بود.

آلبوس: سیاها اعلان جنگ دادن. ما داغونشون می کنیم. کاری می کنیم که رنگ سیاهشون بشه گورخری کم رنگ.

همه: جنگ جنگ تا رنگشون بپره.

بیل: They want War. We will give them a war.

گریفیندور: بیل جون، مثل اینکه یکی از طلسما خورده تو مخت. این پرت و پلا ها چیه میگی. ای که وگفتی یعنی چه؟( )

قبل از اینکه بیل جواب بده یا آلبوس ادامه بده صدای در میاد...


واقعا زيبا بود!...سفيدي از پستت ميباريد و من رو اميدوار كردي!....سفيد بودن به اين ميگن!
نكته مثبت نميشنامت اين بود كه تناسب وجودي اي بين مقدار ديالوگ ها و فضاسازي موجود بود و حتي در ديالوگ ها هم ميشد توصيف صحنه رو ديد و اين خودش اندازه هزار تا پست با توصيف صحنه خالي مي ارزه...چون كار سختيه و هنر ميخواد

و اما نكات منفي:اولا اينكه شخصا عقيده دارم كه در ويرايش فني نمايشنامه هم بايد دقت بشه و شكل ظاهري اونه كه خواننده رو به سمت خودش ميكشونه.در خيلي از جاها فاصله بيهوده داده بودي كه زياد مهم نيست ولي بهش توجه كني بهتره
به نظرم بايد در شناسه دني تغييراتي صورت بگيره.به نظرم كمي اسمش كوچك بودنش رو نشون ميده.يعني اين اسم به يه فرد نوجوون ميخوره.حالا اگر اين فرض رو بگيريم ميشه گفت كه استفاده از شخصيت دني در نمايشنامت كمي تا قسمتي شخصيت و منزلت بقيه شخصيت هاي رو به كار بردي رو مياره پايين(البته من منظورم با شخصيت دنيل واتسونه نه با خود ايشون چون ايشون تونستن خلا اسمشون رو پر كنن ولي اگر اسمشون هم درست بشه خوب ميشه
يك نكته مثبت ديگه اي هم كه جا گذاشتم اين بود كه شخصيت هاي اصلي كتاب و مخصوصا ولدمورت و دامبلدور بايد داراي منش و بزرگي خاص خودشون باشن(البته جدا از اينكه خودم دامبلدورم!) و در كل پايين آوردن سطح قدرت اين دو شخصيت اولا پست رو زشت ميكنه و دوما اين دو شخصيت رو مانند بقيه شخصيت ها نشون ميده و در اين صورت هيچ فرقي بينشون نيست كه زيبنده هيچ جادوگري نيست كه اين طور بنويسه! و خوشحالم كه شما با اين مسئله كنار اومديد و كار خودتون رو خوب بلديد و اميدوارم همين جوري شخصيت هاي ولدمورت و دامبلدور رو با ديالوگ هاي ضعيف خراب نكنيد!بايد ديالوگ ها طوري باشه كه خواننده به قدرت اين دو پي ببره!.....به هر حال اين نكته مثبت بيل بود كه در اين پستش رعايت كرده بود!
چيز ديگه اي به ذهنم نميرسه
آلبوس دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱ ۲۱:۲۸:۳۵

Soon we must all face the choice
between what is right and what is easy




تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.