من کیستم ؟
رو به روی آیینه ی سنت مانگو ایستاده بود و به این حالت به آیینه نگاه می کرد
با خودش فکر می کرد اگه یه روز فراموش بشه چی ؟
این فکر باعث میشد تا غده ی های اشک چشمهاش فعال بشه و اشک از چشمماش جاری بشه .
- امروز ...
اما چیزی به ذهنش نمی رسید !
- خدای من چرا فراموش کردم ! امروز روز ...
باز هم فکر کرد اما حافظه اش جواب نداد !
با بی حوصلگی یه عکس دیگه از نیم رخش گرفت و روی تخش دراز کشید و با خودش فکر کرد :
- عجیب نیست حافظه ی یه جادوگر این قدر ضعیف باشه ؟
دیگه نا امید شده بود... نا امید نا امید
- جک ! میای بازی ؟
جوابی نیومد
با صدای بلند تری پرسید :
- جک میای بازی ؟
این بار به سمت هم اتاقیش جک که هر دو گوشش سمعک جادویی داشت برگشت و داد زد :
- جک چرا جوابـــ ـــ نمــ
چشمش به جلد مجله ی ساحره افتاد که این چهره به رویش می درخشید !
گیللدروی لاکهارت برای هشتمین سال پی آ پی برنده ی جایزه ی لبخند سال از مجله ی ساحره شده بود !!!
حالا باید بساطشو جمع می کرد و به مرکز شهر می رفت تا جایزه اش رو بگیره
اما چه سود که در سنت مانگو
قرنطینه شده بود !!
گیلدروی غمگین تر از همیشه به سمت آیینه رفت تا دوباره به چهره ی دوست داشتنی اش ( از دید خود ) زل بزند.