هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۴
#62

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
بوم........
صدای انفجاری دیگری برخواست...
هلگا در حالي كه روي زمين دراز كشيده بود گفت:
اين ديگه چي بودش؟؟؟؟
استرجس از شمت چپش گفت:
من ميدونم چي بودش!!!!
هلگا: خب مثلا چي بودش؟؟؟
استرجس از جاش بلند شد وگفت:
ببين فقط بهت ميگم از ساختمون بيا بيرون
هلگا به دور و اطراف خودش نگاه كرد ..........
لبه ساختمون داشت ريزش ميكرد طلسمي كه بلاتریکس به سمت آنها فرستاده بود خورده بود به ستون ساختمون و اونو كاملا از بين برده بود........
اون وقتي اين صحنه را ديد از جاش بلند شد و با سرعت از ساختمون بيرون رفت.............
مايك نگاهي به اوضاع ميكنه و ميگه:افراد به سمت بيرون.........
هيچ صدايي نيامد. اون در حالي كه از تعجب داشت شاخ در مياورد به دور و اطراف خود نگاه كرد كه ببينه بروبچ كجان........
ديد هيچكس داخل كافه نيست با خودش گفت:
واقعا چه افرادي دارم واقعا منتظر دستور من بودن كه برن بيرون ....
اون خودشو با سرعت به بيرون از ساختمون رسوند و ديد كه بچه ها نشستن دارن آفتاب ميگيرن......
مايك نگاهي به عينك آفتابي استرجس كرد و گفت:
اين چيز مصخره چيه برشدار بابا............
استرجس:ااا....چيزه ........بردارم تيپم بهم ميريزه
لوري كه داشت از عصبانيت منفجر ميشد گفت:
بهت ميگم برشدار.......... ديگه.........
استرجس كه ديد لوري داره منفجر ميشه سريع عينك رو توي جيبش گذاشت و گفت:
اين يارو كي بودش ........(بزار فكر كنم).......بلاتریکس چي شد مردش........
مايك برگشت و به كافه نگاه كرد .....
كافه با خاك يكسان شده بود .... پنجره طبقه بالا همين طوري آويزون بود.......اون وقتي اين وضع رو ديد گفت:
آره فكر كنم ......... هلگا خودتو جمع و جور كن بابا.....
هلگا يك صندلي از غيب درست كرده بو و روي اون دراز كشيده بود و داشت آفتاب ميگرفت .در همون حال گفت:
چي مگه ؟؟؟اصلا تو به من چي كار داري!!!!!!!!
مايك كه ديد هلگا داره گريش ميگيره بالافاصله گفت:
ببخشيد راحت باش............ خب بهتره بريم به سمت دفتر......
اونا آماده شدن كه به سمت دفتر برن ......
بوم..........
بلاتریکس از بين خرابه هاي كافه اومد بيرون و در حالي كه تلو تلو ميخورد گفت:
كجا تشريف ميبريد؟؟؟؟؟........ تازه نبرد شروع شده......

ادامه دارد......


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴
#61

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
انفجار به قدری شدید بود که همه جا را دود و غبار فرا گرفته بود و پشت سر هم
صدای سرفه کارآگاهان به گوش می رسید

مایک لوری در حالی که این ور و اونور می رفت داد زد:
بچه ها آروم باشد.، بشینید رو زمین و آماده باشید.

اما آنجا به قدری غبارآلود بود که حتی نمی تونستند همدیگر رو بینند.

ناگهان صدای خنده بسیار بلندی از ته کافه شنیده شده. صدای یک زن بود:

- هاهاهاها..یک مشت کارآگاه شوت و منگ رو فرستادن که با امپراطوری کبیر
تاریکی مبارزه کنه....یعنی آدم چقدر می تونه احمق باشه..

تقریبا کافه از غبار و دودی که درش حاکم بود پاک شد..

مایک لورس سریع از جاش بلند شد و چوبدستی اش را از ردایش بیرون آورد
و زنی شنل پوشی را که صورتش پوشیده بود و در ته کافه ایستاده را هدف قرار داد.

لوری در حالی چشمانش داشت از حدقه در می اومد به زن نگاه کرد و گفت:

چی..؟امکان نداره..بلاتریکس لسترانج..اما تو مردی..
یعنی اگه حتی نمرده باشی هم حالا می میری..

