قطع - خلاقیت - تکان - ذخیره - نفوذ - طعم - سماجت - درمانگاه - مضحک - آغوشصداي زوزه ي باد شديدي كه درختان را به شدت
تكان ميداد و در آخر آن ها را
قطع ميكرد و از پاي در مي آورد ترس را مانند خوره اي تا مغز استخوان هايش
نفوذ ميداد و سراپايش را ميلرزاند با دستاني كه از شدت لرزش قادر به هيچ كار نبودند كوله پشتي اش را باز كرد و بعد در حالي كه آخرين اميدش تبديل به نا اميدي ميشد در يافت كه تمام
ذخيره ي معجون شجاعتش به پايان رسيده ...
در ميان هياهوي وحشت آميز باد و طوفان از دور چشمش به هيبتي تيره و تار افتاد ... هيبتي كه به سرعت به طرف او مي آمد پس چوبدستي اش را به سختي بيرون آورد و ميداتست با وجود ترس شديدي كه وجودش را فرا گرفته بود و
خلاقيتش را به كل از بين برده بود و همچنين لرزش بي وقفه ي دستانش كاري نميتواند پيش ببرد و اگر آن هيبت تيره كه لحظه به لحظه به او نزديك تر مي شد حتي ذره اي از قدرت جادويي بهره مند مي بود ميتوانست او را به راحتي شكست دهد...
با اين افكار ديگر جرات ماندن را در خود نميديد پس پا به فرار گذاشت آن قدر ترسيده بود كه هيچ چيز نميديد ناگهان پايش به قلوه سنگي گير كرد و بعد ...
طعم شور خون را در دهانش حس كرد ولي با
سماجت هنوز هم اصرار به فرار داشت پس سعي كرد از جايش بلند شود كه ناگهان دستي را بر روي شانه ي خود حس كرد ... با وحشت سرش را برگرداند و ...
در حالي كه به احساس
مضحكي كه تا دقايقي قبل تمام وجودش را ميلرزاند ميخنديد به مسئول
درمانگاه مادام پامفري لبخندي زد و بعد بي اختيار خود را در
آغوش مهربان او انداخت و مانند كودكي گريه آغاز كرد ...
ها؟؟؟
هومم...شما چند وقت توی رول بودید؟؟
تایید شد ...میتونی بری مرحله ی بعد(پادمور)