هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۳

REZA_SOLEIMANY


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۴ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲:۱۹ دوشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
بهترین، خورشید، دستمزد، اتاق، بی هدف، پیر، نویسنده، آخر، جارو، سال نو

نویسنده جوانی در اتاقش نشسته بود و بی هدف تلاش میکرد تا به بهترین نحو داستان پراکنده در ذهنش را روی کاغذ بیاورد تا شاید بتواند تا قبل از شروع سال نوع با فروش کتابش دستمزد قابل توجهی دریافت کند تا سال نو امسال را مانند سال گذشته در گرسنگی سپری نکند نگاهیی به بیرون کرد خورشید در حال غروب بود در آخر قلم را در دست گرفت و چنین شروع کرد :
روزی روزگاری پیر مرد زحمت کشی بود که شبها تا طلوع خورشید خیابان هارا جارو میکشید تا بتواند با اندک دستمزدی که از این کار آیدش میشد بتواند برای سال نو خود و خانواده اش نانی بخرد او در تلاش بود به بهترین نحو زمین را جارو بزند دریغ از آنکه بداند او آخرین شب خود را میگذراند و دیگر طلوع خورشید فردارا نخواهد دید . چه برسد به طلوع خورشید سال نو ......


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!



پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۲

elahe_233


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۳ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۴۴ جمعه ۱۵ فروردین ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
شب سال نو بود....نویسنده ی پیر تنها در اتاق نشسته بود . باید تا صبح فردا داستان خود را تمام می کرد.نمی خواست داستانش نیمه کاره ماند. می دانست با طلوع خورشید، باید آرام آرام برای شروع دید و بازدید های عید آماده شود و تا چند روز وقتی برای ادامه دادن داستانش نخواهد داشت.
همین فکر اضطراب او را بیشتر می کرد و باعث می شد نتواند درست فکر کند.از او بعید بود.نویسنده ای با این همه تجربه؟!
اما این بار فرق داشت.این داستان آخر او بود و دلش می خواست بهترین داستانش هم باشد.
بی هدف دور اتاق می چرخید...گاهی تند و گاهی آرام.امشب باید این داستان را تمام می کرد. داستان پیرمردی تنها که هر سال عید در سرای سالمندان منتظر دیدار فرزندانش می ماند و آن ها نمی آمدند.
اکنون پیرمرد داستان در لحظات آخر زندگی خود بود و نویسنده باید داستان را با نوشتن چند جمله از طرف پیرمرد به فرزندانش تمام می کرد...
لحظه ای ایستاد, به سمت میز کار خود رفت...قلم را برداشت و ...
***
صدای آژیر آمبولانس...
ورقه های مچاله شده دور میز...
پسر و دختری بهت زده...
کودکانی در حال دویدن دور حیاط آسایشگاه...
پرستار برگه ای به دست پسر نویسنده داد. روی برگه نوشته بود:
"اگر خیالبافی هایم نبود؛ زودتر از این ها به دیدار پیکر بی جانم می آمدید..."

تأیید شد.


داستان بسیار زیبایی بود. چند ایراد خیلی کوچیک از نظر علائم نگارشی توی پستت وجود داشت. مهمترینش استفاده از علائم نگارشی انگلیسی به جای علائم فارسی بود. استفاده درست از اسپیس هم می تونست نوشته رو زیبا تر کنه.
از نظر محتوا فقط یه نکته وجود داره: داستانت هری پاتری نبود.
البته توی این تاپیک هری پاتری بودن شرط تأیید نیست. اما بعد از ورود به ایفای نقش بهتره کمی تم هری پاتری به نوشته هات بدی.

موفق باشی.