هلگا که همچنان روی زمین نشسته بود با دیدن مایک و ابهت و قدرتش روحیه گرفت
و از جاش بلند شد و گفت:
تو خودتو امپراطور کبیر تاریکی می نامی چه جالب.!!

ناگهان نور سبزی تمام کافه رو پر کرد..
تا جایی که همه حتی هلگا و مایک و بقیه کارآگاهان چشمان خود را گرفتند...

بوم........
صدای انفجاری دیگری برخواست...

ادامه دارد.....................
------------------------------------------
به نظر شما این بار صدای چه بود؟
شما بنویسید صدای چه بود.. تنها با یک رول


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۸:۳۵ جمعه ۳۰ دی ۱۳۸۴
#60

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
دم در دفتر :
هلگا خواست وارد دفتر بشه كه صداهايي رو شنيد با خودش گفت:
اينا دارن چي كار ميكنن؟؟؟؟
اون وارد دفتر شد و ديد استرجس و مايك دارن گل كوچيك بازي ميكنن
هلگا:
مايك نگاهي كرد ببينه كي اومده داخل دفتر ديد هلگا خيلي عصباني جلوي در ايستاده اون با خنده اي مصنوعي گفت:
به به هلگا خانم بفرماييد تو!!!!!
استرجس:بابا بازي كن ولش كن ديگه بگير.....
اون شوت محكمي زد به توپ و توپ هم مستقيم رفت خورد به ديوار و كمونه كرد خورد به هلگا !!!!!
آيييييييي ي ي ي ......ي
مايك:اوخخخخ خراب كردي كه داداش!!!!
استرجس:از قصد كه نزدم
هلگا همچنان صاف ايستاده بود ولي صورتش كبود شده بود
استرجس در حالي كه به صورت اون نگاه ميكرد خندش گرفت
هلگا كم كم داشت جوش مياورد
ناگهان در دفتر باز شد و ديپت اومد داخل دفتر اون نگاهي به بچه ها كرد و بعدش متوجه صورت قرمز هلگا شد
ديپت:هلگا چي ش..........
هلگا از كوره در رفت و به سمت اون دو تا حمله كرد در بين راه كيفشم انداخت و وقتي رسيد به اون دو تا محكم گذاشت توي گوششون............... و بعد
بوممم. ديششش....دنگگگ......آخخخخخخخ
30 دقيقه بعد
استرجس و مايك در حالي كه پاي چشمشون باد كرده بود يك گوشه نشسته بودن و هلگا هم روي صندلي مايك نشسته بود و دستش روي چشماش بود ديپت هم از اين ور دفتر به اون ور دفتر ميرفت!!!
ديپت گفت:
مگه من به شما نگفتم برين يك نفرو بگيرين بيارين؟؟!!!
استرجس خواست جواب بده كه ناگهان در دفتر باز شد و يك نفر اومد داخل دفتر !!!!!
اون گراپي بود
گراپي:اي بابا شما اين جا نشستين ؟؟
مايك :پس چي كار كنيم؟؟
گراپي :بابا ماست خورديد مرگ خوارها به كافه حمله كردن
مايك يك دفعه از جاش بلند ميشه و ميگه:
گراپي مرخصي بچه ها آماده باشيد...............

10 دقيقه بعد
مكان:جلوي در كافه

مايك :حاضرين ؟؟
همه:
مايك:پس ميريم تو !!!!
اونها وارد كافه شدن و به محض وارد شدن آنها صداي انفجاري اومد................

ادامه دارد.........................

----------------------------
فكر ميكنيد چي ميشه؟؟!!!!


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ پنجشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۴
#59

