بنظرم این تاپیک، تاپیک جالب و چالشی ایه. از اول پستاشو تا الان یه نگاه انداختم. نظرات متفاوتی بود. بعضیا فکر میکنن هری صرفا خوش شانس بوده و بعضیا فکر میکنن بخاطر شجاعتش لقب قهرمان شایسته شه.
به هر حال چه خوشمون بیاد چه نیاد، هری پاتر بعنوان شخصیت اصلی کتاب مطمئنا بیشتر از هر شخصیتی طرفدار داشته چون بیشتر کتاب در مورد اونه و حتی هر عنوان کتاب قبلش یه بار اسم هری رو داره و طرفداران میلیونی هری و رولینگ اگه از این شخصیت و تکرار مداومش در داستان خوششون نمیومد مطمئنا کاری نمیکردند که هری پاتر تبدیل به یکی از پرفروشترین کتاب های تاریخ بشود.
بنظرم رولینگ در مورد هری پاتر روی نکات خیلی جالبی دست گذاشته بود. بعنوان مثال، خودمم قبلا پست زده بودم اینجا، یه بار دیگه یه نکته از اون پست قبلی رو یادآوری میکنم. رولینگ در نهایت روی این نکته دست گذاشت که قهرمان واقعی با پای خودش به استقبال مرگ میره در راه هدفش، کاری که از همه کارهای جهان مطمئنا سخت تره. اگه همچین موقعیتی براتون پیش اومده باشه یا پیش بیاد مطمئنا متوجه عمق این قضیه میشید. رولینگ روی جادوهای خیلی خاص یا نکات خیلی غیرعادی دست نذاشت. در نهایت صرفا به یه نکته رسید که در راه هدفت تا کجا پیش میری و اونجاست که از تو یه قهرمان میسازه یا یه ضد قهرمان.
رولینگ در مورد هری یه هنر واقعی به خرج داد. یه بچه که پدر و مادر نداره رو برجسته کرد. یه وجود حقیر و ضعیف. پسری که از اول با عنوان پسری که زنده ماند معروف شد. از ابتدای زندگیش چالش هاش شروع شده بود. بعد از تولد بغرنجش، بدترین نکته سپردنش به خانواده خاله مشنگ و حسودش بود که باز هم اگر همچین موقعیتی و زندگی های چند ساله اینجوری در همچین موقعیت هایی رو تجربه کرده باشید میدونید که اینکار هم یکی از سخت ترین و مزخرفترین کارهای جهانه.
بعد از اون، در یازده سالگی به خیال خودش از اون وضعیت فلاکت بار نجات پیدا کرد و توسط هاگرید به هاگوارتز آورده شد ولی چالش اصلی از اونجا شروع شد. اینکه هری اجتماعی نبود و سخت با بقیه خو میگرفت دردسر ساز بود و همینطور وجود افراد مثل سوروس اسنیپ شجاع در هاگوارتز که بخاطر جیمز، اصلا از هری خاطره خوبی نداشت و مدام بهش ضد حال میزد. دراکو و بچه های اسلایترین هم بودن و در همین اثنی همیشه جادوی سیاه و ولدمورت در کمین بودن.
بعد از مبارزه اون با ولدمورت در انتهای کتاب اول و با باسیلیسک در انتهای کتاب دوم، در کتاب سوم درگیر پدرخوانده ش سیریوس شد و فهمید ماجرا اونجوری که همه فکر میکردن نبوده. در کتاب چهارم هم که دیگه اوج سختی ها بود. دراومدن اسم هری از جام آتش و انجام مبارزاتی که در قد و قواره جوان هایی بود که حداقل چند سال از او بزرگتر بودند. حسادت دوستانش و ضد حال های بقیه هم مزید بر علت شده بود. حتی رابطه ش با رون شکرآب شد و در نهایت وقتی جام آتش را به دست آورد اون یه رمزتاز بود به سمت قبرستان احیای مجدد ولدمورت!
یکی از مهمترین نکات همینه. هری قهرمان شد چون همیشه در نهایت وقتی فکر میکرد همه چیز درست میشه بدترین ضدحال رو میخورد ولی کم نمیاورد! و دوباره هم با ولدمورت روبرو شد و خیلیامون ایراد میگیریم که یکی از مسخره ترین قسمت های کتاب و خرشانس بودن هری اینجا ظهور میکنه که هری یه تنه ولدمورت و ارتشش رو پیچوند و از قبرستان با کمک طلسم های عجیب و غریبی که مردگان در انجامش کمکش کردند نجات پیدا کرد ولی نکته اینجاست که اون از اول اسمش دنبالش بود.
رولینگ با ما خیلی صادق بود. از اول به ما نشون داد با چه پسری روبرو هستیم. پسری که زنده ماند وقتی حتی هنوز نوزاد بود! مشخصه که همچین شخصیتی در طول کتاب نخواهد مرد. اون از بد تولد نجات پیدا نکرد تا در وسط راه و مبارزه بمیره. اون برای هدف بزرگتری متولد شده بود و در هر صورت باز هم زنده ماند.
نکته جالب اینجاست که هری در راه مسابقات جام آتش کاملا سرویس شد و در انتها که با سدریک جام رو تقسیم کرد و فکر کرد حداقل کمی آرامش خواهد داشت به جای رفتن روی سکوی قهرمانی رفت به قبرستان! و بعد از اینکه از قبرستان برگشت در حالی که کاملا متزلزل شده بود و روح مادر و پدرش رو دیده بود و احساسی شده بود و سدریک در در نهایت بهت، از دست داده بود دید که هاگوارتز هم بهم ریخته و یکی از چالش های اصلی دوباره شروع شد.
