1. موفین گانت پست فطرت است. تافتی پستفطرتتر است. آلیس لانگ باتم اصلاً پست فطرت نیست. پاپاتونده خیلی پست فطرت است. ویکتوریا ویزلی تقریباً پست فطرت است.
یک بار از منظر قامبلی و یک بار از منظر دامبلی گزارههای فوق را علتیابی کنید. (10 امتیاز)
-خب فرجو خوب تمرکز کن! حالا درسته از فلسفه و اینا سر در نمیاری ولی باید تلاشتو بکنی!
-باشه رزی باشه سعمو می کنم. حالا نمیشه یه کم به تکالیف تو هم نگاه کنم؟
-نخیر نمیشه، خودت برو تکالیفتو انجام بده! همیشه هم دارم بهت می گم! وای که چقد تو سر به هوا شدی جدیدا.
-باشه باشه غر زدن بسه !
(یه چند لحظه سکوت)
-مورفین کیه رزی؟
-مورفین دیگه، دایی تام ریدل. اونی که با یه مار فشفشو حرف می زد.
- مورفین گانت پست فطرت است. خب این الان دیدگاه میخواد؟ دایی تام ریدل قراره بلند طبع باشه؟ با اون بابای گداش؟ کلا یه انگشتر و یه گردنبند داشت. واسشون با تخم مار نیمرو درست می کرد! یه خونه به گند گرفته داشت. بعدشم که رفت زندان. بچه قراره خوب در بیاد؟ بدون توجه به دیدگاه قامبلی و دامبلی مورفین را پست فطرت اعلام می کنم! والسلام
-خیلی بی نمک بود فرجو.
-اگه می خندیدی باعث تعجب بود رزی.
تافتی پست فطرت تر است. خب تافتی کیه اصلا؟ آها استادمونه. یادم میره اسم استادا همش. خب اینجا دیدگاه لازمیم که چرا پست فطرت است .
دامبلیسم : احتمالا علاوه بر اینکه ریش نداره. کچلم هست که شده پست فطرت تر.
قامبلیسم : این بنده خدا به دلیل موقعیت بد و شغل ملال آور تدریس دانش آموزان تخس و سرتق هاگوارتز پست فطرت تر شده طفلی.
-حالا این باز یه چیزی فرجو.
-حالا آلیس! خب ریش که نداره ولی فکر کنم گیس بلندی داشته باشه پس با توجه به دیدگاه دامبلیسم پست فطرت نیس این بزرگوار. حالا از دیدگاه قامبلسیم بخوایم نگاه کنیم دیگه مامان نویل لانگ باتم پست فطرت میشه؟ نه جون من بگو میشه ای بزرگوار؟ خب نمیشه دیگه. اصلا موقعیت اجازه نمیده، اینم از این.
پاپاتونده هم که خودشو بکشه یه ریش فسقلی رو چونش بذاره پس از دیدگاه دامبلی پس فطرته حالا از دیدگاه قامبلی بخوام بگم این بچه داستان زندگیشو برید بخونید متوجه می شید اصلا موقعیت حکم کرده این بچه پست فطرت بار بیاد. تازه انگار شکست عشقی هم به مشکلات زندگیش اضافه شده.
حالا آخرین مورد هم ویکتوریا ویزلی (این اسمش ویکتوار نبود؟) تقریبا پس فطرت است. خب ریش که نداره. موهاشم انقد روشن و طلاییه که دیده نمیشه. بخاطر همین از دیدگاه دامبل تقریبا پس فطرته.
از لحاظ قامبلی هم چون دوست پسرش گرگینه اس ولی آدم خوبیه بنا به موقعیت، تقریبا پست فطرته پس.
-هی فرجو دختر عموته ها!
-خب چی کار کنم ؟ تکلیفمونه خب.