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
ديپت داشت به سمت راديو وزارت ميرفت كه ديد هلگا دم دكه روزنامه فروشي واستاده و داره روزنامه ميخره!...هلگا مجله رو خريد و برگشت كه به راهش ادامه بده كه با ديپت مواجه شد!...
هلگا:هي...سلام!..چندوقتي بود نميومدي دفتر؟...
ديپت به سمت هلگا قدم برداشت و لبخندي زد و گفت:سلام...آره سرم شلوغ بود نتونستم بيام...شماها چيكار كردين؟..اتفاق خاصي افتاد؟...
هلگا مجله رو لول كرد و گفت:نه...هيچ خبر خاصي تو دفتر فرمادهي نبود ولي تو ژاندارمري يه جنگ درست و حسابي با مرگخوارها كرديم!...تو چيكار كردي؟...
هلگا و ديپت با همديگر به سمت خيابون راه افتادن...ديپت گفت:من؟...هيچي...بايد ميرفتم ماموريت...ببينم مگه بهتون نگفته بوديم؟...
هلگا در حالي كه سعي ميكرد مجله لول شده رو توي كيفش جا بده سرش رو به نشونه منفي تكون داد!...
ديپت گفت:اي واي ببخشيد...حتما يادم رفته بهتون بگم...بايد ميرفتم ايرلند براي رسيدگي به دفتر كارآگاهي اونجا...حسابي به مشكل برخورده بودن...حالا اين چه مجله ايه كه تو خريدي؟...
هلگا نگاهي به ديپت كرد و لبخندي زد و گفت:هيچي بابا...شرح مسابقات كوييديچ اين دوره جام جهانيه...ببينم تو بليط خريدي؟...
ديپت سرش رو به نشونه منفي تكون داد و گفت:نه...فكر نكنم بتونم بيام...تو اين چندوقتي كه نبودم كلي وضع دفتر به هم ريخته...بايد يه جوري سر و سامونش بدم...ببينم مثلا تو معاون منيا...هيچ كار مفيدي تو اين مدت نكردي؟...
هلگا ابروهاش رو انداخت بالا و در حالي كه راهش رو كج ميكرد تا از روي سوسك لهيده اي كه وسط خيابون بود رد نشه گفت:كار مفيد؟..خب چرا شايد...ولي گفتم كه..آخه توي دفتر خبري نبود...راستي تو الان كجا داري ميري؟...
ديپت گفت:راديو وزارت...ميخوام ببينم توي اين مدت كه نبودم چي ها شده چيها نشده...كي به كيه...
هلگا گفت:آهان...خيلي خب باشه...من دارم ميرم دفتر...تو هم بعد از راديو وزارت مياي اونجا ديگه نه؟...
ديپت دستهاش رو كرد توي جيبش و گفت:مسلما همين طوره!...
هلگا گفت:خيلي خب...پس اونجا ميبينمت و سپس ار ديپت جدا شد و به سمت دفتر فرماندهي كارآگاهان به راه افتاد!

ادامه دارد.....


هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۹:۵۳ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
#58

سر سیریوس بلـک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ جمعه ۶ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۷ یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۰
از Graveyard
گروه:
کاربران عضو
پیام: 582
آفلاین
این پیام بسیار خشن میباشد:
هر گونه پیامی که غیر رول پلیینگ باشد به صورت بسیار آستاکبارانه پاکیده میشود
هر کس میخواد توی این دفتر عضو بشه باید نمایشنامه بنویسه و رئیس دفتر کارآگاهان در اولین فرصت جواب میدهد
پس اگه رئیس جواب نداد نمیخواد دوباره بنویسید چی شد!!!!!


سیریوس یک ناظر خشمگین


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۴ ۱۷:۲۰:۱۰

ما به آن سید و این میر اردادت داریم
ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم

[url=http://us.battle.net/wow/en/character/burning-legion/


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۴
#57

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
---------------------------------------------------------------------
11 ژانویه 2006
ساعت 11 صبح
دفتر فرماندهی کارآگاهان.
افراد حاضر: استریجس پادمور- آرماندو دیپت- مایک لوری- مودی

دیپت که طبق معمول پشت میزش لم داده بود وداشت قهوه می خورد.
در جلوی میز دیپ، مودی و پادمور و لوری نشسته بودند ....
مودی مانند آدمای عقب افتاده کله اش را به جلو آورد و با دهنش که نیم متر
باز بود دیپت رو نیگا می کرد.....
مایک لوری عینک زده بود و به دقت تمام پرونده ای خاک خورده رو
بررسی می کرد و نکاتی را از پرونده یادداشت می کرد...
پادمور در حال ور رفتن با صورت خودش بود.....
در واقع داشت جوشای صورتشو از جا می کند....
-----اوخ-----....
لوری: زهر مار اوخ.....من دارم رو پرونده کار می کنم...
این دفعه دهم تو امروز که جوش میکنی یه ریز میگی اوخ....