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۴ ۱۳:۱۲:۳۷


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۲

سایروس دیکنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ دوشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۴۹ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲
از کوچه علی چپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
بهترین، خورشید، دستمزد، اتاق، بی هدف، پیر، نویسنده، آخر، جارو، سال نو



نور "خورشید" از بین چاک پرده های خاک گرفته "اتاق" "نویسنده" "پیر"به داخل تراوش میکرد و صورت جوان را گرم میکرد.صبح دلپذیری را سپری میکرد و پس از آن همه نوشیدنی که خورده بود و او را تا مرز جنون برده بود این یک خواب خوب محسوب میشد.در حالی که هنوز هم کمی گیج میزد بدون این که تکانی به خودش دهد بی "بی هدف" دستانش را روی میز حرکت میداد تا شاید عینکش را پیدا کند.سر انجام دسته عینک نیم دایره ای اش را گرفت و بصورتش زد.در حالی که خمیازه میکشید مقداری توتون از محفظه زیر کشوی کارش برداشت و در پیپ اش ریخت.در حالی که سعی میکرد با فندک فلزی قدیمی اش آنرا روشن کند به "بهترین" "دستمزد" عمرش که قرار بود برای آن داستان مزخرفی که از او خواسته بودند بنویسد و در ان پر از چیز های شبیه چوب "جارو " و جغد و این چیز ها بود بگیرد فکر میکرد.اگر او زودتر آن داستان نفرت انگیر را تمام میکرد میتوانست این "سال نو " را با صرف کمی 'گوشت لذیذ لابستر بگذراند.درحالی که پوکی از پیپ اش میکشدی و بوی توتون مانده در اتاق میپیچید پرده هارا کمی عقب زد تا بهتر بیرون رو ببیند.در حالی که سنگ فرش های خیابان را تماشا میکرد ناگهان چیز عجیبی نظرش را جلب کرد.کلاغی از روی ساختمان کثیف و آجری رو برو به او زل زده بود.نگاهش مثل نگاه های حیوان ها نبودومثل نگاه انسانی بود که چیزی میخواهد بگوید ناگهان....


خب بنده این متن رو تو زمان کوتاهی نوشتم و سابقه فن نویسی و رمان نویسی و داستان نویسی رو تو سطح استان هم دارم.امیدوارم راضی بشید.اینم یه تیکه مقدمه بود که میتونست یک داسان کامل بشه...

خوب و قشنگ نوشته بودی دوست من.
فقط غلط های تایپی و املایی زیادی که داشتی توی ذوق میزد.
حتماً قبل از این که دکمه ی ارسال رو بزنی یه دور از روی پستت بخون و این غلط ها رو درست کن.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۳ ۱۲:۲۰:۲۸
ویرایش شده توسط سایروس_بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۳ ۱۲:۲۶:۰۲
ویرایش شده توسط سایروس_بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۳ ۱۲:۲۶:۳۵

اگر 50 میلیون نفر یک چیز احمقانه را باور کنند آن چیز هنوز یک چیز احمقانه است...


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۳۴ دوشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۲

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
کلمات جدید:

بهترین، خورشید، دستمزد، اتاق، بی هدف، پیر، نویسنده، آخر، جارو، سال نو

لطفاً برای ورود به ایفای نقش یک داستان کوتاه با استفاده از کلمات ذکر شده بنویسید. (استفاده از 7 کلمه از 10 کلمه ارائه شده الزامیست.)

نکته مهم: حتماً کلمات رو در داستانتون بولد کنید یا با رنگ متفاوت مشخص کنید. از این به بعد داستان هایی که کلمات در اون ها مشخص نشده باشه به هیچ وجه تأیید نخواهند شد.

موفق باشید.




پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 355
آفلاین
در نهایت صبح شد.ژوزف باصدای ناگهانی و وحشتناک ساعتی که شبیه به برج ایفل بود،بیدارشد.
خیلی خسته بود.اصلا حوصله ی رفتن به وزارتخانه رانداشت.با لهجه ی غلیظ فرانسوی ناسزاهایی به فاج گفت.صورتش راشست وکراوات آبی نفتی ای را که بیل به او داده بود،روی لباس سفیدش پوشید ودر نهایت کتش راپوشید.دم در ورودی وزارتخانه ظاهر شد.روی سنگفرش ها راه رفت وداخل شد آرام گفت گیر چه مخمصه ای افتادم ها.چند بار به مامی گفتم من شغلی رو دوست دارم که ماجراجویانه باشه.صدایی از پشت سرش گفت :کارمند وزارتخانه بودن زیاد هم بد نیست.
-اوه بیل!ولی به نظر من کارآگاه بودن خیلی بهتر است.ا ...راستی سلام.
-سلام.
-سلام آقایون.(این صدای آمبریج بود)بیل و ژوزف هر دو باهم گفتند:سلام.
-ژوزف،دیروز گزارشی برامون رسید که بعضی از مشنگ آزار ها دوباره توالت ها را دستکاری کرده اند،متاسفانه کارآگاهی که قرار بود به این موضوع رسیدگی کنه بیمار شده،از اونجایی که تو کارمند بسیار لایقی هستی،من تورو برای این کار انتخاب کردم!
-من؟من که کارآگاه نیستم.آمبریج بالبخند موذیانه ای گفت:اما این کار هیجان داره!
***
چند ساعت از رفتن ژوزف گذشته بود وبیل پیر اما سرحال مشغول مرتب کردن پرونده ها بود،که ناگهان
ژوزف با لباسی کثیف وهمراه با بویی نامطبوع آمد.بیل با تعجب به او نگریست.
ژوزف در حالی که تا لوزالمعده اش نیز معلوم بود فریاد زد :از کارآگاهی متنفرم...

تأیید شد.


ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۷ ۲۱:۳۴:۰۷


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲

امریک پلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۷ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱:۱۸ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
صبح، مخمصه، کارمند، دودکش، سنگفرش،نهایت، وزارتخانه، پیکار، ناگهان، خسته


خسته
شده بود...از زل زدن به سنگفرش جلوی وزارتخانه.ولی بیشتر از خسته، عصبانی بود.چطور مرتکب این اشتباه شده بود؟
صبح روز قبل، درست در پایان ساعت کاریش، وزیر نشان درخشان کارمند نمونه را به سینه اش زده بودو جلوی همه کارمندان از او به دلیل حضور مرتب و نظم و ترتیبش در انجام کارها تشکر کرده بود.و حالا...
بیشتر از یک روز نگذشته بود که او موفق شده بود خودش را در این مخمصه گرفتار کند.دوباره به پیکار بی نتیجه اش با در ادامه داد...ولی در نهایت تسلیم شد.در وزارت خانه مسلما با طلسم های قدرتمندی حفاظت میشد.درست در اوج ناامیدی ناگهان جرقه ای در ذهن نگهبان شبانه وزارت خانه که کارش بیشتر از نگهبانی، رسیدگی به حساب و کتاب ها بود زده شد.
-اتاق نگهبانی من تو آخرین طبقه اس.حالا که کلیدامو گم کردم شاید بتونم از راه دود کش وارد بشم!ارزش امتحان کردنو داره.

نگهبان پیر که حتی قادر به حفظ تعادلش روی جارو نبود نمیدانست که وقتی ساعتی بعد، نفس نفس زنان و با استفاده از راه پله اضطراری به پشت بام برسد، به خاطر خواهد آود که وزارتخانه به دستور وزیر جدید با طلسمهای گرمایشی گرم شده و فاقد دودکش است!


جالب بود. سبک نوشتن ـت رو هم دوست داشتم.
موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۶ ۱:۰۳:۴۷


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
صبح، مخمصه، کارمند، دودکش، سنگفرش،نهایت، وزارتخانه، پیکار، ناگهان، خسته


مـثـل همیشه... همه چیز عادی بود! صبح امروز و صبح دیروز و صبح فردا همه مانند هم بودند، او نمی دید چگونه در تله روزمرگی افتاده... و هر انسان عاقلی می داند با دشمن نادیدنی نمی توان جنگید!

وقتی بزرگتریــن مخمصه کل زندگانیــت امروز چه کراواتی را امتحان کنم بشود، دیگر زندگی ارزشی ندارد!
اما او حتی این راه هم نمی دانست و در کمال خونسردی بدون ذره ای خستــ گی قدم زنان در فضای آلوده به دودی که از دودکش کارخانه بیرون می آمد با آن کت و شلوار خاکستری رنگ قدم می زد و پیوند می خورد...

