_بندازش بینیم باو!......
صحنه می ایسته....ویژژژژژژژژرد!.....دوربین یک چرخش صد و هشاد میزنه ....
صحنه دوباره به حرکت در میاد!
_مودی!....
_الستور!....
_مد آی!!!!
_بابایی!!.....
کات!....آقای مودی مگه نگفتم بچت رو نیار سر صحنه!...ای بابا!...دوباره میریم!
_مودی!...
_الستور!...
_ مد آی!!!!
مودی با یک کاپشن صورتی که پشتش عکس تایتانیک داره ، لنگان لنگان خودش رو به تانکس میرسونه....میرسونه....میرسونه....می...
_ای بابا!....کجا میری!....ازش رد شدی..برگرد!...دوباره میریم...
دستش رو به طرف چوبدستی تانکس میبره و اون رو میگیره....نگاهی به تانکس میندازه و میگه:
_هنوز نیومده داری زور میگی!....اذیت میکنی؟...مشت حسین آقا رو هم میخوای اذیت کنی؟....بزنمت؟
_ای بابا!...آقای مودی چته!.....باز شب جمعه شد شما....دوباره میگیرم!....
_هنوز نیومده داری زور میگی؟....من خودم وقتی برای بار اول اومدم به همه سلام کردم.....بعدش با همه دست دادم
زاخی از گوشه ی اتاق میگه:...با من که دست ندادی...دست زدی!...
مودی لبخندی میزنه و به طرف صدای زاخی بر میگرده و میگه:
_زاخی!....چطوری پسرم!.....بیا عمو رو بوس کن!..بیا برات قاقا گرفتم!
_زاخی زیر لب فحشی میده و میره توی آبدار خونه.
مودی اخمی میکنه و به طرف تانکس بر میگرده...
_خب داشتم میگفتم....بعدش که با همه دست دادم همه رو ماچ کردم!(همه سراشونو میندازن پایین!)....بعدش دوباره همه رو ماچ کردم(همه به سقف نگاه میکنن)....بعدش ...بعدش....
ققی میپره وسط و می گه:....بعدش اومدی با من دست بدی گفتی اون چیه پشتت من برگشتم بعدش تا سه ماه از کمر درد افتادم گوشه ی خونه
سدریک ادامه میده:
_ بعدش اومدی پیش من و گفتی میشه شماره تلفنم رو بهت بدم ...خودکارت رو انداختی زمین گفتی دیسک کمر داری من هم خم شدم که خودکارت رو بدم یهو دیدم بقل ققی تو خونه درازکش شدم...
مودی:
...خب دیگه برای گفتن خاطرات خوبمون وقت زیاده....بهتره حالا با تانکس بیشتر آشنا بشیم....
_خب دیدی با کمی لطافت و مهربونی چطور میشه قلب بقیه رو تسخیر کنی!(هم به نوک کفشهاشون خیره میشن) ...خب حالا میخوای رئیس باشی؟....هیچ مشکلی نیست!...یک سری کلاس های خصوصی و نیمه خصوصی برادر حمید هستش که باید طی کنی بعدش مطمئن باش که تو ریس میشی....
دامبلدور در همین لحظه وارد میشه و متوجه مودی میشه...
با لبخندی به سمت مودی میره....چهرش مثل همیشه چرت و مزخرفه....با اون ریشهای بلند سفیدش مثل بز های پیر با لبخندی ابلهانه میگه:
_مودی!...چطوری پسر؟....کجا بودی؟...چرا نبودی؟
مودی در حالی که با انزجار لبخندی ساختگی زده جواب میده:
_آلبوس عزیز چند دفعه گفتم تو دیگه پیر شدی...باز رفتی کافه ی سه دسته جارو؟.....خودت منو فرستادی ماموریت!....
آلبوس با حالتی احمقانه تر از خودش میگه:
_من؟....آها راست میگی....آره...بچه ها من کمی فکر کردم(همه نیشخند میزنن) و دیدم ما برای اینکه بخوایم با تام مقابله کنیم بهتره که از راه جنگ روانی به این هدفمون برسیم...برای همین نقشه ای پیاده کردم که مودی بهترین گزینه برای انجامش بود(مودی شکلک در میاره) من دیدم که خود من با این همه تجربیات و محسناتم....این همه اعتماد به نفسم...این همه حذابیتم....این همه قشنگیم( همه دارن سوت میزنن) ....بچه ها چه باحال!....تا حالا دقت کرده بودین من چقدر خوبم؟.....تا حالا بهش دقت نکرده بودم!...ایول ایول!..
مودی آهی میکشه و میگه
_ خب داشتی میگفتی تو خودت چی؟
آلبوس با قیافه ای که بیشتر شبیه کم توان های ذهنیه آیینه ای رو جلوی صورتش گرفته و با خودش حال می کنه!
_البوس!...اوهوی!...خوشگلی بابا!...بسه!..همه منتظرن!
_هان؟...چند سالته؟....قبلا دوست دختر نداشتی؟....نه جدی...خیلی خوشتیپی!.....میشه خواهش کنم شمارتو بهم بدی!
مودی با عصبانیت به پیشونیش میکوبه و یک مشت میزاره تو شیکم آلبوس ...آلبوس از درد خم میشه و مودی یک لحظه کنترلش رو از دست میده و ....بوق!
( سه ساعت بعد بیمارستان سنت مانگو - طبقه ی چهارم- بخش کم توانان جنسی!)
آلبوس رو تختش دراز کشیده و در حال حال کردن با خودشه
_ببینم آلبی جونم تو میتونی با کف دست هم بزنی؟.....نه تا حالا امتحان نکردم واستا ببینم.....نه نمیشه.....تو بلدی دامبی؟....من بدون دست هم بلدم!.......وای راست میگی!....تو بهترینی!....