پادمور:آووووووو...10 بار...
دیپت: آره...عمو...دیگه اوخ نگو...وگرنه شوتت می کنم از
دفتر بیرون ها....
و دیپت یه قلپ قهوه خورد و چشمش به مودی افتاد.....:
چیه...چرا شبیه خل ها منو نگا می کنی....
مودی:قهوه............
دیپت: قهوه؟؟؟؟یعنی چه..؟؟؟
پادمور: اوه...نه رئیس...قهوه رو نخورید..زود بدید به مودی...اون معتاد
به قهوه س...
لوری: رئیس بی خیال...بخورید بابا...
دیپت با لذت تمام قهوه را سر کشید......و لیوان خالی اش را جلو مودی گذاشت...
مودی: می کشمت...قهوه منو می خوری....می خوری...
سپس با تمام قدرت پادمور که او را گرفته بود را به عقب پرت کرد
و به سمت دیپت حمله ور شد.....
مایک قه قه بلندی سر داد.....و با تمام وجود می خندید...
پادمور که کمرش درد گرفته بود گفت:
کوفت...مرض...نخند دیگه...
اونوقت خود پادمور هم زد زیر خنده...
و مشغول کندن جوشای خودش شد....

لوری: دوباره...شروع نکن...سر و صدای آخ جوشای تو
هواس منو پرت میکنه...دارم رو پرونده کار می کنم....عزیز...
پادمور: IQ سر و صدای دعوای این دوتا که بیشتره....
لوری: آره...اصلا بی خیال پرونده....دعوا رو بچسب...
سپس پرونده رو کنار گذاشت و بار دیگر با تمام وجو به همراه پادمورخندید...
ناگهان همه جا ساکت شد....
مودی عقب آمد.....
پادمور نتونست جلوی خودشو بگیره....و زد زیر خنده....
دیپت توی دیوار گیر کرده بود.....
مودی خودشو مثل جنازه رو زمین کشید و
از اتاق بیرون رفت و در را محکم به هم کوفت....
لوری هم با صدای بلند تر دوباره شروع به خنده کرد....

پادمور: قربانت گردم....می خوای منم بهت صفا بدم...؟؟؟
دیپت: خفه شو...اخراجت می کنم....
پادمور: تو اول از دیوار بیا بیرون بعد
حرف اخراج رو بزن...

دیپت: چی فک کردی.....لوری جون منو میاره بیرون....
لوری: نه...نه...من که فک نمی کنم همچین کاری بکنم...

و بعد لوری و پادمور بازم با صدای بلند زدن زیر خنده...
و دیپت مشغول گریه کردن و اشک ریختن شد....


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ سه شنبه ۶ دی ۱۳۸۴
#56

واگاواگا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۳ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۸ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 274
آفلاین
_بندازش بینیم باو!......

صحنه می ایسته....ویژژژژژژژژرد!.....دوربین یک چرخش صد و هشاد میزنه ....
صحنه دوباره به حرکت در میاد!

_مودی!....
_الستور!....
_مد آی!!!!
_بابایی!!.....

کات!....آقای مودی مگه نگفتم بچت رو نیار سر صحنه!...ای بابا!...دوباره میریم!

_مودی!...
_الستور!...
_ مد آی!!!!

مودی با یک کاپشن صورتی که پشتش عکس تایتانیک داره ، لنگان لنگان خودش رو به تانکس میرسونه....میرسونه....میرسونه....می...
_ای بابا!....کجا میری!....ازش رد شدی..برگرد!...دوباره میریم...

دستش رو به طرف چوبدستی تانکس میبره و اون رو میگیره....نگاهی به تانکس میندازه و میگه:

_هنوز نیومده داری زور میگی!....اذیت میکنی؟...مشت حسین آقا رو هم میخوای اذیت کنی؟....بزنمت؟

_ای بابا!...آقای مودی چته!.....باز شب جمعه شد شما....دوباره میگیرم!....

_هنوز نیومده داری زور میگی؟....من خودم وقتی برای بار اول اومدم به همه سلام کردم.....بعدش با همه دست دادم

زاخی از گوشه ی اتاق میگه:...با من که دست ندادی...دست زدی!...

مودی لبخندی میزنه و به طرف صدای زاخی بر میگرده و میگه:

_زاخی!....چطوری پسرم!.....بیا عمو رو بوس کن!..بیا برات قاقا گرفتم!
_زاخی زیر لب فحشی میده و میره توی آبدار خونه.