حتی مرلین هم از آن بالا بالا ها از دیدن هر روزه او خسته شده بود. از اینکه هر روز روی همان سنگ های دیروزی سنگ فرش راه می رود و در نهایت به همان مقصد همیشگی می رسد!

از این که در دفتر کارش می نشیند و درباره ی داستان ها و شایعاتی که در مورد وزارت خانه ای در زیر زمین در همان خیابان وجود دارد پخش شده رو به کارمندانش نظر می دهد:
-هیچ وزارت خونه ای این جا نیست... چه طور میشه یه وزارت خونرو دور از دید این همه ادم زیر زمین ساخت؟! مگر اینکه جادو وجود داشته باشه! که ما روشنفکرا همه میدونیم چنین چیزی اصن وجود نداره!

شاید اگر هر جهانی چنین آدم هایی را نیاز نداشت مرلین همان اول از روی صفحه ی هستی محوش می کرد! از این آدم هایی که پیکاری را با حقیقت در لفافه ی روشن فکری راه می اندازند!



بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۲

lili-snape


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۸:۲۶ سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۳
از بهشت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
صبح، مخمصه، کارمند، دودکش، سنگفرش،نهایت، وزارتخانه، پیکار، ناگهان، خسته.
( ببخشید خیلی وقته ننوشتم دست به قلمم کمی ضعیف شده )

چیزی به صبح نمانده بود. دودکش بزرگ آسیاب قدیمی و از کار افتاده کنار رودخانه در سیاهی شب هیبت ترسناکی به خود گرفته بود.در خیابان سرد و مه گرفته اسپینرز اثری از زندگی دیده نمی شد که ناگهان در میان مه سایه سیاه مردی نمایان شد.صدای گام های بلند و شتاب زده اش روی سنگفرش تنها صدایی بود که سکوت نیمه شب را میشکست.سرمای هوا تا مغز استخوانش رسوخ میکرد شنلش را محکم تر به خود پیچید و سرعت قدمهایش را بیشتر کرد.کوچه های خلوت و تاریک را یکی یکی پشت سر گذاشت و در نهایت مقابل خانه ایی قدیمی متوقف شد. چوبدستیش را بالا گرفت و با آن ظربه ایی به در قدیمی خانه زد و وارد شد. شنلش را کناری انداخت و چوبدستی را به سمت شومینه گرفت. چند لحظه بعد شعله های طلایی رنگ آتش در آن زبانه می کشید .خود را روی نزدیک ترین مبل انداخت.صورت خسته اش در نور آتش از همیشه رنگ پریده تر مینمود.روزنامه ای را روی میز مقابل شومینه گذاشت نور کم جان آتش تیتر درشت روزنامه را روشن میکرد:"شب گذشته چند تن از کارمندان وزارتخانه ناپدید شدند"ته مانده بطری نوشیدنی را در لیوانی خالی کرد. شیشه کوچکی از جیبش بیرون آورد .چند قطره از آن در لیوان ریخت و همه را یکجا سرکشید. سرش را محکم میان دستانش گرفته بود.نگاه دیگری به روزنامه کرد:"هنوز ردی این سه نفر مشاهده نشده. کاراگاهان امیدوارند..."روزنامه را کناری پرت کرد. امیدی نبود او خوب میدانست.همین چند ساعت پیش شاهد مرگ هر سه نفر بود ولی برای نجاتشان کاری از او ساخته نبود. اگر لرد سیاه به راز بزرگ او پی میبرد در بد مخمصه ایی می افتاد,سرنوشتی شاید بدتر از آن سه نفر.خسته و کلافه از پیکار با وجدان سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشمهایش را بست. معجون خواب بدون رویا کم کم اثر خود را میگذاشت.پلکهایش سنگین شد و از عذاب بیداری به خوابی عمیق پناه برد.