ققی و سدریک در گوشه ای از اتاق در حال بازی هستند و تانکس به همراه مایک دارن سر ریاست بحث میکنن ...مودی و ولدمورت هم بالای سر آلبوس نشستن و دارن جنگ روانی میکنن!
_ یه روز از ولدمورت میپرسن اون کدوم پیامبر بود که یک گله حیون رو با خودش برد تو یه کشتی؟...ولدمورت میگه : حضرت یوگی علیه السلام!!
مودی هر هر هر میخنده و ولدمورت اخمی میکنه و میگه:
_از یه محفلی میپرسن دو به علاوه دو چندتا میشه؟...میگه پنج تا....میگن نه میشه چهار تا!....میگه نه آخه من از یک راه دیگه رفتم!
هر هر هر هر هر!....
هری پاتر که در تخت دیگه ای به علتی نامعلوم خوابیده دستش رو گذاشته رو زخمش و داره فریاد میکشه:
_پرستار !!...پرستار!!....آخه این ولدی رو کی اینجا راه داده!...بابا پدرم در اومد!....ولدی جون مادرت برو بزار بخوابیم!
ولدمورت که داشت میخندید بر میگرده و می گه:
_چی میگی؟..آهان به جینی بگو بیاد پیشت خوب میشه!
در همین لحظه گراپ داخل میشه
_کسی پرستار گراپ خواست؟.....مریض کیست در تخت شماره ی 5؟
هری خودش رو به خواب میزنه و ملافه رو میشکه رو صورتش...
گراپ کمی اتاق رو وارسی میکنه و میبنیه که تخت شماره ی پنج خالی به نظر میاد پس میره به طرف تخت آلبوس و میگه:
_شما بود که گراپ خواست؟
مودی و ولدی نگاهی به هم میکنن و لبخندی میزنن ..مودی جواب میده:
_آره عزیزم!....راستی تو از کی پرستار شدی؟
_گراپ دوست داشت پرستار ها!....اون ها بود مثل هرماینی جذاب!....من خواست بود در عمق موضوع تا درک کرد!
ولدی میخنده و میگه:
_کار خوبی کردی!.....ببینم اینی که اینجا خوابیده رو میشناسی؟....
گراپ کمی به آلبوس خیره میشه و میگه:
_بله!...ایکبیری!...این بود ایکبیری!....وقتی بودم بچه میداد به ما حال!....اون بود خیلی ایکبیری....هرماینی بود خوب!....بود جذاب!...
مودی با خنده میگه:
_خیلی عالیه!....چه شناخت دقیقی داری!...خب صدات کردیم که بگیم اگه میشه کمی آلبوس ما رو خوشحال کنی....میتونی؟...آخه به نظر میرسه حالش بد باشه!...
گراپ لبخندی میزنه و میگه:
_من بلد بود دیگران را کرد خوشحال!....من خوب کرد هرماینی را وقتی او خواست خوشحال باشد ،خوشحال!.....
و گراپ میره روی تخت و بوق!!!!
(سه ربع بعد-بیمارستان سنت مانگو- طبقه چهارم-بخش نا توانان جنسی!!)
_ببخشید جناب دکتر یعنی هیچ امیدی نیست؟
دکتر حسن مصطفی در حالی که ماسکش رو از صورت بر میداره میگه:
_متاسفم که این خبر رو بهتون میدم!....فشار زیادی بهش اومده....از توان آدمی به پیری اون خارج بود!.....ولی شاید بشه با کمی فیزیو تراپی بهش کمک کرد!
آلبوس در حالی که با زحمت چرخ های ویلچرش رو به جلو هل میده با طرف مودی و ولدی میاد و میپرسه:
_ببینم مطمئنین که من باید تو بخش ناتوانان باشم؟....من فکر کنم که کم توان باشم!...خواهش میکنم!...این باریکه ی امید رو از من نگیرین!...
مودی نگاهی مصمم به آلبوس میکنه و دستش رو روی شونه ی آلبوس میزاره و میگه:
_میدونم فکر کردن بهش ناراحتت میکنه....میدونم که قبولش کمی سخته ولی باید بپذیری!....خدا رو شکر کن که نمردی!....تو میتونی!...
مودی چند بار به پشت آلبوس میزنه و کمی میلرزه ولی ولدی که متوجه هست سریع دست مودی رو میگیره و از اونجا دور میشن....
آلبوس با غصه به نقطه ای نا معلوم خیره میشه و صفحه کم کم محو میشه....
تیتراژ پایانی:
گاو را ول نکنید ....گاو را ول نکنید ...شاید این گاو جوان می رود سوی قراری تا بترکاند لاو!....نعل اسپرت به سم دارد و در بیشه ی دور ....گاوی دیگر ....که شیرش را تازه دوشیده اند در حال غریبیست!.....او را هم ول نکنید!...که اگر ول بکنید!....
یارم می آیه دل دارم می آیه!....آها...بیا بالا!....
_ممد پلیس اومده !
_نه!...
_به جان تو....اومده میگه چرا صدا دستا کمه!
آها!...بیا .......(...ببیننده ی گرامی از اینکه ده دقیقه ای مثل آدمای بیکار سرکارتون گذاشتیم خرسندیم!....اگر این برنامه نظر شما را نموده است لطفا ما را نموده و بگویید تا ادامه ی داستان آلبوس و دوستان رو به صورت سینمایی با بازی انجلینا جولی در نقش آلبوس برایتان تدارک دیده و آماده ی پخش نمایم!....با تشکرات فراوان از خودم.....مد آی مودی!)