مودی اخمی میکنه و به طرف تانکس بر میگرده...

_خب داشتم میگفتم....بعدش که با همه دست دادم همه رو ماچ کردم!(همه سراشونو میندازن پایین!)....بعدش دوباره همه رو ماچ کردم(همه به سقف نگاه میکنن)....بعدش ...بعدش....

ققی میپره وسط و می گه:....بعدش اومدی با من دست بدی گفتی اون چیه پشتت من برگشتم بعدش تا سه ماه از کمر درد افتادم گوشه ی خونه

سدریک ادامه میده:
_ بعدش اومدی پیش من و گفتی میشه شماره تلفنم رو بهت بدم ...خودکارت رو انداختی زمین گفتی دیسک کمر داری من هم خم شدم که خودکارت رو بدم یهو دیدم بقل ققی تو خونه درازکش شدم...

مودی: ...خب دیگه برای گفتن خاطرات خوبمون وقت زیاده....بهتره حالا با تانکس بیشتر آشنا بشیم....
_خب دیدی با کمی لطافت و مهربونی چطور میشه قلب بقیه رو تسخیر کنی!(هم به نوک کفشهاشون خیره میشن) ...خب حالا میخوای رئیس باشی؟....هیچ مشکلی نیست!...یک سری کلاس های خصوصی و نیمه خصوصی برادر حمید هستش که باید طی کنی بعدش مطمئن باش که تو ریس میشی....

دامبلدور در همین لحظه وارد میشه و متوجه مودی میشه...
با لبخندی به سمت مودی میره....چهرش مثل همیشه چرت و مزخرفه....با اون ریشهای بلند سفیدش مثل بز های پیر با لبخندی ابلهانه میگه:

_مودی!...چطوری پسر؟....کجا بودی؟...چرا نبودی؟
مودی در حالی که با انزجار لبخندی ساختگی زده جواب میده:
_آلبوس عزیز چند دفعه گفتم تو دیگه پیر شدی...باز رفتی کافه ی سه دسته جارو؟.....خودت منو فرستادی ماموریت!....
آلبوس با حالتی احمقانه تر از خودش میگه:
_من؟....آها راست میگی....آره...بچه ها من کمی فکر کردم(همه نیشخند میزنن) و دیدم ما برای اینکه بخوایم با تام مقابله کنیم بهتره که از راه جنگ روانی به این هدفمون برسیم...برای همین نقشه ای پیاده کردم که مودی بهترین گزینه برای انجامش بود(مودی شکلک در میاره) من دیدم که خود من با این همه تجربیات و محسناتم....این همه اعتماد به نفسم...این همه حذابیتم....این همه قشنگیم( همه دارن سوت میزنن) ....بچه ها چه باحال!....تا حالا دقت کرده بودین من چقدر خوبم؟.....تا حالا بهش دقت نکرده بودم!...ایول ایول!..
مودی آهی میکشه و میگه
_ خب داشتی میگفتی تو خودت چی؟
آلبوس با قیافه ای که بیشتر شبیه کم توان های ذهنیه آیینه ای رو جلوی صورتش گرفته و با خودش حال می کنه!
_البوس!...اوهوی!...خوشگلی بابا!...بسه!..همه منتظرن!
_هان؟...چند سالته؟....قبلا دوست دختر نداشتی؟....نه جدی...خیلی خوشتیپی!.....میشه خواهش کنم شمارتو بهم بدی!
مودی با عصبانیت به پیشونیش میکوبه و یک مشت میزاره تو شیکم آلبوس ...آلبوس از درد خم میشه و مودی یک لحظه کنترلش رو از دست میده و ....بوق!

( سه ساعت بعد بیمارستان سنت مانگو - طبقه ی چهارم- بخش کم توانان جنسی!)

آلبوس رو تختش دراز کشیده و در حال حال کردن با خودشه
_ببینم آلبی جونم تو میتونی با کف دست هم بزنی؟.....نه تا حالا امتحان نکردم واستا ببینم.....نه نمیشه.....تو بلدی دامبی؟....من بدون دست هم بلدم!.......وای راست میگی!....تو بهترینی!....