اینکه هیچکس حرف هری و دامبلدور رو باور نمیکرد که هری با چشمای خودش دیده ولدمورت برگشته و دامبلدور از طریق سوروس متوجه این قضیه و تجمع مرگخواران در قبرستان شده. اینجا بنظر من یکی از سخت ترین قسمت ها دوباره شروع شد. همه به چشم یک متوهم به هری نگاه میکردند و مدام طرد میشد حتی نه توسط دوستان و هم مدرسه ای های خودش توسط وزارت سحر و جادو و اهرم هاش مثل "پیام امروز" و ریتا اسکیتر.
و دوباره یکی از جالب ترین قسمت هایی که رولینگ در مورد شخصیت هری روش دست گذاشت اینجا بروز کرد، جایی که هری ای که اینهمه ماجرا رو تنهایی پشت سر گذاشته بود باز هم در اینجا کم نیاورد! نکته همینه. اینکه اگه میدونی چیزی درسته هیچ وقت کم نیاری حتی اگر همه مسخره ت کنن. رولینگ داره سعی میکنه ضمن داستان به ما درس هایی هم بده و خیلی برام جالبه که روی نکات خیلی خاص یه انسان معمولی دست گذاشته. یعنی ما فکر میکنیم این کتاب بیشتر جادویی و غیر عادیه ولی چیزی که داستان کتاب رو رقم میزنه جادو نیست، بلکه انتخاب های قهرمانش یعنی هری پاتره.
خلاصه هری باز هم با وجود سن کمش و همه تهمت های همسن و سالان خودش و حتی بزرگسالان و وزارت سحر و جادو کم نیاورد و شخصیت خودش را هم پست نکرد یعنی فرضا پیشنهاد های وزیر سحر و جادو رو در ادامه قبول نکرد و نذاشت ازش سو استفاده کنن و ملعبه دست وزارتخونه بشه.
و دوباره هم یک چالش جدید، وزارتخونه علنا با اون و دامبلدور و هاگوارتز درگیر شد و آمبریج روان پریش را به هاگاورتز فرستاد و باز هم ماجراهای اون و اذیت هایی که هری تحمل کرد بوجود اومد و باز هم هری کم نیاورد! رواینگ مدام و مدام این نکته رو غیر مستقیم به ما میگه. باز هم کم نیاورد. هری پاتر کوچولو کم نیاورد، هری پاتر نوجوان کم نیاورد و باز هم کم نیاورد...
حتی جاهایی بود که تنها کسی که هری حداقل در ذهن خودش به او تکیه میکرد یعنی دامبلدور هم از او فاصله گرفت چون فکر میکردن ولدمورت میتونه ذهن هری رو بخونه و با اون ارتباط برقرار کنه. در هایت دامبلدور هم با رشادت و فداکاری سوروس کشته شد.
و کتاب هفتم که دیگه اوجش بود. هری بهمراه هرمیون و رون فراری شدند. وقتی کل کشور زیر تاخت و تاز مرگخواران و موحودات سیاه بود و در نهایت هم بعد از اینهمه ماجرا و وقتی تازه دل هری به یه دختری مثل "جینی" خوش شده بود، بعد از تجربه ناخوشایند "چوچانگ"، در نهایت تازه سخت ترین قسمت ماجرا و تصمیم گیری فرا رسید. یعنی این رولینگ هری رو سرویس کرد به تمام معنا.
تازه جایی فرا رسید که هری در وسط یک عروسی و جایی که احساس میکرد آرامش پیدا کرده و داشت جینی رو نگاه میکرد فهمید باید از همه چیز دست بکشه و بزنه به دل کوه و کمر و فراری بشه!!
و بعد هم ماجراهایی بوجود اومد که خودتون بهتر میدونید و در نهایت زمان تصمیم گیری بزرگ فرا رسید و هری بین زنده ماندن و نابودی هدفی که برای اون به دنیا اومده بود یعنی نابودی ولدمورت و یا مردن و به تحقق رسیدن اون هدف انتخابش را کرد و با جثه کوچکش یکه و تنها به سمت مرگ قدم برداشت. به همین راحتی و خوشمزگی!
البته این کتاب بیتشر برای گروه سنی نوجوانان نوشته شده ولی در دل خودش مفاهیم خیلی عمیق و پیچیده ای داره و رولینگ همه چیز هم بی حساب و کتاب ننوشته هر چند بعضی جاهاش غلو آمیز بنظر میرسه یا شاید ما درک نکنیم ولی هدفی پشت همه ش بوده. مثلا یه قسمت که همیشه برای من سوال بود این بود که چرا رولینگ اینقدر بچه گانه با ولدمورت و مرگخواران رفتار کرده حداقل از لحاظ ظاهری منظورمه. هر آدمی که بده که قیافه ش شبیه ولدمورت و مرگخواران و زامبی ها و موجودات سیاه نیست که، چرا رولینگ بزرگسالانه تر با این قضیه برخورد نکرده؟!!
ولی وقتی فکر میکنی شاید هم بعضی توصیفاتش بدون دلیل نبوده. مثلا گروهی که امروز همه دنیا با اون درگیره یعنی "داعش" رو ببینید. ظاهر افراد این گروه رو هم ببینید:
با اون قیافه جنگلی و ماقبل تاریخشون و لباس های سیاهشون به مرگخواران بی شباهت نیستند.
شاید واقعا خیلی از افراد پلید حتی ظاهرشون هم پلید میشه. شاید ما فکر کنیم اینها مفاهیم بچه گانه هستند ولی خیلی وقت ها صادق باشند. به هر حال همیشه سیاه سیاهه و سفید سفید. چه پیچیده ش کنیم چه روراست ببینیمش.
چقدر نوشتم.