-----------------------------------------------
قراره مدت زمانی در جایی با یک فرد که از منظر دامبلی به رویدادها نگاه میکنه وقت بگذرونید. این که چه میشه و چه نمیشه با خودتون، رولی بنویسید و سوژههای خلاقانهای رو پیاده کنید! (20 امتیاز)
فرجو به ردیف کتاب های روی طاقچه نگاه کرد. قطر بعضی از کتاب ها به اندازه نعل سانتور هابود. فرجو سعی کرد اسم همه کتاب ها را نگاه کند تا چیزی که دوسدارد را پیدا کند. فرجو برخلاف خواهرش رکسان که همیشه بیشتر وقتش را خارج از خانه و در حال ترقه بازی می گذراند، ترجیح می داد در اوقات فراغت کمی کتاب بخواند. به نظر می رسید شباهت هایی بین او و پرسی در این مورد وجود دارد. به همین دلیل فرجو علاقه زیادی به اتاق قدیمی پرسی در پناهگاه داشت. چون همیشه پر از کتاب های جور واجور بود.
-فرجو کوییدیچ بازی می کنی؟ منو تو مقابل رز و هوگو
رکسان در حالیکه روی در اتاق می کوبید با صدای بلندی این را گفت.
-رز که هیچی بلد نیس. هوگو هم هنوز کوچولویه که با منو تو بازی کنه.
رکسان نگاهی به اتاق انداخت و با سرخوشی گفت :
-خب بگو میخوام کتاب بخونم دیگه باو! با کتابای عمو پرسی بهت خوش بگذره ممتاز کوچولو.
رکسان در اتاق را به هم کوبید و تالاپ و تولوپ کنان از اتاق دور شد. فرجو تصمیم گرفت برود و با رکسان کوییدیچ بازی کند. به نظر می رسید امروز روز کتاب خواندنش نبود. به سمت در حرکت کرد، ناگهان پایش به قالیچه کف اتاق گیر کرد و سکندری خورد. قالیچه کوچک که بسیار نخ نما شده روی خودش تا خورد.
فرجو برگشت که قالیچه را سر جایش برگرداند که نظرش در کف اتاق به چیزی جلب شد. یکی از کف پوش ها به نظر لق می زد و شل بود. یعنی ممکن بود مخفیگاهی برای چیزهای مخفی باشد؟ در اتاق پرسی چنین چیزهایی بعید بود. فرجو زانو زد و کف پوش شل را برداشت. سپس دستش را به داخل برد. دستش به چیز سختی برخورد کرد. صندوقچه کوچکی در زیر کف پوش جاسازی شده بود.
فرجو با هر زحمتی بود آن را از زیر کف پوش در آورد. خیلی خاکی و کثیف بود. شاید اگر این صندوقچه را در کف اتاق پدرش پیدا می کرد هرگز جرئت باز کردن آن را به خود نمی داد. چون مطمئنا یکی از اختراعات نیمه تمامشان و بسیار خطرناک بود.
به آرامی در صندوقچه را باز کرد. کتاب کوچکی با جلدی رنگ و رو رفته در آن قرار داشت. دقیقا چیزی که از پرسی انتظار می رفت!
کتاب آنقدر قدیمی و کهنه بود که تقریبا نوشته روی جلدش خوانده نمی شد. فرجو جلد کتاب را کمی با آستینش تمیز کرد و سعی کرد عنوان کتاب را بخوند :
-شیشه های دام پلیس و پرورش خزندگی !؟ نه اینکه نمیشه.
فرجو باز هم دقت بیشتری کرد :
-شیشه های دامبلیسم و روش خزندگی !؟
فرجو تا جایی که چشم هایش یاری می کرد روی عنوان کتاب تمرکز کرد :
-اندیشه های دامبلیسم و روش زندگی ! آها این شد یه چیزی.
فرجو همانجا کف اتاق نشست و مشغول خواندن شد :
اندیشه دامبلیسم مربوط به زمان های بسیار دور می باشد. یعنی زمانی که پدر علم دامبلیسم، شکلات آب نبات تافی دامبل زنده بود.
اولین باری که استاد بزرگ به وجود این علم پی بردند زمانی بود که برای سفر به راه دوری رفته و در آنجا به حمام و وسایل اصلاح دسترسی نداشتند و مجبور به بلند کردن ریش و سبیل هایشان شدند! در آن دیار بی آب و علف استاد تلاش بسیاری جهت یافتن چاره کردند و با آنکه همه مردم آن دیار عاری از هرگونه ریش و سبیل بودند کسی جایی را جهت اصلاح بلد نبود. لذا استاد گرا نقدر ...