ققی و سدریک در گوشه ای از اتاق در حال بازی هستند و تانکس به همراه مایک دارن سر ریاست بحث میکنن ...مودی و ولدمورت هم بالای سر آلبوس نشستن و دارن جنگ روانی میکنن!

_ یه روز از ولدمورت میپرسن اون کدوم پیامبر بود که یک گله حیون رو با خودش برد تو یه کشتی؟...ولدمورت میگه : حضرت یوگی علیه السلام!!
مودی هر هر هر میخنده و ولدمورت اخمی میکنه و میگه:

_از یه محفلی میپرسن دو به علاوه دو چندتا میشه؟...میگه پنج تا....میگن نه میشه چهار تا!....میگه نه آخه من از یک راه دیگه رفتم!
هر هر هر هر هر!....

هری پاتر که در تخت دیگه ای به علتی نامعلوم خوابیده دستش رو گذاشته رو زخمش و داره فریاد میکشه:
_پرستار !!...پرستار!!....آخه این ولدی رو کی اینجا راه داده!...بابا پدرم در اومد!....ولدی جون مادرت برو بزار بخوابیم!
ولدمورت که داشت میخندید بر میگرده و می گه:
_چی میگی؟..آهان به جینی بگو بیاد پیشت خوب میشه!
در همین لحظه گراپ داخل میشه
_کسی پرستار گراپ خواست؟.....مریض کیست در تخت شماره ی 5؟
هری خودش رو به خواب میزنه و ملافه رو میشکه رو صورتش...
گراپ کمی اتاق رو وارسی میکنه و میبنیه که تخت شماره ی پنج خالی به نظر میاد پس میره به طرف تخت آلبوس و میگه:
_شما بود که گراپ خواست؟
مودی و ولدی نگاهی به هم میکنن و لبخندی میزنن ..مودی جواب میده:
_آره عزیزم!....راستی تو از کی پرستار شدی؟
_گراپ دوست داشت پرستار ها!....اون ها بود مثل هرماینی جذاب!....من خواست بود در عمق موضوع تا درک کرد!
ولدی میخنده و میگه:
_کار خوبی کردی!.....ببینم اینی که اینجا خوابیده رو میشناسی؟....
گراپ کمی به آلبوس خیره میشه و میگه:
_بله!...ایکبیری!...این بود ایکبیری!....وقتی بودم بچه میداد به ما حال!....اون بود خیلی ایکبیری....هرماینی بود خوب!....بود جذاب!...
مودی با خنده میگه:
_خیلی عالیه!....چه شناخت دقیقی داری!...خب صدات کردیم که بگیم اگه میشه کمی آلبوس ما رو خوشحال کنی....میتونی؟...آخه به نظر میرسه حالش بد باشه!...
گراپ لبخندی میزنه و میگه:
_من بلد بود دیگران را کرد خوشحال!....من خوب کرد هرماینی را وقتی او خواست خوشحال باشد ،خوشحال!.....
و گراپ میره روی تخت و بوق!!!!

(سه ربع بعد-بیمارستان سنت مانگو- طبقه چهارم-بخش نا توانان جنسی!!)

_ببخشید جناب دکتر یعنی هیچ امیدی نیست؟
دکتر حسن مصطفی در حالی که ماسکش رو از صورت بر میداره میگه:
_متاسفم که این خبر رو بهتون میدم!....فشار زیادی بهش اومده....از توان آدمی به پیری اون خارج بود!.....ولی شاید بشه با کمی فیزیو تراپی بهش کمک کرد!

آلبوس در حالی که با زحمت چرخ های ویلچرش رو به جلو هل میده با طرف مودی و ولدی میاد و میپرسه:
_ببینم مطمئنین که من باید تو بخش ناتوانان باشم؟....من فکر کنم که کم توان باشم!...خواهش میکنم!...این باریکه ی امید رو از من نگیرین!...
مودی نگاهی مصمم به آلبوس میکنه و دستش رو روی شونه ی آلبوس میزاره و میگه:
_میدونم فکر کردن بهش ناراحتت میکنه....میدونم که قبولش کمی سخته ولی باید بپذیری!....خدا رو شکر کن که نمردی!....تو میتونی!...
مودی چند بار به پشت آلبوس میزنه و کمی میلرزه ولی ولدی که متوجه هست سریع دست مودی رو میگیره و از اونجا دور میشن....
آلبوس با غصه به نقطه ای نا معلوم خیره میشه و صفحه کم کم محو میشه....