_____________________
خوب بود !
تایید شد .


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۵ ۱۳:۱۱:۲۸


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۳۹ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۲

مک بون پشمالو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۲ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۳:۴۶ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
صبح، مخمصه، کارمند، دودکش، سنگفرش،نهایت، وزارتخانه، پیکار، ناگهان، خسته.

هری که بعد ده بیست سال طبق معمول داشت کابوس ولدی و دوستان رو می دید ناگهان از خواب پرید و توسط نیروی عشقی که جینی همچون شیرینی یک بطری آب کدوحلوایی عسلی بهش ابراز داشت خسته گی از تنش در رفت!
جینی ول کن ماجرا نبود که نهایتا هری یهو یادش افتاد که صبح زود قرار بود بره لندن چون شنیده بود وزارتخونه آزمون استخدامی گذاشته و کارمند استخدام می کنه. رو همین حساب در پیکاری سخت یه افسون اکسپلیارموس به جینی زد که البته به هیچ دردی نخورد.
خلاصه هری پاشد رفت لندن و چون احتیاج داشت از لغت مخمصه استفاده کنه دید که دیر اومده و یه صف ده کیلومتری آدم جلوشه و خلاصه تو مخمصه بزرگی افتاده.
ظهر شد و نوبت هری شد که بره تو.
اون یارو مسئول گزینش هم یه نگاه به سوابق هری انداخت و بهش گفت که با توجه به رزومه اش می تونه یا دودکش هارو تمیز کنه یا سنگفرش هارو طی بکشه!
هری هم که اوضاع نابسامان اقتصادی لندن و غرب رو دیده بود تصمیمشو گرفت.
خاطرات خوش شانسی هاشو به خاطر آورد, نگاهی به افق کرد و نفس عمیقی کشید, طی رو برداشت و شروع کرد به تمیزکاری!

تایید شد!
جالب بود ممنون


ویرایش شده توسط پروفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۲ ۸:۵۸:۵۶


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ جمعه ۹ اسفند ۱۳۹۲

کینگزلی شکلبولت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۳ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۵۳ شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۳
از کوچه علی راست
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
سپیده دم صبح بود...
بسیار خسته شده بود. یک شب را به طور کامل برای پیکار با کارمندان وزارتخانه صرف کرده بود.
به جسد کارمندانی که حاضر به فرار نشده بودند نگریست.
سنگفرش آنجا از شیشه های شکسته، آب حوض و خون پر و گلگون شده بود. به مجسمه های درون حوض نگاه کرد که همه شکسته بودند و...
ناگهان از همه ی شومینه های وزاتخانه دود غلیظی به رنگ سفید بیرون آمد و پس از محو شدن آن چندین مرد با لباس های سفید و درخشانی ظاهر شده بودند. چوبدستی هایشان را به سمت قلب او نشانه گرفته بودند.می دانست که در مخمصه ای بزرگ قرار گرفته است. به آنها پوزخندی زد سپس خنجری را از درون ردای خود درآورد و در نهایت به دوران حکومت یک روزه ی خود پایان بخشید.

تایید شد!
ممنون خیلی خوب بود


ویرایش شده توسط Morsmordre در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۹ ۱۸:۲۳:۴۴
ویرایش شده توسط پروفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۲ ۸:۵۸:۳۱

((((وقتی بارون میاد همه ی پرنده ها دنبال سرپناهن اما عقاب بالاتر از ابرا پرواز میکنه))))

با ارزش ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست


" خداوندا ، آرامشــی عـــطا فـــرما ، تا بپـــذیرم ، آنچه را که نمیتوانم تغیــیـــر دهم "
" شهامتی که تغییر دهم ، آنچه را که میتوانم ، و دانشی که ، تفاوت این دو رو بدانم "


##درمونی نیست به این پادزهر
شیطان توی کلیسام هست
اونی نیستم که میشناختن
از من بکش بیرون بشین پا حرف
روی دستام یه شیر دارم که هنوز قدرت میده به این باور
فرصت میده به این لاغر
من دنیای سفید ساختم و سیاه کم داشت##








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.