با خواندن چند سطر اول فرجو در جدی بودن موضوع کتاب شک کرد :
-منو مسخره کردی عامو؟ این دیگه چیه ؟
-حرف دهانت را بفهم ای بچه گستاخ!
کتاب از دست فرجو به زمین افتاد و به سمت صدا برگشت. پیرمردی قد بلند و لاغر با کلاهی نوک تیز و ردایی آبی و مندرس رو به رویش ایستاده بود. ریش و سبیل هایش به زمین میرسید و کاملا سفید بود و شبیه
پشمک وانیلی بود که خاله فلور درست میکرد. با دست راستش یک عینک بدون دسته ای را جلوی صورتش نگه داشته بود و به فرد خیره شده بود.
-خیلی ببخشید ولی شما کی باشید ؟ وسط اتاق عموی من چیکار دارید؟
-پسر کوچک گستاخ! من پدر علم دامبلیسم هستم! پست فطرت. چرا تو اصلا ریش و سبیل نداری پسرک؟
-تو وسط اتاق از آسمون نازل شدی، بعد من گستاخم؟ تورو خدا نگاه کن.
- ای گستاخ! ای دون مایه! ای پست فطرت! در دوران ما هرگز چنین برخوردی از یک مذکر پست فطرت ندیده بودیم! جای بسی تاسف است برای جامعه جادو گری.
فرجو از جا برخاست و رو به روی پیرمرد قرار گرفت و گفت :
-خب حالا غرض از ظاهر شدنت وسط اتاق چی بود؟
-آن کتاب گرانمایه که دربر توی پست فطرت است آخرین یادگار باقی مانده از سخنان ناب ماست. برای بردنش و سپردنش به شخصی مطمئن ظهور کرده ایم.
فرجو نگاهی به کتاب رنگ و رو رفته انداخت.
-خب جناب دامبل؟ موضوعش رو یکم واسه من دون مایه توضیح می دی؟
دامبل دستی به خرمن ریشوانش کشید و گفت :
-علم دامبل بر پایه ریش و سیبیل و دون مایگی افراد بنا شده فرزندم، همیشه آگاه باش و بدان بی ریش و سبیل پست فطرتی بیش نیستی! حالا کتاب ما را رد کن بیاد ای پست فطرت ترین.
ناگهان در اتاق با صدای شترقی باز شد و سقف اتاق شروع به باریدن کرد!! فرجو متعجبانه به قطره های آبی که ز سر و رویش می چکید و قیافه مه گونه و تار دامبل نگاه کرد با خود اندیشید گویی دید چشم هایش کم شده است!
-هی حالت خوبه فرجو؟
-رکسی!!!! پس دامبل کوش؟
-هاااان ن ن؟ نه انگاری یه چیزیت شده ها! پاشو پسر، کوییدیچو پیچوندی گرفتی وسط اتاق خوابیدی؟
رکسی این را گفت و دست به کمر بالای سر فرجو ایستاد. کنار پایش سطل آبی به چشم می خورد!
-من چرا سرم درد میکنه رکسی؟
-خب من چه میدونم! هی نکنه خوردی زمین بعدش ولو شدی؟ منو بگو که فکر کردم خوابیدی.هرچی صدات کردم پا نشدی منم یه سطل آب ریختم روت.
-یادمه رو قالیچه سکندری خوردم.
-خب دیگه لوسبازی بسه. پات گیر کرده بعدشم افتادی سرتم به یه جایی خورده دیگه پاشو خوتو جمع کن باو!
رکسان این را گفت و فرجو را با سری که کم کم در اثر ورم اندازه کدو حلوایی شده بود تنها گذاشت.
فرجو به سرعت به سمت کف اتاق شیرجه رفت تا کفی را چک کند. قالیچه را به سرعت کنار زد.
هیچ اثری از کفی شل شده نبود!!
فرجو دستی به سر ورم کردش کشید و پس از صاف کردن قالیچه به سمت در حرکت کرد.