تیتراژ پایانی:

گاو را ول نکنید ....گاو را ول نکنید ...شاید این گاو جوان می رود سوی قراری تا بترکاند لاو!....نعل اسپرت به سم دارد و در بیشه ی دور ....گاوی دیگر ....که شیرش را تازه دوشیده اند در حال غریبیست!.....او را هم ول نکنید!...که اگر ول بکنید!....

یارم می آیه دل دارم می آیه!....آها...بیا بالا!....

_ممد پلیس اومده !
_نه!...
_به جان تو....اومده میگه چرا صدا دستا کمه!

آها!...بیا .......(...ببیننده ی گرامی از اینکه ده دقیقه ای مثل آدمای بیکار سرکارتون گذاشتیم خرسندیم!....اگر این برنامه نظر شما را نموده است لطفا ما را نموده و بگویید تا ادامه ی داستان آلبوس و دوستان رو به صورت سینمایی با بازی انجلینا جولی در نقش آلبوس برایتان تدارک دیده و آماده ی پخش نمایم!....با تشکرات فراوان از خودم.....مد آی مودی!)


تصویر کوچک شده


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ دوشنبه ۵ دی ۱۳۸۴
#55

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۸ سه شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲:۲۴ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
در باز شد و اینبار تانکس با اون قامت زیبا و رشیدش و موهای سیخ سیخی به جمع دوستان پیوست و بلافاصله ققی(دالاهوف) از جاش پرید رو هوا
تانکس:چته بچه...مگه صندلیت سوزن داره یا به برق وصله که میپری هوا؟
ققی:هوووووم....ننننننننننه
تانکس:وا چته ...چرا لوکنت زبان گرفتی ؟چت شده تو؟
هلگا:بابا این که داشت الان مثل کفتر باسه ما بهحرف میزد..
تانکس:مطمئنین؟ نکنه من قیافه ترسناکه و این بچه از قیافه من ترسیده ..ولی نه من الان که خیلی خوبم
هلگا:بر منکرش لعنت بله شما الان خوبین ..این ققی مشکل داره..شما ناراحت نکنین خودتونو
ققی:ایییییییم..راستش ...من شمارو دیدم اولش ترسیدم که بخواین دوباره دستگیرم کنی و بخوای بندازیم آزکابان
تانکس:هووووووم...نکنه دوباره کاری کردی دوباره ققی موذی؟
ققی:نه به خدا همینجوری گفتم ...آخه شما کارآگاه خوبی هستین و همش مجرم دستگیر میکنی
هلگا:کارآگاه؟؟؟؟واقعا شما کارآگاهین؟؟؟؟چرا من شما رو نمیشناسم؟میشه خودتون رو معرفی کنین
تانکس:بله البته چرا که نه....من نیمفادورا تانکس هستم..کارآگاه وزارتخانه
هلگا:بله بله..از آشناییتون خوشبختم ..پس شما هم کارآگاهین
مایک:خوب حالا امرتون رو بفرمایید ؟
تانکس :راستش رو بخوایین من اومده بودم اینجا تا درخواست بدم که مدیر این بخش بشم
مایک:چی...یعنی چی....بله...منظورتون رو نمی فهمم...
و به سوی تانکس حمله ور شد و تانکس با حرکتی ماهرانه جا خالی داد و خود را از دست مایک خلاص کرد و سریعا چوبدستیش رو بیرون کشید و..........


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ دوشنبه ۵ دی ۱۳۸۴
#54

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
هلگا:راستي شما دو تا ديگه با هم دعوا نميكنين كه ديگه نه؟پسراي خوبي شدين؟
ديپت:تقصير مايك بود!
مايك:اي دروغگو...تو اول شروع كردي!
ديپت:نخي....
-بس كنيد!!!
اين صداي دالاهوف بود كه بي خبر وارد دفتر شده بود و همه را متعجب كرده بود!!!ديپت كه از ديدن دالاهوف جا خورده بود گفت:اوه...شمايين؟...چه بي خبر!..بفرمايين بنشينيد خواهش ميكنم!...
هلگا و مايك با دالاهوف دست دادن و نشستن و منتظر شنيدن مطلب مهمي شدن كه دالاهوف رو تا اونجا كشيده بود!..
دالاهوف فنجون قهوه رو از آرماندو گرفت و روي يكي از صندليها نشست و شروع به صحبت كرد:حالتون خوبه؟....من اومدم بهتون سر بزنم!
هلگا:و به غير از اون؟
دالاهوف گفت:بهتون سر بزنم ديگه!
ديپت:پس شما كار خاصي نداشتين؟
دالاهوف:چرا ديگه بابا...اومدم بهتون سر بزنم!
مايك:خب سر زدين؟
دالاهوف:آخه تو خونه قهوم تموم شده بود...گفتم بيام اينجا!
ديپت كه خندش گرفته بود گفت:آها پس بگو!
دالاهوف گفت:راستي الان تو ژاندارمري جنگه ها!....من تو و مايك رو اونجا ديدم هلگا!
هلگا:ولي من كه اينجاام!
دالاهوف:خب اونجاام بودي آخه!
هلگا كه مي خنديدگفت:آهان...تقصير اين رول نوشتن بليزه ديگه!...رعايت نمي كنه كي كجاست!...البته بگذريم كه من در يك زمان همه جا هستم!
مايك خواست حرفي بزنه كه يهو......

============================
چرت و پرت نويسي از نوع چرت و پرتيان به اين ميگنا!خيلي مذخرف شد!


هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ جمعه ۱۸ آذر ۱۳۸۴
#53

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
لوري خواست چيزي بگه كه يهو..
هلگا:آقايون..دعوا نكنين!
مايك:تو اينجا چيكار مي كني؟مثلا رئيس ژاندارمري هستيا!بايد اونجا باشي!
هلگا:اي بابا..انجا كه كار فعلا كساده!حالا كه چي خب؟ديدم دارين دعوا مي كنين گفتم بيام جداتون كنم!
ديپت:اوه...خب باشه ديگه دعوا نمي كنيم!شما برو سر كارت!
مايك:چي چي رو بره سركارش؟!
ديپت:فكر بهتري داري؟
هلگا:اي بابا!شماها همينطوري دارين سر اختلافات الكي اعضاتون رو از دست مي دين!مايك..يادت رفته كه چقدر از شون تعريف مي كردي؟يادت رفته كه مي گفتي استعداد داره؟اونقدر كارآگاه بودن مسخره شده كه حتي شون هم رفت بين سياها!
ديپت:حد خودت رو بفهم خانم هافلپاف!مسخره باباته!
هلگا:من راست مي گم..اگه همينجوري پيش برين بعيد نيست يه دفعه بيل هم بره پيش سياها!
مايك:وسط جنگ همين شكلي داريم اعضامون رو از دست ميديم..
ديپت:اونوقت تو اومدي شدي مئاون من...
مايك:خيلي هم دلت بخواد!
هلگا:اي وااااي..خداوندا از دست اينا..الان جنگه اونوقت شماها دارين كشتي تمرين مي كنين؟!
ديپت:اي بابا..هلگا جان ديگه زيادي تو فكر جنگي!
مايك:براي اولين بار توي عمرش يه حرف درست و حسابي زد!
ديپت:ميزنم..
هلگا:بابا بسته..نكنين..اي بابا..ساكت شيييين!..
ديپت:حالا چرا جيغ بنفش مي كشي؟!
هلگا:من همين الان مي خوام برم توي محفل ثبت نام كنم!ديگه بيشتر از اين نميشه تحمل كرد!كي با من مياد؟!
مايك:من كه فعلا اونجا عضو مشروطم!
هلگا:حالا كي تو رو گفت؟!ديپت جان تو با من مياي؟
ديپت: اونجا واسه چي ثبت نام كنم؟!
هلگا:براي اينكه فرماندهي كارآگاها به عهده توست!
ديپت:خب آخه من...سرم شلوغه..بايد فكر كنم!
هلگا:پس من ميرم!سماها هروقت خواستين بياين!اميدوارم نمايشنامه هاتون رو اونجا بخونم!خداحافظ!
ديپت و مايك:خداحافظ
مايك:اين چرا اينجوري شده بود؟
ديپت:به تو چه آخه؟!جناب مئاون؟
مايك:مي زنمتا..
ديپت مي كشمت..
و اينگونه بود كه فرداي آنروز مايك و ديپت با سر و كله باندپيچي شده از سنت مانگو مرخص شدند!


هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.